معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.9K photos
12.8K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
غوغای دوباره گوگوش
آنکس که بروی خواب او رشک پریست
آمد سحری و بر دل من نگریست
او گریه و من گریه که تا آمد صبح
پرسید کز این هر دو عجب عاشق کیست #مولانا
پیر شد بختم دریغ از بس به یک پهلو بخفت
گر چه خوش در خواب شیرین است ،بیدارش کنید

دل ز بوی زلف او افتاد چون مستان خراب
داروی بیهوشی اش پر بوده،هشیارش کنید

طالب آملی
آن که از تحریر نامش، نامه بوی گل گرفت
دوش در بزم آمد و هنگامه بوی گل گرفت

با گریبانِ بهارافشان چو پیدا شد ز دور
بر تنِ مجلس‌نشینان جامه بوی گل گرفت

جوشِ بلبل امشب از بزمِ حریفان دور نیست
این چنین گر شعله ی هنگامه بوی گل گرفت

مشت خونی دوش کردم در گریبان سحر
کز نسیم صبحدم را جامه بوی گل گرفت

امتحان خامه می‌کردم به وصف روی دوست
یک رقم طی شد، تمام خامه بوی گل گرفت

دوش " #طالب" را به‌وصف روی آن رنگین‌ بهار
قطره ی خون بر زبان خامه بوی گل گرفت


طالب آملی
ناوک مژگان گشودی وز نگه امساک چیست
من به یک تیر از تو قانع نیستم تیرِ دگر...

طالب آملی
در ازل باده کشیدم به اَبَد نیز کِشَم...
هرچه در صُبحْ خوش آمد به نظر شامْ خوش است

طالب آملی
هر عضو تنت ساده تر از عضو دگر بود
موئی که بر اندام تو دیدیم کمر بود

از درد جدائی مژه بر هم نزدم دوش
با آنکه سراپای تو در مد نظر بود

زد بخت بدم نغمه ی هجران تو بر گوش
این زاغ سیه رو چه بلا شوم خبر بود

در کوی تو دوش از اثر تیزی خویت
پای مژه را بر دم شمشیر گذر بود

تا صبحدم از ناله نیاسود همانا
مرغ دلم از قافیه سنجان سحر بود

طوطی نخورد خون دل اما چه توان کرد
در هند به بخت بد ما قحط شکر بود

شد کام دل از یاد زهی سستی طالع
امشب که دعا دست در آغوش اثر بود

گفتند چه بودت به جهان رهزن اقبال
نالیدم و گفتم که هنر بود ،هنر بود

#طالب چه عجب گر دل و دین داد به تاراج
او نو سفر و بادیه پر خوف و خطر بود


طالب آملی
حکایت

روزي شيخ ابوسعيد ابوالخير به تعزيتي در نيشابور رفت.
هر كه در مجلس وارد ميشد، رسم بود كه افرادي اسم و رسم و القاب ايشان را آواز مي نمودند.
چون شيخ را بديدند، فروماندند و ندانستند كه چه گويند
از مريدان شيخ پرسيدند كه؛
شيخ را چه لقب گوييم؟
شيخ چون آن فروماندگي در ايشان بديد.
فرمود: برويد و آواز دهيد كه هيچكسِ بنِ هيچكس را راه دهيد.....

اندر سرم ار عقل و تمیز است توئی
وانچ از من بیچاره عزیز است توئی
چندانکه به خود می‌نگرم هیچ نیم
بالجمله ز من هر آنچه چیز است توئی
بوی آن باغ و بهار و گلبن رعناست این
بوی آن یار جهان آرای جان افزاست این

این چنین بویی کز او اجزای عالم مست شد
از زمین نبود مگر از جانب بالا است این

اختران گویند از بالا که این خورشید چیست
ماهیان گویند در دریا که چه غوغاست این

آفتابش روی‌ها را می کند چون آفتاب
رشک جان ماه سیم افشان خوش سیماست این

بعد چندین سال حسن یوسفی واپس رسید
این چه حسن و خوبی است این حیرت حور است این

این عجب خضری است ساقی گشته از آب حیات
کوه قاف نادر است و نادره عنقاست این

شعله ی انافتحنا مشرق و مغرب گرفت
قره العین و حیات جان مولاناست این

این چه می پوشی مپوشان ظاهر و مطلق بگو
سنجق نصرالله و اسپاه شاه ماست این

این امان هر دو عالم وین پناه هر دو کون
دستگیر روز سخت و کافل فرداست این

چرخ را چرخی دگر آموخت پرآشوب و شور
این چه عشق است ای خداوند و عجب سوداست این

ای خوش آوازی که آوازت به هر دل می رسد
شرح کن این را که گوهرهای آن دریاست این

دیوان_شمس
شد دلیل نیک بختی چار چیز
هرکه این چارش بود باشد عزیز

اصل پاک آمد دلیل نیک بخت
نیست بی اصل سزای تاج و تخت

یک دلیل دیگر آمد قلب پاک
گر دلت پاکست نبود هیچ باک

نیک بختان را بود رای صواب
آنکه بد رایست باشد در عذاب

هر که ایمن از عذاب حق بود
نیست مؤمن کافر مطلق بود

عمر دنیا پنج روزی بیش نیست
غافلست آنکس که پیش اندیش نیست

ترک لذات جهان باید گرفت
دامن صاحب دلان باید گرفت

در پی لذات نفسانی مباش
دوست دار عالم فانی مباش

نیست حاصل رنج دنیا بردنت
عاقبت چون می‌بباید مردنت

از تنت چون جان روان خواهد شدن
خاکت اندر استخوان خواهد شدن

مر ترا از دادن جان چاره نیست
رهزنت جز نفسک اماره نیست

#جناب_عطار
مسلمانان مسلمانان مرا ترکی است یغمایی
که او صف‌های شیران را بدراند به تنهایی
کمان را چون بجنباند بلرزد آسمان را دل
فروافتد ز بیم او مه و زهره ز بالایی
به پیش خلق نامش عشق و پیش من بلای جان
بلا و محنتی شیرین که جز با وی نیاسایی
چو او رخسار بنماید نماند کفر و تاریکی
چو جعد خویش بگشاید نه دین ماند نه ترسایی
مرا غیرت همی‌گوید خموش ار جانت می‌باید
ز جان خویش بیزارم اگر دارد شکیبایی
ندارد چاره دیوانه به جز زنجیر خاییدن
حلالستت حلالستت اگر زنجیر می‌خایی
بگو اسرار ای مجنون ز هشیاران چه می‌ترسی
قبا بشکاف ای گردون قیامت را چه می‌پایی
وگر پرواز عشق تو در این عالم نمی‌گنجد
به سوی قاف قربت پر که سیمرغی و عنقایی
اگر خواهی که حق گویم به من ده ساغر مردی
وگر خواهی که ره بینم درآ ای چشم و بینایی
در آتش بایدت بودن همه تن همچو خورشیدی
اگر خواهی که عالم را ضیا و نور افزایی
گدازان بایدت بودن چو قرص ماه اگر خواهی
که از خورشید خورشیدان تو را باشد پذیرایی
اگر دلگیر شد خانه نه پاگیر است برجه رو
وگر نازک دلی منشین بر گیجان سودایی
گهی سودای فاسد بین زمانی فاسد سودا
گهی گم شو از این هر دو اگر همخرقه مایی
به ترک ترک اولیتر سیه رویان هندو را
که ترکان راست جانبازی و هندو راست لالایی
منم باری بحمدالله غلام ترک همچون مه
که مه رویان گردونی از او دارند زیبایی
دهان عشق می‌خندد که نامش ترک گفتم من
خود این او می‌دمد در ما که ما ناییم و او نایی
چه نالد نای بیچاره جز آنک دردمد نایی
ببین نی‌های اشکسته به گورستان چو می‌آیی
بمانده از دم نایی نه جان مانده نه گویایی
زبان حالشان گوید که رفت از ما من و مایی
هلا بس کن هلا بس کن منه هیزم بر این آتش
که می‌ترسم که این آتش بگیرد راه بالایی

#دیوان_شمس
آن نگینی که منش می‌طلبم با جم نیست
وان مسیحی که منش دیده‌ام از مریم نیست

آنکه از خاک رهش آدم خاکی گردیست
ظاهرآنست که از نسل بنی آدم نیست

گر چه غم دارم و غمخوار ندارم لیکن
شاد از آنم که مرا از غم عشقش غم نیست

دوش رفتم بدر دیر و مرا مغبچگان
چون سگ از پیش براندند که این محرم نیست

چه غم از دشمن اگر دست دهد صحبت دوست
مهره گر زانکه بدستست غم از ارقم نیست

در چنین وقت که دیوان همه دیوان دارند
کی دهد ملک جمت دست اگر خاتم نیست

در نیاری بکف ار زانکه ز دریا ترسی
لیکن آن در که توئی طالب آن در یم نیست

مده از دست و غنیمت شمر این یکدم را
که جهان یکدم و آندم بجز از این دم نیست

کژ مرو تا چو کمان پی نکنندت خواجو
روش تیر از آنست که در وی خم نیست

#خواجوی_کرمانی
ﺩﺭ ﺷﯿﺸﻪ ی ﺷﺒﻨﻢ ﺁﻓﺘﺎﺑﺖ ﻧﮑﻨﻨﺪ
ﻣﯽ ﺗﺎﺑﯽ ﻭ ﺁﯾﻨﻪ، ﺣﺴﺎﺑﺖ ﻧﮑﻨﻨﺪ

ﺗﺎ ﺳﯿﻨﻪ، ﺑﺮﺍﺯﻧﺪﻩ ﯼ ﺯﺧﻤﯽ ﻧﮑﻨﯽ
ﺑﺮ ﻗﻠﻪ ی ﻋﺎﺷﻘﯽ، ﻋﻘﺎﺑﺖ ﻧﮑﻨﻨﺪ

#زنده_یاد_شیون_فومنی
خار حسرت می‌خورم از چشم خرمارنگ تو
دست ما کوتاه و بر نخل تو خرما دیدنی‌ست

#شیون_فومنی
مگو فردا برت آیم که من دور از تو تا فردا

نخواهم زیست خواهم مرد یا امروز یا امشب

ز من او فارغ و من در خیالش تا سحر کایا

بود یارش که و کارش چه و جایش کجا امشب

#هاتف_اصفهانی
دامن کشان همی‌شد در شرب زرکشیده
صد ماه رو ز رشکش جیب قصب دریده

از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی
چون قطره‌های شبنم بر برگ گل چکیده

لفظی فصیح شیرین قدی بلند چابک
رویی لطیف زیبا چشمی خوش کشیده

یاقوت جان فزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده

آن لعل دلکشش بین وان خنده دل آشوب
وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده

آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شد
یاران چه چاره سازم با این دل رمیده

زنهار تا توانی اهل نظر میازار
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده

تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت
روزی کرشمه‌ای کن ای یار برگزیده

گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ
بازآ که توبه کردیم از گفته و شنیده

بس شکر بازگویم در بندگی خواجه
گر اوفتد به دستم آن میوه رسیده

#حضرت_حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چون باغبان را به دست آوردی ،

باغ از آن توست ؛

از هر درخت که خواهی می‌ستان !


شمس‌ الحق تبریزی
سوال_از_اشو

چرا من احساس ناكامی می‌كنم؟

پاسخ

اگر نمی‌خواهی احساس ناكامی كنی،
توقع، انتظارات و باید و نبایدها را کنار بگذار
بی‌توقع زندگی كن و آنگاه ناكام نخواهی بود
زندگی به انتظارات و خواسته‌های تو توجهی نمی‌کند
ولی مردم به توقع‌ داشتن ادامه می‌دهند.
پایانی برای خواهش‌هایشان نیست.
و بعد احساس ناكامی پیش خواهد آمد
احساس ناكامی، سایه‌ی خواسته‌ها است
وقتی احساس ناكامی می‌كنی، می‌پنداری كه جهان‌ هستی در مورد تو دچار اشتباه شده است! نه.....
این تو هستی كه زیاده‌ خواه هستی
هر خواسته و خواهشی زیادی است.
توقع نداشته باش، خودت باش
و آنگاه حیرت خواهی كرد كه آنچه پیش می‌آید خوب است
توقع‌ داشتن زندگی تو را به یک جهنم واقعی تبدیل می‌کند.
اگر می‌خواهی اوضاعت تغییر كند:
هرگز با معلول شروع نكن
همیشه با علت آغاز کن
ناكامی، معلول است.
می‌توانی با آن بجنگی، ولی هیچ اتفاقی نخواهد افتاد، فقط ضعیف و ضعیف‌تر خواهی شد.
با علت آغاز کن و در جستجوی علت باش.
هرگاه احساس بدبختی می‌كنی، به جستجو بپرداز كه علت چیست

بعد بستگی به خودت دارد:
اگر بخواهی معلول را برطرف كنی، باید از علت پرهیز كنی و آنگاه آگاه و آگاه‌تر خواهی شد.

اشو
در آن مجلس که او را همـــدم اغیار می‌دیدم

اگر خود را نمی‌کشـــتم بسی آزار می‌دیدم

چه بودی گر من بیــمار چندان زنده می‌بودم

که او را بر سر بالـــین خود یکبار می‌دیدم


وحشی_بافــــقی