زندگی كن و بگذار هر ممکنی پيش بيايد.
بخوان،
پايكوبی كن،
فرياد بزن، گريه كن،
بخند، عشق بورز، مكاشفه كن،
بپیوند
به بازار شو و گاه دركوهسار بيتوته كن.
زندگی كوتاه است،
زندگى كن.
#اشو
بخوان،
پايكوبی كن،
فرياد بزن، گريه كن،
بخند، عشق بورز، مكاشفه كن،
بپیوند
به بازار شو و گاه دركوهسار بيتوته كن.
زندگی كوتاه است،
زندگى كن.
#اشو
رفتی و همچنان به خیال من اندری
گویی که در برابر چشمم مصوری
فکرم به منتهای جمالت نمیرسد
کز هر چه در خیال من آمد نکوتری
مه بر زمین نرفت و پری دیده برنداشت
تا ظن برم که روی تو ماه است یا پری
تو خود فرشتهای نه از این گل سرشتهای
گر خلق از آب و خاک تو از مشک و عنبری
ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست
کز تو به دیگران نتوان برد داوری
با دوست کنج فقر بهشت است و بوستان
بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری
تا دوست در کنار نباشد به کام دل
از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری
گر چشم در سرت کنم از گریه باک نیست
زیرا که تو عزیزتر از چشم در سری
چندان که جهد بود دویدیم در طلب
کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری
سعدی به وصل دوست چو دستت نمیرسد
باری به یاد دوست زمانی به سر بری
#حضرت_سعدی
گویی که در برابر چشمم مصوری
فکرم به منتهای جمالت نمیرسد
کز هر چه در خیال من آمد نکوتری
مه بر زمین نرفت و پری دیده برنداشت
تا ظن برم که روی تو ماه است یا پری
تو خود فرشتهای نه از این گل سرشتهای
گر خلق از آب و خاک تو از مشک و عنبری
ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست
کز تو به دیگران نتوان برد داوری
با دوست کنج فقر بهشت است و بوستان
بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری
تا دوست در کنار نباشد به کام دل
از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری
گر چشم در سرت کنم از گریه باک نیست
زیرا که تو عزیزتر از چشم در سری
چندان که جهد بود دویدیم در طلب
کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری
سعدی به وصل دوست چو دستت نمیرسد
باری به یاد دوست زمانی به سر بری
#حضرت_سعدی
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما
افتاده در غرقابهای تا خود که داند آشنا
این باد اندر هر سری سودای دیگر میپزد
سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما
هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی
خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا
عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان
هر دم تجلی میرسد برمیشکافد کوه را
ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او
ای که چه باده خوردهای ما مست گشتیم از صدا
ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیدهای
گر بردهایم انگور تو تو بردهای انبان ما
#حضرت_مولانا
افتاده در غرقابهای تا خود که داند آشنا
این باد اندر هر سری سودای دیگر میپزد
سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما
هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی
خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا
عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان
هر دم تجلی میرسد برمیشکافد کوه را
ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او
ای که چه باده خوردهای ما مست گشتیم از صدا
ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیدهای
گر بردهایم انگور تو تو بردهای انبان ما
#حضرت_مولانا
مطربا بردار چنگ و لحن موسیقار زن
آتش از جرمم بیار و اندر استغفار زن
ای کلیم عشق بر فرعون هستی حمله بر
بر سر او تو عصای محو موسی وار زن
عقل از بهر هوسها دارداری می کند
زود چشمش را ببند و بهر او تو دار زن
ور بگوید من به دانش نظم کاری می کنم
آتشی دست آور و در نظم و اندر کار زن
در غریبستان جان تا کی شوی مهمان خاک
خاک اندر چشم این مهمان و مهمان دار زن
مطربا حسنت ز پرگار خرد بیرونتر است
خیمه عشرت برون از عقل و از پرگار زن
تار چنگت را ز پود صرف می جانی بده
زان حراره کهنه نوبخت بر اوتار زن
بر در مخدوم شمس الدین ز دیده آب زن
در همه هستی ز نار چهره او نار زن
از یکی دستان او خورشید و مه را خفته کن
پس نهان زو چنگ اندر دولت بیدار زن
عقل هشیارت قبایی دوخت بهر شمس دین
تو ز عشق او به چشم منکران مسمار زن
بر براق عشق بنشین جانب تبریز رو
و آنگهی زانو ز بهر غمزه خون خوار زن
حضرت_مولوی
آتش از جرمم بیار و اندر استغفار زن
ای کلیم عشق بر فرعون هستی حمله بر
بر سر او تو عصای محو موسی وار زن
عقل از بهر هوسها دارداری می کند
زود چشمش را ببند و بهر او تو دار زن
ور بگوید من به دانش نظم کاری می کنم
آتشی دست آور و در نظم و اندر کار زن
در غریبستان جان تا کی شوی مهمان خاک
خاک اندر چشم این مهمان و مهمان دار زن
مطربا حسنت ز پرگار خرد بیرونتر است
خیمه عشرت برون از عقل و از پرگار زن
تار چنگت را ز پود صرف می جانی بده
زان حراره کهنه نوبخت بر اوتار زن
بر در مخدوم شمس الدین ز دیده آب زن
در همه هستی ز نار چهره او نار زن
از یکی دستان او خورشید و مه را خفته کن
پس نهان زو چنگ اندر دولت بیدار زن
عقل هشیارت قبایی دوخت بهر شمس دین
تو ز عشق او به چشم منکران مسمار زن
بر براق عشق بنشین جانب تبریز رو
و آنگهی زانو ز بهر غمزه خون خوار زن
حضرت_مولوی
اندوه تو شد وارد کاشانهام امشب
مهمان عزیز آمده در خانهام امشب
صد شکر خدا را که نشستهست به شادی
گنج غمت اندر دل ویرانهام امشب
من از نگه شمع رخت دیده نورزم
تا پاک نسوزد پر پروانهام امشب
ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد
ای بیخبر از گریه مستانهام امشب
#فروغی_بسطامی
مهمان عزیز آمده در خانهام امشب
صد شکر خدا را که نشستهست به شادی
گنج غمت اندر دل ویرانهام امشب
من از نگه شمع رخت دیده نورزم
تا پاک نسوزد پر پروانهام امشب
ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد
ای بیخبر از گریه مستانهام امشب
#فروغی_بسطامی
جان به خلوت سرای جانان رفت
دل سرمست سوی مستان رفت
آفتابی به ماه رو بنمود
گشت پیدا و باز پنهان رفت
مدتی زاهدی همی کردم
توبه بشکستم این زمان آن رفت
عمر باقی که هست دریابش
در پی عمر رفته نتوان رفت
هرکه جمعیتی ز خویش نیافت
ماند بیگانه و پریشان رفت
باز حیران ز خاک برخیزد
از جهان هر کسی که حیران رفت
نعمت الله رفیق سید شد
یار ما رفت گوئیا جان رفت
شاه نعمتالله ولی
دل سرمست سوی مستان رفت
آفتابی به ماه رو بنمود
گشت پیدا و باز پنهان رفت
مدتی زاهدی همی کردم
توبه بشکستم این زمان آن رفت
عمر باقی که هست دریابش
در پی عمر رفته نتوان رفت
هرکه جمعیتی ز خویش نیافت
ماند بیگانه و پریشان رفت
باز حیران ز خاک برخیزد
از جهان هر کسی که حیران رفت
نعمت الله رفیق سید شد
یار ما رفت گوئیا جان رفت
شاه نعمتالله ولی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی
چه شد که شیوه بیگانگی رها کردی
به قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود
چه شد که بر سر# مهر آمدی و وفا کردی
منم که جور و جفا دیدم و وفا کردم
تویی که مهر و وفا دیدی و جفا کردی
بیا که با همه نامهربانیت ای ماه
خوش آمدی و گل آوردی و صفا کردی
بیا که چشم تو تا شرم و ناز دارد کس
نپرسد از تو که این ماجرا چرا کردی
زکات قامت چون سرو ناز و زلف دوتا
بیا که پشت من از بار غم دوتا کردی
منت به یک نگه آهوانه می بخشم
هر آنچه ای ختنی خط من خطا کردی
اگرچه کار جهان بر مراد ما نشود
بیا که کار جهان بر مراد ما کردی
هزار درد فرستادیم به جان لیکن
چوآمدی همه آن دردها دوا کردی
کلید گنج غزلهای شهریار تویی
بیا که پادشه ملک دل گدا کردی
#شهریار
.
چه شد که شیوه بیگانگی رها کردی
به قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود
چه شد که بر سر# مهر آمدی و وفا کردی
منم که جور و جفا دیدم و وفا کردم
تویی که مهر و وفا دیدی و جفا کردی
بیا که با همه نامهربانیت ای ماه
خوش آمدی و گل آوردی و صفا کردی
بیا که چشم تو تا شرم و ناز دارد کس
نپرسد از تو که این ماجرا چرا کردی
زکات قامت چون سرو ناز و زلف دوتا
بیا که پشت من از بار غم دوتا کردی
منت به یک نگه آهوانه می بخشم
هر آنچه ای ختنی خط من خطا کردی
اگرچه کار جهان بر مراد ما نشود
بیا که کار جهان بر مراد ما کردی
هزار درد فرستادیم به جان لیکن
چوآمدی همه آن دردها دوا کردی
کلید گنج غزلهای شهریار تویی
بیا که پادشه ملک دل گدا کردی
#شهریار
.
بیچاره من،
که از پس این جستجو، هنوز
می نالد از من این دل شیدا که:# یار کو؟
کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب؟
بنما، کجاست او !
#هوشنگ_ابتهاج
که از پس این جستجو، هنوز
می نالد از من این دل شیدا که:# یار کو؟
کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب؟
بنما، کجاست او !
#هوشنگ_ابتهاج
🌴
لاله داغ است از فغانِ بلبل و گل بیخبر
آشنا رحمی نکرد امّا دلِ بیگانه سوخت
#کلیم_کاشانی
بگریست چشمِ دشمنِ من بر حدیثِ من
فضل از غریب هست و #وفا در قریب نیست
#سعدی
لاله داغ است از فغانِ بلبل و گل بیخبر
آشنا رحمی نکرد امّا دلِ بیگانه سوخت
#کلیم_کاشانی
بگریست چشمِ دشمنِ من بر حدیثِ من
فضل از غریب هست و #وفا در قریب نیست
#سعدی