هر عضو تنت ساده تر از عضو دگر بود
موئی که بر اندام تو دیدیم کمر بود
از درد جدائی مژه بر هم نزدم دوش
با آنکه سراپای تو در مد نظر بود
زد بخت بدم نغمه ی هجران تو بر گوش
این زاغ سیه رو چه بلا شوم خبر بود
در کوی تو دوش از اثر تیزی خویت
پای مژه را بر دم شمشیر گذر بود
تا صبحدم از ناله نیاسود همانا
مرغ دلم از قافیه سنجان سحر بود
طوطی نخورد خون دل اما چه توان کرد
در هند به بخت بد ما قحط شکر بود
شد کام دل از یاد زهی سستی طالع
امشب که دعا دست در آغوش اثر بود
گفتند چه بودت به جهان رهزن اقبال
نالیدم و گفتم که هنر بود ،هنر بود
#طالب چه عجب گر دل و دین داد به تاراج
او نو سفر و بادیه پر خوف و خطر بود
طالب آملی
موئی که بر اندام تو دیدیم کمر بود
از درد جدائی مژه بر هم نزدم دوش
با آنکه سراپای تو در مد نظر بود
زد بخت بدم نغمه ی هجران تو بر گوش
این زاغ سیه رو چه بلا شوم خبر بود
در کوی تو دوش از اثر تیزی خویت
پای مژه را بر دم شمشیر گذر بود
تا صبحدم از ناله نیاسود همانا
مرغ دلم از قافیه سنجان سحر بود
طوطی نخورد خون دل اما چه توان کرد
در هند به بخت بد ما قحط شکر بود
شد کام دل از یاد زهی سستی طالع
امشب که دعا دست در آغوش اثر بود
گفتند چه بودت به جهان رهزن اقبال
نالیدم و گفتم که هنر بود ،هنر بود
#طالب چه عجب گر دل و دین داد به تاراج
او نو سفر و بادیه پر خوف و خطر بود
طالب آملی
حکایت
روزي شيخ ابوسعيد ابوالخير به تعزيتي در نيشابور رفت.
هر كه در مجلس وارد ميشد، رسم بود كه افرادي اسم و رسم و القاب ايشان را آواز مي نمودند.
چون شيخ را بديدند، فروماندند و ندانستند كه چه گويند
از مريدان شيخ پرسيدند كه؛
شيخ را چه لقب گوييم؟
شيخ چون آن فروماندگي در ايشان بديد.
فرمود: برويد و آواز دهيد كه هيچكسِ بنِ هيچكس را راه دهيد.....
اندر سرم ار عقل و تمیز است توئی
وانچ از من بیچاره عزیز است توئی
چندانکه به خود مینگرم هیچ نیم
بالجمله ز من هر آنچه چیز است توئی
روزي شيخ ابوسعيد ابوالخير به تعزيتي در نيشابور رفت.
هر كه در مجلس وارد ميشد، رسم بود كه افرادي اسم و رسم و القاب ايشان را آواز مي نمودند.
چون شيخ را بديدند، فروماندند و ندانستند كه چه گويند
از مريدان شيخ پرسيدند كه؛
شيخ را چه لقب گوييم؟
شيخ چون آن فروماندگي در ايشان بديد.
فرمود: برويد و آواز دهيد كه هيچكسِ بنِ هيچكس را راه دهيد.....
اندر سرم ار عقل و تمیز است توئی
وانچ از من بیچاره عزیز است توئی
چندانکه به خود مینگرم هیچ نیم
بالجمله ز من هر آنچه چیز است توئی
بوی آن باغ و بهار و گلبن رعناست این
بوی آن یار جهان آرای جان افزاست این
این چنین بویی کز او اجزای عالم مست شد
از زمین نبود مگر از جانب بالا است این
اختران گویند از بالا که این خورشید چیست
ماهیان گویند در دریا که چه غوغاست این
آفتابش رویها را می کند چون آفتاب
رشک جان ماه سیم افشان خوش سیماست این
بعد چندین سال حسن یوسفی واپس رسید
این چه حسن و خوبی است این حیرت حور است این
این عجب خضری است ساقی گشته از آب حیات
کوه قاف نادر است و نادره عنقاست این
شعله ی انافتحنا مشرق و مغرب گرفت
قره العین و حیات جان مولاناست این
این چه می پوشی مپوشان ظاهر و مطلق بگو
سنجق نصرالله و اسپاه شاه ماست این
این امان هر دو عالم وین پناه هر دو کون
دستگیر روز سخت و کافل فرداست این
چرخ را چرخی دگر آموخت پرآشوب و شور
این چه عشق است ای خداوند و عجب سوداست این
ای خوش آوازی که آوازت به هر دل می رسد
شرح کن این را که گوهرهای آن دریاست این
دیوان_شمس
بوی آن یار جهان آرای جان افزاست این
این چنین بویی کز او اجزای عالم مست شد
از زمین نبود مگر از جانب بالا است این
اختران گویند از بالا که این خورشید چیست
ماهیان گویند در دریا که چه غوغاست این
آفتابش رویها را می کند چون آفتاب
رشک جان ماه سیم افشان خوش سیماست این
بعد چندین سال حسن یوسفی واپس رسید
این چه حسن و خوبی است این حیرت حور است این
این عجب خضری است ساقی گشته از آب حیات
کوه قاف نادر است و نادره عنقاست این
شعله ی انافتحنا مشرق و مغرب گرفت
قره العین و حیات جان مولاناست این
این چه می پوشی مپوشان ظاهر و مطلق بگو
سنجق نصرالله و اسپاه شاه ماست این
این امان هر دو عالم وین پناه هر دو کون
دستگیر روز سخت و کافل فرداست این
چرخ را چرخی دگر آموخت پرآشوب و شور
این چه عشق است ای خداوند و عجب سوداست این
ای خوش آوازی که آوازت به هر دل می رسد
شرح کن این را که گوهرهای آن دریاست این
دیوان_شمس
شد دلیل نیک بختی چار چیز
هرکه این چارش بود باشد عزیز
اصل پاک آمد دلیل نیک بخت
نیست بی اصل سزای تاج و تخت
یک دلیل دیگر آمد قلب پاک
گر دلت پاکست نبود هیچ باک
نیک بختان را بود رای صواب
آنکه بد رایست باشد در عذاب
هر که ایمن از عذاب حق بود
نیست مؤمن کافر مطلق بود
عمر دنیا پنج روزی بیش نیست
غافلست آنکس که پیش اندیش نیست
ترک لذات جهان باید گرفت
دامن صاحب دلان باید گرفت
در پی لذات نفسانی مباش
دوست دار عالم فانی مباش
نیست حاصل رنج دنیا بردنت
عاقبت چون میبباید مردنت
از تنت چون جان روان خواهد شدن
خاکت اندر استخوان خواهد شدن
مر ترا از دادن جان چاره نیست
رهزنت جز نفسک اماره نیست
#جناب_عطار
هرکه این چارش بود باشد عزیز
اصل پاک آمد دلیل نیک بخت
نیست بی اصل سزای تاج و تخت
یک دلیل دیگر آمد قلب پاک
گر دلت پاکست نبود هیچ باک
نیک بختان را بود رای صواب
آنکه بد رایست باشد در عذاب
هر که ایمن از عذاب حق بود
نیست مؤمن کافر مطلق بود
عمر دنیا پنج روزی بیش نیست
غافلست آنکس که پیش اندیش نیست
ترک لذات جهان باید گرفت
دامن صاحب دلان باید گرفت
در پی لذات نفسانی مباش
دوست دار عالم فانی مباش
نیست حاصل رنج دنیا بردنت
عاقبت چون میبباید مردنت
از تنت چون جان روان خواهد شدن
خاکت اندر استخوان خواهد شدن
مر ترا از دادن جان چاره نیست
رهزنت جز نفسک اماره نیست
#جناب_عطار
مسلمانان مسلمانان مرا ترکی است یغمایی
که او صفهای شیران را بدراند به تنهایی
کمان را چون بجنباند بلرزد آسمان را دل
فروافتد ز بیم او مه و زهره ز بالایی
به پیش خلق نامش عشق و پیش من بلای جان
بلا و محنتی شیرین که جز با وی نیاسایی
چو او رخسار بنماید نماند کفر و تاریکی
چو جعد خویش بگشاید نه دین ماند نه ترسایی
مرا غیرت همیگوید خموش ار جانت میباید
ز جان خویش بیزارم اگر دارد شکیبایی
ندارد چاره دیوانه به جز زنجیر خاییدن
حلالستت حلالستت اگر زنجیر میخایی
بگو اسرار ای مجنون ز هشیاران چه میترسی
قبا بشکاف ای گردون قیامت را چه میپایی
وگر پرواز عشق تو در این عالم نمیگنجد
به سوی قاف قربت پر که سیمرغی و عنقایی
اگر خواهی که حق گویم به من ده ساغر مردی
وگر خواهی که ره بینم درآ ای چشم و بینایی
در آتش بایدت بودن همه تن همچو خورشیدی
اگر خواهی که عالم را ضیا و نور افزایی
گدازان بایدت بودن چو قرص ماه اگر خواهی
که از خورشید خورشیدان تو را باشد پذیرایی
اگر دلگیر شد خانه نه پاگیر است برجه رو
وگر نازک دلی منشین بر گیجان سودایی
گهی سودای فاسد بین زمانی فاسد سودا
گهی گم شو از این هر دو اگر همخرقه مایی
به ترک ترک اولیتر سیه رویان هندو را
که ترکان راست جانبازی و هندو راست لالایی
منم باری بحمدالله غلام ترک همچون مه
که مه رویان گردونی از او دارند زیبایی
دهان عشق میخندد که نامش ترک گفتم من
خود این او میدمد در ما که ما ناییم و او نایی
چه نالد نای بیچاره جز آنک دردمد نایی
ببین نیهای اشکسته به گورستان چو میآیی
بمانده از دم نایی نه جان مانده نه گویایی
زبان حالشان گوید که رفت از ما من و مایی
هلا بس کن هلا بس کن منه هیزم بر این آتش
که میترسم که این آتش بگیرد راه بالایی
#دیوان_شمس
که او صفهای شیران را بدراند به تنهایی
کمان را چون بجنباند بلرزد آسمان را دل
فروافتد ز بیم او مه و زهره ز بالایی
به پیش خلق نامش عشق و پیش من بلای جان
بلا و محنتی شیرین که جز با وی نیاسایی
چو او رخسار بنماید نماند کفر و تاریکی
چو جعد خویش بگشاید نه دین ماند نه ترسایی
مرا غیرت همیگوید خموش ار جانت میباید
ز جان خویش بیزارم اگر دارد شکیبایی
ندارد چاره دیوانه به جز زنجیر خاییدن
حلالستت حلالستت اگر زنجیر میخایی
بگو اسرار ای مجنون ز هشیاران چه میترسی
قبا بشکاف ای گردون قیامت را چه میپایی
وگر پرواز عشق تو در این عالم نمیگنجد
به سوی قاف قربت پر که سیمرغی و عنقایی
اگر خواهی که حق گویم به من ده ساغر مردی
وگر خواهی که ره بینم درآ ای چشم و بینایی
در آتش بایدت بودن همه تن همچو خورشیدی
اگر خواهی که عالم را ضیا و نور افزایی
گدازان بایدت بودن چو قرص ماه اگر خواهی
که از خورشید خورشیدان تو را باشد پذیرایی
اگر دلگیر شد خانه نه پاگیر است برجه رو
وگر نازک دلی منشین بر گیجان سودایی
گهی سودای فاسد بین زمانی فاسد سودا
گهی گم شو از این هر دو اگر همخرقه مایی
به ترک ترک اولیتر سیه رویان هندو را
که ترکان راست جانبازی و هندو راست لالایی
منم باری بحمدالله غلام ترک همچون مه
که مه رویان گردونی از او دارند زیبایی
دهان عشق میخندد که نامش ترک گفتم من
خود این او میدمد در ما که ما ناییم و او نایی
چه نالد نای بیچاره جز آنک دردمد نایی
ببین نیهای اشکسته به گورستان چو میآیی
بمانده از دم نایی نه جان مانده نه گویایی
زبان حالشان گوید که رفت از ما من و مایی
هلا بس کن هلا بس کن منه هیزم بر این آتش
که میترسم که این آتش بگیرد راه بالایی
#دیوان_شمس
آن نگینی که منش میطلبم با جم نیست
وان مسیحی که منش دیدهام از مریم نیست
آنکه از خاک رهش آدم خاکی گردیست
ظاهرآنست که از نسل بنی آدم نیست
گر چه غم دارم و غمخوار ندارم لیکن
شاد از آنم که مرا از غم عشقش غم نیست
دوش رفتم بدر دیر و مرا مغبچگان
چون سگ از پیش براندند که این محرم نیست
چه غم از دشمن اگر دست دهد صحبت دوست
مهره گر زانکه بدستست غم از ارقم نیست
در چنین وقت که دیوان همه دیوان دارند
کی دهد ملک جمت دست اگر خاتم نیست
در نیاری بکف ار زانکه ز دریا ترسی
لیکن آن در که توئی طالب آن در یم نیست
مده از دست و غنیمت شمر این یکدم را
که جهان یکدم و آندم بجز از این دم نیست
کژ مرو تا چو کمان پی نکنندت خواجو
روش تیر از آنست که در وی خم نیست
#خواجوی_کرمانی
وان مسیحی که منش دیدهام از مریم نیست
آنکه از خاک رهش آدم خاکی گردیست
ظاهرآنست که از نسل بنی آدم نیست
گر چه غم دارم و غمخوار ندارم لیکن
شاد از آنم که مرا از غم عشقش غم نیست
دوش رفتم بدر دیر و مرا مغبچگان
چون سگ از پیش براندند که این محرم نیست
چه غم از دشمن اگر دست دهد صحبت دوست
مهره گر زانکه بدستست غم از ارقم نیست
در چنین وقت که دیوان همه دیوان دارند
کی دهد ملک جمت دست اگر خاتم نیست
در نیاری بکف ار زانکه ز دریا ترسی
لیکن آن در که توئی طالب آن در یم نیست
مده از دست و غنیمت شمر این یکدم را
که جهان یکدم و آندم بجز از این دم نیست
کژ مرو تا چو کمان پی نکنندت خواجو
روش تیر از آنست که در وی خم نیست
#خواجوی_کرمانی
ﺩﺭ ﺷﯿﺸﻪ ی ﺷﺒﻨﻢ ﺁﻓﺘﺎﺑﺖ ﻧﮑﻨﻨﺪ
ﻣﯽ ﺗﺎﺑﯽ ﻭ ﺁﯾﻨﻪ، ﺣﺴﺎﺑﺖ ﻧﮑﻨﻨﺪ
ﺗﺎ ﺳﯿﻨﻪ، ﺑﺮﺍﺯﻧﺪﻩ ﯼ ﺯﺧﻤﯽ ﻧﮑﻨﯽ
ﺑﺮ ﻗﻠﻪ ی ﻋﺎﺷﻘﯽ، ﻋﻘﺎﺑﺖ ﻧﮑﻨﻨﺪ
#زنده_یاد_شیون_فومنی
ﻣﯽ ﺗﺎﺑﯽ ﻭ ﺁﯾﻨﻪ، ﺣﺴﺎﺑﺖ ﻧﮑﻨﻨﺪ
ﺗﺎ ﺳﯿﻨﻪ، ﺑﺮﺍﺯﻧﺪﻩ ﯼ ﺯﺧﻤﯽ ﻧﮑﻨﯽ
ﺑﺮ ﻗﻠﻪ ی ﻋﺎﺷﻘﯽ، ﻋﻘﺎﺑﺖ ﻧﮑﻨﻨﺪ
#زنده_یاد_شیون_فومنی
مگو فردا برت آیم که من دور از تو تا فردا
نخواهم زیست خواهم مرد یا امروز یا امشب
ز من او فارغ و من در خیالش تا سحر کایا
بود یارش که و کارش چه و جایش کجا امشب
#هاتف_اصفهانی
نخواهم زیست خواهم مرد یا امروز یا امشب
ز من او فارغ و من در خیالش تا سحر کایا
بود یارش که و کارش چه و جایش کجا امشب
#هاتف_اصفهانی
دامن کشان همیشد در شرب زرکشیده
صد ماه رو ز رشکش جیب قصب دریده
از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی
چون قطرههای شبنم بر برگ گل چکیده
لفظی فصیح شیرین قدی بلند چابک
رویی لطیف زیبا چشمی خوش کشیده
یاقوت جان فزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده
آن لعل دلکشش بین وان خنده دل آشوب
وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده
آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شد
یاران چه چاره سازم با این دل رمیده
زنهار تا توانی اهل نظر میازار
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده
تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت
روزی کرشمهای کن ای یار برگزیده
گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ
بازآ که توبه کردیم از گفته و شنیده
بس شکر بازگویم در بندگی خواجه
گر اوفتد به دستم آن میوه رسیده
#حضرت_حافظ
صد ماه رو ز رشکش جیب قصب دریده
از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی
چون قطرههای شبنم بر برگ گل چکیده
لفظی فصیح شیرین قدی بلند چابک
رویی لطیف زیبا چشمی خوش کشیده
یاقوت جان فزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده
آن لعل دلکشش بین وان خنده دل آشوب
وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده
آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شد
یاران چه چاره سازم با این دل رمیده
زنهار تا توانی اهل نظر میازار
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده
تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت
روزی کرشمهای کن ای یار برگزیده
گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ
بازآ که توبه کردیم از گفته و شنیده
بس شکر بازگویم در بندگی خواجه
گر اوفتد به دستم آن میوه رسیده
#حضرت_حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چون باغبان را به دست آوردی ،
باغ از آن توست ؛
از هر درخت که خواهی میستان !
شمس الحق تبریزی
باغ از آن توست ؛
از هر درخت که خواهی میستان !
شمس الحق تبریزی
سوال_از_اشو
چرا من احساس ناكامی میكنم؟
پاسخ
اگر نمیخواهی احساس ناكامی كنی،
توقع، انتظارات و باید و نبایدها را کنار بگذار
بیتوقع زندگی كن و آنگاه ناكام نخواهی بود
زندگی به انتظارات و خواستههای تو توجهی نمیکند
ولی مردم به توقع داشتن ادامه میدهند.
پایانی برای خواهشهایشان نیست.
و بعد احساس ناكامی پیش خواهد آمد
احساس ناكامی، سایهی خواستهها است
وقتی احساس ناكامی میكنی، میپنداری كه جهان هستی در مورد تو دچار اشتباه شده است! نه.....
این تو هستی كه زیاده خواه هستی
هر خواسته و خواهشی زیادی است.
توقع نداشته باش، خودت باش
و آنگاه حیرت خواهی كرد كه آنچه پیش میآید خوب است
توقع داشتن زندگی تو را به یک جهنم واقعی تبدیل میکند.
اگر میخواهی اوضاعت تغییر كند:
هرگز با معلول شروع نكن
همیشه با علت آغاز کن
ناكامی، معلول است.
میتوانی با آن بجنگی، ولی هیچ اتفاقی نخواهد افتاد، فقط ضعیف و ضعیفتر خواهی شد.
با علت آغاز کن و در جستجوی علت باش.
هرگاه احساس بدبختی میكنی، به جستجو بپرداز كه علت چیست
بعد بستگی به خودت دارد:
اگر بخواهی معلول را برطرف كنی، باید از علت پرهیز كنی و آنگاه آگاه و آگاهتر خواهی شد.
اشو
چرا من احساس ناكامی میكنم؟
پاسخ
اگر نمیخواهی احساس ناكامی كنی،
توقع، انتظارات و باید و نبایدها را کنار بگذار
بیتوقع زندگی كن و آنگاه ناكام نخواهی بود
زندگی به انتظارات و خواستههای تو توجهی نمیکند
ولی مردم به توقع داشتن ادامه میدهند.
پایانی برای خواهشهایشان نیست.
و بعد احساس ناكامی پیش خواهد آمد
احساس ناكامی، سایهی خواستهها است
وقتی احساس ناكامی میكنی، میپنداری كه جهان هستی در مورد تو دچار اشتباه شده است! نه.....
این تو هستی كه زیاده خواه هستی
هر خواسته و خواهشی زیادی است.
توقع نداشته باش، خودت باش
و آنگاه حیرت خواهی كرد كه آنچه پیش میآید خوب است
توقع داشتن زندگی تو را به یک جهنم واقعی تبدیل میکند.
اگر میخواهی اوضاعت تغییر كند:
هرگز با معلول شروع نكن
همیشه با علت آغاز کن
ناكامی، معلول است.
میتوانی با آن بجنگی، ولی هیچ اتفاقی نخواهد افتاد، فقط ضعیف و ضعیفتر خواهی شد.
با علت آغاز کن و در جستجوی علت باش.
هرگاه احساس بدبختی میكنی، به جستجو بپرداز كه علت چیست
بعد بستگی به خودت دارد:
اگر بخواهی معلول را برطرف كنی، باید از علت پرهیز كنی و آنگاه آگاه و آگاهتر خواهی شد.
اشو
در آن مجلس که او را همـــدم اغیار میدیدم
اگر خود را نمیکشـــتم بسی آزار میدیدم
چه بودی گر من بیــمار چندان زنده میبودم
که او را بر سر بالـــین خود یکبار میدیدم
وحشی_بافــــقی
اگر خود را نمیکشـــتم بسی آزار میدیدم
چه بودی گر من بیــمار چندان زنده میبودم
که او را بر سر بالـــین خود یکبار میدیدم
وحشی_بافــــقی
کجا روم چه کنم چاره از کجا جویم
که گشتهام ز غم و جور روزگار ملول
چه جرم کردهام ای جان و دل به حضرت تو
که طاعت من بیدل نمیشود مقبول
حافظ
که گشتهام ز غم و جور روزگار ملول
چه جرم کردهام ای جان و دل به حضرت تو
که طاعت من بیدل نمیشود مقبول
حافظ
💠ﺩﺭﻭﯾﺸﯽ ﺗﻨﮕﺪﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺍﻧﮕﺮﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺷﻨﯿﺪﻩﺍﻡ ﻣﺎﻟﯽ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﯾﺸﺎﻥ ﺩﻫﯽ، ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺩﺭﻭﯾﺸﻢ ...
ﺧﻮﺍﺟﻪ ﮔﻔﺖ :
ﻣﻦ ﻧﺬﺭِ ﮐﻮﺭﺍﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ ﺗﻮ ﮐﻮﺭ ﻧﯿﺴﺘﯽ ...!
ﭘﺲ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﺗﺎﻣﻠﯽ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ :
ﺍﯼ ﺧﻮﺍﺟﻪ ، ﮐﻮﺭ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩِ ﺧﺪﺍﯼ ﮐﺮﯾﻢ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ و ﺑﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﮔﺪﺍﺋﯽ ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ ...!
ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﮕﻔﺖ ﻭ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﺷﺪ ... ﺧﻮﺍﺟﻪ ﻣﺘﺄﺛﺮ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﺯ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻭﯼ ﺷﺘﺎﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻮﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﻭﯼ ﺩﻫﺪ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩ ...
ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺨﻮﺍﻩ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ میخواهدﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ،
ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﺨﻮﺍﻩ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﯽﺗﺮﺳﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ...
💠ﺧﻮﺍﺟﻪ_ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ_ﺍﻧﺼﺎﺭی
ﺷﻨﯿﺪﻩﺍﻡ ﻣﺎﻟﯽ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﯾﺸﺎﻥ ﺩﻫﯽ، ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺩﺭﻭﯾﺸﻢ ...
ﺧﻮﺍﺟﻪ ﮔﻔﺖ :
ﻣﻦ ﻧﺬﺭِ ﮐﻮﺭﺍﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ ﺗﻮ ﮐﻮﺭ ﻧﯿﺴﺘﯽ ...!
ﭘﺲ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﺗﺎﻣﻠﯽ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ :
ﺍﯼ ﺧﻮﺍﺟﻪ ، ﮐﻮﺭ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩِ ﺧﺪﺍﯼ ﮐﺮﯾﻢ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ و ﺑﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﮔﺪﺍﺋﯽ ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ ...!
ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﮕﻔﺖ ﻭ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﺷﺪ ... ﺧﻮﺍﺟﻪ ﻣﺘﺄﺛﺮ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﺯ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻭﯼ ﺷﺘﺎﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻮﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﻭﯼ ﺩﻫﺪ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩ ...
ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺨﻮﺍﻩ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ میخواهدﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ،
ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﺨﻮﺍﻩ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﯽﺗﺮﺳﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ...
💠ﺧﻮﺍﺟﻪ_ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ_ﺍﻧﺼﺎﺭی
💠درویش را احتراز می باید کردن و لقمه ی هرکسی را نباید خوردن، که درویش لطیف است، در او اثر می کند چیزها و بر او ظاهر می شود.
همچنانکه در جامه ی پاک سپید، اندکی سیاهی ظاهر می شود.
اما بر جامه ی سیاه که چندین سال از چرک سیاه شده و رنگ سپیدی از او گردیده، اگر هزار گونه چرک و چربی بچکد، بر خلق و بر او ظاهر نگردد.
پس چون چنین است، درویش را لقمه ی ظالمان و حرام خواران و جسمانیان نباید خوردن. که در درویش، لقمه ی آن کس اثر کند، و اندیشه های فاسد آن از تأثیر آن لقمه ی بیگانه ظاهر شود...
💠فیه ما فیه
همچنانکه در جامه ی پاک سپید، اندکی سیاهی ظاهر می شود.
اما بر جامه ی سیاه که چندین سال از چرک سیاه شده و رنگ سپیدی از او گردیده، اگر هزار گونه چرک و چربی بچکد، بر خلق و بر او ظاهر نگردد.
پس چون چنین است، درویش را لقمه ی ظالمان و حرام خواران و جسمانیان نباید خوردن. که در درویش، لقمه ی آن کس اثر کند، و اندیشه های فاسد آن از تأثیر آن لقمه ی بیگانه ظاهر شود...
💠فیه ما فیه
چو بخت نیست که شایسته وصال تو باشم
به صبر کوشم و خرسند با خیال تو باشم
به عشوه زلف گشودی، به چهره خال فزودی
اسیر زلف تو گردم، غلام خال تو باشم
کمال فضل به تحصیل عاشقیست، خوش آندم
که در مطالعه صفحه جمال تو باشم
چو پایمال تو گشتم، سرم بلند شد، آری
چه سربلندی ازین به که پایمال تو باشم؟
خمیده باد قد من ز غصه همچو هلالی
اگر نه مایل ابروی چون هلال تو باشم
#هلالی_جغتایی
به صبر کوشم و خرسند با خیال تو باشم
به عشوه زلف گشودی، به چهره خال فزودی
اسیر زلف تو گردم، غلام خال تو باشم
کمال فضل به تحصیل عاشقیست، خوش آندم
که در مطالعه صفحه جمال تو باشم
چو پایمال تو گشتم، سرم بلند شد، آری
چه سربلندی ازین به که پایمال تو باشم؟
خمیده باد قد من ز غصه همچو هلالی
اگر نه مایل ابروی چون هلال تو باشم
#هلالی_جغتایی
گواهی دهد چهرهٔ زرد من
که دردی بود بیدوا درد من
شدم خاک اگر از جفایش مباد
نشیند به دامان او گرد من
به گلزاری من ای صبا چون رسی
بگو با گل ناز پرورد من
که گر یک نظر روی من بنگری
ترحم کنی بر رخ زرد من
وگر یک نفس آه من بشنوی
جگر سوزدت از دم سرد من
#هاتف_اصفهانی
که دردی بود بیدوا درد من
شدم خاک اگر از جفایش مباد
نشیند به دامان او گرد من
به گلزاری من ای صبا چون رسی
بگو با گل ناز پرورد من
که گر یک نظر روی من بنگری
ترحم کنی بر رخ زرد من
وگر یک نفس آه من بشنوی
جگر سوزدت از دم سرد من
#هاتف_اصفهانی