تنها بدان خدايي ايمان دارم كه رقص بداند.
و چون ابليسام را ديدم، او را جدّي و كامل و ژرف و باوقار يافتم. او جانِ سنگيني بود. از راهِ اوست كه همهچیز فرو میافتد.
با خنده ميكُشند نه با خشم! خيز تا «جانِ سنگيني» را بكُشيم!
چون راهرفتن آموختم، به دويدن پرداختم. چون پروازكردن آموختم، ديگر برايِ جُنبيدن نياز به هيچ فشاري ندارم.
اكنون سبكبار ام؛ اكنون در پرواز؛ اكنون ميبينم خويشتن را در زيرِ پايِ خويش؛ اكنون خدايي در من رقصان است.
#فردریش_نیچه
#چنين_گفت_زرتشت
و چون ابليسام را ديدم، او را جدّي و كامل و ژرف و باوقار يافتم. او جانِ سنگيني بود. از راهِ اوست كه همهچیز فرو میافتد.
با خنده ميكُشند نه با خشم! خيز تا «جانِ سنگيني» را بكُشيم!
چون راهرفتن آموختم، به دويدن پرداختم. چون پروازكردن آموختم، ديگر برايِ جُنبيدن نياز به هيچ فشاري ندارم.
اكنون سبكبار ام؛ اكنون در پرواز؛ اكنون ميبينم خويشتن را در زيرِ پايِ خويش؛ اكنون خدايي در من رقصان است.
#فردریش_نیچه
#چنين_گفت_زرتشت
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در سیر [روحانی] ، معانی همه اسما الهی را فرا گرفتم و مشاهده کردم که آن ها به یک مسمی و یک عین باز می گردند ، آن مسمی همانی بود که من مشاهده می کردم و آن عین وجود من بود ، بنابراین سفر من جز در خود من نبود. جز به خودم رهنمون نشدم.
#ابن_عربی
#فتوحات_مکیه
خواجه بهاء الدین نقشبند می فرموند که اهل الله بعد از فناء و بقاء هرچه می بینند در خود می بینند و هرچه می شناسند در خود می شناسند ، و حیرت ایشان در وجود خود است.
#مکتوبات_ربانی
#ابن_عربی
#فتوحات_مکیه
خواجه بهاء الدین نقشبند می فرموند که اهل الله بعد از فناء و بقاء هرچه می بینند در خود می بینند و هرچه می شناسند در خود می شناسند ، و حیرت ایشان در وجود خود است.
#مکتوبات_ربانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دل از عشق پری رویان،
دل من بر نمی گیرد
مده پند من ای ناصح!
که با من در نمی گیرد
حدیث توبه و تقوی
مکن پیش من ای واعظ!
که با من هر چه می گویی
به جز ساغر نمی گیرد
خیال دست رنگینش
حمایل کرده ام زانرو
که در خاطر مرا نقشی
ازین خوشتر نمی گیرد
به خورشید رخش زان رو
تفأل می کند جانم
که عاشق فال دولت را
به هر اختر نمی گیرد
الا ای ساقی وحدت!
به پیش پیر میخانه
گرو کن خرقه ی خود را،
به ما دفتر نمی گیرد
دل من با لب لعلش
گرفت الفت به جان زان رو
که جز پیوند روحانی
در آن جوهر نمی گیرد
ز دست دلبر ساقی
نگیرد جام جز عارف
مرقع پوش رعنا را
رها کن گر نمی گیرد
به خلوت خانه ی طاعت
مکن ارشادم ای صوفی
که جز کوی مغان، عارف
ره دیگر نمی گیرد
نسیمی! گرچه اشعارت
به گوش دلبران هر یک
دُر شهوار می آید،
ولی بی زر نمی گیرد
#عمادالدین_نسیمی
#سماع
دل من بر نمی گیرد
مده پند من ای ناصح!
که با من در نمی گیرد
حدیث توبه و تقوی
مکن پیش من ای واعظ!
که با من هر چه می گویی
به جز ساغر نمی گیرد
خیال دست رنگینش
حمایل کرده ام زانرو
که در خاطر مرا نقشی
ازین خوشتر نمی گیرد
به خورشید رخش زان رو
تفأل می کند جانم
که عاشق فال دولت را
به هر اختر نمی گیرد
الا ای ساقی وحدت!
به پیش پیر میخانه
گرو کن خرقه ی خود را،
به ما دفتر نمی گیرد
دل من با لب لعلش
گرفت الفت به جان زان رو
که جز پیوند روحانی
در آن جوهر نمی گیرد
ز دست دلبر ساقی
نگیرد جام جز عارف
مرقع پوش رعنا را
رها کن گر نمی گیرد
به خلوت خانه ی طاعت
مکن ارشادم ای صوفی
که جز کوی مغان، عارف
ره دیگر نمی گیرد
نسیمی! گرچه اشعارت
به گوش دلبران هر یک
دُر شهوار می آید،
ولی بی زر نمی گیرد
#عمادالدین_نسیمی
#سماع
پشت شیشه مغازههایی که پردهی نقاشی گذاشته بودند میایستادم، مدتی خیره نگاه میکردم ، افسوس میخوردم که چرا نقاش نشدم، تنها کاری بود که دوست داشتم و خوشم میآمد.
با خودم فکر میکردم میدیدم تنها میتوانستم در نقاشی یک دلداری کوچکی برای خودم پیدا بکنم.
#صادق_هدایت
📚 #زنده_به_گور ص۱۷
با خودم فکر میکردم میدیدم تنها میتوانستم در نقاشی یک دلداری کوچکی برای خودم پیدا بکنم.
#صادق_هدایت
📚 #زنده_به_گور ص۱۷
یاریِ ظاهِر چه کار آیَد؟خوش آنْ یاری که او
هَم به ظاهِر یار بود و هَم به باطِن یار بود
صائب تبریزی
هَم به ظاهِر یار بود و هَم به باطِن یار بود
صائب تبریزی
"گریز" معشوق از عاشق برای ان است
كه وصال نه "اندک" كاری است
چنانكه عاشق را تن در می باید داد
تا او او نبود معشوق را هم
تن در می باید داد تا عاشق او بود
تا در درون او او را تمام نخورد
و از خودش نشمارد
و تا به كلی "قبولش نكند"
از او گریزان بود
اگر چه او این حقیقت نداند
در ظاهر علم دل و جان او داند
كه نهنگ عشق كه در نهاد عاشق است
از او چه می كشد به دم
یا بدو چه می فرستد
انگاه این اتحاد "انواع" بود
گاه او "شمشير" آید و این نیام
و گاه بعكس
و گاه حساب را در او "راه" نبود....
#جناب_احمد_غزالی
#سوانح_العشاق
كه وصال نه "اندک" كاری است
چنانكه عاشق را تن در می باید داد
تا او او نبود معشوق را هم
تن در می باید داد تا عاشق او بود
تا در درون او او را تمام نخورد
و از خودش نشمارد
و تا به كلی "قبولش نكند"
از او گریزان بود
اگر چه او این حقیقت نداند
در ظاهر علم دل و جان او داند
كه نهنگ عشق كه در نهاد عاشق است
از او چه می كشد به دم
یا بدو چه می فرستد
انگاه این اتحاد "انواع" بود
گاه او "شمشير" آید و این نیام
و گاه بعكس
و گاه حساب را در او "راه" نبود....
#جناب_احمد_غزالی
#سوانح_العشاق
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
و ندانستم كه كيست ...
مكان و موقعيّت مرا بداند،
غير از عشق و كتمان اسرارم
و مراعات عهد و پيماني را كه بستهام؟
#ابن_فارض_مصری
مكان و موقعيّت مرا بداند،
غير از عشق و كتمان اسرارم
و مراعات عهد و پيماني را كه بستهام؟
#ابن_فارض_مصری
تن به جان زنده است و جان از عشق
در بدن روح ما روان از عشق
عشق داند که ذوق عاشق چیست؟
باز جو ذوق عاشقان از عشق
هر چه در کاینات موجود است
جود عشق است، باشد آن از عشق
عاشقان عشق را به جان جویند
عاقلان اند غافلان از عشق
نعمت الله که میر مستان است
می دهد بنده را نشان از عشق
شاه نعمت الله ولی
در بدن روح ما روان از عشق
عشق داند که ذوق عاشق چیست؟
باز جو ذوق عاشقان از عشق
هر چه در کاینات موجود است
جود عشق است، باشد آن از عشق
عاشقان عشق را به جان جویند
عاقلان اند غافلان از عشق
نعمت الله که میر مستان است
می دهد بنده را نشان از عشق
شاه نعمت الله ولی
من رند خراباتم ایمن ز کراماتم
در گوشه میخانه، دایم به مناجاتم
سر حلقه رندانم، ساقی حریفانم
نه زاهد درویشم،سلطان خراباتم
من آینه اویم در آینه او جویم
از ذوق سخن گویم آسوده ز طاماتم
خواهی که صفاتداو در ذات یکی بینی
مجموع صفاتس بین در آینه ذاتم
من سید عشاقم بگزیده آفاقم
در هر دو جهان طاقم این است مقاماتم
شاه نعمت الله ولی
در گوشه میخانه، دایم به مناجاتم
سر حلقه رندانم، ساقی حریفانم
نه زاهد درویشم،سلطان خراباتم
من آینه اویم در آینه او جویم
از ذوق سخن گویم آسوده ز طاماتم
خواهی که صفاتداو در ذات یکی بینی
مجموع صفاتس بین در آینه ذاتم
من سید عشاقم بگزیده آفاقم
در هر دو جهان طاقم این است مقاماتم
شاه نعمت الله ولی
می خوردم و از خمار رستم
مخمور نیم که مست هستم
در کوی فنا فتاده بودم
ساقی بقا گرفت دستم
رندانه حریف میفروشم
از صحبت عقل باز رستم
خورشیدم و سایه می نمایم
این طرفه نگر که نیست هستم
زاهد تو مدام خود پرستی
من عاشق و رند و می پرستم
شادی روان نعمت الله
می خوردم و توبه را شکستم
شاه نعمت الله
مخمور نیم که مست هستم
در کوی فنا فتاده بودم
ساقی بقا گرفت دستم
رندانه حریف میفروشم
از صحبت عقل باز رستم
خورشیدم و سایه می نمایم
این طرفه نگر که نیست هستم
زاهد تو مدام خود پرستی
من عاشق و رند و می پرستم
شادی روان نعمت الله
می خوردم و توبه را شکستم
شاه نعمت الله
بادِ رحمتِ عشقِ لایزالی؛
دل را در ولایت های خود می گرداند
تا جایی ساکن شود و سکون یابد
و قلب خود متقلّبست است
یعنی گردنده است
از گردیدن نایستد....
ای عزیز؛
چون خواهند که در ولایتی
نیاز دل سالک را آنجا متوقف گردانند
و قبض روح او کنند ؛
در آن مقام او را محتاج و
مشتاق زمین و مقام گردانند
تا سر بدان مقام فرو آرد و بدان قانع شود.
#عین_القضات_همدانی
#تمهیدات
دل را در ولایت های خود می گرداند
تا جایی ساکن شود و سکون یابد
و قلب خود متقلّبست است
یعنی گردنده است
از گردیدن نایستد....
ای عزیز؛
چون خواهند که در ولایتی
نیاز دل سالک را آنجا متوقف گردانند
و قبض روح او کنند ؛
در آن مقام او را محتاج و
مشتاق زمین و مقام گردانند
تا سر بدان مقام فرو آرد و بدان قانع شود.
#عین_القضات_همدانی
#تمهیدات
از منظر عارفان ، "خدا" می آید تا "خود" برود. انسان "بی خدا" به همان اندازه در معرض خطر "خود خدا پنداری" قرار دارد، که دیندارِ بی تزکیه و جاهل و خود حق پندار.
انسان باید در جایی بشکند تا به دام "خود خدا پنداری" نیافتد. انسان باید خُردی و ناچیزی خود را دریابد تا توهّم خودبزرگ بینی برش ندارد.
عبادت و راز ونیاز جایی و فرصتی و مجالی برای اظهار ناچیزی "خود" و دیدن عجز "خود" است. تا بدانی عالم بزرگ تر و تو کوچک تر از آنی که کل حقیقت را در مشت خود داشته باشی.
فصوص_الحکم
ابن_عربی
️ ️
انسان باید در جایی بشکند تا به دام "خود خدا پنداری" نیافتد. انسان باید خُردی و ناچیزی خود را دریابد تا توهّم خودبزرگ بینی برش ندارد.
عبادت و راز ونیاز جایی و فرصتی و مجالی برای اظهار ناچیزی "خود" و دیدن عجز "خود" است. تا بدانی عالم بزرگ تر و تو کوچک تر از آنی که کل حقیقت را در مشت خود داشته باشی.
فصوص_الحکم
ابن_عربی
️ ️
اول رخ خود به ما نبایست نمود
تا آتش ما جای دگر گردد دود
اکنون که نمودی و ربودی دل ما
ناچار ترا دلبر ما باید بود
#ابوسعید_ابوالخیر
تا آتش ما جای دگر گردد دود
اکنون که نمودی و ربودی دل ما
ناچار ترا دلبر ما باید بود
#ابوسعید_ابوالخیر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از آن رنگ رخم خون در دل افتاد...
آواز فوق العاده زیبای استاد #محمدرضا_شجریان
همراه با #دوتار نوازی استاد #عثمان_محمدپرست
آواز فوق العاده زیبای استاد #محمدرضا_شجریان
همراه با #دوتار نوازی استاد #عثمان_محمدپرست
خاکساران که گو به پاکردند
کی توانند گرد ما گردند
عاشقانی که عشق می بازند
پیش معشوق جان فدا کردند
می خمخانهٔ حدوث و قدم
باده نوشان به جرعه ای خوردند
دُرد دردش به دست رندان ده
نه به آن زاهدان که بی دردند
گر صدند ار هزار اهل کمال
عاشقانه به عشق او فردند
زندگانی که کشتهٔ عشقند
نزد مردان مرد ما مردند
کرم حضرت خدا و رسول
نعمت الله به ذوق پروردند
حضرت شاه نعمتالله ولی
کی توانند گرد ما گردند
عاشقانی که عشق می بازند
پیش معشوق جان فدا کردند
می خمخانهٔ حدوث و قدم
باده نوشان به جرعه ای خوردند
دُرد دردش به دست رندان ده
نه به آن زاهدان که بی دردند
گر صدند ار هزار اهل کمال
عاشقانه به عشق او فردند
زندگانی که کشتهٔ عشقند
نزد مردان مرد ما مردند
کرم حضرت خدا و رسول
نعمت الله به ذوق پروردند
حضرت شاه نعمتالله ولی
ایستادن نَفَسی نزد مسیحا نَفَسی
بِه زِ صد سال نماز است به پایان بردن
یک طواف سر کویِ وَلیِ حق کردن
بِه زِ صد حج قبول است به دیوان بردن
#فیض_کاشانی
بِه زِ صد سال نماز است به پایان بردن
یک طواف سر کویِ وَلیِ حق کردن
بِه زِ صد حج قبول است به دیوان بردن
#فیض_کاشانی
دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد
سر ما فرونیاید به کمان ابروی کس
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد
به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله
به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن
مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد
من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرییم
که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد
سزدم چو ابر بهمن که بر این چمن بگریم
طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد
#حضرت_حافظ
که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد
سر ما فرونیاید به کمان ابروی کس
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد
به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله
به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن
مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد
من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرییم
که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد
سزدم چو ابر بهمن که بر این چمن بگریم
طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد
#حضرت_حافظ
تارهای بی کوک و کمان باد ولنگار
باران را گو بی آهنگ ببار
غبارآلوده از جهان تصویری واژگونه در آبگینه بیقرار
باران را گو بیمقصود ببار
لبخند بیصدای صد هزار حباب در فرار
باران را گو به ریشخند ببار
چون تارها کشیده و کمان کش باد آزمودهتر شود
و نجوای بی کوک به ملال انجامد
باران را رها کن و خاک را بگذار تا با همه گلویش سبز بخواند
باران را اکنون گو بازیگوشانه ببار
احمدشاملو
باران را گو بی آهنگ ببار
غبارآلوده از جهان تصویری واژگونه در آبگینه بیقرار
باران را گو بیمقصود ببار
لبخند بیصدای صد هزار حباب در فرار
باران را گو به ریشخند ببار
چون تارها کشیده و کمان کش باد آزمودهتر شود
و نجوای بی کوک به ملال انجامد
باران را رها کن و خاک را بگذار تا با همه گلویش سبز بخواند
باران را اکنون گو بازیگوشانه ببار
احمدشاملو
قطعه ای از مقالات شمس تبریزی
و توضیح از کتاب حجره خورشید صحبت ۲۳۵
هرکه را سعادت باشد نصیحت او را صیقل باشد بر روی آینه؛ و هرکه را سعادت نباشد، سخن نصیحت او را تاریک کند، و آینه او را زنگ افزاید، آن خود آینه نباشد که به صیقل زنگ افزاید، الا در زعم او
شرح:
پس نکو گفت آن رسول خوش جواز
ذره ای عقلت به از صوم و نماز
تا جلا باشد مر آن آینه را
که صفا آید ز طاعت سینه را
لیک گر آیینه از بن فاسدست
صیقل او را دیر باز آرد به دست
وان گزین آیینه کو خوش مغرس است
اندکی صیقل گری آن را بس است
مولانا
پند و نصیحت می تواند صیقل بخش و پاک کننده زنگارهای وجود باشد، با این شرط که پذیرایش باشیم. اگر طالب آینگی نباشیم هیچ صیقلی را نمی پذیریم. برای آینه شدن ابتدا باید بپذیریم که آینه نیستم؛ بدانیم نوری هست که هنوز در درون خود نیافته ایم و آگاه باشیم تصویری هست که هنوز محل تجلی آن نگشته ایم. خواست ما برای پاک شدن و صیقل یافتن است که آینه شدن را ممکن می سازد . برای آینه شدن باید صیقل بخوریم و صیقل ها البته از جنس آتشند؛ همان ها که درد و رنج را موجب می شوند. درد، ریاضت، طاعت، جفای یار، نصیحت، آتش شوق، نیاز، عشق، بیماری، عجز...از جمله اموری هستند که به گفته مولانا می توانند با زدودن زنگارها، آینه وجود مارا پاک کنند.
برای آینه شدن باید از همه اوصاف خود دست بکشیم، همان ها که ما را متمایز می کند و به ما تعین می بخشد. با آینه شدن است که به آن نفس کلی واحد می پیوندیم و کل می شویم.
و توضیح از کتاب حجره خورشید صحبت ۲۳۵
هرکه را سعادت باشد نصیحت او را صیقل باشد بر روی آینه؛ و هرکه را سعادت نباشد، سخن نصیحت او را تاریک کند، و آینه او را زنگ افزاید، آن خود آینه نباشد که به صیقل زنگ افزاید، الا در زعم او
شرح:
پس نکو گفت آن رسول خوش جواز
ذره ای عقلت به از صوم و نماز
تا جلا باشد مر آن آینه را
که صفا آید ز طاعت سینه را
لیک گر آیینه از بن فاسدست
صیقل او را دیر باز آرد به دست
وان گزین آیینه کو خوش مغرس است
اندکی صیقل گری آن را بس است
مولانا
پند و نصیحت می تواند صیقل بخش و پاک کننده زنگارهای وجود باشد، با این شرط که پذیرایش باشیم. اگر طالب آینگی نباشیم هیچ صیقلی را نمی پذیریم. برای آینه شدن ابتدا باید بپذیریم که آینه نیستم؛ بدانیم نوری هست که هنوز در درون خود نیافته ایم و آگاه باشیم تصویری هست که هنوز محل تجلی آن نگشته ایم. خواست ما برای پاک شدن و صیقل یافتن است که آینه شدن را ممکن می سازد . برای آینه شدن باید صیقل بخوریم و صیقل ها البته از جنس آتشند؛ همان ها که درد و رنج را موجب می شوند. درد، ریاضت، طاعت، جفای یار، نصیحت، آتش شوق، نیاز، عشق، بیماری، عجز...از جمله اموری هستند که به گفته مولانا می توانند با زدودن زنگارها، آینه وجود مارا پاک کنند.
برای آینه شدن باید از همه اوصاف خود دست بکشیم، همان ها که ما را متمایز می کند و به ما تعین می بخشد. با آینه شدن است که به آن نفس کلی واحد می پیوندیم و کل می شویم.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ابوسعید ابوالخیر در راه بود، گفت: «هر جا که نظر میکنم، بر زمین همه گوهر ریخته و بر در و دیوار همه زر آویخته. کسی نمیبیند و کسی نمیچیند.»
گفتند: کو، کجاست؟
گفت: همهجاست، هر جا که میتوان خدمتی کرد؛....
.
گفتند: کو، کجاست؟
گفت: همهجاست، هر جا که میتوان خدمتی کرد؛....
.
دوش جان دزدیده از دل راه جانان برگرفت
دل چو واقف شد به تک رفت و دل از جان برگرفت
جان چو شد نزدیک جانان دید دل را نزد او
غصهها کردش، ز پشت دست دندان برگرفت
ناگهی بادی برآمد مشکبار از پیش و پس
برقع صورت ز پیش روی جانان برگرفت
جان ز خود فانی شد و دل در عدم معدوم گشت
عقل حیلتگر به کلی دست ازیشان برگرفت...
حضرت عطار
دل چو واقف شد به تک رفت و دل از جان برگرفت
جان چو شد نزدیک جانان دید دل را نزد او
غصهها کردش، ز پشت دست دندان برگرفت
ناگهی بادی برآمد مشکبار از پیش و پس
برقع صورت ز پیش روی جانان برگرفت
جان ز خود فانی شد و دل در عدم معدوم گشت
عقل حیلتگر به کلی دست ازیشان برگرفت...
حضرت عطار