جنید را در بصره مریدی بود. روزی
در خلوت، اندیشه گناهی کرد و در آینه نگریست و روی خود سیاه دید. متحیر شد. هر حیله که کرد، سود نداشت. از شرم، روی به کس ننمود. چون سه روز برآمد، آن سیاهی پاره پاره کم شد. ناگاه یکی در زد. گفت: کیست؟ گفت: از جنید نامه آورده ام. نامه برخواند. نوشته بود؛ چرا در حضرت عزت با ادب نباشی؟ سه شبانه روز است که گازری (شست و شو) می کنم تا سیاهی رویت به سپیدی بدل شود!
تذکره الاولیاء
در خلوت، اندیشه گناهی کرد و در آینه نگریست و روی خود سیاه دید. متحیر شد. هر حیله که کرد، سود نداشت. از شرم، روی به کس ننمود. چون سه روز برآمد، آن سیاهی پاره پاره کم شد. ناگاه یکی در زد. گفت: کیست؟ گفت: از جنید نامه آورده ام. نامه برخواند. نوشته بود؛ چرا در حضرت عزت با ادب نباشی؟ سه شبانه روز است که گازری (شست و شو) می کنم تا سیاهی رویت به سپیدی بدل شود!
تذکره الاولیاء
سؤال کرد که:
از نماز فاضل تر چه باشد؟
یک جواب آن گفتیم:
جانِ نماز به از نماز!
جوابِ دوّم که:
ایمان بِه از نماز است!
زیرا نماز پنج فریضه است و ایمان پیوسته فریضه است!
و نماز به عذری ساقط شود و رُخصتِ تأخیر باشد.
و تفضیلی دیگر هست ایمان را بر نماز که:
ایمان به هیچ عذری ساقط نشود و رُخصتِ تأخیر نباشد.
و ایمان بی نماز منفعت کند
و نماز بی ایمان منفعت نکند
همچون نمازِ منافقان!
فیه ما فیه
از نماز فاضل تر چه باشد؟
یک جواب آن گفتیم:
جانِ نماز به از نماز!
جوابِ دوّم که:
ایمان بِه از نماز است!
زیرا نماز پنج فریضه است و ایمان پیوسته فریضه است!
و نماز به عذری ساقط شود و رُخصتِ تأخیر باشد.
و تفضیلی دیگر هست ایمان را بر نماز که:
ایمان به هیچ عذری ساقط نشود و رُخصتِ تأخیر نباشد.
و ایمان بی نماز منفعت کند
و نماز بی ایمان منفعت نکند
همچون نمازِ منافقان!
فیه ما فیه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بهترینها را براتون آرزومندم..
پادشاهی به درویشی گفت که «آن لحظه که تو را به درگاه حق تجلّی و قرب باشد، مرا یاد کن.»
گفت: «چون من در آن حضرت رسم و تاب آفتاب آن جمال بر من زند مرا از خود یاد نیاید، از تو چون یاد کنم؟»
اما چون حق تعالی بنده ای را گزید و مستغرق خود گردانید هر که دامن او بگیرد و از او حاجت طلبد بی آن که بزرگ نزد حق یاد کند و عرضه دهد حق آن را برآرَد.
فیه مافیه
گفت: «چون من در آن حضرت رسم و تاب آفتاب آن جمال بر من زند مرا از خود یاد نیاید، از تو چون یاد کنم؟»
اما چون حق تعالی بنده ای را گزید و مستغرق خود گردانید هر که دامن او بگیرد و از او حاجت طلبد بی آن که بزرگ نزد حق یاد کند و عرضه دهد حق آن را برآرَد.
فیه مافیه
عقل تا درگاه می بَرد،
اما اندرونِ خانه ره نمی برد!
آنجا عقل، حجاب است،
و دل حجاب،
و سرحجاب !
عقل، سست پای است !
از اوچیزی نیاید !
مقالات_شمس
اما اندرونِ خانه ره نمی برد!
آنجا عقل، حجاب است،
و دل حجاب،
و سرحجاب !
عقل، سست پای است !
از اوچیزی نیاید !
مقالات_شمس
نقلست که درویشی در آن میان ازو پرسید که عشق چیست گفت:
امروز بینی و فردا بینی پس فردا بینی آن روزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش به باد بردادند یعنی عشق اینست.
ذکر_منصور_حلاج
امروز بینی و فردا بینی پس فردا بینی آن روزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش به باد بردادند یعنی عشق اینست.
ذکر_منصور_حلاج
ای ز تو ویران دکان و منزلم
چون ننالم؟چون بیفشاری دلم
چون گریزم؟زآنکه بی تو زنده نیست
بی خداوندیت بود بنده نیست
جان من بستان تو ای جان را اصول
زآنکه بی تو گشته ام از جان ملول
عاشقم من فن دیوانگی
سیرم از فرهنگی و فرزانگی
چون بدرد شرم گویم راز فاش
چند ازین صبر و زحیر و ارتعاش
در حیا پنهان شدم همچون سجاف
نا گهان بجهم ازین زیر لحاف
ای رفیقان راهها را بست یار
آهوی لنگیم و او شیر شکار
جز که تسلیم و رضا کو چاره ای؟
در کف شیر نر خون خواره ای
او ندارد خواب و خور چون آفتاب
روح ها را می کند بی خور وخواب
بانگ آبم من به گوش تشنگان
همچو باران می رسم از آسمان
برجه ای عاشق بر آور اضطراب
بانگ آب و تشنه و آنگاه خواب؟
مثنوی معنوی
چون ننالم؟چون بیفشاری دلم
چون گریزم؟زآنکه بی تو زنده نیست
بی خداوندیت بود بنده نیست
جان من بستان تو ای جان را اصول
زآنکه بی تو گشته ام از جان ملول
عاشقم من فن دیوانگی
سیرم از فرهنگی و فرزانگی
چون بدرد شرم گویم راز فاش
چند ازین صبر و زحیر و ارتعاش
در حیا پنهان شدم همچون سجاف
نا گهان بجهم ازین زیر لحاف
ای رفیقان راهها را بست یار
آهوی لنگیم و او شیر شکار
جز که تسلیم و رضا کو چاره ای؟
در کف شیر نر خون خواره ای
او ندارد خواب و خور چون آفتاب
روح ها را می کند بی خور وخواب
بانگ آبم من به گوش تشنگان
همچو باران می رسم از آسمان
برجه ای عاشق بر آور اضطراب
بانگ آب و تشنه و آنگاه خواب؟
مثنوی معنوی
ﻣﻨﺼﻮﺭ ﺣﻼﺝ ﺁﻥ ﻧﻬﻨﮓ ﺩﺭﯾﺎ
ﮐﺰ ﭘﻨﺒﻪٔ ﺗﻦ ﺩﺍﻧﻪٔ ﺟﺎﻥ کردجدا
ﺭﻭﺯى کهﺍﻧﺎﺍﻟﺤﻖ ﺑﻪﺯﺑﺎﻥ می آورد
ﻣﻨﺼﻮﺭ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩ؟ ﺧﺪﺍ بود خدا
ابوسعید_ابوالخیر
ﮐﺰ ﭘﻨﺒﻪٔ ﺗﻦ ﺩﺍﻧﻪٔ ﺟﺎﻥ کردجدا
ﺭﻭﺯى کهﺍﻧﺎﺍﻟﺤﻖ ﺑﻪﺯﺑﺎﻥ می آورد
ﻣﻨﺼﻮﺭ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩ؟ ﺧﺪﺍ بود خدا
ابوسعید_ابوالخیر
مقالات_فیه_مافیه
فصل_هفدهم_بخش166
جان علم
این کسانی که تحصیل ها کردند و در تحصیلند، می پندارند که اگر اینجا ملازمت کنندعلم را فراموش کنند و تارک شوند. بلکه چون اینجا آیند علم هایشان همه جان گیرد.همچنان باشد که قالبی بیجان، جان پذیرفته باشد. اصل این همه علم ها از آنجاست، از عالم بی حرف و صوت، در عالم حرف و صوت نقل کرد. در آن عالم گفت است، بی حرف و صوت که: وَكَلَّمَ اللّهُ مُوسَى تَكْلِيمًا (و خدا با موسی به طور آشکار و روشن سخن گفت – نساء – 164)، حق تعالی با موسی، علیه السلام، سخن گفت. آخر با حرف و صوت سخن نگفت، زیرا حرف را کام و لبی می باید تا حرف ظاهر شود، تعالی و تقدس او منزهست از لب و دهان و کام. پس انبیا را در عالم بی حرف و صوت گفت و شنود است با حق که او هام این عقول جزوی به آن نرسد و نتواند پی بردن.
اما انبیا از عالم بی حرف ، در عالم حرف می آید و طفل می شود برای این طفلان که: بُعِثْتُ مُعَلِّما. اکنون اگر چه این جماعت که در حرف و صوت مانده اند، به احوال او نرسند اما از از او قوت گیرند و نشو نما یابند و به وی بیارامند. همچنانکه طفل اگر چه مادر را نمی شناسد به تفصیل، اما به وی می آرامد و قوت می گیرد. و همچنانکه میوه بر شاخه می آرامد و شیرین می شود و می رسد و از درخت خبر ندارد. همچنان از آن بزرگ و از حرف و صوت او، اگر چه او را ندانند و بوی نرسند اما ایشان از او قوت گیرند و پرورده شوند.
در جمله این نفوس [این] هست که ورای عقل و حرف و صوت چیزی هست و عالمی هست عظیم. نمی بینی که همه خلق میل می کنند به دیوانگان (نام زیارتگاهی باید باشد) و به زیارت می روند و می گویند که این، آن باشد. راست است چنین چیزی هست اما محل را غلط کرده اند. آن چیز در عقل نگنجد اما نه هر چیز که در عقل نگنجد آن باشد. کُلّ جَوزٍ مُدوّرُ و لَیُسَ کُلّ مُدَوّرٍ جَوز (گردو گرد است ولی هر گردی گردو نیست). نشانش آن باشد که گفتیم، اگر چه او را حالتی باشد که آن در گفت و ضبط نیاید اما از روی عقل و جان قوت گیرد و پرورده شود. و در این دیوانگان که ایشان گردشان می گردند این [معنی] نیست و از حال خود نمی گردند و به او آرام نمی یابند، و اگر چه ایشان پندارند که آرام گرفته اند. آنرا آرام نگوییم. همچنانکه طفل از مادر جدا شد لحظه ای به دیگری آرام یافت، آن را آرام نگوییم زیرا غلط کرده است.
طبیبان می گویند که هرچه را مزاج را خوش آمد و مشتهای (اشتهای) اوست، آن او را قوت دهد و خون اورا صافی گرداند. اما وقتی که بی علتش خوش آید، تقدیرا اگر گِل خوری را گِل خوش می آید، آن را نگوییم [که] مصلح مزاجست، اگرچه خوشش می آید. و همچنین صفرایی را ترشی خوش می آید و شکر ناخوش می آید. آن خوشی اعتبار نیست زیرا که بنا بر علت است. خوشی آن است که اول پیش از علت وی را خوش می آید. مثلا دست یکی بریده اند یا شکسته اند و آویخته است، کژ شده. جراح آن را راست می کند و بر جای اول می نشاند، او را آن خوش نمی آید و دردش می کند. آنچنان کژش خوش می آید. جراح می گوید: تورا اول آن خوش می آمد که دستت راست بود و به آن اسوده بودی و چون کژ می کردند متألم می شدی و می رنجیدی، این ساعت اگر تو را آن کژ خوش می آید این خوشی دروغین است، این را اعتبار نباشد. همچنان ارواح را در عالم قدس، خوشی از ذکر حق و استغراق در حق بود همچون ملایکه.
اگر ایشان بواسطۀ اجسام رنجور و معلول شدند و گِل خوردنشان خوش می آید. نبی و ولی که طبیب اند می گویند: که تو را این خوش نمی آید و این خوشی دروغ است، تو را خوش چیز دیگر می آید، آن را فراموش کرده ای. خوشی مزاج اصلی [و] صحیح تو آن است که اول خوش می آمد. این علت تو را خوش می آید تو می پنداری که این خوش است و باور نمی کنی.
شرح
وَكَلَّمَ اللّهُ مُوسَى تَكْلِيمًا: بخشی از آیۀ 164 سورۀ نساء که کامل آن بدین مضمون است:
و رسولانی هم که شرح حال آنان
را از پیش بر شما حکایت کردیم
و آنها که حکایت ننمودیم
و خدا با موسی به طور آشکار و روشن سخن گفت
فصل_هفدهم_بخش166
جان علم
این کسانی که تحصیل ها کردند و در تحصیلند، می پندارند که اگر اینجا ملازمت کنندعلم را فراموش کنند و تارک شوند. بلکه چون اینجا آیند علم هایشان همه جان گیرد.همچنان باشد که قالبی بیجان، جان پذیرفته باشد. اصل این همه علم ها از آنجاست، از عالم بی حرف و صوت، در عالم حرف و صوت نقل کرد. در آن عالم گفت است، بی حرف و صوت که: وَكَلَّمَ اللّهُ مُوسَى تَكْلِيمًا (و خدا با موسی به طور آشکار و روشن سخن گفت – نساء – 164)، حق تعالی با موسی، علیه السلام، سخن گفت. آخر با حرف و صوت سخن نگفت، زیرا حرف را کام و لبی می باید تا حرف ظاهر شود، تعالی و تقدس او منزهست از لب و دهان و کام. پس انبیا را در عالم بی حرف و صوت گفت و شنود است با حق که او هام این عقول جزوی به آن نرسد و نتواند پی بردن.
اما انبیا از عالم بی حرف ، در عالم حرف می آید و طفل می شود برای این طفلان که: بُعِثْتُ مُعَلِّما. اکنون اگر چه این جماعت که در حرف و صوت مانده اند، به احوال او نرسند اما از از او قوت گیرند و نشو نما یابند و به وی بیارامند. همچنانکه طفل اگر چه مادر را نمی شناسد به تفصیل، اما به وی می آرامد و قوت می گیرد. و همچنانکه میوه بر شاخه می آرامد و شیرین می شود و می رسد و از درخت خبر ندارد. همچنان از آن بزرگ و از حرف و صوت او، اگر چه او را ندانند و بوی نرسند اما ایشان از او قوت گیرند و پرورده شوند.
در جمله این نفوس [این] هست که ورای عقل و حرف و صوت چیزی هست و عالمی هست عظیم. نمی بینی که همه خلق میل می کنند به دیوانگان (نام زیارتگاهی باید باشد) و به زیارت می روند و می گویند که این، آن باشد. راست است چنین چیزی هست اما محل را غلط کرده اند. آن چیز در عقل نگنجد اما نه هر چیز که در عقل نگنجد آن باشد. کُلّ جَوزٍ مُدوّرُ و لَیُسَ کُلّ مُدَوّرٍ جَوز (گردو گرد است ولی هر گردی گردو نیست). نشانش آن باشد که گفتیم، اگر چه او را حالتی باشد که آن در گفت و ضبط نیاید اما از روی عقل و جان قوت گیرد و پرورده شود. و در این دیوانگان که ایشان گردشان می گردند این [معنی] نیست و از حال خود نمی گردند و به او آرام نمی یابند، و اگر چه ایشان پندارند که آرام گرفته اند. آنرا آرام نگوییم. همچنانکه طفل از مادر جدا شد لحظه ای به دیگری آرام یافت، آن را آرام نگوییم زیرا غلط کرده است.
طبیبان می گویند که هرچه را مزاج را خوش آمد و مشتهای (اشتهای) اوست، آن او را قوت دهد و خون اورا صافی گرداند. اما وقتی که بی علتش خوش آید، تقدیرا اگر گِل خوری را گِل خوش می آید، آن را نگوییم [که] مصلح مزاجست، اگرچه خوشش می آید. و همچنین صفرایی را ترشی خوش می آید و شکر ناخوش می آید. آن خوشی اعتبار نیست زیرا که بنا بر علت است. خوشی آن است که اول پیش از علت وی را خوش می آید. مثلا دست یکی بریده اند یا شکسته اند و آویخته است، کژ شده. جراح آن را راست می کند و بر جای اول می نشاند، او را آن خوش نمی آید و دردش می کند. آنچنان کژش خوش می آید. جراح می گوید: تورا اول آن خوش می آمد که دستت راست بود و به آن اسوده بودی و چون کژ می کردند متألم می شدی و می رنجیدی، این ساعت اگر تو را آن کژ خوش می آید این خوشی دروغین است، این را اعتبار نباشد. همچنان ارواح را در عالم قدس، خوشی از ذکر حق و استغراق در حق بود همچون ملایکه.
اگر ایشان بواسطۀ اجسام رنجور و معلول شدند و گِل خوردنشان خوش می آید. نبی و ولی که طبیب اند می گویند: که تو را این خوش نمی آید و این خوشی دروغ است، تو را خوش چیز دیگر می آید، آن را فراموش کرده ای. خوشی مزاج اصلی [و] صحیح تو آن است که اول خوش می آمد. این علت تو را خوش می آید تو می پنداری که این خوش است و باور نمی کنی.
شرح
وَكَلَّمَ اللّهُ مُوسَى تَكْلِيمًا: بخشی از آیۀ 164 سورۀ نساء که کامل آن بدین مضمون است:
و رسولانی هم که شرح حال آنان
را از پیش بر شما حکایت کردیم
و آنها که حکایت ننمودیم
و خدا با موسی به طور آشکار و روشن سخن گفت
با طایفه بزرگان به کشتی در، نشسته بودم.زورقی در پی ما غرق شد.دو برادر بگردابی در افتادند. یکی از بزرگان ملاح را گفت: بگیر این هر دو را که بهرهر یکی پنجاه دینارت دهم.ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن دیگر هلاک شد. گفتم بقیت عمرش نمانده بود ازین سبب در گرفتن او تأخیر کرد و در آن دگر تعجیل ملاح بخندید و گفت آن چه تو گفتی یقین است و دگر میل خاطر برهانیدن این بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم، مرا بر شتری نشانده و ز دست آن دگر تازیانه ای خوردهام در طفولیت.
گفتم صدق الله من عَمِل صالحاً فَلَنِفسهِ و مَن اَساءَ فَعَلیها.
تاتوانی درون کس مخراش
کاندراین راه خارها باشد
کار درویش مستمند برآر
که تورا نیز کارها باشد
گلستان سعدی_
باب اول درسیرت پادشاهان
حکایت سی وپنجم
گفتم صدق الله من عَمِل صالحاً فَلَنِفسهِ و مَن اَساءَ فَعَلیها.
تاتوانی درون کس مخراش
کاندراین راه خارها باشد
کار درویش مستمند برآر
که تورا نیز کارها باشد
گلستان سعدی_
باب اول درسیرت پادشاهان
حکایت سی وپنجم
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
اجرای زیبا دو نوازی تار و تنبک
# حسین علیزاده
# همایون شجریان
# حسین علیزاده
# همایون شجریان
درین وحشت سرا تا کی اسیر آب و گل باشم؟
مرا راهی به سوی عالم بالا کرامت کن
به گرداب بلا انداختی چون کشتی ما را
لبی خشک از شکایت چون لب دریا کرامت کن
#صائب_تبریزی
مرا راهی به سوی عالم بالا کرامت کن
به گرداب بلا انداختی چون کشتی ما را
لبی خشک از شکایت چون لب دریا کرامت کن
#صائب_تبریزی
عمری به هوس در تک و تاز آمد دل
تا محرم راز دلنواز آمد دل
پس رفت به پیش باز و جان پاک بباخت
انصاف بده که پاکباز آمد دل
#شیخ_عطار_نیشابوری
تا محرم راز دلنواز آمد دل
پس رفت به پیش باز و جان پاک بباخت
انصاف بده که پاکباز آمد دل
#شیخ_عطار_نیشابوری
گر دل گویم به پای غم پست افتاد
ور جان گویم به عشق سرمست افتاد
میشست به خون دیده دل دست ز جان
دل نیز چو خون دیده بر دست افتاد
#شیخ_عطار_نیشابوری
ور جان گویم به عشق سرمست افتاد
میشست به خون دیده دل دست ز جان
دل نیز چو خون دیده بر دست افتاد
#شیخ_عطار_نیشابوری
زانگه که دلم بر آن سمن بر بگذشت
هر دم بر من به درد دیگر بگذشت
با آنکه ز عشق هیچ آبم بنماند
بنگر که چگونه آبم از سر بگذشت
#شیخ_عطار_نیشابوری
هر دم بر من به درد دیگر بگذشت
با آنکه ز عشق هیچ آبم بنماند
بنگر که چگونه آبم از سر بگذشت
#شیخ_عطار_نیشابوری
در دنیا خفتگانی هستند که بیداریشان
همچو بیداری اژدها وحشتناک است .
تاریخ بشر اثبات کرده است ...
که مذهبیون متعصب و ابلهان خرافاتی
بدترین نوع آن هستند .
#ناپلئون بناپارت
همچو بیداری اژدها وحشتناک است .
تاریخ بشر اثبات کرده است ...
که مذهبیون متعصب و ابلهان خرافاتی
بدترین نوع آن هستند .
#ناپلئون بناپارت
مکر کن تا وارهی از مکر خَود
مکر کن تا فرد گردی از جسد
مکر کن تا کمترین بنده شوی
در کمی رفتی خداونده شوی
#مثنوی_مولانا دفترپنجم
تدبیر کن تا در مسیر خودخواهی های
خویش قرار نگیری. تدبیر کن تا از خود
رها گردی..تدبیر کن تا تواضع و فروتنی داشته باشی و نه برتری طلبی, که این گونه به بزرگی دست می یابی...
مکر کن تا فرد گردی از جسد
مکر کن تا کمترین بنده شوی
در کمی رفتی خداونده شوی
#مثنوی_مولانا دفترپنجم
تدبیر کن تا در مسیر خودخواهی های
خویش قرار نگیری. تدبیر کن تا از خود
رها گردی..تدبیر کن تا تواضع و فروتنی داشته باشی و نه برتری طلبی, که این گونه به بزرگی دست می یابی...
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو
شاهنشین چشم من تکیه گه خیال توست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو
#حافظ
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو
شاهنشین چشم من تکیه گه خیال توست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو
#حافظ