بشنو اگرت تاب شنیدن باشد
پیوستن او ز خود بریدن باشد
خاموش کن آنجا که جهان نظر است
چون گفتن ایشان همه دیدن باشد
#مولانا
پیوستن او ز خود بریدن باشد
خاموش کن آنجا که جهان نظر است
چون گفتن ایشان همه دیدن باشد
#مولانا
"دستت" دو و
"پایت" دو و
"چشمت" دو رواست
اما "دل و معشوق"
دو باشند خطاست
"معشوق" بهانه است و
معبود خداست
هرکس که دو پنداشت
"جهود و ترساست"
مولانا
"پایت" دو و
"چشمت" دو رواست
اما "دل و معشوق"
دو باشند خطاست
"معشوق" بهانه است و
معبود خداست
هرکس که دو پنداشت
"جهود و ترساست"
مولانا
روز مرا "دیدن" تو شب غم "ببریدن" تو
از تو شبم روز شود همچو "نهاری" صنما
باغ پر از نعمت من "گلبن" بازینت من
هیچ ندید و نبود چون تو بهاری صنما
جسم مرا "خاک کنی خاک مرا پاک کنی"
باز مرا "نقش کنی" "ماه عذاری" صنما
مولانا
از تو شبم روز شود همچو "نهاری" صنما
باغ پر از نعمت من "گلبن" بازینت من
هیچ ندید و نبود چون تو بهاری صنما
جسم مرا "خاک کنی خاک مرا پاک کنی"
باز مرا "نقش کنی" "ماه عذاری" صنما
مولانا
ای رویت از قَمَر "بِه"
آن رو به روی من "نِه"
تا بنده دیده باشد
صد دولت "اَبَد" را...
مولانا
آن رو به روی من "نِه"
تا بنده دیده باشد
صد دولت "اَبَد" را...
مولانا
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هین دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
#حضرت_مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گنبد ضلع شرقی مسجد جامع عباسی
#اصفهان
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
از غزل های حضرت مولانا
#اصفهان
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
از غزل های حضرت مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#انگیزشی
راز زندگی این است که بفهمیم هر روز یک معجزه است ؛ شما همین یک زندگی را دارید ، دیگر هرگز با این شکل و هیأت متولد نخواهید شد ، پس تا میتوانید زندگی را زندگی کنید ...
راز زندگی این است که بفهمیم هر روز یک معجزه است ؛ شما همین یک زندگی را دارید ، دیگر هرگز با این شکل و هیأت متولد نخواهید شد ، پس تا میتوانید زندگی را زندگی کنید ...
تو همان عالمِ هستی یا کائناتی که برای مدت کوتاهی خودش را در قالب یک انسان نمایان کرده است.
اکهارت تله
«تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق
بلکه گردونی و دریای عمیق»
#حضرت_مولانا
اکهارت تله
«تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق
بلکه گردونی و دریای عمیق»
#حضرت_مولانا
🍃🍂🍃🍂🍃
✨انا الحق چیست ؟
احتمالا داستان حسین منصور حلاج را شنیده ایم که در میان مردم میگشت و میگفت انالحق(من خدایم) و در نهایت به همین گناه که ادعای خدایی کرده، به طرز بسیار خشونت باری به دار کشیده شد.این سرنوشت برای عین القضات همدانی وشیخ شهاب سهروردی نیز تکرار شد.اما آیا واقعا آنها خدا بودند؟عطار نیشابوری نیز در کتاب بی سرنامه خود درباره خودش چنین سروده:
بار دیگر سالک حق حق شدم
سالکی رفته، تمامی حق شدم
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه و از هوا
مولانا هم آشکارا شمس تبریز را خدای خود خوانده:
پیر من و مراد من، درد من و دوای من
فاش بگفتم این سخن، شمس من و خدای من
و در یک رباعی درباره خود چنین می گوید:
من محو خدایم و خدا آن من است
هر سوش مجوئید که در جان من است
سلطان منم و غلط نمایم بشما
گویم که کسی هست که سلطان من است
سلطان العارفین،بایزید بسطامی،در حلقه مریدان نشسته بود که از خود بی خود شد و ندا برآورد:«نیست خدایی جز من،پس بپرستید مرا» یکی از مریدان گفت:سبحان الله یا شیخ! رو به مرید کرد وگفت: «سبحانی ما اعظم شأنی.یعنی پاک و منزه منم و چه بلندمرتبه جایگاهی است که من دارم»
مولانا این داستان بایزید بسطامی را در دفتر چهارم از مثنوی معنوی آورده ودر میان آن پاسخ پرسش ما را نیز داده است:
روزی بایزید بسطامی به مریدانش میگوید:"من خدا هستم"بایزید هنگام گفتن این سخن،مست می الهی بود و از خود کاملا بی خود، به همین دلیل در ادامه بدون هیچ پرده پوشی بیان کرد:"لا اله الا انا ها فاعبدون:هیچ خدایی به جز من وجود ندارد،پس مرا بپرستید!":
با مریدان آن فقیر محتشم
بایزید آمد که:نک یزدان منم
گفت مستانه عیان آن ذوفنون
لا اله الا انا ها فاعبدون
صبح روز بعد که بایزید از آن حال بیرون آمد،مریدان به او گفتند که آنچه که تو دیروز میگفتی سخن درستی نیست(وکفر است).بایزید پاسخ میدهد که اگر دوباره به این
حال رفتم و اینچنین سخنی گفتم، مرا با چاقو بزنید و بکشید،زیرا خداوند که جسم ندارد وپاک ومنزه از ماده و جسم است؛اما من جسم دارم.پس اگر چنین گفتم،مرا باید کشت:
چون گذشت آن حال،گفتندش صباح
تو چنین گفتی و این نَبوَد صلاح
گفت:این بار ار کنم من مشغله
کاردها بر من زنید آن دم،هله
حق منزه از تن و من با تنم
چون چنین گویم،بباید کشتنم
بنابر وصیت او هر یک ازمریدان کاردی را آماده کرد تا اگر دوباره چنین سخن گفته شد،بایزید را بکشند. بایزید دوباره مست وبی خود شد همه آن وصیتهایش را فراموش کرد:
چون وصیت کرد آن آزاد مرد
هر مریدی کاردی آماده کرد
مست گشت او باز از آن سغراق زفت
آن وصیتهاش از خاطر برفت
زمانی که فروزه های خدایی وجود انسان عارف را پر میکنند،زمانی که حق بر وجود انسان چیره میشود، دیگر عقل ظاهر او از کار می افتد و آن زمان دیگر حق است که از زبان این انسان سخن میگوید و انسان فنا شده در حق،چون نفسش و من دروغینش به کلی نابود شده،مجرایی میشود برای جاری شدن خدا در دنیای مادی.عقل در واقع همچون پاسبان و پلیس است تا انسان کار خلاف انجام ندهد،اما وقتی که خود پادشاه(که پاسبان نماینده اوست)حضور پیدا میکند،پاسبان و پلیس دیگر سخنی برای گفتن ندارد؛پس به گوشه و کناری میخزد.عقل سایه است و خداوند آفتاب.وقتی که آفتاب خود حضور کامل دارد،سایه که همان هستی مجازی ماست دیگر توانایی بودن را از دست میدهد:
نُقل آمد، عقل او آواره شد
صبح آمد، شمع او بیچاره شد
عقل چون شحنه است،چون سلطان رسید
شحنهٔ بیچاره در کنجی خزید
عقل سایهٔ حق بُوَد، حق آفتاب
سایه را با آفتاب او چه تاب؟
هنگامی که پری بر انسان مسلط میشوند،انسان کنترل خودش را کامل از دست میدهد.در این هنگام،هر چه از زبان آن انسان گفته میشود،در واقع گفته های آن پری است ونه خود آن شخص،به طوریکه شخص تسخیر شده که زبان تازی نمی داند،ناگهان تازی گوی می شود.وقتی که پری توانایی چنین کاری را دارد که بتواند کنترل یک شخص را در دست خود بگیرد واز جسم او برای بیان خود استفاده کند،پس چطور پروردگار آن پری توانایی چنین کاری را نداشته باشد؟
چون پری غالب شود بر آدمی
گم شود از مرد وصف مردمی
هرچه گوید، آن پری گفته بُوَد
زاین سری زآن آن سری گفته بُوَد
چون پری را این دم و قانون بود
کردگار آن پری، خود، چون بود؟
اویِ او رفته، پری خود او شده
شترک بیالهام، تازیگو شده
وقتی که انسان به خود می آید،هیچ به یادش نمی ماند که چه سخنهایی گفته است،چون در حقیقت او نبوده که آن سخنها را گفته بوده است.
✨انا الحق چیست ؟
احتمالا داستان حسین منصور حلاج را شنیده ایم که در میان مردم میگشت و میگفت انالحق(من خدایم) و در نهایت به همین گناه که ادعای خدایی کرده، به طرز بسیار خشونت باری به دار کشیده شد.این سرنوشت برای عین القضات همدانی وشیخ شهاب سهروردی نیز تکرار شد.اما آیا واقعا آنها خدا بودند؟عطار نیشابوری نیز در کتاب بی سرنامه خود درباره خودش چنین سروده:
بار دیگر سالک حق حق شدم
سالکی رفته، تمامی حق شدم
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه و از هوا
مولانا هم آشکارا شمس تبریز را خدای خود خوانده:
پیر من و مراد من، درد من و دوای من
فاش بگفتم این سخن، شمس من و خدای من
و در یک رباعی درباره خود چنین می گوید:
من محو خدایم و خدا آن من است
هر سوش مجوئید که در جان من است
سلطان منم و غلط نمایم بشما
گویم که کسی هست که سلطان من است
سلطان العارفین،بایزید بسطامی،در حلقه مریدان نشسته بود که از خود بی خود شد و ندا برآورد:«نیست خدایی جز من،پس بپرستید مرا» یکی از مریدان گفت:سبحان الله یا شیخ! رو به مرید کرد وگفت: «سبحانی ما اعظم شأنی.یعنی پاک و منزه منم و چه بلندمرتبه جایگاهی است که من دارم»
مولانا این داستان بایزید بسطامی را در دفتر چهارم از مثنوی معنوی آورده ودر میان آن پاسخ پرسش ما را نیز داده است:
روزی بایزید بسطامی به مریدانش میگوید:"من خدا هستم"بایزید هنگام گفتن این سخن،مست می الهی بود و از خود کاملا بی خود، به همین دلیل در ادامه بدون هیچ پرده پوشی بیان کرد:"لا اله الا انا ها فاعبدون:هیچ خدایی به جز من وجود ندارد،پس مرا بپرستید!":
با مریدان آن فقیر محتشم
بایزید آمد که:نک یزدان منم
گفت مستانه عیان آن ذوفنون
لا اله الا انا ها فاعبدون
صبح روز بعد که بایزید از آن حال بیرون آمد،مریدان به او گفتند که آنچه که تو دیروز میگفتی سخن درستی نیست(وکفر است).بایزید پاسخ میدهد که اگر دوباره به این
حال رفتم و اینچنین سخنی گفتم، مرا با چاقو بزنید و بکشید،زیرا خداوند که جسم ندارد وپاک ومنزه از ماده و جسم است؛اما من جسم دارم.پس اگر چنین گفتم،مرا باید کشت:
چون گذشت آن حال،گفتندش صباح
تو چنین گفتی و این نَبوَد صلاح
گفت:این بار ار کنم من مشغله
کاردها بر من زنید آن دم،هله
حق منزه از تن و من با تنم
چون چنین گویم،بباید کشتنم
بنابر وصیت او هر یک ازمریدان کاردی را آماده کرد تا اگر دوباره چنین سخن گفته شد،بایزید را بکشند. بایزید دوباره مست وبی خود شد همه آن وصیتهایش را فراموش کرد:
چون وصیت کرد آن آزاد مرد
هر مریدی کاردی آماده کرد
مست گشت او باز از آن سغراق زفت
آن وصیتهاش از خاطر برفت
زمانی که فروزه های خدایی وجود انسان عارف را پر میکنند،زمانی که حق بر وجود انسان چیره میشود، دیگر عقل ظاهر او از کار می افتد و آن زمان دیگر حق است که از زبان این انسان سخن میگوید و انسان فنا شده در حق،چون نفسش و من دروغینش به کلی نابود شده،مجرایی میشود برای جاری شدن خدا در دنیای مادی.عقل در واقع همچون پاسبان و پلیس است تا انسان کار خلاف انجام ندهد،اما وقتی که خود پادشاه(که پاسبان نماینده اوست)حضور پیدا میکند،پاسبان و پلیس دیگر سخنی برای گفتن ندارد؛پس به گوشه و کناری میخزد.عقل سایه است و خداوند آفتاب.وقتی که آفتاب خود حضور کامل دارد،سایه که همان هستی مجازی ماست دیگر توانایی بودن را از دست میدهد:
نُقل آمد، عقل او آواره شد
صبح آمد، شمع او بیچاره شد
عقل چون شحنه است،چون سلطان رسید
شحنهٔ بیچاره در کنجی خزید
عقل سایهٔ حق بُوَد، حق آفتاب
سایه را با آفتاب او چه تاب؟
هنگامی که پری بر انسان مسلط میشوند،انسان کنترل خودش را کامل از دست میدهد.در این هنگام،هر چه از زبان آن انسان گفته میشود،در واقع گفته های آن پری است ونه خود آن شخص،به طوریکه شخص تسخیر شده که زبان تازی نمی داند،ناگهان تازی گوی می شود.وقتی که پری توانایی چنین کاری را دارد که بتواند کنترل یک شخص را در دست خود بگیرد واز جسم او برای بیان خود استفاده کند،پس چطور پروردگار آن پری توانایی چنین کاری را نداشته باشد؟
چون پری غالب شود بر آدمی
گم شود از مرد وصف مردمی
هرچه گوید، آن پری گفته بُوَد
زاین سری زآن آن سری گفته بُوَد
چون پری را این دم و قانون بود
کردگار آن پری، خود، چون بود؟
اویِ او رفته، پری خود او شده
شترک بیالهام، تازیگو شده
وقتی که انسان به خود می آید،هیچ به یادش نمی ماند که چه سخنهایی گفته است،چون در حقیقت او نبوده که آن سخنها را گفته بوده است.
اگر که حس کردی به یک دستِ گرم نیاز داری دست دیگرت را بگیر
زیرا شکست نمیخورد کسی که به خودش ایمان دارد
#جبران_خلیل_جبران [ Gibran Khalil Gibran | لبنان-آمریکا، ۱۹۳۱ - ۱۸۸۳ ]
برگردان: #احمد_دریس
زیرا شکست نمیخورد کسی که به خودش ایمان دارد
#جبران_خلیل_جبران [ Gibran Khalil Gibran | لبنان-آمریکا، ۱۹۳۱ - ۱۸۸۳ ]
برگردان: #احمد_دریس
قصدم به غمزهٔ ستمانگیز میکنی
هردم به خون من مژه را تیز میکنی
دل داردم به جان ز تپیدن، عجب خوش است
گر فکرِ او به غمزهٔ خونریز میکنی
نومیدیام ببین که به کین میدهم قرار
با من چو جنگِ مصلحتآمیز میکنی
افسرده چون شوم ز تو، کز یک نگاهِ گرم
بازارِ آرزوی مرا تیز میکنی
«میلی» دمد گیاهِ بلا از زمین عشق
چون رو درین زمین بلاخیز میکنی
#میلی_مشهدی. دیوان. «غزلها». بهتصحیح #محمد_قهرمان. تهران: امیرکبیر، ١٣٨٣، چ ١، ص ۱۴۵.
هردم به خون من مژه را تیز میکنی
دل داردم به جان ز تپیدن، عجب خوش است
گر فکرِ او به غمزهٔ خونریز میکنی
نومیدیام ببین که به کین میدهم قرار
با من چو جنگِ مصلحتآمیز میکنی
افسرده چون شوم ز تو، کز یک نگاهِ گرم
بازارِ آرزوی مرا تیز میکنی
«میلی» دمد گیاهِ بلا از زمین عشق
چون رو درین زمین بلاخیز میکنی
#میلی_مشهدی. دیوان. «غزلها». بهتصحیح #محمد_قهرمان. تهران: امیرکبیر، ١٣٨٣، چ ١، ص ۱۴۵.
" زیرکی بفروش و حیرانی بخر
زیرکی ظن است و حیرانی نظر "
مثنوی_دفترچهارم
در جستجو باش و بر دانایی خود غرّه نشو.خود را دانا پنداشتن،استواری ندارد. آنچه چشم آدمی را باز می کند، جستجوگری است...
زیرکی ظن است و حیرانی نظر "
مثنوی_دفترچهارم
در جستجو باش و بر دانایی خود غرّه نشو.خود را دانا پنداشتن،استواری ندارد. آنچه چشم آدمی را باز می کند، جستجوگری است...
وقت پند دیگرانی های های
در غم خود چون زنانی وای وای
چون به درد دیگران درمان بدی
درد مهمان تو آمد تن زدی
آنچ پنجه سال بافیدی به هوش
زان نسیج خود بغلتانی بپوش
مثنوی- دفتر ششم
در غم خود چون زنانی وای وای
چون به درد دیگران درمان بدی
درد مهمان تو آمد تن زدی
آنچ پنجه سال بافیدی به هوش
زان نسیج خود بغلتانی بپوش
مثنوی- دفتر ششم
#سیمین_بهبهانی
همهی آدمها ظرفیت بزرگ شدن را ندارند !
اگر بزرگشان کنیم گم می شوند و دیگر نه شما
را می بینند نه خودشان را ...
بیایید به اندازه ی آدمها دست نزنیم !
این همه عالَمِ پردهها و حجابهاست گِرد آدمی درآمده، عرش غلاف او، کرسی غلاف او، هفت آسمان غلاف او، کُرۀ زمین غلاف او، قالب او غلاف او، روح حیوانی غلاف، روح قدسی همچنین، غلاف در غلاف و حجاب در حجاب، تا آنجا که معرفت است.
و این عارف نسبت به محبوب هم غلاف است، هیچ نیست، چون محبوب است، عارف نزد او حقیر است.
شمس_تبریزی
و این عارف نسبت به محبوب هم غلاف است، هیچ نیست، چون محبوب است، عارف نزد او حقیر است.
شمس_تبریزی