با عیب خریدی تو مرا روزِ نخست
امروز اگر رد کنیام، عیب از توست
گر دوست همی در خورِ خود خواهی جست؛
پس دست بباید از همه گیتی شست
#رشیدالدین_وطواط
امروز اگر رد کنیام، عیب از توست
گر دوست همی در خورِ خود خواهی جست؛
پس دست بباید از همه گیتی شست
#رشیدالدین_وطواط
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تو گل سرخ مني
تو گل ياسمني
تو چنان شبنم پاك سحري؟
- نه؟
از آن پاكتري.
تو بهاري؟
- نه،
- بهاران از توست.
از تو مي گيرد وام،
هر بهار اين همه زيبايي را
هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو..!
حمید مصدق
تو گل سرخ مني
تو گل ياسمني
تو چنان شبنم پاك سحري؟
- نه؟
از آن پاكتري.
تو بهاري؟
- نه،
- بهاران از توست.
از تو مي گيرد وام،
هر بهار اين همه زيبايي را
هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو..!
حمید مصدق
ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است
.
بامت بلند باد! که دلتنگی ات مرا
از هر چه هست، غیر تو، بیزار کرده است
.
خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را
در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است
.
تنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را کرامت تو گنه کار کرده است
.
چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر
قربان آن گلی که مرا خوار کرده است
.
فاضل نظری
آزاد کرده است و گرفتار کرده است
.
بامت بلند باد! که دلتنگی ات مرا
از هر چه هست، غیر تو، بیزار کرده است
.
خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را
در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است
.
تنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را کرامت تو گنه کار کرده است
.
چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر
قربان آن گلی که مرا خوار کرده است
.
فاضل نظری
مرا گویی که رایی من چه دانم
چنین مجنون چرایی من چه دانم
مرا گویی بدین زاری که هستی
به عشقم چون برآیی من چه دانم
منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی کجایی من چه دانم
مرا گویی به قربانگاه جانها
نمیترسی که آیی من چه دانم
مرا گویی اگر کشته خدایی
چه داری از خدایی من چه دانم
مرا گویی چه می جویی دگر تو
ورای روشنایی من چه دانم
مرا گویی تو را با این قفس چیست
اگر مرغ هوایی من چه دانم
مرا راه صوابی بود گم شد
ار آن ترک ختایی من چه دانم
بلا را از خوشی نشناسم ایرا
به غایت خوش بلایی من چه دانم
شبی بربود ناگه شمس تبریز
ز من یکتا دو تایی من چه دانم
مولانا
چنین مجنون چرایی من چه دانم
مرا گویی بدین زاری که هستی
به عشقم چون برآیی من چه دانم
منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی کجایی من چه دانم
مرا گویی به قربانگاه جانها
نمیترسی که آیی من چه دانم
مرا گویی اگر کشته خدایی
چه داری از خدایی من چه دانم
مرا گویی چه می جویی دگر تو
ورای روشنایی من چه دانم
مرا گویی تو را با این قفس چیست
اگر مرغ هوایی من چه دانم
مرا راه صوابی بود گم شد
ار آن ترک ختایی من چه دانم
بلا را از خوشی نشناسم ایرا
به غایت خوش بلایی من چه دانم
شبی بربود ناگه شمس تبریز
ز من یکتا دو تایی من چه دانم
مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شب خیز که عاشقان به شب راز کنند
گرد در و بام دوست پرواز کنند
هر جا که دری بود به شب بربندند
الا در عاشقان که شب باز کنند
ابوسعید ابوالخیر
گرد در و بام دوست پرواز کنند
هر جا که دری بود به شب بربندند
الا در عاشقان که شب باز کنند
ابوسعید ابوالخیر
ای جانِ به لب رسیده بشتاب
خود را و مرا به نقد دریاب
دل رفت و تو نیز بر سر پای
اندیشه نمی کنی در این باب
بر نسیه چه اعتبار زنهار
در حاصل نقد وقت بشتاب
تسلیم شو و ز خود برون آی
نزدیک رهی ست تا به بوّاب
اما چو ز خود نمی کنی سیر
وامانده ای ز جمع اصحاب
از همت دوستان مددخواه
باشد نظری کنند احباب
بینی که ز دیر کعبه سازند
وز چار سوی صلیب محراب
جانا چو نمی شود میسر
ما را ز غمت به هیچ اسباب
در بادیة جمال رویت
لب تشنه بمانده ایم بی آب
از ناله من اثیر پر سوز
و زسینة من زمانه پر تاب
فرزند ادای نقد ما باش
بشنو سخن نزاری ای باب
با نوح نشین که بحر طوفان
نه پایان دارد و نه پایاب
ما را غم عشق تو چو دشمن
در معرکه می کشد چو قلاب
در سلسله می کشند ما را
ما بی خبر از بهشت در خواب
حکیم نزاری قهستانی 64
خود را و مرا به نقد دریاب
دل رفت و تو نیز بر سر پای
اندیشه نمی کنی در این باب
بر نسیه چه اعتبار زنهار
در حاصل نقد وقت بشتاب
تسلیم شو و ز خود برون آی
نزدیک رهی ست تا به بوّاب
اما چو ز خود نمی کنی سیر
وامانده ای ز جمع اصحاب
از همت دوستان مددخواه
باشد نظری کنند احباب
بینی که ز دیر کعبه سازند
وز چار سوی صلیب محراب
جانا چو نمی شود میسر
ما را ز غمت به هیچ اسباب
در بادیة جمال رویت
لب تشنه بمانده ایم بی آب
از ناله من اثیر پر سوز
و زسینة من زمانه پر تاب
فرزند ادای نقد ما باش
بشنو سخن نزاری ای باب
با نوح نشین که بحر طوفان
نه پایان دارد و نه پایاب
ما را غم عشق تو چو دشمن
در معرکه می کشد چو قلاب
در سلسله می کشند ما را
ما بی خبر از بهشت در خواب
حکیم نزاری قهستانی 64
سلوک، ترک منیت :
توجّه داشته باشید که سلوک همیشه نَفْسِ انسان را لاغر می کند ،انسان وقتی خودش را تماشا می کند ، باید بگوید من چیزی نیستم، خداست ، اوّل خیال می کرده که خودش خیلی چیزهاست؛
عالِم است،قادر است ، تواناست ،فَعّال است،
میگوید: این کار من ،این از من ، او به شأن من ضرر زد ، این چه کار کرد ، و دائماً می گوید :من ! من !
وقتی کم کم وارد سلوک می شود می بیند که : عجیب ، اینها همه عیب بود.
این من چیست؟
این کسی که تحقیقاً پشه را از روی خود نمی تواند دور کند...
تو گاو نفس در پروار بستی
بسجده کردنش زنار بستی
بمکر آن گاو کز زر سامری کرد
سجود آن گاو را خلق از خری کرد
ترا تا گاو نفست سیر نبود
اگر صد کار داری دیر نبود
شکم چون پر شد و در ناز افتاد
قوی باری ز پشتت باز افتاد
ترا درچاه تن افتاد جانی
بدست او ز جایی ریسمانی
بحیلت گرگ نفست را زبون کن
برآی از چاه او را سرنگون کن
اگر در چاه مانی هم چو روباه
بدرد گرگ نفست در بن چاه
عطار
توجّه داشته باشید که سلوک همیشه نَفْسِ انسان را لاغر می کند ،انسان وقتی خودش را تماشا می کند ، باید بگوید من چیزی نیستم، خداست ، اوّل خیال می کرده که خودش خیلی چیزهاست؛
عالِم است،قادر است ، تواناست ،فَعّال است،
میگوید: این کار من ،این از من ، او به شأن من ضرر زد ، این چه کار کرد ، و دائماً می گوید :من ! من !
وقتی کم کم وارد سلوک می شود می بیند که : عجیب ، اینها همه عیب بود.
این من چیست؟
این کسی که تحقیقاً پشه را از روی خود نمی تواند دور کند...
تو گاو نفس در پروار بستی
بسجده کردنش زنار بستی
بمکر آن گاو کز زر سامری کرد
سجود آن گاو را خلق از خری کرد
ترا تا گاو نفست سیر نبود
اگر صد کار داری دیر نبود
شکم چون پر شد و در ناز افتاد
قوی باری ز پشتت باز افتاد
ترا درچاه تن افتاد جانی
بدست او ز جایی ریسمانی
بحیلت گرگ نفست را زبون کن
برآی از چاه او را سرنگون کن
اگر در چاه مانی هم چو روباه
بدرد گرگ نفست در بن چاه
عطار
ما به یارانیم مشغول و رقیب ما به یار
یا به یاران میتوان مشغول بودن یا به یار
یاری یاران مرا از یار دور افکنده است
کافرم گر بعد ازین یاری کنم الا به یار
چند فرمایندم استغنا و گویندم مزن
حرف جز با غیر و روی غیرتی بنما به یار
یار تا باشد چرا باید زدن با غیر حرف
غیر تا باشد چرا باید زد استغنا به یار
ذرهای از یاری این یاران فرو نگذاشتند
یار را با ما گذارید این زمان ما را به یار
ما گدایان قدر این نعمت نمیدانستهایم
پادشاهی بوده صحبت داشتن تنها به یار
گر به دستم فرصتی افتد بگویم محتشم
از نزاع انگیزی یاران حکایتها به یار
محتشم کاشانی رساله جلالیه
یا به یاران میتوان مشغول بودن یا به یار
یاری یاران مرا از یار دور افکنده است
کافرم گر بعد ازین یاری کنم الا به یار
چند فرمایندم استغنا و گویندم مزن
حرف جز با غیر و روی غیرتی بنما به یار
یار تا باشد چرا باید زدن با غیر حرف
غیر تا باشد چرا باید زد استغنا به یار
ذرهای از یاری این یاران فرو نگذاشتند
یار را با ما گذارید این زمان ما را به یار
ما گدایان قدر این نعمت نمیدانستهایم
پادشاهی بوده صحبت داشتن تنها به یار
گر به دستم فرصتی افتد بگویم محتشم
از نزاع انگیزی یاران حکایتها به یار
محتشم کاشانی رساله جلالیه
سرّ من از ناله من دور نيست
ليک چشم و گوش را آن نور نيست
هر چند رازهاي درونیام در نالههای من نهفته و از آن جدا نيست و به گوش هر كس میرسد، ولی چشم را آن بينايی و گوش را آن شنوايی نيست كه به اسرار نهفته من پی ببرد.
اين بيت شريف سؤال مقدّری را پاسخ داده است.
گويی كه در اينجا كسی میگويد:
يا حضرت مولانا اگر به اسرار درون اولياء و عارفان بالله نمیتوان از طريق معمول راه يافت، پس طريق وصول به مخزن اسرار و معدن انوار آنان كدام است؟
جواب: سرّ درونی من از كلام من دور نيست،
زيرا كلام همچون آينهای اسرار دل را آشكار میكند، ولی چشم و گوش عامّگان آن نور معرفت را ندارد كه از كلام اوليا به احوالشان پی برد.
#استاد_فروزانفر گويد:
هر كس را از گفتار و آهنگ سخن میتوان شناخت، زيرا اعمال و حركات خارجی از احوال نفسانی منبعث میشود.
و به عقيده مولانا گفتار و عمل انسان، شاهد و گواه كيفيات روحی اوست و از اين راه میتوان به ضمير و درون هر كس پی برد ...
اگر چه راز و سرّ درون هر كس در عمل و قول، جلوهگر است، آن را به وسيله حواسّ بيرونی ادراك نتوان كرد و طريق شناسايی آن، دل پاك و ضميری است كه از آلايشها مجرد باشد.
#شرح_مثنوی_معنوی
#کریم_زمانی
دیباچه بیت ۷
ليک چشم و گوش را آن نور نيست
هر چند رازهاي درونیام در نالههای من نهفته و از آن جدا نيست و به گوش هر كس میرسد، ولی چشم را آن بينايی و گوش را آن شنوايی نيست كه به اسرار نهفته من پی ببرد.
اين بيت شريف سؤال مقدّری را پاسخ داده است.
گويی كه در اينجا كسی میگويد:
يا حضرت مولانا اگر به اسرار درون اولياء و عارفان بالله نمیتوان از طريق معمول راه يافت، پس طريق وصول به مخزن اسرار و معدن انوار آنان كدام است؟
جواب: سرّ درونی من از كلام من دور نيست،
زيرا كلام همچون آينهای اسرار دل را آشكار میكند، ولی چشم و گوش عامّگان آن نور معرفت را ندارد كه از كلام اوليا به احوالشان پی برد.
#استاد_فروزانفر گويد:
هر كس را از گفتار و آهنگ سخن میتوان شناخت، زيرا اعمال و حركات خارجی از احوال نفسانی منبعث میشود.
و به عقيده مولانا گفتار و عمل انسان، شاهد و گواه كيفيات روحی اوست و از اين راه میتوان به ضمير و درون هر كس پی برد ...
اگر چه راز و سرّ درون هر كس در عمل و قول، جلوهگر است، آن را به وسيله حواسّ بيرونی ادراك نتوان كرد و طريق شناسايی آن، دل پاك و ضميری است كه از آلايشها مجرد باشد.
#شرح_مثنوی_معنوی
#کریم_زمانی
دیباچه بیت ۷
یکبار خدای را در خواب دیدم که ،گفت: یا ابوالحسن! خواهی که تو را باشم؟
گفتم: نه
گفت: خواهی که مرا باشی؟
گفتم: نه
گفت: یا ابوالحسن! خلق اولین و آخرین در اشتیاق این بسوختند تا من کسی را باشم، تو مرا این چرا گفتی؟
گفتم: بار خدایا این اختیار که تو به من کردی از مکر تو ایمن کی توانم بود؟ که تو به اختیار هیچکس کار نکنی .
#خرقانی_تذکرة_الاولیا_عطار
گفتم: نه
گفت: خواهی که مرا باشی؟
گفتم: نه
گفت: یا ابوالحسن! خلق اولین و آخرین در اشتیاق این بسوختند تا من کسی را باشم، تو مرا این چرا گفتی؟
گفتم: بار خدایا این اختیار که تو به من کردی از مکر تو ایمن کی توانم بود؟ که تو به اختیار هیچکس کار نکنی .
#خرقانی_تذکرة_الاولیا_عطار
ﮐﻮ ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﯽﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﻮﻥ ﺗﺮ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ؟
ﯾﺎ ﺭﺥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻓﺮﺍﻕ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ﺯﺭ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ؟
ﺯﺍﻥ ﻃﺮﻩ ﺑﺎﺩ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻧﮕﺮﻓﺖ ﺑﻮﯼ ﻣﺸﮏ
ﺯﺍﻥ ﺯﻟﻒ ﺧﺎﮎ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻋﻨﺒﺮ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ
ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﺑﺎ ﻣﻨﯽ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ
ﻭﺻﻠﯽ ﺑﻪ ﮐﺎﻡ ﺧﻮﯾﺶ ﻣﯿﺴﺮ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ
ﺫﮐﺮ ﺗﻮ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻧﻤﯽﺭﺳﺪ
ﻭﺻﻒ ﺗﻮ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻣﮑﺮﺭ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ
ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻘﺎﻩ ﻭ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﭼﻮﻥ ﮐﻨﯿﻢ؟
ﻣﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺟﺰ ﺣﺪﯾﺚ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺑﺮ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ
ﺯﺍﻥ ﺳﻨﮓ ﺁﺳﺘﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﻓﺮﻭ ﺗﺮﯾﻢ
ﮐﺰ ﺁﺳﺘﺎﻧﻪٔ ﺗﻮ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ
ﺍﺯ ﻣﺎﻝ ﺣﯿﻒ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﺭ ﺳﺮ ﺗﻮ ﺭﻓﺖ
ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﺍﻭﺣﺪﯾﺴﺖ، ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﺮ ﻧﻤﯽﺷﻮد
اوحدی
غزل ۳۵۵
ﯾﺎ ﺭﺥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻓﺮﺍﻕ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ﺯﺭ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ؟
ﺯﺍﻥ ﻃﺮﻩ ﺑﺎﺩ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻧﮕﺮﻓﺖ ﺑﻮﯼ ﻣﺸﮏ
ﺯﺍﻥ ﺯﻟﻒ ﺧﺎﮎ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻋﻨﺒﺮ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ
ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﺑﺎ ﻣﻨﯽ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ
ﻭﺻﻠﯽ ﺑﻪ ﮐﺎﻡ ﺧﻮﯾﺶ ﻣﯿﺴﺮ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ
ﺫﮐﺮ ﺗﻮ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻧﻤﯽﺭﺳﺪ
ﻭﺻﻒ ﺗﻮ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻣﮑﺮﺭ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ
ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻘﺎﻩ ﻭ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﭼﻮﻥ ﮐﻨﯿﻢ؟
ﻣﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺟﺰ ﺣﺪﯾﺚ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺑﺮ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ
ﺯﺍﻥ ﺳﻨﮓ ﺁﺳﺘﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﻓﺮﻭ ﺗﺮﯾﻢ
ﮐﺰ ﺁﺳﺘﺎﻧﻪٔ ﺗﻮ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ
ﺍﺯ ﻣﺎﻝ ﺣﯿﻒ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﺭ ﺳﺮ ﺗﻮ ﺭﻓﺖ
ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﺍﻭﺣﺪﯾﺴﺖ، ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﺮ ﻧﻤﯽﺷﻮد
اوحدی
غزل ۳۵۵
بر دل غم فراقت آسان چگونه باشد
دل را قیامت آمد شادان چگونه باشد
تو کامران حسنی از خود قیاس میکن
آن کو اسیر هجر است آسان چگونه باشد
پیغام داده بودی گفتی که چونی از غم
آن کز تو دور ماند میدان چگونه باشد
هر لحظه چون گوزنان هوئی برآرم از جان
سگجانم ارنه چندین هجران چگونه باشد
نالندهٔ فراقم وز من طبیب عاجز
درماندهٔ اجل را درمان چگونه باشد
خواهم که راز عشقت پنهان کنم ز یاران
صحرای آب و آتش پنهان چگونه باشد
پیش پیام و نامهات بر خاک باز غلطم
در خون و خاک صیدی غلطان چگونه باشد
نامه به موی بندی وز اشک مهر سازی
در مهر تر نگوئی عنوان چگونه باشد
بر موی بند نامهات طوفات گریست چشمم
چندین به گرد موئی طوفان چگونه باشد
خاقانی است و آهی صد جا شکسته دربر
یارب که من چنینم جانان چگونه باشد
#خاقانی
دل را قیامت آمد شادان چگونه باشد
تو کامران حسنی از خود قیاس میکن
آن کو اسیر هجر است آسان چگونه باشد
پیغام داده بودی گفتی که چونی از غم
آن کز تو دور ماند میدان چگونه باشد
هر لحظه چون گوزنان هوئی برآرم از جان
سگجانم ارنه چندین هجران چگونه باشد
نالندهٔ فراقم وز من طبیب عاجز
درماندهٔ اجل را درمان چگونه باشد
خواهم که راز عشقت پنهان کنم ز یاران
صحرای آب و آتش پنهان چگونه باشد
پیش پیام و نامهات بر خاک باز غلطم
در خون و خاک صیدی غلطان چگونه باشد
نامه به موی بندی وز اشک مهر سازی
در مهر تر نگوئی عنوان چگونه باشد
بر موی بند نامهات طوفات گریست چشمم
چندین به گرد موئی طوفان چگونه باشد
خاقانی است و آهی صد جا شکسته دربر
یارب که من چنینم جانان چگونه باشد
#خاقانی
گردِ رمی به رویِ شراری نشستهایم
ای صبر! بیش از این نکنی امتحانِ ما
بیدل
ای صبر! بیش از این نکنی امتحانِ ما
بیدل
به غیرِ من که سراسیمه میروم ز پِیَش
که دیده است که جسم از قفای جان برود؟
مخلص کاشانی
که دیده است که جسم از قفای جان برود؟
مخلص کاشانی
آیی از بزم رقیب و سر راهت میرم
تا ربایم دلِ از ناز پشیمان تو را
غالب دهلوی
تا ربایم دلِ از ناز پشیمان تو را
غالب دهلوی
مولوی*دیوان شمس*غزلیات*
غزل شمارهٔ ۳۲۳
آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشهای
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی بسته ابر غصهای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره میکند
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسردهای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
جمله بیقراریت از طلب قرار تست
طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت
جمله بیمرادیت از طلب مراد تست
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد
از مه و از ستارهها والله عار آیدت
غزل شمارهٔ ۳۲۳
آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشهای
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی بسته ابر غصهای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره میکند
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسردهای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
جمله بیقراریت از طلب قرار تست
طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت
جمله بیمرادیت از طلب مراد تست
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد
از مه و از ستارهها والله عار آیدت