معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.5K photos
13.1K videos
3.25K files
2.82K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
من دوش گفتم عشق را ای خسرو عیار ما

سر درمکش منکر مشو تو برده‌ای دستار ما

واپس جوابم داد او نی از توست این کار ما

چون هرچ گویی وادهد همچون صدا کهسار ما

#مولانا
محرابِ جهان ، جمالِ رخسارهٔ تُست
سلطانِ فلک ، اسیر و بیچارهٔ تُست

شور و شرّ و شرک و زهد و توحید و یقین
در گوشهٔ چشمهای خونخوارهٔ تست

#سنایی
بود آیا که در میکده‌ها بگشایند؟!
گره از کار فروبسته ما بگشایند؟!

اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند
دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند...

#حافظ
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

#هوشنگ_ابتهاج
دلا غافل ز سبحانی، چه حاصل؟!
مطیع نفس و شیطانی، چه حاصل؟!

بود قدر تو افزون از ملایک
تو قدر خود نمی‌دانی، چه حاصل؟!

#بابا_طاهر
ای درویش بسیار کس به صحبت دانا رسند و ایشان را از آن دانا هیچ فایده نباشد و این از دو حال خالی نبود:

یا استعداد ندارد
یا طالب نباشد.

شیخ عزیز الدین نسفی
وقت عارف چون روزگار بهارست!
رعد منفرد و ابر می بارد و برق می سوزد و باد می وزد و شکوفه می شکفد و مرغان بانگ می کنند!

حال عارف همچنین است:
به چشم می گرید و به لب می خندد و بدل می سوزد و بسر می بازد و نام دوست می گوید و بر در او می گردد.


#تذکره الاولیا
ای عاجز که تو سر و طاقت عشق نداری، ابلهی اختیار کن که هرکه بهشت جوید، او را ابله می خوانند. جهانی طالب بهشت شده اند، و یکی طالب عشق نیامده! از بهر آنکه بهشت، نصیب نفس و دل باشد، و عشق نصیب جان و حقیقت. هزار کس طالب مهره باشند و یکی طالب دُر و جوهر (گوهر) نباشد.

#حضرت عین القضات همدانی
#ای درویش

به یقیین بدان که بیشتر آدمیان صورت آدمی دارند و معنی آدمی ندارند و به حقیقت خر و گاو و گرگ و پلنگ و مار و کژدم اند.
و باید که تو را هیچ شک نباشد که چنین است.
در هر شهری چند کسی باشند که صورت و معنی آدمی دارند و باقی همه صورت دارند و معنی ندارند.

قوله تعالی

«لقد ذرأنا لجهنمَّ کثیرا من الجنَّ و الانس لهم قلوب لا یفقهون بها و لهم اعین لا یبصرون بها و لهم أذان لا یسمعون بها اولئک کالانعام بل هم اضل».                                                                                                       
#شیخ_عزیزالدین_نسفی
ز مغــــــروری کلاه از سَر شود دور
مبادا کس به زور خــــویش مغرور


بَسا دهقان که صد خــــرمن بکارد
ز صد خـــرمن یـــــکی را برندارد

#شیخ_بهایی
‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌
ای دل، اوّل قدم ِ نیکدلان
با بد و نیک جهان، ساختن است
صفتِ پیشروانِ رهِ عقل
آز را پشتِ سر انداختن است


ای که با چرخ همی بازی نَرد
بُردن اینجا، همه را باختن است
دلِ ویرانه عمارت کردن
خوشتر از کاخ برافراختن است

#پروین_اعتصامی
بتی کو زهره و مه را همه شب شیوه آموزد
دو چشم او به جادویی دو چشم چرخ بردوزد
شما دل‌ها نگه دارید مسلمانان که من باری
چنان آمیختم با او که دل با من نیامیزد


نخست از عشق او زادم به آخر دل بدو دادم
چو میوه زاید از شاخی از آن شاخ اندرآویزد
ز سایه خود گریزانم که نور از سایه پنهانست
قرارش از کجا باشد کسی کز سایه بگریزد


سر زلفش همی‌گوید صلا زوتر رسن بازی
رخ شمعش همی‌گوید کجا پروانه تا سوزد
برای این رسن بازی دلاور باش و چنبر شو
درافکن خویش در آتش چو شمع او برافروزد


چو ذوق سوختن دیدی دگر نشکیبی از آتش
اگر آب حیات آید تو را ز آتش نینگیزد

#مولانا
صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از این لعل توانی دانست

قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست

عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست

آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم
محتسب نیز در این عیش نهانی دانست

دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید
ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست

سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
هر که قدر نفس باد یمانی دانست

ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی
ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست

می بیاور که ننازد به گل باغ جهان
هر که غارتگری باد خزانی دانست

حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت
ز اثر تربیت آصف ثانی دانست


#حافظ
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی

در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی

نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه مشکل باشی

گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی


#حافظ
ترک خویش و ترک خویشان می‌کنیم
هر چه خویش ما کنون اغیار ماست


خودپرستی نامبارک حالتی‌ست
کاندر او ایمان ما انکار ماست


هر غزل کان بی‌من آید خوش بود
کاین نوا بی‌فر ز چنگ و تار ماست

#مولانا
فقیری از بازار عبور می کرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد.

هنگام رفتن صاحب دکان گفت : تو از بخار دیگ من استفاده کردی و باید پولش را بدهی. مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا می گذشت. از بهلول کمک خواست. بهلول به آشپز گفت : آیا این مرد از غذای تو خورده است؟ آشپز گفت : نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد و به زمین ریخت و گفت : ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر. آشپز با کمال تحیر گفت : این چه طرز پول دادن است؟ بهلول گفت : مطابق عدالت است کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند.
رفیقان ، دوستان ، ده ها گروهند
که هریک درمسیر امتحانند
گروهی صورتک برچهره دارند ، به ظاهردوست اما دشمنانند
گروهی وقت حاجت خاک بوسند ، ولی هنگام خدمت ها نهانند
گروهی خیروشردرفعلشان نیست ،نه زحمت بخش ونه راحت رسانند
گروهی دیده ناپاکند هشدار ، نگاه خودبه هرسو می دوانند
براین بی عصمتان ننگ جهان باد ، که چون خوکند و بل بدتر ازآنند
ولی یاران همدل ازره لطف ، به هرحالت که باشند مهربانند
رفیقان را درون جان نگهدار ، که آنها پر بهاتر از جهانند

#فریدون_مشیری
آورده اند که:
و چون فردوسی وفات کرد، شیخ ابوالقاسم کرگانی بر او نماز نکرده و عذر آورد که او مداح کفار بوده است. بعد از مدتی خواب دید که حکیم فردوسی در بهشت با فرشتگان است.
شیخ به او میگوید: به چه چیز خدای تعالی تو را آمرزید و در جنت ساکن گردانید؟
فردوسی گفت: به دو چیز، یکی به آنکه تو بر من نماز نکردی و دیگر آنکه این بیت در توحید گفته ام:
جهان را بلندی و پستی تویی
ندانم چه ای، هر چه هستی تویی
دلم بی وصل جانان جان نخواهد
که عاشق جان بی جانان نخواهد


دل دیوانگان عاقل نگردد
سر شوریدگان سامان نخواهد

طبیب عاشقان درمان نسازد
مریض عاشقی درمان نخواهد

#خواجوی_کرمانی
مهرپاکان درمیان جان نشان
دل مده الا به مهر دلخوشان


دل ترا در کوی  اهل دل کشد
تن ترادرحبس آب وگل کشد

#مولانا