هوالعزیز
دیوان شمس
• مولانا جلالالدین محمّد
• غزلِ شمارهی ۱۸۲۴
سیر نمیشَوَم زِ تو ای مَهِ جانْ فَزایِ من
جور مَکُن جَفا مَکُن نیست جَفا سِزایِ من
با سِتَم و جَفا خوشَم گر چه دَرونِ آتشَم
چون که تو سایه اَفْکَنی بر سَرَم ای هُمایِ من
چون که کُند شِکَرفَشانْ عشق برایِ سَرخوشان
نِرخِ نَبات بِشْکَند چاشْنیِ بَلایِ من
عود دَمَد زِ دودِ من کور شود حَسودِ من
زَفْت شود وجودِ من تَنگ شود قَبایِ من
آن نَفَس این زمین بُوَد چَرخْ زنان چو آسْمان
ذَرّه به ذَرّه رَقص در نَعْره زَنان کههای من
آمد دی خیالِ تو گفت مرا که غَم مَخور
گفتم غَم نمیخورم ای غَمِ تو دَوایِ من
گفت که غَمْ غُلامِ تو هر دو جهانْ به کامِ تو
لیک زِ هر دو دور شو از جِهَتِ لِقایِ من
گفتم چون اَجَل رَسَد جان بِجَهَد از این جَسَد
گَر بِرَوَم به سویِ جان بادْ شِکَسته پایِ من
گفت بلی به گُلْ نِگَر چون بِبُرَد قَضا سَرَش
خنده زنان سَری نَهَد در قَدَمِ قَضایِ من
گفتم اگر تُرُش شَوَم از پِیِ رَشک میشَوَم
تا نَرَسَد به چَشمِ بَد کَرّ و فَرِ وَلایِ من
گفت که چَشمِ بَد بِهِل کو نَخورَد جُز آب و گِل
چَشمِ بَدان کجا رَسَد جانِبِ کِبْریایِ من؟
گفتم روزکی دو سه مانْدهاَم در آب و گِل
بَسته خوفَم و رَجا تا بِرَسَد صَلایِ من
گفت در آب و گِل نهیی سایه توست این طَرَف
بُردِ تو را ازین جهانْ صَنَعت ِجان رُبایِ من
زین چه بِگْفت دِلْبَرم عقل پَرید از سَرَم
باقیِ قِصّه عقلِ کُل بو نَبَرد چه جایِ من؟
دیوان شمس
• مولانا جلالالدین محمّد
• غزلِ شمارهی ۱۸۲۴
سیر نمیشَوَم زِ تو ای مَهِ جانْ فَزایِ من
جور مَکُن جَفا مَکُن نیست جَفا سِزایِ من
با سِتَم و جَفا خوشَم گر چه دَرونِ آتشَم
چون که تو سایه اَفْکَنی بر سَرَم ای هُمایِ من
چون که کُند شِکَرفَشانْ عشق برایِ سَرخوشان
نِرخِ نَبات بِشْکَند چاشْنیِ بَلایِ من
عود دَمَد زِ دودِ من کور شود حَسودِ من
زَفْت شود وجودِ من تَنگ شود قَبایِ من
آن نَفَس این زمین بُوَد چَرخْ زنان چو آسْمان
ذَرّه به ذَرّه رَقص در نَعْره زَنان کههای من
آمد دی خیالِ تو گفت مرا که غَم مَخور
گفتم غَم نمیخورم ای غَمِ تو دَوایِ من
گفت که غَمْ غُلامِ تو هر دو جهانْ به کامِ تو
لیک زِ هر دو دور شو از جِهَتِ لِقایِ من
گفتم چون اَجَل رَسَد جان بِجَهَد از این جَسَد
گَر بِرَوَم به سویِ جان بادْ شِکَسته پایِ من
گفت بلی به گُلْ نِگَر چون بِبُرَد قَضا سَرَش
خنده زنان سَری نَهَد در قَدَمِ قَضایِ من
گفتم اگر تُرُش شَوَم از پِیِ رَشک میشَوَم
تا نَرَسَد به چَشمِ بَد کَرّ و فَرِ وَلایِ من
گفت که چَشمِ بَد بِهِل کو نَخورَد جُز آب و گِل
چَشمِ بَدان کجا رَسَد جانِبِ کِبْریایِ من؟
گفتم روزکی دو سه مانْدهاَم در آب و گِل
بَسته خوفَم و رَجا تا بِرَسَد صَلایِ من
گفت در آب و گِل نهیی سایه توست این طَرَف
بُردِ تو را ازین جهانْ صَنَعت ِجان رُبایِ من
زین چه بِگْفت دِلْبَرم عقل پَرید از سَرَم
باقیِ قِصّه عقلِ کُل بو نَبَرد چه جایِ من؟
با سوره ى دل ، اگر خدا را خواندى
حمد و فلق و نعره ى
مستانه يڪيستــ
اين بى خردان،خويش ، خدا مى دانند
اينجا سند و قصه و
افسانه يڪيستــ
🔥مولانا❌❌❌
حمد و فلق و نعره ى
مستانه يڪيستــ
اين بى خردان،خويش ، خدا مى دانند
اينجا سند و قصه و
افسانه يڪيستــ
🔥مولانا❌❌❌
با سوره ى دل ، اگر خدا را خواندى
حمد و فلق و نعره ى
مستانه يڪيستــ
اين بى خردان،خويش ، خدا مى دانند
اينجا سند و قصه و
افسانه يڪيستــ
🔥مولانا❌❌❌
حمد و فلق و نعره ى
مستانه يڪيستــ
اين بى خردان،خويش ، خدا مى دانند
اينجا سند و قصه و
افسانه يڪيستــ
🔥مولانا❌❌❌
ما دل بهچین طره تسلیم میدهیم
چندین امید را بهیکی بیم میدهیم
کِسوت بهما حرام گراین نیم تاجفقر
خاکش بهخون افسردیهیم میدهیم
تاکی، هلاک نشو و نما ریشه ادب
آبی به نخل قامت تعظیم میدهیم
از پست فطرتیست کهدربزم امتیاز
برخویشعقلکلراتقدیم میدهیم
گر غارت تمامی اسباب دل ز غم
مشکل بود قرار به تقسیم میدهیم
مارا دلی مقید زلف وجود نیست
جانیم و بوسه برلب تسلیم میدهیم
طالب بناگواری خون میکنیم خوی
یعنی طلاق کوثر و تسنیم میدهیم
طالب آملی
چندین امید را بهیکی بیم میدهیم
کِسوت بهما حرام گراین نیم تاجفقر
خاکش بهخون افسردیهیم میدهیم
تاکی، هلاک نشو و نما ریشه ادب
آبی به نخل قامت تعظیم میدهیم
از پست فطرتیست کهدربزم امتیاز
برخویشعقلکلراتقدیم میدهیم
گر غارت تمامی اسباب دل ز غم
مشکل بود قرار به تقسیم میدهیم
مارا دلی مقید زلف وجود نیست
جانیم و بوسه برلب تسلیم میدهیم
طالب بناگواری خون میکنیم خوی
یعنی طلاق کوثر و تسنیم میدهیم
طالب آملی
شیوهی عشاق نباشد خروش
گَر بِمَثَل خونِ دل آید به جوش
بلبل از آن خارِ جفا میخورَد
کو بِگُلستان نَنشیند خموش
پیرهنِ صبر قبا کرد هجر
ای دلِ سَرگشته سَرِ سِرّ بپوش
هرکه چو من شربتِ دردی چشید
زهرِ هلاهل بُوَدَش همچو نوش
تازه حدیثی بشنودم زِ عشق
زان سخنَم صبر برفتَست و هوش
کای بِغَمِ دوست چُنین مبتلا
پندِ خردمند نکردی بگوش
دل که اسیرَست مبادَش خلاص
سَر که فدا نیست مبادا بِدوش.
#شاهشجاع
پ.ن: غزلِ ۲۸۴ حافظ: " هاتفی از گوشهی میخانه دوش" که در مدحِ همین شاهشجاع است بدونِ شبهه در استقبالِ همین غزلِ شاهشجاع است.
گَر بِمَثَل خونِ دل آید به جوش
بلبل از آن خارِ جفا میخورَد
کو بِگُلستان نَنشیند خموش
پیرهنِ صبر قبا کرد هجر
ای دلِ سَرگشته سَرِ سِرّ بپوش
هرکه چو من شربتِ دردی چشید
زهرِ هلاهل بُوَدَش همچو نوش
تازه حدیثی بشنودم زِ عشق
زان سخنَم صبر برفتَست و هوش
کای بِغَمِ دوست چُنین مبتلا
پندِ خردمند نکردی بگوش
دل که اسیرَست مبادَش خلاص
سَر که فدا نیست مبادا بِدوش.
#شاهشجاع
پ.ن: غزلِ ۲۸۴ حافظ: " هاتفی از گوشهی میخانه دوش" که در مدحِ همین شاهشجاع است بدونِ شبهه در استقبالِ همین غزلِ شاهشجاع است.
غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر
خورشید ربانی نگر مستان سلامت میکنند
آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو
وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت میکنند
مولوی
خورشید ربانی نگر مستان سلامت میکنند
آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو
وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت میکنند
مولوی
هر که با پاکدلان، صبح و مسائی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفائی دارد
زهد با نیت پاک است، نه با جامه پاک
ای بس آلوده، که پاکیزه ردائی دارد
#پروین_اعتصامی👌🌺
دلش از پرتو اسرار، صفائی دارد
زهد با نیت پاک است، نه با جامه پاک
ای بس آلوده، که پاکیزه ردائی دارد
#پروین_اعتصامی👌🌺
نخواست هیچ خردمند وام از ایام
که با دسیسه و آشوب باز خواهد وام
اگر حکایت بهرام گور میپرسی
شکار گور شد ای دوست عاقبت بهرام
ز غم مباش غمین و مشو ز شادی شاد
که شادی و غم گیتی نمیکنند دوام
چو پای هست، چرا باز ماندهای از راه
چو نور هست، چرا گشتهای قرین ظلام
مگوی هر که کهن جامه شد ز علم تهیست
که خاص نیز بسی هست در میان عوام
چگونه راهنمائی، که خود گمی از راه
چگونه حاکم شرعی، که فارغی ز احکام
#پروین_اعتصامی👌🌺
که با دسیسه و آشوب باز خواهد وام
اگر حکایت بهرام گور میپرسی
شکار گور شد ای دوست عاقبت بهرام
ز غم مباش غمین و مشو ز شادی شاد
که شادی و غم گیتی نمیکنند دوام
چو پای هست، چرا باز ماندهای از راه
چو نور هست، چرا گشتهای قرین ظلام
مگوی هر که کهن جامه شد ز علم تهیست
که خاص نیز بسی هست در میان عوام
چگونه راهنمائی، که خود گمی از راه
چگونه حاکم شرعی، که فارغی ز احکام
#پروین_اعتصامی👌🌺
برد دزدی را سوی قاضی عسس
خلق بسیاری روان از پیش و پس
گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود
دزد گفت از مردم آزاری چه سود
گفت، بدکردار را بد کیفر است
گفت، #بدکار_از_منافق_بهتر_است
گفت، هان بر گوی شغل خویشتن
گفت، هستم همچو قاضی راهزن
گفت، آن زرها که بردستی کجاست
گفت، در همیان تلبیس شماست
میبرم من جامهٔ درویش عور
تو ربا و رشوه میگیری بزور
دست من بستی برای یک گلیم
خود گرفتی خانه از دست یتیم
#دیدههای_عقل، #گر_بینا_شوند
#خود_فروشان #زودتر_رسوا_شوند
#دزد #زر #بستند_و #دزد #دین_رهید
شحنه ما را دید و قاضی را ندید
من براه خود ندیدم چاه را
تو بدیدی، کج نکردی راه را
میزدی خود، پشت پا بر راستی
راستی از دیگران میخواستی
#دیگر_ای_گندم_نمای_جو_فروش
#با_ردای_عجب، #عیب_خود_مپوش
#چیرهدستان_میربایند_آنچه_هست
#میبرند_آنگه_ز_دزد_کاه، #دست
در دل ما حرص، آلایش فزود
نیت پاکان چرا آلوده بود
#دزد_اگر_شب، #گرم_یغما_کردنست
#دزدی_حکام، #روز_روشن_است
حاجت ار ما را ز راه راست برد
دیو، قاضی را بهرجا خواست برد
#پروین_اعتصامی👌🌺
خلق بسیاری روان از پیش و پس
گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود
دزد گفت از مردم آزاری چه سود
گفت، بدکردار را بد کیفر است
گفت، #بدکار_از_منافق_بهتر_است
گفت، هان بر گوی شغل خویشتن
گفت، هستم همچو قاضی راهزن
گفت، آن زرها که بردستی کجاست
گفت، در همیان تلبیس شماست
میبرم من جامهٔ درویش عور
تو ربا و رشوه میگیری بزور
دست من بستی برای یک گلیم
خود گرفتی خانه از دست یتیم
#دیدههای_عقل، #گر_بینا_شوند
#خود_فروشان #زودتر_رسوا_شوند
#دزد #زر #بستند_و #دزد #دین_رهید
شحنه ما را دید و قاضی را ندید
من براه خود ندیدم چاه را
تو بدیدی، کج نکردی راه را
میزدی خود، پشت پا بر راستی
راستی از دیگران میخواستی
#دیگر_ای_گندم_نمای_جو_فروش
#با_ردای_عجب، #عیب_خود_مپوش
#چیرهدستان_میربایند_آنچه_هست
#میبرند_آنگه_ز_دزد_کاه، #دست
در دل ما حرص، آلایش فزود
نیت پاکان چرا آلوده بود
#دزد_اگر_شب، #گرم_یغما_کردنست
#دزدی_حکام، #روز_روشن_است
حاجت ار ما را ز راه راست برد
دیو، قاضی را بهرجا خواست برد
#پروین_اعتصامی👌🌺
همایون شجریان
من کجا باران کجا
#ترانه #همایون_شجریان
من کجا باران کجا و راه بیپایان کجا
آه این دل دل زدن تا منزلِ جانان کجا
هرچه کویت دورتر، دل تنگتر مشتاقتر
در طریق عشقبازان مشکلِ آسان کجا...؟!
من کجا باران کجا و راه بیپایان کجا
آه این دل دل زدن تا منزلِ جانان کجا
هرچه کویت دورتر، دل تنگتر مشتاقتر
در طریق عشقبازان مشکلِ آسان کجا...؟!
حکایات مجالس سبعه
تدبیر رابعه عَدَویه
از رابعه میآرند رضی الله عنها که روزی خدمتکار او دو درم آورد و به دست او داد. یک درم به دست راست گرفت و یک درم به دست چپ و وقت نان خوردن بود.
گفتند: بخور.
گفت: لقمه در دهانم نهید که دستم مشغول است.
گفتند: این سهل است، آن دو درم را به یک دست بگیر.
گفت: معاذالله، آن درم جادوست و این درم جادوست، من این دو جادو را به هم دیگر جمع نکنم که ایشان هر دو چون همنشین شوند فتنهیی بیَندیشند، ایشان هم چون وصال یابند، تدبیر فراق ما کنند.
#مجالس_سبعه_مولانا
تدبیر رابعه عَدَویه
از رابعه میآرند رضی الله عنها که روزی خدمتکار او دو درم آورد و به دست او داد. یک درم به دست راست گرفت و یک درم به دست چپ و وقت نان خوردن بود.
گفتند: بخور.
گفت: لقمه در دهانم نهید که دستم مشغول است.
گفتند: این سهل است، آن دو درم را به یک دست بگیر.
گفت: معاذالله، آن درم جادوست و این درم جادوست، من این دو جادو را به هم دیگر جمع نکنم که ایشان هر دو چون همنشین شوند فتنهیی بیَندیشند، ایشان هم چون وصال یابند، تدبیر فراق ما کنند.
#مجالس_سبعه_مولانا
مولوی » دیوان شمس » غزلیات
عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند
زیرکان از پی سرمایه به بازار شدند
عاشقان را چو همه پیشه و بازار تویی
عاشقان از جز بازار تو بیزار شدند
سفها سوی مجالس گرو فرج و گلو
فقها سوی مدارس پی تکرار شدند
همه از سلسله عشق تو دیوانه شدند
همه از نرگس مخمور تو خمار شدند
دست و پاشان تو شکستی چو نه پا ماند و نه دست
پر گشادند و همه جعفر طیار شدند
صدقات شه ما حصه درویشانست
عاشقان حصه بر آن رخ و رخسار شدند
ما چو خورشیدپرستان همه صحرا کوبیم
سایه جویان چو زنان در پس دیوار شدند
تو که در سایه مخلوقی و او دیواریست
ور نه ز آسیب اجل چون همه مردار شدند
جان چه کار آید اگر پیش تو قربان نشود
جان کنون شد که چو منصور سوی دار شدند
همه سوگند بخورده که دگر دم نزنند
مست گشتند صبوحی سوی گفتار شدند
عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند
زیرکان از پی سرمایه به بازار شدند
عاشقان را چو همه پیشه و بازار تویی
عاشقان از جز بازار تو بیزار شدند
سفها سوی مجالس گرو فرج و گلو
فقها سوی مدارس پی تکرار شدند
همه از سلسله عشق تو دیوانه شدند
همه از نرگس مخمور تو خمار شدند
دست و پاشان تو شکستی چو نه پا ماند و نه دست
پر گشادند و همه جعفر طیار شدند
صدقات شه ما حصه درویشانست
عاشقان حصه بر آن رخ و رخسار شدند
ما چو خورشیدپرستان همه صحرا کوبیم
سایه جویان چو زنان در پس دیوار شدند
تو که در سایه مخلوقی و او دیواریست
ور نه ز آسیب اجل چون همه مردار شدند
جان چه کار آید اگر پیش تو قربان نشود
جان کنون شد که چو منصور سوی دار شدند
همه سوگند بخورده که دگر دم نزنند
مست گشتند صبوحی سوی گفتار شدند
در راه اشتياق تو ای كعبه مراد
هر دم هزار قافله دل شده تلف
عالم پر از تجلي حسن و تو وانگهی
چندين هزار عاشق جوينده هر طرف
از شوق رو به پيش تو قربان كنند جان عشاق گرد كعبه كويت كشيده صف
من آستين زهر دو جهان برفشانده ام
تا آستان عشق تو را كرده ام كنف
در خلوتی كه جلوه گه چون تو يوسفي ست
دوشيزدگان عالم غيبي بريده كف
ای دل حجاب تن مطلب زانكه هست حيف
درياي پر ز گوهر و محبوب زير كف
گر داغ بندگی تو ای شه برم به خاك
همچون حسين بندگي خواجه نجف
از مير و شحنه باك ندارد كسي كه كرد همچون حسين بندگی خواجه نجف
حسین_منصور_حلاج
هر دم هزار قافله دل شده تلف
عالم پر از تجلي حسن و تو وانگهی
چندين هزار عاشق جوينده هر طرف
از شوق رو به پيش تو قربان كنند جان عشاق گرد كعبه كويت كشيده صف
من آستين زهر دو جهان برفشانده ام
تا آستان عشق تو را كرده ام كنف
در خلوتی كه جلوه گه چون تو يوسفي ست
دوشيزدگان عالم غيبي بريده كف
ای دل حجاب تن مطلب زانكه هست حيف
درياي پر ز گوهر و محبوب زير كف
گر داغ بندگی تو ای شه برم به خاك
همچون حسين بندگي خواجه نجف
از مير و شحنه باك ندارد كسي كه كرد همچون حسين بندگی خواجه نجف
حسین_منصور_حلاج
گر در نظر خویش حقیری، مردی
ور بر سر نفس خود امیری، مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتادهای بگیری، مردی
#باباافضل_کاشانی
ور بر سر نفس خود امیری، مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتادهای بگیری، مردی
#باباافضل_کاشانی
شرابِ روحانی
ساقیا ! بده جامی ، زان شرابِ روحانی
تا دمی بر آسایم زین حجابِ جسمانی
بهرِامتحان ایدوست،گرطلب کنی جانرا
آنچنان برافشانم ، کز طلب خجل مانی
بی وفا نگارِ من ،،،،،، می کند به کارِ من
خنده هایِ زیرِ لب ، عشوه هایِ پنهانی
دین ودل به یک دیدن،باختیم وخرسندیم
در قمارِ عشق ای دل ! کی بود پشیمانی؟
مازِدوست غیرازدوست،مطلبی نمیخواهیم
حور و جنت ای زاهد ! بر تو باد ارزانی
رسم وعادتِ رندیست،از رسوم بگذشتن
آستینِ این ژنده ،،،،،،،،، میکند گریبانی
زاهدی به میخانه، سرخ رو زِ مِی دیدم
گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی
زلف و کاکلِ او را چون به یاد می آرم
می نهم پریشانی بر سرِ پریشانی
خانه ی دلِ ما را از کرم عمارت کن!
پیش ازآنکه این خانه رو نهد به ویرانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمی شاید
بر دلِ بهائی نِه ! هر بلا که بتوانی
شیخ بهائی
ساقیا ! بده جامی ، زان شرابِ روحانی
تا دمی بر آسایم زین حجابِ جسمانی
بهرِامتحان ایدوست،گرطلب کنی جانرا
آنچنان برافشانم ، کز طلب خجل مانی
بی وفا نگارِ من ،،،،،، می کند به کارِ من
خنده هایِ زیرِ لب ، عشوه هایِ پنهانی
دین ودل به یک دیدن،باختیم وخرسندیم
در قمارِ عشق ای دل ! کی بود پشیمانی؟
مازِدوست غیرازدوست،مطلبی نمیخواهیم
حور و جنت ای زاهد ! بر تو باد ارزانی
رسم وعادتِ رندیست،از رسوم بگذشتن
آستینِ این ژنده ،،،،،،،،، میکند گریبانی
زاهدی به میخانه، سرخ رو زِ مِی دیدم
گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی
زلف و کاکلِ او را چون به یاد می آرم
می نهم پریشانی بر سرِ پریشانی
خانه ی دلِ ما را از کرم عمارت کن!
پیش ازآنکه این خانه رو نهد به ویرانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمی شاید
بر دلِ بهائی نِه ! هر بلا که بتوانی
شیخ بهائی