شبلی روزی به صحرا برون شد؛
گروهی را دید همه افتاده و هر یک خشتی زیر سر نهاده و جان به چنبر گردن رسیده ! رقّت انسانیّت و درد آدمیّت در سینه او پدید آمد و گفت :
خدایا، از اینان چه خواهی که بار درد بر دلشان نهادی و آتش عشق در خرمنشان زدی و عاقبت ایشان را به تیغ غیرت می کشی؟؟؟
خطاب آمد به پنهانی، که ای شبلی من ایشان را بکُشم و دِیَت آنان بدهم.
شبلی پرسید دِیَت ایشان چه باشد؟ خطاب آمد :
هر که کُشته تیغ جلال ما باشد دیَت او دیدار جمال ما باشد.
با لشکر عشق تو مرا پیکار است
تا کشته شوم که کشته را مقدار است
گر کشته دست را دیت دینار است
مر کشته عشق را دیت دیدار است
گروهی را دید همه افتاده و هر یک خشتی زیر سر نهاده و جان به چنبر گردن رسیده ! رقّت انسانیّت و درد آدمیّت در سینه او پدید آمد و گفت :
خدایا، از اینان چه خواهی که بار درد بر دلشان نهادی و آتش عشق در خرمنشان زدی و عاقبت ایشان را به تیغ غیرت می کشی؟؟؟
خطاب آمد به پنهانی، که ای شبلی من ایشان را بکُشم و دِیَت آنان بدهم.
شبلی پرسید دِیَت ایشان چه باشد؟ خطاب آمد :
هر که کُشته تیغ جلال ما باشد دیَت او دیدار جمال ما باشد.
با لشکر عشق تو مرا پیکار است
تا کشته شوم که کشته را مقدار است
گر کشته دست را دیت دینار است
مر کشته عشق را دیت دیدار است
نقل است که مردی پیش (بایزید بسطامی) آمد و پرسید که: من از تو کرامت ها می شنوم و عجب می دارم چیزی بگوی تا شک از دل من برداری. شیخ گفت: چه می شنوی؟ بباید گفت. آن مرد گفت: چنین می گویند که بر سر آب می روی و در هوا می پری و در میان بانگ نماز و قامت به مکه می روی و نماز می کنی و باز می آیی. شیخ گفت: این چه خطر دارد؟ مرغ و ماهی که ایشان را ثواب و عقاب نیست بیش از این بکنند قدرت مومن به درجه بیش از ایشان باشد و جنی یی به کم از این به مکه رود و خبر باز آرد بی خبر مردی بود که دیوی را بیش از مومنی پندارد. آنگاه وقتش خوش گشت و اضطرابی در وی پیدا شد و گفت: مرد مردانه آن بود که مکه پیش او آید و کعبه گرد او طواف کند و از رفتن و آمدن او کس خبر ندارد.
روزی شخصی نزد ابوسعید میرود و از او درخواست میکند که از اسرار حقتعالی نکتهای را برای وی بازگوید، اما از آنجا که این شیخ والامرتبه همه افراد را شایسته آگاهی از اسرار الهی نمیدانست، تصمیم گرفت درجه راز نگاهداری او را بسنجد. بدینمنظور موشی را که در جعبهای قرار داده بود، به او داد گفت: این جعبه را نگاهدار و چند روز دیگر نزد من آی تا سرّی از اسرار الهی را به تو بازنمایم. آن مرد طاقت نیاورد و چون به خانه رفت «سرحقه (جعبه) را باز کرد، موش بیرون جَست و برفت. مرد پیش شیخ آمد و گفت: ای شیخ من از تو سرّ خدای تعالی طلب کردم تو موش به من دادی؟
شیخ گفت: ما موشی در حقّه (جعبه) به تو دادیم، تو پنهان نتوانستی داشت، سرّ خدای را باتو بگوییم چگونه نگاه خواهی داشت؟ میتوان رهنمود شیخ را که همه شایستگی حفظ اسرار را ندارند
شیخ گفت: ما موشی در حقّه (جعبه) به تو دادیم، تو پنهان نتوانستی داشت، سرّ خدای را باتو بگوییم چگونه نگاه خواهی داشت؟ میتوان رهنمود شیخ را که همه شایستگی حفظ اسرار را ندارند
من مست جام باقیام، دارم هوای عاشقی
حیران روی ساقیام، دارم هوای عاشقی
ای جان و ای جانان من، دارم هوای عاشقی
ای وصل و ای هجران من، دارم هوای عاشقی
جان در برِ جانانه شد، دل بر سر پیمانه شد
تن ساکن میخانه شد، دارم هوای عاشقی
ابوسعید ابوالخیر
حیران روی ساقیام، دارم هوای عاشقی
ای جان و ای جانان من، دارم هوای عاشقی
ای وصل و ای هجران من، دارم هوای عاشقی
جان در برِ جانانه شد، دل بر سر پیمانه شد
تن ساکن میخانه شد، دارم هوای عاشقی
ابوسعید ابوالخیر
گنج حسن دگران را چه کنم بی رخ تو؟
من برای تو خَرابم، تو برای دگران
خلوت وصل تو جای دگرانست، دريغ!
کاش بودم من دل خسته بجای دگران...
#هلالی_جغتایی
من برای تو خَرابم، تو برای دگران
خلوت وصل تو جای دگرانست، دريغ!
کاش بودم من دل خسته بجای دگران...
#هلالی_جغتایی
ز بامداد درآورد دلبرم جامی
به ناشتاب چشانید خام را خامی
نه بادهاش ز عَصیر و نه جامِ او ز زُجاج
نه نُقلِ او چو خسیسان به قند و بادامی
به بادِ باده مرا داد همچو کَه بر باد
به آبِ گرم مرا کرد یار اِکرامی
بسی نمودم سالوس و او مرا میگفت
مکن مکن، که کم افتد ازین به ایامی
طریقِ ناز گرفتم، که نی برو امروز
ستیزه کرد و مرا داد چند دشنامی
چنین شراب و چو من ساقی و تو گویی نی
که گوید این نه مگر جاهلی و یا عامی
هزار مینکند آنچه کرد دشنامش
خراب گشتم، نی ننگ ماند و نی نامی
چگونه مست نگردی ز لطفِ آن شاهی
که او خراب کند عالمی به پیغامی؟
دلی بباید تا این سخن تمام کنم
خراب کرد دلم را چنان دلارامی
سری نهادم بر پای او چو مستان من
پدید شد سرِ مستِ مرا سرانجامی
سر مرا به بر اندر گرفت و خوش بنواخت
غریب دلبریی و بَدیع اَنعامی
و آنگه از سرِ رِقَّت به حاضران میگفت
نه درخورست چنین مرغ با چنین دامی
به باغ بلبلِ مستم، صَفیرِ من بشنو
مباش در قفسی و کناره بامی
فروکشیدم و باقی غزل نخواهم گفت
مگر بیابم چون خویش دوزخ آشامی
#دیوان_شمس
به ناشتاب چشانید خام را خامی
نه بادهاش ز عَصیر و نه جامِ او ز زُجاج
نه نُقلِ او چو خسیسان به قند و بادامی
به بادِ باده مرا داد همچو کَه بر باد
به آبِ گرم مرا کرد یار اِکرامی
بسی نمودم سالوس و او مرا میگفت
مکن مکن، که کم افتد ازین به ایامی
طریقِ ناز گرفتم، که نی برو امروز
ستیزه کرد و مرا داد چند دشنامی
چنین شراب و چو من ساقی و تو گویی نی
که گوید این نه مگر جاهلی و یا عامی
هزار مینکند آنچه کرد دشنامش
خراب گشتم، نی ننگ ماند و نی نامی
چگونه مست نگردی ز لطفِ آن شاهی
که او خراب کند عالمی به پیغامی؟
دلی بباید تا این سخن تمام کنم
خراب کرد دلم را چنان دلارامی
سری نهادم بر پای او چو مستان من
پدید شد سرِ مستِ مرا سرانجامی
سر مرا به بر اندر گرفت و خوش بنواخت
غریب دلبریی و بَدیع اَنعامی
و آنگه از سرِ رِقَّت به حاضران میگفت
نه درخورست چنین مرغ با چنین دامی
به باغ بلبلِ مستم، صَفیرِ من بشنو
مباش در قفسی و کناره بامی
فروکشیدم و باقی غزل نخواهم گفت
مگر بیابم چون خویش دوزخ آشامی
#دیوان_شمس
سعدی! خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصور است
زنهار از این امید درازت که در دل است
هیهات از این خیال محالت که در سر است
#حضرت_سعدی
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصور است
زنهار از این امید درازت که در دل است
هیهات از این خیال محالت که در سر است
#حضرت_سعدی
چه خوشی عشق، چه مستی،چو قدح بر کف دستی
خنک آنجا که نشستی، خنک آن دیده ی جان را
زتو هر ذره جهانی، زتو هر قطره چو جانی
چو زتو یافت نشانی، چه کند نام و نشان را
#حضرت_مولانـــــــــا
خنک آنجا که نشستی، خنک آن دیده ی جان را
زتو هر ذره جهانی، زتو هر قطره چو جانی
چو زتو یافت نشانی، چه کند نام و نشان را
#حضرت_مولانـــــــــا
از خدا این و آن طلب چه کنی
از خدا جز خدا چه می جوئی
حضرت او از او طلب می کن
از شه و از گدا چه می جوئی
او از او جو که جستجو این است
از گدا پادشاه چه می جوئی
وحده لاشریک له می گو
دو مگو دو سرا چه می جوئی
در پی این جهان چه می گردی
تو از این بی وفا چه می جوئی
دُرد دردش دوای درد دل است
به از این خود دوا چه می جوئی
غرق دریای رحمتی شب و روز
غیر ما را ز ما چه می جوئی
ذات باقی طلب چو سید ما
از فنا و بقا چه می جوئی
شاه نعمتالله ولی
از خدا جز خدا چه می جوئی
حضرت او از او طلب می کن
از شه و از گدا چه می جوئی
او از او جو که جستجو این است
از گدا پادشاه چه می جوئی
وحده لاشریک له می گو
دو مگو دو سرا چه می جوئی
در پی این جهان چه می گردی
تو از این بی وفا چه می جوئی
دُرد دردش دوای درد دل است
به از این خود دوا چه می جوئی
غرق دریای رحمتی شب و روز
غیر ما را ز ما چه می جوئی
ذات باقی طلب چو سید ما
از فنا و بقا چه می جوئی
شاه نعمتالله ولی
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
#حضرت_حافظ
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
#حضرت_حافظ
بنان بیدل(شور)
@Jane_oshaagh
استاد #بنان
دستگاه شور
بیدل و خسته
در این شهرم و دلداری نیست
#همای_شیرازی
ویلون استاد #محمودتاجبخش
(از موسیقی ایرانی گریه شمع)
دستگاه شور
بیدل و خسته
در این شهرم و دلداری نیست
#همای_شیرازی
ویلون استاد #محمودتاجبخش
(از موسیقی ایرانی گریه شمع)
مرضیه چشم بی سرمه(شور)
@Jane_oshaagh
#بانو_مرضیه
چشم بی سرمه
دستگاه شور
از شاخه گل ۱۹۶
شعر و آهنگ :
#علی_اکبر_شیدا
با تنظیم #جواد_معروفی
نوازندگان : ارکستر گلها
چشم بی سرمه
دستگاه شور
از شاخه گل ۱۹۶
شعر و آهنگ :
#علی_اکبر_شیدا
با تنظیم #جواد_معروفی
نوازندگان : ارکستر گلها
چون خار بکاری رخ گل میخاری
تا گل ناری بر ندهد گلناری
فعل تو چو تخم و این جهان طاهون است
تا خشت بر آسیا بری خاک آری
#رباعی_مولانا
تا گل ناری بر ندهد گلناری
فعل تو چو تخم و این جهان طاهون است
تا خشت بر آسیا بری خاک آری
#رباعی_مولانا
دلشدهٔ کوی توام دار به گیسوی توام
مستِ تن وبوی توام محو لب و روی توام
جزتو به کس برحذرم گرکه روم در خطرم
نازِ نگاهت نظرم هیچ مگو رهگذرم
#حضرت_مولانا
مستِ تن وبوی توام محو لب و روی توام
جزتو به کس برحذرم گرکه روم در خطرم
نازِ نگاهت نظرم هیچ مگو رهگذرم
#حضرت_مولانا
زمانی که شیخ خرقانی
وفات کردند
چون دفنش کردند شب را برفی عظیم آمد دیگر روز سنگی بزرگ سپید بر خاک او نهاده دیدم و نشان قدم شیر یافتند دانستند که آن سنگ را شیر آورده است و بعضی گویند شیر را دیدند بر سر خاک او طواف میکرد و در افواهست که شیخ گفته است که هر که دست بر سنگ خاک ما نهد و حاجت خواهد روا شود و مجرب است از بعد آن
تذکره الاولیاء
وفات کردند
چون دفنش کردند شب را برفی عظیم آمد دیگر روز سنگی بزرگ سپید بر خاک او نهاده دیدم و نشان قدم شیر یافتند دانستند که آن سنگ را شیر آورده است و بعضی گویند شیر را دیدند بر سر خاک او طواف میکرد و در افواهست که شیخ گفته است که هر که دست بر سنگ خاک ما نهد و حاجت خواهد روا شود و مجرب است از بعد آن
تذکره الاولیاء
مائیم که از بادهٔ بیجام خوشیم
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما
مائیم که بیهیچ سرانجام خوشیم
#مولانا
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما
مائیم که بیهیچ سرانجام خوشیم
#مولانا
روزی که خیال دلستان رقص کند
یک جان چکند که صد جهان رقص کند
هر پرده که میزنند در خانهٔ دل
مسکنی تن بینوا همان رقص کند
#مولانا
یک جان چکند که صد جهان رقص کند
هر پرده که میزنند در خانهٔ دل
مسکنی تن بینوا همان رقص کند
#مولانا
#حفظی
شکرگزاری، ثروت است و گله و شکایت، فقر (سرود مذهبی مسیحی)
از کتابِ: معجزه ی شکرگزاری اثر راندا بِرن
شکرگزاری، ثروت است و گله و شکایت، فقر (سرود مذهبی مسیحی)
از کتابِ: معجزه ی شکرگزاری اثر راندا بِرن