معرفی عارفان
1.15K subscribers
32.9K photos
11.9K videos
3.19K files
2.71K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
پادشاهی به درویشی گفت که «آن لحظه که تو را به درگاه حق تجلّی و قرب باشد، مرا یاد کن.»
گفت: «چون من در آن حضرت رسم و تاب آفتاب آن جمال بر من زند مرا از خود یاد نیاید، از تو چون یاد کنم؟»
اما چون حق تعالی بنده ای را گزید و مستغرق خود گردانید هر که دامن او بگیرد و از او حاجت طلبد بی آن که بزرگ نزد حق یاد کند و عرضه دهد حق آن را برآرَد.

فیه مافیه
سؤال کرد که:
از نماز فاضل تر چه باشد؟
یک جواب آن گفتیم:
جانِ نماز به از نماز!
جوابِ دوّم که:
ایمان بِه از نماز است!

زیرا نماز پنج فریضه است و ایمان پیوسته فریضه است!
و نماز به عذری ساقط شود و رُخصتِ تأخیر باشد.

و تفضیلی دیگر هست ایمان را بر نماز که:
ایمان به هیچ عذری ساقط نشود و رُخصتِ تأخیر نباشد.
و ایمان بی نماز منفعت کند
و نماز بی ایمان منفعت نکند
همچون نمازِ منافقان!

فیه ما فیه
جنید را در بصره مریدی بود. روزی
در خلوت، اندیشه گناهی کرد و در آینه نگریست و روی خود سیاه دید. متحیر شد. هر حیله که کرد، سود نداشت. از شرم، روی به کس ننمود. چون سه روز برآمد، آن سیاهی پاره پاره کم شد. ناگاه یکی در زد. گفت: کیست؟ گفت: از جنید نامه آورده ام. نامه برخواند. نوشته بود؛ چرا در حضرت عزت با ادب نباشی؟ سه شبانه روز است که گازری (شست و شو) می کنم تا سیاهی رویت به سپیدی بدل شود!

تذکره الاولیاء
ای نفس اگر به دیدهٔ تحقیق بنگری
درویشی اختیار کنی بر توانگری

ای پادشاه شهر چو وقتت فرا رسد
تو نیز با گدای محلت برابری

گر پنج نوبتت به در قصر می‌زنند
نوبت به دیگری بگذاری و بگذری

دنیا زنیست عشوه‌ده و دلستان ولیک
با کس به سر همی نبرد عهد شوهری

آهسته رو که بر سر بسیار مردمست
این جرم خاک را که تو امروز بر سری

آبستنی که این همه فرزند زاد و کشت
دیگر که چشم دارد ازو مهر مادری؟

این غول روی بستهٔ کوته نظر فریب
دل می‌برد به غالیه اندوده چادری

هاروت را که خلق جهان سحر ازو برند
در چه فکند غمزهٔ خوبان به ساحری

مردی گمان مبر که به پنجه است و زور کتف
با نفس اگر برآیی دانم که شاطری

با شیر مردیت سگ ابلیس صید کرد
ای بی‌هنر بمیر که از گربه کمتری

هشدار تا نیفکندت پیروی نفس
در ورطه‌ای که سود ندارد شناوری

سر در سر هوا و هوس کرده‌ای و ناز
در کار آخرت کنی اندیشه سرسری

دنیا به دین خریدنت از بی‌بصارتیست
ای بدمعاملت به همه هیچ می‌خری

تا جان معرفت نکند زنده شخص را
نزدیک عارفان حیوانی محقری

بس آدمی که دیو به زشتی غلام اوست
ور صورتش نماید زیباتر از پری

گر قدر خود بدانی قدرت فزون شود
نیکونهاد باش که پاکیزه پیکری

چندت نیاز و آز دواند به بر و بحر
دریاب وقت خویش که دریای گوهری

پیداست قطره‌ای که به قیمت کجا رسد
لیکن چو پرورش بودت دانهٔ دری

گر کیمیای دولت جاویدت آرزوست
بشناس قدر خویش که گوگرد احمری

ای مرغ پای‌بسته به دام هوای نفس
کی بر هوای عالم روحانیان پری؟

باز سپید روضهٔ انسی چه فایده
کاندر طلب چو بال بریده کبوتری

چون بوم بدخبر مفکن سایه بر خراب
در اوج سدره کوش که فرخنده طایری

آن راه دوزخست که ابلیس می‌رود
بیدار باش تا پی او راه نسپری

در صحبت رفیق بدآموز همچنان
کاندر کمند دشمن آهخته خنجری

راهی به سوی عاقبت خیر می‌رود
راهی به سؤ عاقبت اکنون مخیری

گوشت حدیث می‌شنود، هوش بی‌خبر
در حلقه‌ای به صورت و چون حلقه بر دری

دعوی مکن که برترم از دیگران به علم
چون کبر کردی از همه دونان فروتری

از من بگوی عالم تفسیرگوی را
گر در عمل نکوشی نادان مفسری

بار درخت علم ندانم مگر عمل
با علم اگر عمل نکنی شاخ بی‌بری

#حضرت_سعدی
ای نفس اگر به دیدهٔ تحقیق بنگری
درویشی اختیار کنی بر توانگری

ای پادشاه شهر چو وقتت فرا رسد
تو نیز با گدای محلت برابری

گر پنج نوبتت به در قصر می‌زنند
نوبت به دیگری بگذاری و بگذری

دنیا زنیست عشوه‌ده و دلستان ولیک
با کس به سر همی نبرد عهد شوهری

آهسته رو که بر سر بسیار مردمست
این جرم خاک را که تو امروز بر سری

آبستنی که این همه فرزند زاد و کشت
دیگر که چشم دارد ازو مهر مادری؟

این غول روی بستهٔ کوته نظر فریب
دل می‌برد به غالیه اندوده چادری

هاروت را که خلق جهان سحر ازو برند
در چه فکند غمزهٔ خوبان به ساحری

مردی گمان مبر که به پنجه است و زور کتف
با نفس اگر برآیی دانم که شاطری

با شیر مردیت سگ ابلیس صید کرد
ای بی‌هنر بمیر که از گربه کمتری

هشدار تا نیفکندت پیروی نفس
در ورطه‌ای که سود ندارد شناوری

سر در سر هوا و هوس کرده‌ای و ناز
در کار آخرت کنی اندیشه سرسری

دنیا به دین خریدنت از بی‌بصارتیست
ای بدمعاملت به همه هیچ می‌خری

تا جان معرفت نکند زنده شخص را
نزدیک عارفان حیوانی محقری

بس آدمی که دیو به زشتی غلام اوست
ور صورتش نماید زیباتر از پری

گر قدر خود بدانی قدرت فزون شود
نیکونهاد باش که پاکیزه پیکری

چندت نیاز و آز دواند به بر و بحر
دریاب وقت خویش که دریای گوهری

پیداست قطره‌ای که به قیمت کجا رسد
لیکن چو پرورش بودت دانهٔ دری

گر کیمیای دولت جاویدت آرزوست
بشناس قدر خویش که گوگرد احمری

ای مرغ پای‌بسته به دام هوای نفس
کی بر هوای عالم روحانیان پری؟

باز سپید روضهٔ انسی چه فایده
کاندر طلب چو بال بریده کبوتری

چون بوم بدخبر مفکن سایه بر خراب
در اوج سدره کوش که فرخنده طایری

آن راه دوزخست که ابلیس می‌رود
بیدار باش تا پی او راه نسپری

در صحبت رفیق بدآموز همچنان
کاندر کمند دشمن آهخته خنجری

راهی به سوی عاقبت خیر می‌رود
راهی به سؤ عاقبت اکنون مخیری

گوشت حدیث می‌شنود، هوش بی‌خبر
در حلقه‌ای به صورت و چون حلقه بر دری

دعوی مکن که برترم از دیگران به علم
چون کبر کردی از همه دونان فروتری

از من بگوی عالم تفسیرگوی را
گر در عمل نکوشی نادان مفسری

بار درخت علم ندانم مگر عمل
با علم اگر عمل نکنی شاخ بی‌بری

#حضرت_سعدی
نوید آشنایی می‌دهد چشم سخنگویت
گرفته انس گویا نرمیی با تندی خویت

بمیرم پیش آن لب اینچنین گاهی تبسم کن
بحمدالله که دیدم بی گره یک بار ابرویت

به رویت مردمان دیده را هست آنچنان میلی
که ناگه می‌دوند از خانه بیرون تا سر کویت

شرابی خورده‌ام از شوق و زور آورده میترسم
که بردارد مرا ناگاه و بیخود آورد سویت

ز آتش آب می‌جویم ببین فکر محال من
وفاداری طمع می‌دارم از طبع جفا جویت

فریب غمزه امروز آنقدر خوردم که می‌باید
مجرب بود هرافسون که برمن خواند جادویت

چه بودی گر بقدر آرزو جان داشتی وحشی؟
که کردی سد هزاران جان فدای یک سر مویت

#وحشی‌بافقی
ای نوش کرده نیش را بی‌خویش کن باخویش را
باخویش کن بی‌خویش را چیزی بده درویش را
تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را
بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را
با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود
ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را
چون جلوه مه می‌کنی وز عشق آگه می‌کنی
با ما چه همره می‌کنی چیزی بده درویش را
درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان
نی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را
هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی
هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را
تلخ از تو شیرین می‌شود کفر از تو چون دین می‌شود
خار از تو نسرین می‌شود چیزی بده درویش را
جان من و جانان من کفر من و ایمان من
سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را
ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن
منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را
امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم
بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را
امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم
وین کار را یک سون کنم چیزی بده درویش را
تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی
خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را
جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم
تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را

دیوان شمس
ای لبت باده‌فروش و دل من باده‌پرست

جانم از جام می عشق تو دیوانه و مست

آنچنان در دل تنگم زده‌ئی خیمهٔ انس

که کسی را نبود جز تو درو جای نشست



#خواجوی_کرمانی
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شِمُرش
نیست امّید، که همواره نفس بر گردد

گر دو صد عمر شود ،پرده نشین در معدن،
خصلتِ سنگِ سیه نیست ،که گوهر گردد

نخورَد هیچ توانگر، غم درویش و فقیر
مگر آنروز که خود ،مُفلس و مُضطر گردد

#پروین_اعتصامی
امروز به خشک جان تو مهمان منی
جان پیش کشم چرا که جانان منی

پیشت به دمی ز درد تو خواهم مرد
دردت بکشم بیا که درمان منی


#خاقانی
-‏ای شیخ تو را چه با من و با کیشم؟
‏من از تو و دوزخت نمی‌اندیشم!

‏با مسجد و محراب مرا کاری نیست
‏من قلاشم! قلندرم! درویشم!

#ادیب_نیشابوری
بیقراری سپهر از عشق است
گرم رفتاری مهر از عشق است

خاک یک جرعه از آن جام گرفت
که درین دایره آرام گرفت

دل بی‌عشق، تن بی‌جان است
جان از او زندهٔ جاویدان است

گوهر زندگی از عشق طلب!
گنج پایندگی از عشق طلب!

#جامی

ابراهیم ادهم در راه مکه با یکی
از درویشان هم‌صحبت شد به شرط
آن‌که جز خدای به کسی ننگرند
و جز حق بر دل خود راه ندهند،
اتفاقاً در طواف کودکی را دیدند
که خلق از جمال او به فتنه افتاده بودند
و ابراهیم در آن كودك نيكو نظر کرد! درویش گفت: ای ابراهیم عهد شکستی و عقدی که بستی در آن خلاف و نقض آوردی که در این غلام زیباروی چندین نظر کردی! گفت: ای درویش خبر نداری که این کودک پسر من است!
درویش گفت: پس چرا او را آواز نگویی و دل بدان شاد نکنی؟
گفت چیزی را كه ترک كردم به سوی او برنمی‌گردم!
پس از آن گفت: تو برو و بر او سلام کن و خبر مرا به او مده و جای مرا هم به او مگو! درویش می‌گوید رفتم و سلام کردم پرسیدم تو کیستی؟
گفت من ابراهیم پسر ابراهیم ادهم هستم شنیده‌ام پدرم هر سال به زیارت و طواف کعبه می‌آید آمده‌ام تا شاید او را ببینم!
پس نزد ابراهیم برگشتم شنیدم اشعاری را زمزمه می‌کند بدین مفاد:
خدایا از تمام خلق در هوای تو جدا شدم،
و فرزندم را یتیم کردم به امید دیدار تو،
اگر در راه دوستی، مرا تیکه‌تیکه کنی،
دلم هوای کس دیگر نخواهد کرد.

کشف‌الاسرار
خواجه‌عبدالله‌انصاری
دانی ز چه یک نام حق آمد غفار
یعنی که به مجرمان عاصی رحم آر

گر جاهلی از جهل نکردی گنهی
پس عفو همیشه می‌نشستی بیکار

خاقانی
" آنکه سرها بشکند او از علو
  رحم حق وخلق ناید سوی او "

#مثنوی_مولانا


📘کسی که با خودبرتر بینی و
   برتری طلبی,دیگران را آزرده کند
   از رحمت حق و مهربانی مردم
   نصیبی نخواهد برد...
" مال و زر سر را بود همچون کلاه
کل بود او کز کله سازد پناه "

مثنوی_مولانا

📘آن که به مال و ثروت خودنمایی می کند , مانند کسی است که عیبی ظاهری دارد و می خواهد با کلاهی زیبا آن را بپوشاند ....
هر شب به تو با عشق و طرب می‌گذرد
بر من ز غمت به تاب و تب می‌گذرد

تو خفته به استراحت و بی تو مرا
تا صبح ندانی که چه شب می‌گذرد ...

#هاتف_اصفهانی
رخساره نشان دادی بی دین و دلم کردی

بگشای خم گیسو بی طاقت و تابم کن

خواهی که در این عالم یک عمر کنم شاهی

در خیل غلامانت یک روز حسابم کن


#فروغی_بسطامی
تو بندگی چو گدایان به شرطِ مزد مکن

که دوست خود روشِ بنده پروری داند
حافظ
پندِ حکیم محضِ صَواب است و عینِ خیر

فرخنده آن کسی که به سَمعِ رضا شنید

حافظ وظیفهٔ تو دعا گفتن است و بس

در بَندِ آن مباش که نشنید یا شنید
حافظ
باز آمدی
کف میزنی
تا خانه ها ویران کنی



زیرا که در ویرانه ها
خورشید رخشان میرسد


حضرت مولانا