آن قاضی ما چو دیگران قاضی نیست
میلش بسوی اطلس مقراضی نیست
شد قاضی ما عاشق از روز ازل
با غیر قضای عشق او راضی نیست
مولانا
میلش بسوی اطلس مقراضی نیست
شد قاضی ما عاشق از روز ازل
با غیر قضای عشق او راضی نیست
مولانا
حکایات فیه ما فیه
زاهد و پادشاه
درویشی نزد پادشاهی رفت. پادشاه به او گفت که: ای زاهد.
گفت: زاهد تویی.
گفت: من چون زاهد باشم که همۀ دنیا از آنِ من است.
گفت: نی، عکس میبینی. دنیا و آخرت و مُلکت، جمله از آنِ من است و عالَم را من گرفتهام، تویی که به لقمهای و خرقهای قانع شدهای!
#فيه_ما_فيه
(هر قصه ای را مغزی هست. قصه را جهت آن مغز آوردهاند بزرگان، نه از بهر دفع ملالت.
#شمس_تبریزی)
زاهد و پادشاه
درویشی نزد پادشاهی رفت. پادشاه به او گفت که: ای زاهد.
گفت: زاهد تویی.
گفت: من چون زاهد باشم که همۀ دنیا از آنِ من است.
گفت: نی، عکس میبینی. دنیا و آخرت و مُلکت، جمله از آنِ من است و عالَم را من گرفتهام، تویی که به لقمهای و خرقهای قانع شدهای!
#فيه_ما_فيه
(هر قصه ای را مغزی هست. قصه را جهت آن مغز آوردهاند بزرگان، نه از بهر دفع ملالت.
#شمس_تبریزی)
ای مقبل و میمون شما با چهره گلگون شما
بودیم ما همچون شما ما روح گشتیم الصلا
از گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ما
ای بود ما آهن صفت وی لطف حق آهن ربا...
حضرت مولانا
بودیم ما همچون شما ما روح گشتیم الصلا
از گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ما
ای بود ما آهن صفت وی لطف حق آهن ربا...
حضرت مولانا
مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا
مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده با
بر خوان شیران یک شبی بوزینهای همراه شد
استیزه رو گر نیستی او از کجا شیر از کجا
بنگر که از شمشیر شه در قهرمان خون میچکد
آخر چه گستاخی است این والله خطا والله خطا
گر طفل شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهان
تو دشمن خود نیستی بر وی منه تو پنجه را...
حضرت مولانا
مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده با
بر خوان شیران یک شبی بوزینهای همراه شد
استیزه رو گر نیستی او از کجا شیر از کجا
بنگر که از شمشیر شه در قهرمان خون میچکد
آخر چه گستاخی است این والله خطا والله خطا
گر طفل شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهان
تو دشمن خود نیستی بر وی منه تو پنجه را...
حضرت مولانا
گشت با عیسی یکی ابله رفیق
استخوانها دید در حفرهٔ عمیق
گفت ای همراه آن نام سنی
که بدان مرده تو زنده میکنی
مر مرا آموز تا احسان کنم
استخوانها را بدان با جان کنم
گفت خامش کن که آن کار تو نیست
لایق انفاس و گفتار تو نیست
کان نفس خواهد ز باران پاکتر
وز فرشته در روش دراکتر
عمرها بایست تا دم پاک شد
تا امین مخزن افلاک شد
خود گرفتی این عصا در دست راست
دست را دستان موسی از کجاست
حُفره: گودال.
همراه: كنايت از دارنده، داننده.
سَنِي: بزرگ، گران قدر.
احسان كردن: كنايت از زندگي باز دادن به مردگان.
خامش كردن: خاموش شدن، سخن نگفتن.
دل شكسته گشت كشتيبان ز تاب
ليك آن دَم كرد خامُش از جواب
أنفاس: جمع نفس: دم.
دَرّاك: دريابنده. داننده.
مَخزن افلاك: ظاهراً استعارت است از «لوح محفوظ». نيكلسون آن را اسم اعظم معني كرده و ظاهراً از المنهج القوي گرفته است.
دستِ راست: اشارت است به آيات قرآني كه در آن از موسي پرسيده شد «وَ ما تِلْكَ بِيَمِينِكَ يا مُوسي: موسي! در دست راستت چيست؟» پاسخ گفت: عصايم. در برخي شرحها «راست» قيد گرفته شده است. ليكن به قرينه آيه شريفه، خالي از دقت مينمايد.
دستان موسي: مُعجزات موسي (ع) (لغتنامه).
اين داستان از يك جهت با داستان پيش همانند است و آن اينكه گاه كسي از روي ناداني چيزي را خواهد كه به زيان اوست. اما نكته ديگري را نيز در بر دارد و آن اينكه گاه ناقصان را هواي برابري با كاملان در سر ميافتد و چنين ميپندارند كه ميتوانند در آشنايي به حقيقت و معرفتِ به اسرار با آنان برابر باشند. همراه عيسي گمان ميكرد تنها دانستن اسم اعظم الهي براي زنده كردن مردگان بس است، و به گمان خود جان بخشيدن بدان استخوانها را احساني در حق آنها ميديد اما نميدانست رسيدن به چنان مقام در حد هر كس نيست بلكه فرشتگان نيز لياقت يافتن آن را ندارند.
گر انگشت سليماني نباشد
چه خاصيت دهد نقش نگيني
(حافظ)
گفت اگر من نیستم اسرارخوان
هم تو بر خوان نام را بر استخوان
گفت عیسی یا رب این اسرار چیست
میل این ابله درین بیگار چیست
چون غم خود نیست این بیمار را
چون غم جان نیست این مردار را
مردهٔ خود را رها کردست او
مردهٔ بیگانه را جوید رفو
گفت حق ادبار اگر ادبارجوست
خار روییده جزای کشت اوست
آنک تخم خار کارد در جهان
هان و هان او را مجو در گلستان
گر گلی گیرد به کف خاری شود
ور سوی یاری رود ماری شود
کیمیای زهر و مارست آن شقی
بر خلاف کیمیای متقی
اسرار: جمع سر: راز، نهاني.
اسرار خوان نبودن: در خور نبودنِ خواندنِ نام بزرگ الهي را.
بيگار: كار بيهوده، كاري را بيفايده بر كسي تحميل كردن. برخي «بيگار» را «پيكار»
خواندهاند. گذشته از آن كه نسخه اصل «بيگار» است، «پيكار» در اين بيت معني ندارد.
چون: (ادات استفهام) چرا، چگونه.
مردار: مرده. در اينجا كنايت از كسي كه روح آدمي او مرده و تنها به روح حيواني زنده است.
مرده بيگانه: استعارت از استخوانها.
رفو جستن: زنده شدن خواستن. خواستار زنده شدن بودن.
ادبار اگر: اگر ضبط متن درست باشد «ادبار» را بايد به معني مدبر گرفت و «اگر» را حرف شرط. و در چاپ نيكلسون «ادبارگر» است. بعض شارحان «ادبارگر» را به معني مدبر گرفتهاند كه درست به نظر نميرسد.
مُتَّقي: پرهيزكار.
همراه عيسي كه دانست براي زنده ساختن مرده دمي الهي لازم است، حالي كه نميدانست چه بد بختي در انتظار اوست. از عيسي خواست كه او خود بر استخوانها بدمد تا زنده شود. عيسي در اصرار او درماند و از خدا سرّ اين بيهوده كاري را پرسيد.
پروردگار بدو گفت قضاي بد بر اين مرد رفته است، و دگرگوني نپذيرد و آن كه رقم ادبار بر او رفته جز به ادبار روي نياورد. مردهاي را كه اين مرد زنده كردن خواهد خصم جان او خواهد شد، او نميداند. دم اولياي خدا از آلودگيهاي هوي و هوس پاك است و دم مردان ناقص آميخته به هواي نفس. عيسي مرده را زنده ميكند تا قدرت خدا را نشان دهد، همراه او ميخواهد با خواندن نام خدا قدرت خود را بنماياند. او كه روح انساني در كالبدش مرده، به جاي آن كه درون خود را اصلاح كند و انسانيت را در خودش زنده نمايد به فكر زنده ساختن استخوان است.
شرح مثنوی شریف (شهیدی)
استخوانها دید در حفرهٔ عمیق
گفت ای همراه آن نام سنی
که بدان مرده تو زنده میکنی
مر مرا آموز تا احسان کنم
استخوانها را بدان با جان کنم
گفت خامش کن که آن کار تو نیست
لایق انفاس و گفتار تو نیست
کان نفس خواهد ز باران پاکتر
وز فرشته در روش دراکتر
عمرها بایست تا دم پاک شد
تا امین مخزن افلاک شد
خود گرفتی این عصا در دست راست
دست را دستان موسی از کجاست
حُفره: گودال.
همراه: كنايت از دارنده، داننده.
سَنِي: بزرگ، گران قدر.
احسان كردن: كنايت از زندگي باز دادن به مردگان.
خامش كردن: خاموش شدن، سخن نگفتن.
دل شكسته گشت كشتيبان ز تاب
ليك آن دَم كرد خامُش از جواب
أنفاس: جمع نفس: دم.
دَرّاك: دريابنده. داننده.
مَخزن افلاك: ظاهراً استعارت است از «لوح محفوظ». نيكلسون آن را اسم اعظم معني كرده و ظاهراً از المنهج القوي گرفته است.
دستِ راست: اشارت است به آيات قرآني كه در آن از موسي پرسيده شد «وَ ما تِلْكَ بِيَمِينِكَ يا مُوسي: موسي! در دست راستت چيست؟» پاسخ گفت: عصايم. در برخي شرحها «راست» قيد گرفته شده است. ليكن به قرينه آيه شريفه، خالي از دقت مينمايد.
دستان موسي: مُعجزات موسي (ع) (لغتنامه).
اين داستان از يك جهت با داستان پيش همانند است و آن اينكه گاه كسي از روي ناداني چيزي را خواهد كه به زيان اوست. اما نكته ديگري را نيز در بر دارد و آن اينكه گاه ناقصان را هواي برابري با كاملان در سر ميافتد و چنين ميپندارند كه ميتوانند در آشنايي به حقيقت و معرفتِ به اسرار با آنان برابر باشند. همراه عيسي گمان ميكرد تنها دانستن اسم اعظم الهي براي زنده كردن مردگان بس است، و به گمان خود جان بخشيدن بدان استخوانها را احساني در حق آنها ميديد اما نميدانست رسيدن به چنان مقام در حد هر كس نيست بلكه فرشتگان نيز لياقت يافتن آن را ندارند.
گر انگشت سليماني نباشد
چه خاصيت دهد نقش نگيني
(حافظ)
گفت اگر من نیستم اسرارخوان
هم تو بر خوان نام را بر استخوان
گفت عیسی یا رب این اسرار چیست
میل این ابله درین بیگار چیست
چون غم خود نیست این بیمار را
چون غم جان نیست این مردار را
مردهٔ خود را رها کردست او
مردهٔ بیگانه را جوید رفو
گفت حق ادبار اگر ادبارجوست
خار روییده جزای کشت اوست
آنک تخم خار کارد در جهان
هان و هان او را مجو در گلستان
گر گلی گیرد به کف خاری شود
ور سوی یاری رود ماری شود
کیمیای زهر و مارست آن شقی
بر خلاف کیمیای متقی
اسرار: جمع سر: راز، نهاني.
اسرار خوان نبودن: در خور نبودنِ خواندنِ نام بزرگ الهي را.
بيگار: كار بيهوده، كاري را بيفايده بر كسي تحميل كردن. برخي «بيگار» را «پيكار»
خواندهاند. گذشته از آن كه نسخه اصل «بيگار» است، «پيكار» در اين بيت معني ندارد.
چون: (ادات استفهام) چرا، چگونه.
مردار: مرده. در اينجا كنايت از كسي كه روح آدمي او مرده و تنها به روح حيواني زنده است.
مرده بيگانه: استعارت از استخوانها.
رفو جستن: زنده شدن خواستن. خواستار زنده شدن بودن.
ادبار اگر: اگر ضبط متن درست باشد «ادبار» را بايد به معني مدبر گرفت و «اگر» را حرف شرط. و در چاپ نيكلسون «ادبارگر» است. بعض شارحان «ادبارگر» را به معني مدبر گرفتهاند كه درست به نظر نميرسد.
مُتَّقي: پرهيزكار.
همراه عيسي كه دانست براي زنده ساختن مرده دمي الهي لازم است، حالي كه نميدانست چه بد بختي در انتظار اوست. از عيسي خواست كه او خود بر استخوانها بدمد تا زنده شود. عيسي در اصرار او درماند و از خدا سرّ اين بيهوده كاري را پرسيد.
پروردگار بدو گفت قضاي بد بر اين مرد رفته است، و دگرگوني نپذيرد و آن كه رقم ادبار بر او رفته جز به ادبار روي نياورد. مردهاي را كه اين مرد زنده كردن خواهد خصم جان او خواهد شد، او نميداند. دم اولياي خدا از آلودگيهاي هوي و هوس پاك است و دم مردان ناقص آميخته به هواي نفس. عيسي مرده را زنده ميكند تا قدرت خدا را نشان دهد، همراه او ميخواهد با خواندن نام خدا قدرت خود را بنماياند. او كه روح انساني در كالبدش مرده، به جاي آن كه درون خود را اصلاح كند و انسانيت را در خودش زنده نمايد به فكر زنده ساختن استخوان است.
شرح مثنوی شریف (شهیدی)
اى جلالى، که هر که بحضرت تو روى نهاد عالمیان خاک قدم او توتیاى حدقه حقیقت خود ساختند. اى عزیزى، که هر که بدرگاه عزت تو باز آمد همه آفریدگان خود را علاقه فتراک حضرت او گردانیدند. غلام آن مشتاقم که بر سر کوى حقیقت آتشى بیفروزد! حبّذا روزى که خورشید جلال تو بما نظر کند! عزیزا وقتى که مشتاقى از مشاهده جمال تو خبرى دهد، جان طعمه سازم بازى را که در فضاى طلب تو پروازى کند. دل نثار کنم محبّى را که بر سر کوى تو آوازى دهد. غالیه گردیم مر عارضى را که از شراب شوق تو رنگى گیرد! رشک بریم بر چشمى که از درد نایافت تو اشکى ببارد. غلام آن لافیم که هر وقتى مفلسان بى سرمایه زنند نه آن مفلسان میگویم که تو دانى. جوانمردانى را میگویم که ایشان را در بدو ارادت مجاهدت عظیم بود، خواستى گرم و ریاضتى تمام، سرى صافى و دلى بى خصومت و سینه اى بى معصیت، این سرمایه ها بدست آورده، آن گه همه بر کف صدق نهاده و بباد بى نیازى برداده، و مفلسوار در پس زانوى حسرت نشسته و بزبان شکستگى میگوید:
پرآب دو دیده و پرآتش جگرم
پرباد دو دستم و پر از خاک سرم
رشیدالدین میبدی
کشف الاسرار
پرآب دو دیده و پرآتش جگرم
پرباد دو دستم و پر از خاک سرم
رشیدالدین میبدی
کشف الاسرار
عشق چنان عنصري است که چون شعله اش دامن کسي گيرد همه وجود او را بسوزاند و ماهيت او را دگرگون کند, اين دگرگوني همانطور که مولانا میگوید بصورت تولد جديدي است که چشمان تازه اي به انسان مي بخشد و پاي او را به جهانهاي ناشناخته اي باز مي کند, که عقل را جواز ورود بدان سرزمينها نيست . از اين روي غم و شادي , لذت و الم , وسايل و اهداف و اداب و سنن به گونه اي ديگر و با حسابهاي ديگري مطرح مي شوند.
پس غير عادي نيست که عاشقان با اين جهان بيگانه باشند و چون به مقياسهاي اين جهاني سنجيده شوند ديوانگاني
گژرو تلقي شوند, طبيعي است که اين سوختگان از لذت سوز عشق آب حيوان را رها کنند و در پي آتش باشند که به باور ايشان سوداي معشوق در جوي جان هرگز جرياني کمتر از آب حيوان نخواهد داشت.
سوداي تو در جوي جان چون آب حيوان مي رود
آب حيات از عشق تو در جوي جويان مي رود
جان چيست خم خسروان در وي شراب آسمان
زين رو سخن چون بيخودان هردم پريشان مي رود
مولوی
پس غير عادي نيست که عاشقان با اين جهان بيگانه باشند و چون به مقياسهاي اين جهاني سنجيده شوند ديوانگاني
گژرو تلقي شوند, طبيعي است که اين سوختگان از لذت سوز عشق آب حيوان را رها کنند و در پي آتش باشند که به باور ايشان سوداي معشوق در جوي جان هرگز جرياني کمتر از آب حيوان نخواهد داشت.
سوداي تو در جوي جان چون آب حيوان مي رود
آب حيات از عشق تو در جوي جويان مي رود
جان چيست خم خسروان در وي شراب آسمان
زين رو سخن چون بيخودان هردم پريشان مي رود
مولوی
ای در ما را زده شمع سرایی درآ
خانه دل آن توست خانه خدایی درآ
خانه ز تو تافتهست روشنیی یافتهست
ای دل و جان جای تو ای تو کجایی درآ
ای صنم خانگی مایه دیوانگی
ای همه خوبی تو را پس تو کرایی درآ
#مولانا
خانه دل آن توست خانه خدایی درآ
خانه ز تو تافتهست روشنیی یافتهست
ای دل و جان جای تو ای تو کجایی درآ
ای صنم خانگی مایه دیوانگی
ای همه خوبی تو را پس تو کرایی درآ
#مولانا
خوش آن روزی که زنجیر جنون بر پای من باشد
به هر جا پا نهم از بیخودی غوغای من باشد
خوش آن عشقی که در کوی جنونم خسروی بخشد
جهان پر لشکر از اشک جهان پیمای من باشد
#وحشی_بافقی
به هر جا پا نهم از بیخودی غوغای من باشد
خوش آن عشقی که در کوی جنونم خسروی بخشد
جهان پر لشکر از اشک جهان پیمای من باشد
#وحشی_بافقی
ای کرده غمت غارت هوش دل ما
درد تو شده خانه فروش دل ما
رمزی که مقدسان ازو محرومند
عشق تو مر او گفت به گوش دل ما
#ابوسعید_ابوالخیر
درد تو شده خانه فروش دل ما
رمزی که مقدسان ازو محرومند
عشق تو مر او گفت به گوش دل ما
#ابوسعید_ابوالخیر
تنها من نیستم که در این خانه غریبه ام؛
خانه نیز غریبه است در این محله
محله نیز غریبه است در این شهر
شهر نیز غریبه است در این وطن
وطن نیز غریبه است در این جهان
و جهان نیز
غریبه است در این روزگار ...
#شیرکو_بیکس
#بابک_زمانی
چهارم آگوست، سالروز درگذشت "شیرکو بیکس"، شاعر معاصر کرد که در سال ۱۹۸۸ ازسوی انجمن قلم سوئد، برندهی جایزه کورت توخولسکی (Kurt Tucholsky) شد. و سال ۲۰۰۱ جایزه پیرهمێرد (پیرمرد)، شاعر بزرگ کُرد به وی اعطا شد؛
شیرکو از شاعران پرکار جهان است که از وی بالغ بر ۳۸ دیوان شعر با ترجمهههای مختلف چاپ شده است. از او با عنوان "امپراتور شعر" یاد میشود.
سرودههای او به زبان کردی هستند. وی فرزند فایق بیکس از شاعران مبارز و شناخته شده کرد است.
خانه نیز غریبه است در این محله
محله نیز غریبه است در این شهر
شهر نیز غریبه است در این وطن
وطن نیز غریبه است در این جهان
و جهان نیز
غریبه است در این روزگار ...
#شیرکو_بیکس
#بابک_زمانی
چهارم آگوست، سالروز درگذشت "شیرکو بیکس"، شاعر معاصر کرد که در سال ۱۹۸۸ ازسوی انجمن قلم سوئد، برندهی جایزه کورت توخولسکی (Kurt Tucholsky) شد. و سال ۲۰۰۱ جایزه پیرهمێرد (پیرمرد)، شاعر بزرگ کُرد به وی اعطا شد؛
شیرکو از شاعران پرکار جهان است که از وی بالغ بر ۳۸ دیوان شعر با ترجمهههای مختلف چاپ شده است. از او با عنوان "امپراتور شعر" یاد میشود.
سرودههای او به زبان کردی هستند. وی فرزند فایق بیکس از شاعران مبارز و شناخته شده کرد است.
شادی,
همچو آبِ لطیفِ صاف,
به هر جا میرسد,
در حال شکوفهی عجبی میروید.
غم,
همچو سیلابِ سیاه,
به هر جا که میرسد، شکوفه را پژمرده میکند
و آن شکوفه که قصدِ پیدا شدن دارد،
نهلد که پیدا شود.
حضرت شمس تبریزی
همچو آبِ لطیفِ صاف,
به هر جا میرسد,
در حال شکوفهی عجبی میروید.
غم,
همچو سیلابِ سیاه,
به هر جا که میرسد، شکوفه را پژمرده میکند
و آن شکوفه که قصدِ پیدا شدن دارد،
نهلد که پیدا شود.
حضرت شمس تبریزی
ای از کـرم تـو کـار مـا راسـت
هر جای که خرمیست ما راست
عاشق به جهان چه غصه دارد
تا جام شراب وصل برجاست
مولاناي جان
هر جای که خرمیست ما راست
عاشق به جهان چه غصه دارد
تا جام شراب وصل برجاست
مولاناي جان
.
و عشق،هر کسی را به خود راه ندهد!
و به همه جایی مأوا نکند!
و به هر دیده،روی نَنَماید!
و اگر وقتی،نشانِ کسی یابد که مُستَحَقِ آن سعادت بوَد؛
حُزن را که وکیلِ دَر است بفرستد
تا خانه،پاک کند و کسی را در خانه نگذارد
و از آمدنِ سُلیمانِ عشق،خبر کند!
#مونس_العشاق
#شهاب_الدین_سهروردی
و عشق،هر کسی را به خود راه ندهد!
و به همه جایی مأوا نکند!
و به هر دیده،روی نَنَماید!
و اگر وقتی،نشانِ کسی یابد که مُستَحَقِ آن سعادت بوَد؛
حُزن را که وکیلِ دَر است بفرستد
تا خانه،پاک کند و کسی را در خانه نگذارد
و از آمدنِ سُلیمانِ عشق،خبر کند!
#مونس_العشاق
#شهاب_الدین_سهروردی
ﺩﻝ ﺗﻮ ﺧﺎﺭﻩ ﻭ ﺟﺴﻤﺖ ﺣﺮﯾﺮ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﺪ
ﺭﺧﺖ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻭ ﺯﻟﻔﺖ ﻋﺒﯿﺮ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﺪ
ﺭﺧﻢ ﭼﻮ ﺯﻟﻒ ﺗﻮ ﭘﺮﭼﯿﻦ ﺷﺪﺳﺖ ﻭ ﺷﺎﺩﻡ ﺍﺯﯾﻦ
ﮐﻪ ﻣﻮﯼ ﯾﺎﺭ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﭘﯿﺮ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﺪ
ﭼﻨﯿﻦ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺷﺎﻡ ﺯﻟﻒ ﺟﻠﻮﻩ ﮐﻨﺪ
ﻣﺴﻠﻤﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﻣﻨﯿﺮ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﺪ
ﺑﺪﯾﻦ ﺻﻔﺖ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺍﻓﮑﻨﺪﻩ ﺯﻟﻒ ﭘﯿﺶ ﺭﺧﺖ
ﺳﺘﺎﺩﻩ ﭘﯿﺶ ﺗﻮﺍﻧﮕﺮ ﻓﻘﯿﺮ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﺪ
ﺗﻮ ﺷﺎﻩ ﻟﺸﮑﺮ ﺣﺴﻨﯽ ﻭ ﺳﯿﻨﻪ ﻭ ﺩﻝ ﻣﻦ
ﺑﻪ ﺑﺎﺭﮔﺎﻩ ﺗﻮ ﻃﺒﻞ ﻭ ﻧﻔﯿﺮ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﺪ
ﭼﺴﺎﻥ ﺯ ﺩﺳﺖ ﻏﻤﺖ ﺻﯿﺪ ﺩﻝ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ
ﮐﻪ ﻣﮋﻩﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﯾﮏ ﺟﻌﺒﻪ ﺗﯿﺮ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﺪ
ﺳﺮﯾﺮ ﻋﺎﺝ ﮐﻪ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﺧﺴﺮﻭ ﻫﻨﺪ
ﺳﺮﯾﻦ ﺳﯿﻤﺒﺮﺍﻥ ﺁﻥ ﺳﺮﯾﺮ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﺪ
ﺯ ﺧﻨﺪﻩٔ ﮔﻞ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻗﺺ ﺳﺮﻭ ﻣﻌﻠﻮمست
ﮐﻪ ﺑﺎﺩ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺑﺴﺘﺎﻥ ﺑﺸﯿﺮ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﺪ
ﺯ ﺑﺲ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺗﻦ ﻧﺎﺯﮎ ﻓﺮﻭ ﺭﻭﺩ ﺍﻧﮕﺸﺖ
ﮔﻤﺎﻥ ﺑﺮﯼ ﮐﻪ ﺳﺮﺍﭘﺎ ﺧﻤﯿﺮ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﺪ
ﻟﻄﯿﻔﻪﻫﺎﯼ ﻭﯼ ﺍﺯ ﺑﺲ ﮐﻪ ﭼﺮﺏ ﻭ ﺷﯿﺮینست
ﺍﮔﺮ ﻏﻠﻂ ﻧﮑﻨﻢ ﺷﻬﺪ ﻭ ﺷﯿﺮ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﺪ
قاآنی غزل ۲۴
ﺭﺧﺖ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻭ ﺯﻟﻔﺖ ﻋﺒﯿﺮ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﺪ
ﺭﺧﻢ ﭼﻮ ﺯﻟﻒ ﺗﻮ ﭘﺮﭼﯿﻦ ﺷﺪﺳﺖ ﻭ ﺷﺎﺩﻡ ﺍﺯﯾﻦ
ﮐﻪ ﻣﻮﯼ ﯾﺎﺭ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﭘﯿﺮ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﺪ
ﭼﻨﯿﻦ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺷﺎﻡ ﺯﻟﻒ ﺟﻠﻮﻩ ﮐﻨﺪ
ﻣﺴﻠﻤﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﻣﻨﯿﺮ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﺪ
ﺑﺪﯾﻦ ﺻﻔﺖ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺍﻓﮑﻨﺪﻩ ﺯﻟﻒ ﭘﯿﺶ ﺭﺧﺖ
ﺳﺘﺎﺩﻩ ﭘﯿﺶ ﺗﻮﺍﻧﮕﺮ ﻓﻘﯿﺮ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﺪ
ﺗﻮ ﺷﺎﻩ ﻟﺸﮑﺮ ﺣﺴﻨﯽ ﻭ ﺳﯿﻨﻪ ﻭ ﺩﻝ ﻣﻦ
ﺑﻪ ﺑﺎﺭﮔﺎﻩ ﺗﻮ ﻃﺒﻞ ﻭ ﻧﻔﯿﺮ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﺪ
ﭼﺴﺎﻥ ﺯ ﺩﺳﺖ ﻏﻤﺖ ﺻﯿﺪ ﺩﻝ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ
ﮐﻪ ﻣﮋﻩﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﯾﮏ ﺟﻌﺒﻪ ﺗﯿﺮ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﺪ
ﺳﺮﯾﺮ ﻋﺎﺝ ﮐﻪ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﺧﺴﺮﻭ ﻫﻨﺪ
ﺳﺮﯾﻦ ﺳﯿﻤﺒﺮﺍﻥ ﺁﻥ ﺳﺮﯾﺮ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﺪ
ﺯ ﺧﻨﺪﻩٔ ﮔﻞ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻗﺺ ﺳﺮﻭ ﻣﻌﻠﻮمست
ﮐﻪ ﺑﺎﺩ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺑﺴﺘﺎﻥ ﺑﺸﯿﺮ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﺪ
ﺯ ﺑﺲ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺗﻦ ﻧﺎﺯﮎ ﻓﺮﻭ ﺭﻭﺩ ﺍﻧﮕﺸﺖ
ﮔﻤﺎﻥ ﺑﺮﯼ ﮐﻪ ﺳﺮﺍﭘﺎ ﺧﻤﯿﺮ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﺪ
ﻟﻄﯿﻔﻪﻫﺎﯼ ﻭﯼ ﺍﺯ ﺑﺲ ﮐﻪ ﭼﺮﺏ ﻭ ﺷﯿﺮینست
ﺍﮔﺮ ﻏﻠﻂ ﻧﮑﻨﻢ ﺷﻬﺪ ﻭ ﺷﯿﺮ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﺪ
قاآنی غزل ۲۴
ﺑﺎﺯ ﺍﯼ ﺩﻝ ﺷﻮﺭﺍﻧﮕﯿﺰ ﺭﻭ ﺳﻮﯼ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﺭﯼ
ﭼﺸﻢ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﺭﯼ
ﺍﯼ ﺁﺗﺶ ﺩﻝ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮐﺰ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﻣﯽﺳﻮﺯﻡ
ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﻨﻢ ﺷﮑﻮﻩ ﺗﻮ ﺧﻮﯼ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﺭﯼ
ﻫﺮ ﮔﻞ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﺁﯾﺪ ﻣﯽﺑﻮﯾﻢ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ
ﺩﺭ ﭘﺎﯼ ﺗﻮ ﻣﯿﺮﻡ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺑﻮﯼ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﺭﯼ
ﺍﯼ ﺩﻝ ﺯ ﺳﺠﻮﺩ ﺗﻮ ﻣﺤﺮﺍﺏ ﺑﻪ ﺗﻨﮓ ﺁﯾﺪ
ﻭﺭﻧﻪ ﻧﻈﺮ ﺭﮔﻮﯾﺎ ﺍﺑﺮﻭﯼ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﺭﯼ
ﺑﮕﺴﻞ ﺯ ﻣﻦ ﺍﯼ ﻋﺎﻗﻞ ﻭﺭﻧﻪ ﻧﻔﺴﯽ ﺩﯾﮕﺮ
ﺯﻧﺠﯿﺮ ﺟﻨﻮﻥ ﺑﺮ ﭘﺎ ﺍﺯ ﻣﻮﯼ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﺭﯼ
ﺍﯼ ﻣﺤﺘﺸﻢ ﺍﺭ ﺩﻫﺮﺕ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﮐﺮﺩ
ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺟﺎ ﺩﺭ ﻋﺸﻖ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﺭﯼ
محتشم کاشانی غزل ۵۶۵
ﭼﺸﻢ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﺭﯼ
ﺍﯼ ﺁﺗﺶ ﺩﻝ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮐﺰ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﻣﯽﺳﻮﺯﻡ
ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﻨﻢ ﺷﮑﻮﻩ ﺗﻮ ﺧﻮﯼ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﺭﯼ
ﻫﺮ ﮔﻞ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﺁﯾﺪ ﻣﯽﺑﻮﯾﻢ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ
ﺩﺭ ﭘﺎﯼ ﺗﻮ ﻣﯿﺮﻡ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺑﻮﯼ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﺭﯼ
ﺍﯼ ﺩﻝ ﺯ ﺳﺠﻮﺩ ﺗﻮ ﻣﺤﺮﺍﺏ ﺑﻪ ﺗﻨﮓ ﺁﯾﺪ
ﻭﺭﻧﻪ ﻧﻈﺮ ﺭﮔﻮﯾﺎ ﺍﺑﺮﻭﯼ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﺭﯼ
ﺑﮕﺴﻞ ﺯ ﻣﻦ ﺍﯼ ﻋﺎﻗﻞ ﻭﺭﻧﻪ ﻧﻔﺴﯽ ﺩﯾﮕﺮ
ﺯﻧﺠﯿﺮ ﺟﻨﻮﻥ ﺑﺮ ﭘﺎ ﺍﺯ ﻣﻮﯼ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﺭﯼ
ﺍﯼ ﻣﺤﺘﺸﻢ ﺍﺭ ﺩﻫﺮﺕ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﮐﺮﺩ
ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺟﺎ ﺩﺭ ﻋﺸﻖ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﺭﯼ
محتشم کاشانی غزل ۵۶۵
بے قراران را ازان یڪتاے بے همتا طلب
چون شود از دشت غایب سیل در دریا طلب
دست خواهش چون صدف مگشاے پیش خاڪیان
هر_چه_می_خواهد_دلت_از_عالم_بالا_طلب
اهل همت را مڪرر دردسر دادن خطاست
آرزوے هر دو عالم را ازو یڪجا طلب
صائب_تبریزے
چون شود از دشت غایب سیل در دریا طلب
دست خواهش چون صدف مگشاے پیش خاڪیان
هر_چه_می_خواهد_دلت_از_عالم_بالا_طلب
اهل همت را مڪرر دردسر دادن خطاست
آرزوے هر دو عالم را ازو یڪجا طلب
صائب_تبریزے
Mahasti - Nemibakhsham Toro
Telegram : @Delavaaz
مهستی
تورا نمی بخشم
تورا نمی بخشم
روزی اتابک *
گفت که کافران رومی گفتند که دختر به تاتار دهیم که دین «یک »گردد و این دینٍ نو که مسلمانی است بر خیزد ! گفتم :آخر ، این دین کی یکی بوده است ؟ همواره دو یا سه بوده و جنگ و قتال میان ایشان.
شما دین را «یک» چون خواهید کردن ؟؟! برین سخن مولانا فرمود : که»یک»آنجا شود در: قیامت !
اما اینجا که دنیاست ممکن نیست . زیرا این جا هر یکی مرادی است و هوایی مختلف . مگر در قیامت همه یک شوند و بیک جا نظر کنند..
#فیه_ما_فیه
*_اتابک از مریدان مولانا
گفت که کافران رومی گفتند که دختر به تاتار دهیم که دین «یک »گردد و این دینٍ نو که مسلمانی است بر خیزد ! گفتم :آخر ، این دین کی یکی بوده است ؟ همواره دو یا سه بوده و جنگ و قتال میان ایشان.
شما دین را «یک» چون خواهید کردن ؟؟! برین سخن مولانا فرمود : که»یک»آنجا شود در: قیامت !
اما اینجا که دنیاست ممکن نیست . زیرا این جا هر یکی مرادی است و هوایی مختلف . مگر در قیامت همه یک شوند و بیک جا نظر کنند..
#فیه_ما_فیه
*_اتابک از مریدان مولانا
جناب علاء الدوله سمنانی:
عقل، دل را گفت:
چه درد داری؟
دل گفت:
درد عشق.
عقل، دل را گفت:
چه درد داری؟
دل گفت:
درد عشق.
#ضرب_المثل
#زخم_سرم_خوب_شد_ولی_زخم_دلم_خوب_نشد
اگر کسی به دیگری زخمزبانی بزند و سپس پشیمان شود و بخواهد از دل آن دیگری دربیاورد، کسی که زخمزبان خورده، میگوید: «زخم زبان از زخم شمشیر بدتر است.» زخم شمشیر خوب میشود، ولی زخم زبان خوب نمیشود. زخمِ سر خوب میشود، ولی زخمِ دل نه.
این زبانزد( ضرب المثل ) را داستانی است:
در زمان کهن، مرد هیزمشکنی بود، که با زنش در کنار جنگلی در کلبهیی میزیست. مرد هیزمشکن هر روز تبرش را برمیداشت و به جنگل میرفت و هیزم گرد میآوَرْد.
یک روز که سرگرمِ کارش بود، نالهیی را شنید و به سوی سدا(=صدا) رهنمون شد. دید در چراگاه شیری افتاده و یک پایش باد کرده، بیباکانه جلو رفت.
شیر به زبان آمد و گفت : «ای مرد! یک خار به پایم رفته و چرک کرده است. بیا و خوبی کن و این خار را از پایم دربیاور.» مرد جلو رفت و خار را از پای شیر درآورد. بعد از آن، شیر و مرد هیزمشکن دوست شدند.
پس از آن شیر به مرد در شکستن هیزمها یاری میرساند و آنها را به آبادی میآورد.
روزی از روزها مرد هیزمشکن از شیر خواست، که به خانهی او برود تا هر خوراکی که دوست میدارد، زنش برای او بپزد. شیر در نخست نمیپذیرفت و میگفت : «شما آدمیزادید و من جانور!» ولی مرد آن اندازه پافشاری کرد، که ناگزیر شیر پذیرفت به خانهی آنها برود و سفارش کرد که برایش کلهپاچه بپزند.
روز میهمانی سر سفره نشستند، شیر که داشت کلهپاچه میخورد، آب آن از گوشهی لبهایش روی چانهاش میریخت. زن هیزمشکن زمانی این را دید، چهرهاش را در هم کشید و به شوهرش گفت: «مرد، این دیگه کی بود، که به خانه آوردی؟!» شیر که این را شنید، غرید و به مرد گفت: «ای مرد! مگر من به تو نگفتم، که دَد و جانورم و شما آدمیزادید و ما با هم جور در نمیآییم؟ اکنون پا شو تبرت را بردار و هر اندازه که زور در بازو داری با آن به میانِ سرم بزن!» مرد گفت: «ولی من و تو دوست هم هستیم.»
شیر گفت: «ای مرد ! برای نان و نمکی که با هم خوردیم اگر نزنی هم تو، هم زنت را پاره میکنم.»
مرد از ترسش تبر را برداشت و تا آنجا که توان داشت، به سر شیر زد. شیر پس از اینکه سرش شکافته شد، پا شد و رفت. دیگر آن مرد به جنگل نمیرفت تا اینکه روزی با خودش گفت: «هرچه بادا باد! میروم ببینم شیر مرده است یا نه؟» مرد همین که به جنگل رسید، شیر را دید. بدو گفت : «دوستِ من! هنوز هم زندهای؟! چونی؟! خوبی؟!»
شیر گفت: «زخمی که با تبرت بر سرم زدی خوب شد، ولی زخمی که زنت بر دلم زد، خوب نشد.»
#زخم_سرم_خوب_شد_ولی_زخم_دلم_خوب_نشد
اگر کسی به دیگری زخمزبانی بزند و سپس پشیمان شود و بخواهد از دل آن دیگری دربیاورد، کسی که زخمزبان خورده، میگوید: «زخم زبان از زخم شمشیر بدتر است.» زخم شمشیر خوب میشود، ولی زخم زبان خوب نمیشود. زخمِ سر خوب میشود، ولی زخمِ دل نه.
این زبانزد( ضرب المثل ) را داستانی است:
در زمان کهن، مرد هیزمشکنی بود، که با زنش در کنار جنگلی در کلبهیی میزیست. مرد هیزمشکن هر روز تبرش را برمیداشت و به جنگل میرفت و هیزم گرد میآوَرْد.
یک روز که سرگرمِ کارش بود، نالهیی را شنید و به سوی سدا(=صدا) رهنمون شد. دید در چراگاه شیری افتاده و یک پایش باد کرده، بیباکانه جلو رفت.
شیر به زبان آمد و گفت : «ای مرد! یک خار به پایم رفته و چرک کرده است. بیا و خوبی کن و این خار را از پایم دربیاور.» مرد جلو رفت و خار را از پای شیر درآورد. بعد از آن، شیر و مرد هیزمشکن دوست شدند.
پس از آن شیر به مرد در شکستن هیزمها یاری میرساند و آنها را به آبادی میآورد.
روزی از روزها مرد هیزمشکن از شیر خواست، که به خانهی او برود تا هر خوراکی که دوست میدارد، زنش برای او بپزد. شیر در نخست نمیپذیرفت و میگفت : «شما آدمیزادید و من جانور!» ولی مرد آن اندازه پافشاری کرد، که ناگزیر شیر پذیرفت به خانهی آنها برود و سفارش کرد که برایش کلهپاچه بپزند.
روز میهمانی سر سفره نشستند، شیر که داشت کلهپاچه میخورد، آب آن از گوشهی لبهایش روی چانهاش میریخت. زن هیزمشکن زمانی این را دید، چهرهاش را در هم کشید و به شوهرش گفت: «مرد، این دیگه کی بود، که به خانه آوردی؟!» شیر که این را شنید، غرید و به مرد گفت: «ای مرد! مگر من به تو نگفتم، که دَد و جانورم و شما آدمیزادید و ما با هم جور در نمیآییم؟ اکنون پا شو تبرت را بردار و هر اندازه که زور در بازو داری با آن به میانِ سرم بزن!» مرد گفت: «ولی من و تو دوست هم هستیم.»
شیر گفت: «ای مرد ! برای نان و نمکی که با هم خوردیم اگر نزنی هم تو، هم زنت را پاره میکنم.»
مرد از ترسش تبر را برداشت و تا آنجا که توان داشت، به سر شیر زد. شیر پس از اینکه سرش شکافته شد، پا شد و رفت. دیگر آن مرد به جنگل نمیرفت تا اینکه روزی با خودش گفت: «هرچه بادا باد! میروم ببینم شیر مرده است یا نه؟» مرد همین که به جنگل رسید، شیر را دید. بدو گفت : «دوستِ من! هنوز هم زندهای؟! چونی؟! خوبی؟!»
شیر گفت: «زخمی که با تبرت بر سرم زدی خوب شد، ولی زخمی که زنت بر دلم زد، خوب نشد.»