من قبله بدل کردم، تا کی بود این کوری؟
جویای لقا گشتم، تا چند ز مهجوری؟
گویند که: نتوان دید آن یار گرامی را
آری نتوان دیدن تا غافل و مغروری
قاسم انوار
جویای لقا گشتم، تا چند ز مهجوری؟
گویند که: نتوان دید آن یار گرامی را
آری نتوان دیدن تا غافل و مغروری
قاسم انوار
ایرج و حمیرا_صدای دل
@Jane_oshaagh
صدای دل
دستگاه شور
حمیرا_ ایرج
شعر:بیژن ترقی
غزل آواز:پژمان بختیاری
ویلون:پرویز یا حقی
تار:فرهنگ شریف
فرهنگ شریف (زادهٔ ۳ فروردین ۱۳۱۰ در آمل – درگذشتهٔ ۱۷ شهریور ۱۳۹۵ در تهران)، دارای نشان درجه یک هنری معادل دکتری، از چهرههای ماندگار موسیقی، نوازنده و بداهه نواز تار اهل ایران بود.
دستگاه شور
حمیرا_ ایرج
شعر:بیژن ترقی
غزل آواز:پژمان بختیاری
ویلون:پرویز یا حقی
تار:فرهنگ شریف
فرهنگ شریف (زادهٔ ۳ فروردین ۱۳۱۰ در آمل – درگذشتهٔ ۱۷ شهریور ۱۳۹۵ در تهران)، دارای نشان درجه یک هنری معادل دکتری، از چهرههای ماندگار موسیقی، نوازنده و بداهه نواز تار اهل ایران بود.
تویی تویی به خدا، این که از دریچه ی ماه؛
نگاه می کند از مهر و با منش سخن است
تویی که روی تو مانند نو گلی شاداب، میان چشمهٔ مهتاب بوسه گاه من است
تویی تویی به خدا، این تویی که در دل شب،
مرا به بال محبت به ماه می خوانی،
تویی تویی که مرا سوی عالم ملکوت، گَهی به نام و گَهی با نگاه می خوانی
تویی تویی به خدا، این دگر خیال تو نیست؛
خیال نیست به این روشنی و زیبایی.
تویی که آمده ای تا کنار بستر من،
برای این که نمیرم ز درد تنهایی،
تویی تویی به خدا این حرارت لب توست،
به روی گونهٔ سوزان و دیدهٔ تر من،
گَهی به سینهٔ پُر اضطراب من سر تو،
گَهی به سینهٔ پر التهاب تو سر من !
تویی تویی به خدا، دلنشین چو رویایی،
تویی تویی به خدا، دلربا چو مهتابی،
تویی تویی که ز امواج چشمهٔ مهتاب؛
به آتش دلم از لطف می زنی آبی،
تویی تویی به خدا، عشق و آرزوی منی،
به سینه تا نفسی هست بی قرار توام!
تویی تویی به خدا، جان و عمر و هستی من؛
بیا که جان به لب اینجا در انتظار توام،
منم منم به خدا، این منم که در همه حال،
چو طفل گم شده مادر به جستجوی توام!
منم که سوخته بال و پرم در آتش عشق؛
«در آن نفس بمیرم که در آرزوی تو ام»
منم منم به خدا، اینکه در لباس نسیم،
برای بردن تو باز می کند آغوش،
من آن ستارهٔ صبحم که دیدگان تو را،
به خواب تا نسپارم، نمی شوم خاموش
منم منم به خدا، که شب همه شب،
به بام قصر تو پا می نهم به بیم و امید
اگر ز شوق بمیرد دلم، چه جای غم است؛در این میانه فقط روی دوست باید دید
منم منم به خدا، سایهٔ تو نیست منم؛
نگاه کن، منم ای گل، که با تو همراهم!
منم که گِرد تو پَر می زنم چو مرغ خیال،
ز درد عشق تو تا ماه می رود آهم،
منم منم به خدا، این منم که سینهٔ کوه؛
به تنگ آمده از اشک و آه و زاری من
ز کوه، هر چه بپرسی جواب می گوید؛
گواه نالهٔ شب های بی قراری من
من و توایم که در اشتیاق می سوزیم؛
من و توایم که در انتظار فرداییم
اگر سپیده فردا دمد، دگر آن روز...،
من و تو نیست میان من و تو این : ماییم
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#فردای_ما
نگاه می کند از مهر و با منش سخن است
تویی که روی تو مانند نو گلی شاداب، میان چشمهٔ مهتاب بوسه گاه من است
تویی تویی به خدا، این تویی که در دل شب،
مرا به بال محبت به ماه می خوانی،
تویی تویی که مرا سوی عالم ملکوت، گَهی به نام و گَهی با نگاه می خوانی
تویی تویی به خدا، این دگر خیال تو نیست؛
خیال نیست به این روشنی و زیبایی.
تویی که آمده ای تا کنار بستر من،
برای این که نمیرم ز درد تنهایی،
تویی تویی به خدا این حرارت لب توست،
به روی گونهٔ سوزان و دیدهٔ تر من،
گَهی به سینهٔ پُر اضطراب من سر تو،
گَهی به سینهٔ پر التهاب تو سر من !
تویی تویی به خدا، دلنشین چو رویایی،
تویی تویی به خدا، دلربا چو مهتابی،
تویی تویی که ز امواج چشمهٔ مهتاب؛
به آتش دلم از لطف می زنی آبی،
تویی تویی به خدا، عشق و آرزوی منی،
به سینه تا نفسی هست بی قرار توام!
تویی تویی به خدا، جان و عمر و هستی من؛
بیا که جان به لب اینجا در انتظار توام،
منم منم به خدا، این منم که در همه حال،
چو طفل گم شده مادر به جستجوی توام!
منم که سوخته بال و پرم در آتش عشق؛
«در آن نفس بمیرم که در آرزوی تو ام»
منم منم به خدا، اینکه در لباس نسیم،
برای بردن تو باز می کند آغوش،
من آن ستارهٔ صبحم که دیدگان تو را،
به خواب تا نسپارم، نمی شوم خاموش
منم منم به خدا، که شب همه شب،
به بام قصر تو پا می نهم به بیم و امید
اگر ز شوق بمیرد دلم، چه جای غم است؛در این میانه فقط روی دوست باید دید
منم منم به خدا، سایهٔ تو نیست منم؛
نگاه کن، منم ای گل، که با تو همراهم!
منم که گِرد تو پَر می زنم چو مرغ خیال،
ز درد عشق تو تا ماه می رود آهم،
منم منم به خدا، این منم که سینهٔ کوه؛
به تنگ آمده از اشک و آه و زاری من
ز کوه، هر چه بپرسی جواب می گوید؛
گواه نالهٔ شب های بی قراری من
من و توایم که در اشتیاق می سوزیم؛
من و توایم که در انتظار فرداییم
اگر سپیده فردا دمد، دگر آن روز...،
من و تو نیست میان من و تو این : ماییم
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#فردای_ما
گفته بودم پیش از این، « گلخانه ی رنگ » من است
حال می گویم جهان، پیراهن تنگ من است
استخوان های مرا در پنجه، آخر خرد کرد
آنکه می پنداشتم چون موم در چنگ من است
دوستان همدلم ساز مخالف می زنند
مشکل از ناسازی ساز بدآهنگ من است
از نبردی نابرابر باز می گردم! دریغ
دیر فهمیدم که دنیا عرصه ی جنگ من است
مرگ پیروزی است وقتی دوستانت دشمن اند
مرگ پیروزی است اما مایه ی ننگ من است
از فراموشی چه سنگین تر به روی سینه؟! کاش
پاک می کردی غباری را که بر سنگ من است
#فاضل_نظری
#گریه_های_امپراتور
#نیرنگ
حال می گویم جهان، پیراهن تنگ من است
استخوان های مرا در پنجه، آخر خرد کرد
آنکه می پنداشتم چون موم در چنگ من است
دوستان همدلم ساز مخالف می زنند
مشکل از ناسازی ساز بدآهنگ من است
از نبردی نابرابر باز می گردم! دریغ
دیر فهمیدم که دنیا عرصه ی جنگ من است
مرگ پیروزی است وقتی دوستانت دشمن اند
مرگ پیروزی است اما مایه ی ننگ من است
از فراموشی چه سنگین تر به روی سینه؟! کاش
پاک می کردی غباری را که بر سنگ من است
#فاضل_نظری
#گریه_های_امپراتور
#نیرنگ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
دوش دیدم وسط کوچه روان پیری مست..
برلبش جام شرابی وسبویی در دست..
گفتم نکنی شرم از این می خواری؟
گفتا که مگر حکم به جلبم داری!؟
گفتم تو ندانی که خدا مست ملامت کرده؟
در روز جزا وعده به اتش کرده؟
گفتاکه برو بی خبر از دینداری
خود را به از باده خوران پنداری؟!
من می خورمو هیچ نباشد شرمم
زیرا به سخاوت خدا دل گرمم..
من هرچه کنم گنه از این می خواری
صد به ز تو ام که دایما هشیاری..
عمر زاهد همه طى شد به تمناى بهشت
او ندانست که در ترک تمناست بهشت
این چه حرفیست که درعالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت
دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست
دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت...
صائب_تبریزی
دوش دیدم وسط کوچه روان پیری مست..
برلبش جام شرابی وسبویی در دست..
گفتم نکنی شرم از این می خواری؟
گفتا که مگر حکم به جلبم داری!؟
گفتم تو ندانی که خدا مست ملامت کرده؟
در روز جزا وعده به اتش کرده؟
گفتاکه برو بی خبر از دینداری
خود را به از باده خوران پنداری؟!
من می خورمو هیچ نباشد شرمم
زیرا به سخاوت خدا دل گرمم..
من هرچه کنم گنه از این می خواری
صد به ز تو ام که دایما هشیاری..
عمر زاهد همه طى شد به تمناى بهشت
او ندانست که در ترک تمناست بهشت
این چه حرفیست که درعالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت
دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست
دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت...
صائب_تبریزی
شیخ (خرقانی ) را گفتم اوقاتی بر من میگذرد که در آن اوقات،
دلم را اندوهی عمیق پُر میکند
و در حسرتِ دیدارِ خدای،
شبانگاهان تا به صبحدم،
چشمانم گرداگردِ آسمان میچرخد
تا آنجا که در قفایم سفتی و سختی
پدید میآید و در پایم فتور و سستی؛
لیک هیچ از وی
بر من ظاهر نمیشود.
و او مهربانانه مرا گفت:
دلْ خوش دار و ملول مباش،
که" او خواست که تو خواستی "
تا سر بر آسمان کنی
و چشمانت گرداگردِ آسمانْ
جُستی گری کنند
و او تو را جُست
که تو او را جُستن گرفتی
و او از تو دیدار طلبید
که تو وی را
مطلوبِ دلِ خود یافتی ...
آیا با این همه که تو را هست،
باز اندوه میخوری و دل غمگین میداری؟!
دلم را اندوهی عمیق پُر میکند
و در حسرتِ دیدارِ خدای،
شبانگاهان تا به صبحدم،
چشمانم گرداگردِ آسمان میچرخد
تا آنجا که در قفایم سفتی و سختی
پدید میآید و در پایم فتور و سستی؛
لیک هیچ از وی
بر من ظاهر نمیشود.
و او مهربانانه مرا گفت:
دلْ خوش دار و ملول مباش،
که" او خواست که تو خواستی "
تا سر بر آسمان کنی
و چشمانت گرداگردِ آسمانْ
جُستی گری کنند
و او تو را جُست
که تو او را جُستن گرفتی
و او از تو دیدار طلبید
که تو وی را
مطلوبِ دلِ خود یافتی ...
آیا با این همه که تو را هست،
باز اندوه میخوری و دل غمگین میداری؟!
پریشان باد زلف او که تا پنهان شود رویش
که تا تنها مرا باشد پریشانی ز پنهانش
منم در عشق بیبرگی که اندر باغ عشق او
چو گل پاره کنم جامه ز سودای گلستانش
#
مولانا
که تا تنها مرا باشد پریشانی ز پنهانش
منم در عشق بیبرگی که اندر باغ عشق او
چو گل پاره کنم جامه ز سودای گلستانش
#
مولانا
نگهبانی ملک و دولت بلاست
گدا پادشاه است نامش گداست
به اخلاق با هر که بینی بساز
اگر زیر دست است و گر سر فراز
عبادت به جز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
قدی که بهر خدمت مردم علم شود
بهتر ز قامتی که به محراب خم شود
به طاعت چه حاصل که پشتت دو تاست
چو روی دلت نیست با قبله راست
#سعدی
گدا پادشاه است نامش گداست
به اخلاق با هر که بینی بساز
اگر زیر دست است و گر سر فراز
عبادت به جز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
قدی که بهر خدمت مردم علم شود
بهتر ز قامتی که به محراب خم شود
به طاعت چه حاصل که پشتت دو تاست
چو روی دلت نیست با قبله راست
#سعدی
صاحب دل کل است. چون اورا دیدی، همه را دیده باشی کهکه اَلصَّیْدُ کُلَّهُ فِیْ جَوْفِ الفَّرَا. خلقان عالم همه اجزای وی اند، و او کل است.
جزو درویشند جمله نیک و بد؛
هرکه نبود او چنین درویش نیست
اکنون چون اورا دیدی که کل است، قطعا همه عالم را دیده باشی؛ و هر که را بعد از او بینی مکرر باشد. و قول ایشان در اقوال کل است: چون قول ایشان شنیدی، هرسخنی که بعد از آن شنوی مکرر باشد.
فَمَنْ یَرَهُ مَنْزلٍ فَکَانَّمَا
رَآی کُلَّ اِنْسَانٍ وَکُلّ مَکَانٍ
ای نسخۀ نامۀ الهی که تویی،
وی آینۀ جمال شاهی که تویی،
بیرون زتو نیست هر چه در عالم هست؛
در خود بطلب هر آنچه خواهی، که تویی.
#مولانا
#فیه ما فیه
جزو درویشند جمله نیک و بد؛
هرکه نبود او چنین درویش نیست
اکنون چون اورا دیدی که کل است، قطعا همه عالم را دیده باشی؛ و هر که را بعد از او بینی مکرر باشد. و قول ایشان در اقوال کل است: چون قول ایشان شنیدی، هرسخنی که بعد از آن شنوی مکرر باشد.
فَمَنْ یَرَهُ مَنْزلٍ فَکَانَّمَا
رَآی کُلَّ اِنْسَانٍ وَکُلّ مَکَانٍ
ای نسخۀ نامۀ الهی که تویی،
وی آینۀ جمال شاهی که تویی،
بیرون زتو نیست هر چه در عالم هست؛
در خود بطلب هر آنچه خواهی، که تویی.
#مولانا
#فیه ما فیه
صد بار عهد کردی، کاین بار خاک باشم
یک بار پاس داری آن عهد را، چه باشد؟
تو گوهری نهفته، در کاه گِل گرفته
گر رخ ز گِل بشویی، ای خوشلقا! چه باشد؟
بی سر شوی و سامان، از کبر و حرص خالی
آن گه سری برآری، از کبریا چه باشد؟
#مولانا
یک بار پاس داری آن عهد را، چه باشد؟
تو گوهری نهفته، در کاه گِل گرفته
گر رخ ز گِل بشویی، ای خوشلقا! چه باشد؟
بی سر شوی و سامان، از کبر و حرص خالی
آن گه سری برآری، از کبریا چه باشد؟
#مولانا
مردم نشسته فارغ و من در بلای دل
دل دردمند شد، ز که جویم دوای دل؟
از من نشان دل طلبیدند بیدلان
من نیز بیدلم، چه نوازم نوای دل؟
رمزی بگویمت ز دل، ار بشنوی به جان
بگذر ز جان، تا که ببینی لقای دل
دل را، ز هر چه هست، بپرداز و صاف کن
تا هر چه هست بنگری اندر صفای دل
گر در دل تو جای کسی هست غیر او
فارغ نشین، که هیچ نکردی به جای دل
دل عرش مطلقست و برو استوای حق
زین جا درست کن به قیاس استوای دل
بر کرسی وجود تو لوحیست دل ز نور
بروی نبشته سر خدایی خدای دل
گر دل به مذهب تو جزین گوشت پاره نیست
قصاب کوی به ز تو داند بهای دل
دل بختییست بسته بر مهد کبریا
وین عقل و نطق و جان همه زنگ و درای دل
کیخسرو آن کسیست که حال جهان بدید
از نور جام روشن گیتی نمای دل
بیگانه را به خلوت ما در میاورید
تا نشنوند واقعهٔ آشنای دل
چون آفتاب عشق برآید، تو بنگری
جانها چو ذره رقصکنان در هوای دل
بگذر به شهر عشق، که بینی هزار جان
دلدلکنان ز هر سر کویی که: وای دل!
پیوند دل بدید کسی، کش بریدهاند
بر قد جان به دست محبت قبای دل
از رای دل گذار نباشد، بهیچ روی
سلطان دلست و سر که بپیچد ز رای دل؟
سرپوش جسم اگر ز سر جان برافکنی
فیض ازل نزول کند در فضای دل
گر در فنای جسم بکوشی بقدر وسع
من عهد میکنم به خلود بقای دل
نقد تو زیر سکهٔ معنی کجا نهند؟
چون آهن تو زر نشد از کیمیای دل
چون هیچ دل به دست نیاوردهای هنوز
چندین مزن به خوان هوس بر، صلای دل
عمری گدای خرمن دل بودهام به جان
تا گشت دامن دل من پر بلای دل
گر نشنوی حکایت دل، این شگفت نیست
افسرده خود کجا شنود ماجرای دل؟
عالم پر از خروش و صدای دل منست
لیکن ترا به گوش نیاید صدای دل
ناچار حال دل بنماید بهر کسی
چون اوحدی، کسی که بود مبتلای دل
#اوحدی_مراغه_ای
دل دردمند شد، ز که جویم دوای دل؟
از من نشان دل طلبیدند بیدلان
من نیز بیدلم، چه نوازم نوای دل؟
رمزی بگویمت ز دل، ار بشنوی به جان
بگذر ز جان، تا که ببینی لقای دل
دل را، ز هر چه هست، بپرداز و صاف کن
تا هر چه هست بنگری اندر صفای دل
گر در دل تو جای کسی هست غیر او
فارغ نشین، که هیچ نکردی به جای دل
دل عرش مطلقست و برو استوای حق
زین جا درست کن به قیاس استوای دل
بر کرسی وجود تو لوحیست دل ز نور
بروی نبشته سر خدایی خدای دل
گر دل به مذهب تو جزین گوشت پاره نیست
قصاب کوی به ز تو داند بهای دل
دل بختییست بسته بر مهد کبریا
وین عقل و نطق و جان همه زنگ و درای دل
کیخسرو آن کسیست که حال جهان بدید
از نور جام روشن گیتی نمای دل
بیگانه را به خلوت ما در میاورید
تا نشنوند واقعهٔ آشنای دل
چون آفتاب عشق برآید، تو بنگری
جانها چو ذره رقصکنان در هوای دل
بگذر به شهر عشق، که بینی هزار جان
دلدلکنان ز هر سر کویی که: وای دل!
پیوند دل بدید کسی، کش بریدهاند
بر قد جان به دست محبت قبای دل
از رای دل گذار نباشد، بهیچ روی
سلطان دلست و سر که بپیچد ز رای دل؟
سرپوش جسم اگر ز سر جان برافکنی
فیض ازل نزول کند در فضای دل
گر در فنای جسم بکوشی بقدر وسع
من عهد میکنم به خلود بقای دل
نقد تو زیر سکهٔ معنی کجا نهند؟
چون آهن تو زر نشد از کیمیای دل
چون هیچ دل به دست نیاوردهای هنوز
چندین مزن به خوان هوس بر، صلای دل
عمری گدای خرمن دل بودهام به جان
تا گشت دامن دل من پر بلای دل
گر نشنوی حکایت دل، این شگفت نیست
افسرده خود کجا شنود ماجرای دل؟
عالم پر از خروش و صدای دل منست
لیکن ترا به گوش نیاید صدای دل
ناچار حال دل بنماید بهر کسی
چون اوحدی، کسی که بود مبتلای دل
#اوحدی_مراغه_ای
من غرور هزار و یک مَردم
در خودم با ترانه ها مُردم
کار من بی تو شعر درمانی ست
نعش خود را به دوش خود بردم
هر کجا عیش و نوش و مستی بود
جز شراب غزل نمی خوردم
خنده هایم حقیقتی تلخ است
شادم از این که مملو از دردم
گفته بودی که من تو را دارم
جز تو دنیا برای من هیچه
گفتم بودم که شاعرم اما
روح من را نکن تو بازیچه
گفته بودی که دوستت دارم
آی فیلسوف در دلت نیچه
گفته بودم که عاشقت هستم
راه قلبت چه پیچ در پیچه
روح هم را زبان زدیم از زخم
روی اعصاب هم روان بودیم
هر دوتا مثل بچه ها لجباز
زخمی از نیش و بد زبان بودیم!
هر دو در گفتن بمان با من
مات و مبهوت و ناتوان بودیم
ما دو شاعر ولی جدا از هم
مثل یک بیت نیمه جان بودیم
هفته ها رفت و ما جدا از هم
آمدی و دوباره خندیدی
مثل خورشید هستی و بودی
در دلم با ترانه تابیدی
نیش و نوش تو هر دو شیرین است
از زبانم اگرچه رنجیدی
از زبانت اگر چه رنجیدم
عشق جانانه مرا دیدی
آمدی و زبان من گل داد
در بهار نگاه تو ماندم
آمدی، شعر سبز باران را
زیر باران مهر تو خواندم
آمدی و غزل غزل شادی
بر زمین و زمانه باراندم
آمدی، نور و روشنایی را
در دلت شاعرانه افشاندم
#حسین_محمدی_فرد_۱۷_۱۲_۱۴۰۰
در خودم با ترانه ها مُردم
کار من بی تو شعر درمانی ست
نعش خود را به دوش خود بردم
هر کجا عیش و نوش و مستی بود
جز شراب غزل نمی خوردم
خنده هایم حقیقتی تلخ است
شادم از این که مملو از دردم
گفته بودی که من تو را دارم
جز تو دنیا برای من هیچه
گفتم بودم که شاعرم اما
روح من را نکن تو بازیچه
گفته بودی که دوستت دارم
آی فیلسوف در دلت نیچه
گفته بودم که عاشقت هستم
راه قلبت چه پیچ در پیچه
روح هم را زبان زدیم از زخم
روی اعصاب هم روان بودیم
هر دوتا مثل بچه ها لجباز
زخمی از نیش و بد زبان بودیم!
هر دو در گفتن بمان با من
مات و مبهوت و ناتوان بودیم
ما دو شاعر ولی جدا از هم
مثل یک بیت نیمه جان بودیم
هفته ها رفت و ما جدا از هم
آمدی و دوباره خندیدی
مثل خورشید هستی و بودی
در دلم با ترانه تابیدی
نیش و نوش تو هر دو شیرین است
از زبانم اگرچه رنجیدی
از زبانت اگر چه رنجیدم
عشق جانانه مرا دیدی
آمدی و زبان من گل داد
در بهار نگاه تو ماندم
آمدی، شعر سبز باران را
زیر باران مهر تو خواندم
آمدی و غزل غزل شادی
بر زمین و زمانه باراندم
آمدی، نور و روشنایی را
در دلت شاعرانه افشاندم
#حسین_محمدی_فرد_۱۷_۱۲_۱۴۰۰
شاهدان گر دلبری زین سان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند
هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش دیده نرگسدان کنند
ای جوان سروقد گویی ببر
پیش از آن کز قامتت چوگان کنند
عاشقان را بر سر خود حکم نیست
هر چه فرمان تو باشد آن کنند
پیش چشمم کمتر است از قطرهای
این حکایتها که از طوفان کنند
یار ما چون گیرد آغاز سماع
قدسیان بر عرش دست افشان کنند
مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم بر انسان کنند
خوش برآ با غصه ای دل کاهل راز
عیش خوش در بوته هجران کنند
سر مکش حافظ ز آه نیم شب
تا چو صبحت آینه رخشان کنند
#حافظ
زاهدان را رخنه در ایمان کنند
هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش دیده نرگسدان کنند
ای جوان سروقد گویی ببر
پیش از آن کز قامتت چوگان کنند
عاشقان را بر سر خود حکم نیست
هر چه فرمان تو باشد آن کنند
پیش چشمم کمتر است از قطرهای
این حکایتها که از طوفان کنند
یار ما چون گیرد آغاز سماع
قدسیان بر عرش دست افشان کنند
مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم بر انسان کنند
خوش برآ با غصه ای دل کاهل راز
عیش خوش در بوته هجران کنند
سر مکش حافظ ز آه نیم شب
تا چو صبحت آینه رخشان کنند
#حافظ
در هیچ پرده نیست، نباشد نوای تو
عالم پرست از تو و خالی است جای تو
هر چند کاینات گدای در تواند
یک آفریده نیست که داند سرای تو
تاج و کمر چو موج و حباب است ریخته
در هر کناره ای ز محیط سخای تو
آیینه خانه ای است پر از آفتاب و ماه
دامان خاک تیره ز موج صفای تو
هر غنچه را ز حمد تو جزوی است در بغل
هر خار می کند به زبانی ثنای تو
یک قطره اشک سوخته، یک مهره گل است
دریا و کان نظر به محیط سخای تو
خاک سیه به کاسه نمرود می کند
هر پشه ای که بال زند در هوای تو
در مشت خاک من چه بود لایق نثار؟
هم از تو جان ستانم و سازم فدای تو
عام است التفات کهن خرقه عقول
تشریف عشق تا به که بخشد عطای تو
غیر از نیاز و عجز که در کشور تو نیست
این مشت خاک تیره چه دارد سزای تو؟
عمر ابد که خضر بود سایه پرورش
سروی است پست بر لب آب بقای تو
صائب چه ذره است و چه دارد فدا کند؟
ای صد هزار جان مقدس فدای تو
#صائب_تبریزی
عالم پرست از تو و خالی است جای تو
هر چند کاینات گدای در تواند
یک آفریده نیست که داند سرای تو
تاج و کمر چو موج و حباب است ریخته
در هر کناره ای ز محیط سخای تو
آیینه خانه ای است پر از آفتاب و ماه
دامان خاک تیره ز موج صفای تو
هر غنچه را ز حمد تو جزوی است در بغل
هر خار می کند به زبانی ثنای تو
یک قطره اشک سوخته، یک مهره گل است
دریا و کان نظر به محیط سخای تو
خاک سیه به کاسه نمرود می کند
هر پشه ای که بال زند در هوای تو
در مشت خاک من چه بود لایق نثار؟
هم از تو جان ستانم و سازم فدای تو
عام است التفات کهن خرقه عقول
تشریف عشق تا به که بخشد عطای تو
غیر از نیاز و عجز که در کشور تو نیست
این مشت خاک تیره چه دارد سزای تو؟
عمر ابد که خضر بود سایه پرورش
سروی است پست بر لب آب بقای تو
صائب چه ذره است و چه دارد فدا کند؟
ای صد هزار جان مقدس فدای تو
#صائب_تبریزی
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت
اگر این درندهخویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت
#سعدی
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت
اگر این درندهخویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت
#سعدی
آن دلبر من
سید خلیل عالی نژاد
"آن دلبر من"
#سیدخلیل_عالی_نژاد
آن دلبر من آمد بر من
زنده شد از او بام و بر من
گفتم قنقی امشب تو مرا
ای فتنه من شور و شر من
گفتا بروم کاری است مهم
در شهر مرا جان و سر من
گفتم به خدا گر تو بروی
امشب نزید این پیکر من...
#مولانا
#سیدخلیل_عالی_نژاد
آن دلبر من آمد بر من
زنده شد از او بام و بر من
گفتم قنقی امشب تو مرا
ای فتنه من شور و شر من
گفتا بروم کاری است مهم
در شهر مرا جان و سر من
گفتم به خدا گر تو بروی
امشب نزید این پیکر من...
#مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اگر در ذکر الله آیی:
بُستانِ اجزای تو شکفته شود
و باغِ جانِ تو در خنده آید
و صبایِ حالتِ تو وزان شود
نظر کن که الله به نفَس مبارکِخود
چگونه در میدمد
که اجزای تو در خنده میآید.
#بهاءالدینولد
#معارف
بُستانِ اجزای تو شکفته شود
و باغِ جانِ تو در خنده آید
و صبایِ حالتِ تو وزان شود
نظر کن که الله به نفَس مبارکِخود
چگونه در میدمد
که اجزای تو در خنده میآید.
#بهاءالدینولد
#معارف
Goftogoo Homayoun
Farhang Sharif
صدای دلنشین تار استاد فرهنگ شریف را بشنوید و لذت ببرید
♡
♡