ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر
از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است
دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر
تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد
هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر
دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد
بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر
بی عمر زندهام من و این بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر
#حافظ
بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر
از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است
دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر
تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد
هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر
دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد
بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر
بی عمر زندهام من و این بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر
#حافظ
بعض الّنهاياتِ مُرّةً كالقَهوة، ولكنّها تجعلُكَ شخصاً مُستيقظاً، مُتنبهاً...
برخی پایانها همانند قهوه تلخاند،
امّا از تو فردی هوشیار و آگاه میسازند...
#محمود_درويش
برخی پایانها همانند قهوه تلخاند،
امّا از تو فردی هوشیار و آگاه میسازند...
#محمود_درويش
امید از حق نباید بریدن؛
امید سر راه ایمنى است .اگر در راه نمی روى بارى سر راه را نگاهدار.
مگو که کژی ها کردم. تو راستى را پیش گیر هیچ کژى نماند
راستى همچون عصاى موسى است، آن کژی ها همچون سِحرهاست، چون راستى بیاید همه را بخورد.
#فیه_ما_فیه
#مولانا
امید سر راه ایمنى است .اگر در راه نمی روى بارى سر راه را نگاهدار.
مگو که کژی ها کردم. تو راستى را پیش گیر هیچ کژى نماند
راستى همچون عصاى موسى است، آن کژی ها همچون سِحرهاست، چون راستى بیاید همه را بخورد.
#فیه_ما_فیه
#مولانا
ز حد گذشت تعدی، کسی نمیپرسد
حدود خانهٔ بیخانمان ما ز کجاست؟
چه شد که مجلس شورا نمیکند معلوم
که خانه، خانهٔ غیر است یا که خانهٔ ماست؟
خراب مملکت از دست دزدِ خانگی است
ز دست غیر چه نالیم، هرچه هست از ماست!...
#عارف_قزوینی
📖 کلیات دیوان عارف قزوین
حدود خانهٔ بیخانمان ما ز کجاست؟
چه شد که مجلس شورا نمیکند معلوم
که خانه، خانهٔ غیر است یا که خانهٔ ماست؟
خراب مملکت از دست دزدِ خانگی است
ز دست غیر چه نالیم، هرچه هست از ماست!...
#عارف_قزوینی
📖 کلیات دیوان عارف قزوین
از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمن
از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا
ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده
بر کاروان دل زده یک دم امان ده یا فتی
در آتش و در سوز من شب میبرم تا روز من
ای فرخ پیروز من از روی آن شمس الضحی
بر گرد ماهش میتنم بیلب سلامش میکنم
خود را زمین برمیزنم زان پیش کو گوید صلا
گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی
هم درد و داغ عالمی چون پا نهی اندر جفا
آیم کنم جان را گرو گویی مده زحمت برو
خدمت کنم تا واروم گویی که ای ابله بیا
گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین
غایب مبادا صورتت یک دم ز پیش چشم ما
ای دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شد
خوابت که میبندد چنین اندر صباح و در مسا
دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او
وان سنبل ابروی او وان لعل شیرین ماجرا
ای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسی
من دوش نام دیگرت کردم که درد بیدوا
ای رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز تو
گندم فرست ای جان که تا خیره نگردد آسیا
دیگر نخواهم زد نفس این بیت را میگوی و بس
بگداخت جانم زین هوس ارفق بنا یا ربنا
#دیوان_شمس_حضرت_مولانا
از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا
ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده
بر کاروان دل زده یک دم امان ده یا فتی
در آتش و در سوز من شب میبرم تا روز من
ای فرخ پیروز من از روی آن شمس الضحی
بر گرد ماهش میتنم بیلب سلامش میکنم
خود را زمین برمیزنم زان پیش کو گوید صلا
گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی
هم درد و داغ عالمی چون پا نهی اندر جفا
آیم کنم جان را گرو گویی مده زحمت برو
خدمت کنم تا واروم گویی که ای ابله بیا
گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین
غایب مبادا صورتت یک دم ز پیش چشم ما
ای دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شد
خوابت که میبندد چنین اندر صباح و در مسا
دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او
وان سنبل ابروی او وان لعل شیرین ماجرا
ای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسی
من دوش نام دیگرت کردم که درد بیدوا
ای رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز تو
گندم فرست ای جان که تا خیره نگردد آسیا
دیگر نخواهم زد نفس این بیت را میگوی و بس
بگداخت جانم زین هوس ارفق بنا یا ربنا
#دیوان_شمس_حضرت_مولانا
سودای عشق خوبان از سربدر کن ای دل
در کوی نیک نامی لختی گذر کن ای دل
دنیی و دین و دانش در کار عشق کردی
زین کار غصه بینی کار دگر کن ای دل
َ#اوحدی_مراغه_ای
در کوی نیک نامی لختی گذر کن ای دل
دنیی و دین و دانش در کار عشق کردی
زین کار غصه بینی کار دگر کن ای دل
َ#اوحدی_مراغه_ای
من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف
تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد
بجز ابروی تو محراب دل حافظ نیست
طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد
#حافظ
تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد
بجز ابروی تو محراب دل حافظ نیست
طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد
#حافظ
ما را نتوان پُخت که ما سوخته ايم
آتش نتوان زد که برافروخته ايم
ما را نتوان شکست آسان اى دوست
هرجا که دلى شکست، ما دوخته ايم
#بیدل
آتش نتوان زد که برافروخته ايم
ما را نتوان شکست آسان اى دوست
هرجا که دلى شکست، ما دوخته ايم
#بیدل
کاج ها برف پوش
در جنگل تاریک قدم می زنم
سرشار از اندوهِ اندوه،
کجاست دستان تو،کجاست؟
برف
به رنگ مهتاب
چکمه ام سنگین
ترانه ی درونم
مرا به کجا می خواند ؟
کشورم ، ستاره ها ، جوانی ام ،
کدام دورتر است ؟
#ناظم_حکمت
در جنگل تاریک قدم می زنم
سرشار از اندوهِ اندوه،
کجاست دستان تو،کجاست؟
برف
به رنگ مهتاب
چکمه ام سنگین
ترانه ی درونم
مرا به کجا می خواند ؟
کشورم ، ستاره ها ، جوانی ام ،
کدام دورتر است ؟
#ناظم_حکمت
عمر من دیگر چون مردابی ست
راکد و ساکت و آرام و خموش
نه از او شعله کشد موج و شتاب
نه در او نعره زند خشم و خروش
گاهگه شاید یک ماهی پیر
مانده و خسته در او بگریزد
وز خرامیدن پیرانه ی خویش
موجکی خرد و خفیف انگیزد
یا یکی شاخهٔ کم جرأت سیل
راه گم کرده، پناه آوردش
و ارمغان سفری دور و دراز
مشعلی سرخ و سیاه آوردش
بشکند با نفسی گرم و غریب
انزوای سیه و سردش را
لحظهای چند سراسیمه کند
دل آسودهٔ بی دردش را
یا شبی کشتی سرگردانی
لنگر اندازد در ساحل او
ناخدا صبح چو هشیار شود
بار و بن برکند از منزل او
یا یکی مرغ گریزنده که تیر
خورده در جنگل و بگریخته چست
دیگر اینجا که رسد، زار و ضعیف
دست و پایش شود از رفتن سست
همچنان محتضر و خون آلود
افتد، آسوده ز صیاد بر او
بشکند آینهٔ صافش را
ماهیان حمله برند از همه سو
گاهگاه شاید مرغابیها
خسته از روز بر او خیمه زنند
شبی آنجا گذرانند و سحر
سر و تن شسته و پرواز کنند
ورنه مرداب چه دیده ست به عمر
غیر شام سیه و صبح سپید؟
روز دیگر ز پس روز دگر
همچنان بی ثمر و پوچ و پلید؟
ای بسا شب که به مرداب گذشت
زیر سقف سیه و کوته ابر
تا سحر ساکت و آرام گریست
باز هم خسته نشد ابر ستبر
و ای بسا شب که بر او میگذرد
غرقه در لذت بی روح بهار
او به مه مینگرد، ماه به او
شب دراز است و قلندر بیکار
مه کند در پس نیزار غروب
صبح روید ز دل بحر خموش
همه این است و جز این چیزی نیست
عمر بی حادثهٔ بی جر و جوش
دفتر خاطرهای پاک سپید
نه در او رسته گیاهی، نه گلی
نه بر او مانده نشانی نه، خطی
اضطرابی تپشی، خون دلی
ای خوشا آمدن از سنگ برون
سر خود را به سر سنگ زدن
گر بود دشت گذشتن هموار
ور بوده درخت سرازیر شدن
ای خوشا زیر و زبرها دیدن
راه پر بیم و بلا پیمودن
روز و شب رفتن و رفتن شب و روز
جلوه گاه ابدیت بودن
عمر “من” اما چون مردابی ست
راکد و ساکت و آرام و خموش
نه در او نعره زند مجو و شتاب
نه از او شعله کشد خشم و خروش
#مهدی_اخوان_ثالث
#مرداب
#زمستان
راکد و ساکت و آرام و خموش
نه از او شعله کشد موج و شتاب
نه در او نعره زند خشم و خروش
گاهگه شاید یک ماهی پیر
مانده و خسته در او بگریزد
وز خرامیدن پیرانه ی خویش
موجکی خرد و خفیف انگیزد
یا یکی شاخهٔ کم جرأت سیل
راه گم کرده، پناه آوردش
و ارمغان سفری دور و دراز
مشعلی سرخ و سیاه آوردش
بشکند با نفسی گرم و غریب
انزوای سیه و سردش را
لحظهای چند سراسیمه کند
دل آسودهٔ بی دردش را
یا شبی کشتی سرگردانی
لنگر اندازد در ساحل او
ناخدا صبح چو هشیار شود
بار و بن برکند از منزل او
یا یکی مرغ گریزنده که تیر
خورده در جنگل و بگریخته چست
دیگر اینجا که رسد، زار و ضعیف
دست و پایش شود از رفتن سست
همچنان محتضر و خون آلود
افتد، آسوده ز صیاد بر او
بشکند آینهٔ صافش را
ماهیان حمله برند از همه سو
گاهگاه شاید مرغابیها
خسته از روز بر او خیمه زنند
شبی آنجا گذرانند و سحر
سر و تن شسته و پرواز کنند
ورنه مرداب چه دیده ست به عمر
غیر شام سیه و صبح سپید؟
روز دیگر ز پس روز دگر
همچنان بی ثمر و پوچ و پلید؟
ای بسا شب که به مرداب گذشت
زیر سقف سیه و کوته ابر
تا سحر ساکت و آرام گریست
باز هم خسته نشد ابر ستبر
و ای بسا شب که بر او میگذرد
غرقه در لذت بی روح بهار
او به مه مینگرد، ماه به او
شب دراز است و قلندر بیکار
مه کند در پس نیزار غروب
صبح روید ز دل بحر خموش
همه این است و جز این چیزی نیست
عمر بی حادثهٔ بی جر و جوش
دفتر خاطرهای پاک سپید
نه در او رسته گیاهی، نه گلی
نه بر او مانده نشانی نه، خطی
اضطرابی تپشی، خون دلی
ای خوشا آمدن از سنگ برون
سر خود را به سر سنگ زدن
گر بود دشت گذشتن هموار
ور بوده درخت سرازیر شدن
ای خوشا زیر و زبرها دیدن
راه پر بیم و بلا پیمودن
روز و شب رفتن و رفتن شب و روز
جلوه گاه ابدیت بودن
عمر “من” اما چون مردابی ست
راکد و ساکت و آرام و خموش
نه در او نعره زند مجو و شتاب
نه از او شعله کشد خشم و خروش
#مهدی_اخوان_ثالث
#مرداب
#زمستان
.
تنها راه دستیابی به آزادی حقیقی، جدا شدن از جسم و رها شدن از بند تعلقات آن است:
شیرِ دنیا، جوید اِشکاریّ و بَرگ
شیرِ مَولا، جوید آزادی و مرگ
#مولانا
تنها راه دستیابی به آزادی حقیقی، جدا شدن از جسم و رها شدن از بند تعلقات آن است:
شیرِ دنیا، جوید اِشکاریّ و بَرگ
شیرِ مَولا، جوید آزادی و مرگ
#مولانا
#مولانا
#دل
هله ای کیا نفسی بیا
در عیش را سره برگشا
این فلان چه شد آن فلان چه شد
نبود مرا سر ماجرا
نهلد کسی سر زلف او
نرهد دلی ز چنین لقا
نکند کسی ز خوش سفر
نرود کسی ز چنین سرا
بهل این همه بده آن قدح
که شنیدهام کرم شما
قدحی که آن پر دل شود
بپرد دلم به سوی سما
خمش این نفس دم دل مزن
که فدای تو دل و جان ما
دل در اصطلاح صوفیه جوهر نورانی مجرد است و متوسط میان روح و نفس و به این جوهر تحقیق مییابد، انسانیت.
حکماء این جوهر را نفس ناطقه نامند و نفس حیوانی را مرکب او میدانند.
لطیفهای است ربانی به این قلب جسمانی صنوبری شکل که در جانب چپ سینه قرار دارد و این لطیفه حقیقت انسان است و حکما آن را نفس ناطقه و روح باطنی خوانند و نفس حیوانی را مرکب آن دانند.
صوفیان گویند: دل را دو معنی است یکی همین گوشت صنوبری شکل که در طرف چپ سینه واقع است که آن را بهایم و اموات نیز دارند.
دوم لطیفهای ربانی و روحانی.
چه، تعلقش به دل جسمانی چون تعلق اعراضی است به اجسام و صفت به موصوف، آن حقیقت انسان است و مراد از کلمه قلب در قرآن کریم و سنت رسول همین دل است.
#دل
هله ای کیا نفسی بیا
در عیش را سره برگشا
این فلان چه شد آن فلان چه شد
نبود مرا سر ماجرا
نهلد کسی سر زلف او
نرهد دلی ز چنین لقا
نکند کسی ز خوش سفر
نرود کسی ز چنین سرا
بهل این همه بده آن قدح
که شنیدهام کرم شما
قدحی که آن پر دل شود
بپرد دلم به سوی سما
خمش این نفس دم دل مزن
که فدای تو دل و جان ما
دل در اصطلاح صوفیه جوهر نورانی مجرد است و متوسط میان روح و نفس و به این جوهر تحقیق مییابد، انسانیت.
حکماء این جوهر را نفس ناطقه نامند و نفس حیوانی را مرکب او میدانند.
لطیفهای است ربانی به این قلب جسمانی صنوبری شکل که در جانب چپ سینه قرار دارد و این لطیفه حقیقت انسان است و حکما آن را نفس ناطقه و روح باطنی خوانند و نفس حیوانی را مرکب آن دانند.
صوفیان گویند: دل را دو معنی است یکی همین گوشت صنوبری شکل که در طرف چپ سینه واقع است که آن را بهایم و اموات نیز دارند.
دوم لطیفهای ربانی و روحانی.
چه، تعلقش به دل جسمانی چون تعلق اعراضی است به اجسام و صفت به موصوف، آن حقیقت انسان است و مراد از کلمه قلب در قرآن کریم و سنت رسول همین دل است.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عکسِ رویِ تو چو در آینهٔ جام افتاد
عارف از خندهٔ مِی در طمعِ خام افتاد
حُسن رویِ تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینهٔ اوهام افتاد
این همه عکسِ می و نقشِ نگارین که نمود
یک فروغِ رخِ ساقیست که در جام افتاد
غیرتِ عشق، زبانِ همه خاصان بِبُرید
کز کجا سِرِّ غمش در دهنِ عام افتاد
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اینم از عهدِ ازل حاصلِ فرجام افتاد
چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار؟
هر که در دایرهٔ گردشِ ایام افتاد
در خَمِ زلفِ تو آویخت دل از چاهِ زَنَخ
آه، کز چاه برون آمد و در دام افتاد
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کار ما با رخِ ساقیّ و لبِ جام افتاد
زیرِ شمشیرِ غمش رقصکُنان باید رفت
کان که شد کشتهٔ او نیک سرانجام افتاد
هر دَمَش با منِ دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایستهٔ اِنعام افتاد
صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظِ دلسوخته بدنام افتاد
حافظ
عارف از خندهٔ مِی در طمعِ خام افتاد
حُسن رویِ تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینهٔ اوهام افتاد
این همه عکسِ می و نقشِ نگارین که نمود
یک فروغِ رخِ ساقیست که در جام افتاد
غیرتِ عشق، زبانِ همه خاصان بِبُرید
کز کجا سِرِّ غمش در دهنِ عام افتاد
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اینم از عهدِ ازل حاصلِ فرجام افتاد
چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار؟
هر که در دایرهٔ گردشِ ایام افتاد
در خَمِ زلفِ تو آویخت دل از چاهِ زَنَخ
آه، کز چاه برون آمد و در دام افتاد
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کار ما با رخِ ساقیّ و لبِ جام افتاد
زیرِ شمشیرِ غمش رقصکُنان باید رفت
کان که شد کشتهٔ او نیک سرانجام افتاد
هر دَمَش با منِ دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایستهٔ اِنعام افتاد
صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظِ دلسوخته بدنام افتاد
حافظ
تا گرفتار بدان طره طرار شدم
بدو صد قافله دل، «قافله سالار» شدم
گفته بودم که بخوبان ندهم هرگز دل
باز چشمم بتو افتاد و گرفتار شدم
بامید گل روی تو نشستم چندان
تا که اندر نظر خلق جهان خوار شدم
خرقه من بیکی جام: کسی وام نکرد
من از این خرقه تهمت زده بیزار شدم
سرم از زانوی غم راست نگردد چکنم
حال چندیست که سرگرم بدینکار شدم
گاه در کوی خراباتم و گه دیر مغان
من در این عاقبت عمر چه بیعار شدم
نرگس اول بعصا تکیه زد آنگه برخاست
گفت آن چشم سیه دیدم و بیمار شدم
نقد جان در طلبش صرف نمودم صد شکر
راحت از طعنه و سرکوب طلبکار شدم
از کف پیر مغان دوش بهنگام سحر
بیکی جرعه می: عارف اسرار شدم
#عارف_قزوینی
بدو صد قافله دل، «قافله سالار» شدم
گفته بودم که بخوبان ندهم هرگز دل
باز چشمم بتو افتاد و گرفتار شدم
بامید گل روی تو نشستم چندان
تا که اندر نظر خلق جهان خوار شدم
خرقه من بیکی جام: کسی وام نکرد
من از این خرقه تهمت زده بیزار شدم
سرم از زانوی غم راست نگردد چکنم
حال چندیست که سرگرم بدینکار شدم
گاه در کوی خراباتم و گه دیر مغان
من در این عاقبت عمر چه بیعار شدم
نرگس اول بعصا تکیه زد آنگه برخاست
گفت آن چشم سیه دیدم و بیمار شدم
نقد جان در طلبش صرف نمودم صد شکر
راحت از طعنه و سرکوب طلبکار شدم
از کف پیر مغان دوش بهنگام سحر
بیکی جرعه می: عارف اسرار شدم
#عارف_قزوینی