معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.4K photos
12.5K videos
3.23K files
2.78K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
گفت به سینه ما آواز دادند که ای بایزید خزاین ما از طاعت مقبول و خدمت پسندیده پر است . اگر ما را می خواهی چیزی بیار که ما را نبود گفتم : خداوندا آن چه بود که تو را نباشد ؟ گفت :

 بیچارگی و عجز و نیاز و خواری  و شکستگی

جناب_ عطار
در راه عشق من نگذشتم ز کام خویش
گامی میسرم نشد از اهتمام خویش

دوش از نگاه ساقی شیرین‌کلام خویش
مست آن چنان شدم که نجستم مقام خویش

کیفیتی که دیده‌ام از چشم مست دوست
هرگز ندیده چشم جم از دور جام خویش

یاران خراب باده و من مست خون دل
مست است هر کسی ز می نوش‌فام خویش

ساقی بیار می که ز تکفیر شیخ شهر
نتوان گذشتن از سر عیش مدام خویش

دیدم به چشم جان همه اوراق آسمان
یک نامه مراد ندیدم به نام خویش

چشمم به روی قاتل و فرقم به زیر تیغ
منت خدای را که رسیدم به کام خویش

تا جلوه کرد لیلی محمل نشین من
همچون شتر به دست ندیدم زمام خویش

گاهی نگه به جانب دل می‌کند به ناز
چون خواجه‌ای که می‌نگرد بر غلام خویش

پروانه‌وار سوخت فروغی ولی نکرد
ترک خیال باطل و سودای خام خویش

فروغی_بسطامی
ﮔﺮﮒ ﺍﺳﻤﺶ ﺑﺪ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻪ . . .!
ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﻢ
بعضی ﺍﺯ ﻣﺎﻫﺎ ﻋﺸﻖ
بعضی ﻫﺎﻣﻮﻥ ﺭﻓﺎﻗﺖ
بعضی ﻫﺎﻣﻮﻥ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ
بعضی ﻫﺎﻣﻮﻥ ﺣﺮﯾﻢ ؛
ﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎﻣﻮﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻣﺖ ﻫﺎ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺩﺭﯾﻢ ...
ﯾﻪ ﮔﺮﮒ ﻫﺮﮔﺰ
ﺑﻪ ﮔﻠﻪ ﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﻭ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮔﺮﮔﯽ ﺧﯿﺎﻧﺖ
ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ...!
یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم

گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر
ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم

بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد
من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم

سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد
خاک سر هر کویی بی فایده می‌بیزم

در شهر به رسوایی دشمن به دفم برزد
تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم

مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر
فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم

گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز
فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم

گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم
ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم

با یاد تو گر سعدی در شعر نمی‌گنجد
چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم

حضرت_سعدی
گر چه دوری می‌کنم بی‌صبر و آرامم هنوز
می‌نمایم اینچنین وحشی ولی رامم هنوز

باورش می‌آید از من دعوی وارستگی
خود نمی‌داند که چون آورده در دامم هنوز

اول عشق و مرا سد نقش حیرت در ضمیر
این خود آغاز است تا خود چیست انجامم هنوز

من به صد لطف از تو ناخرسند و محروم این زمان
از لبت آورده صد پیغام دشنامم هنوز

صبح و شام از پی دوانم روز تا شب منتظر
همرهی با او میسر نیست یک گامم هنوز

من سراپا گوش کاینک می‌گشاید لب به عذر
او خود اکنون رنجه می‌دارد به پیغامم هنوز

وحشی این پیمانه نستانی که زهر است این نه می
باورت گر نیست دردی هست در جامم هنوز

وحشی_بافقی
.
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
انی رایت دهرا من هجرک القیامه

دارم من از فراقش در دیده صد علامت
لیست دموع عینی هذا لنا العلامه

هر چند کآزمودم از وی نبود سودم
من جرب المجرب حلت به الندامه

پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربها السلامه

گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم
و الله ما راینا حبا بلا ملامه

حافظ رحمت الله الیه 🤍
دی ناگه از نگارم اندر رسید نامه

قالت: رای فوادی من هجرک القیامه

گفتم که: عشق و دل را باشد علامتی هم

قالت: دموع عینی لم تکف بالعلامه

گفتا که: می چه سازی گفتم که مر سفر را

قالت: فمر صحیحا بالخیر و السلامه

گفتم: وفا نداری گفتا که: آزمودی

من جرب المجرب حلت به الندامه

گفتم: وداع نایی واندر برم نگیری

قالت: ترید وصلی سرا و لا کرامه

گفتا: بگیر زلفم گفتم: ملامت آید

قالت: الست تدری العشق و الملامه

سنایی
گفتا: بگیر زلفم گفتم: ملامت آید
قالت: الست تدری العشق و الملامه*

#سنایی
*آیا نمی دانی که عشق است و ملامت


گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم
و الله ما راینا حبا بلا ملامه*

#حافظ
* به خدا قسم من محبتی را بدون ملامت ندیده ام
#شرح_جامع_مثنوی_کریم_زمانی

#حکایت  گریختن تمثیلِ مومن
#دفتر سوم

۴۲۱۰. ز آنکه از قرآن، بسی گمره شدند
ز آن رسن قومی درون چه شدند

زیرا بسیاری از مردم بوسیله فرآن کریم گمراه شد. : یعنی چون زبان آن
کتاب مستطاب را فهم نکردند، ره افسانه زدند و با اینکه قرآن، مصداق   ریسمان خدا و دستگیره محکم است، با اینحال، عده ای بوسیله آن به  جای آنکه از چاه گمراهی بیرون آینده به درون آن رفته اند.اشاره است  به قسمتی از آیه ۲۶ سوره بقره .

۴۲۱۱. مر رَسَن را نیست جُرمی ای عنود
چون تو را سودای سر بالا نبود

ای حق ستیز، ریسمان گناهی ندارد، در حالی که تو میل به سوی عوالم  بالا نداری.


حکایت :باقی قصه مهمان آن مسجد مهمان کش و ثبات و صدق او


۴۲۱۲. آن غریب شهر سر بالا طلب
گفت: می خُسبم درین مسجد به شب

آن مهمان غریبی که همّتی والا داشت به اندر زدهندگان خود گفت: من  امشب در این مسجد می خوایم.


۴۲۱۳. مسجدا گر کربلایِ من شوی
کعبه حاجت روایِ من شوی

ای مسجد، اگر کربلای من شوی یعنی اگر قتلگاه من شوی، کعبه ای شده ای
که حاجات من بيئوا را روا خواهي كرد.


۴۲۱۴. هین مرا بگذار، ای بگزیده دار
تا رَسَن بازی کنم منصور وار

ای خانه برگزیده، بهوش باش. مرا به حال خود رها کن تا مانند منصور حلاج با طناب دار بازی کنم. یعنی مرا رها کن تا جان بازی کنم.


۴۲۱۵. گر شدیت اندر نصیحت جبرئیل
  می نخواهد غوث در آتش خليل

اگر شما ناصحان، فرضاً مانند حضرت جبر نیل باشید، من نیز مانند حضرت
ابراهيم خليل (ع) ام. همانطور که او در میان آتش از جبرئیل باری نخواست،
من نیز از شما باری نخواهم خواست.
غوث: فریادرسی، فریادرس، اینجاغوث مراد است


۴۲۱۶. جبرئيلا رَو، که من افروخته
بهترم چون عود و عنبر سوخته

ای جبرئیل، برو که من از آتش عشق، افروخته شده ام؛ اگر مانند عود و
عنبر در آتش بسوزم، برای من بهتر است.


۴۲۱۷. جبرئیلا گرچه یاری می کنی
چون برادر پاسداری می کنی

ای جبرئیل اگرچه تو مرا یاری می کنی و مانند يك برادر از من نگهداری  می کنی.


۴۲۱۸. ای برادر من بر آذر چابکم
من نه آن جانم که گردم بیش و کم

ای برادر، من بر آتش عشق، صابر و خرسندم زیرا من آن روحی نیستم که
با سوختن زیاد و کم شوم.
#مولانای_جان

سخن با عشق می‌گویم
که او شیر و من آهویم
چه آهویم که شیران را
نگهبانم به جان تو .


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مِی خور که هر که آخر کار جهان بدید

از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت...

#حافظ


#محمدرضا شجریان
#تار: محمدرضا لطفی

# حافظیه شیراز
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
‌از بهر دل ما را
در رقص درآ یارا

وز ناز چنین می کن
آن زلف کمند ای جان


#مولانا
Hayedeh _ BolBoli ke khamoosh shod
@Hayedeh_Mahasti
آواز فوق‌العاده زیبای بانو هایده


میان مسجد و میخانه راهیست...
ای دل شکایت‌ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی‌ترسی مگر از یار بی‌زنهار من

ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده‌ای شب تا سحر آن ناله‌های زار من


#مولانا
با تو گفتم حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم

روز اول كه دل من به تمنای تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی من نرمیدم نگسستم


#"فريدون مشيری
به خوابی دیدمش غمگین نشسته
گرفته در بغل چنگی گسسته

من این چنگ حزین را می شناسم
دریغا عشق من ، عشق شکسته


#هوشنگ_ابتهاج


# تـُرَنـْجْ نـٰامـِهْ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زاهد ظاهرپرست
از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست

این چه استغناست
یارب وین چه قادر حکمت است
کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست

بر در میخانه
رفتن کار یک رنگان بود
خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست

هر چه هست از
قامت ناساز بی اندام ماست
ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست

بنده پیر
خراباتم که لطفش دایم است
ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

حافظ ار بر
صدر ننشیند ز عالی مشربیست
عاشق دردی کش اندر بند مال و جاه نیست

#حافظ
چیست عالم آتشی
با آب و خاک آمیخته

من نه از خاکم نه
از آبم که تنها آتشم...


#رهی_معيری
پوستینی کهنه دارم من،
یادگاری ژنده‌پیر از روزگارانی غبارآلود.
سال‌خوردی جاودان مانند.
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگارآلود.


جز پدرم آیا کسی را می‌شناسم من؛
کز نیاکانم سخن گفتم؟
نزد آن قومی که ذرّات شرف در خانهٔ خونشان
کرده جا را بهر هرچیز دگر، حتّی برای آدمیّت، تنگ،
خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن، که من گفتم.


جز پدرم آری
من نیای دیگری نشناختم هرگز.
نیز او چون من سخن می‌گفت.
همچنین دنبال کن تا آن پدرجدّم،
کاندر اخم جنگلی، خمیازهٔ کوهی
روز‌و‌شب می‌گشت، یا می‌خفت.


این دبیر گیج و گول و کوردل: تاریخ،
تا مذهّب‌دفترش را گاه‌گه می‌خواست
با پریشان‌سرگذشتی از نیاکانم بیالاید،
رعشه می‌افتادش اندر دست.
در بنان درفشانش کلک شیرین‌سلک می‌لرزید،
حبرش اندر محبر پرلیقه چون سنگ سیه می‌بست.
زآن‌که فریاد امیر عادلی چون رعد بر می‌خاست:
_«هان، کجایی، ای عموی مهربان! بنویس.
ماه نو را دوش ما، با چاکران، در نیمه‌شب دیدیم.
مادیان سرخ‌یال ما سه‌ کرّت تا سحر زایید.
در کدامین‌عهد بوده است این‌چنین، یا آن‌چنان، بنویس.»


لیک هیچت غم مباد از این،
ای عموی مهربان، تاریخ!
پوستینی کهنه دارم من که می‌گوید
از نیاکانم برایم داستان، تاریخ!


من یقین دارم که در رگ‌های من خون رسولی یا امامی نیست.
نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست.
وین ندیم ژنده‌پیرم دوش با من گفت
کاندرین بی‌فخر بودن‌ها گناهی نیست.


پوستینی کهنه دارم من،
سال‌خوردی جاودان مانند.
مرده‌ریگی داستان‌گوی از نیاکانم،که شب تا روز
گویدم چون و نگوید چند.


سال‌ها زین‌پیش‌تر در ساحل پرحاصل جیحون
بس پدرم از جان‌و‌دل کوشید،
تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد.
او چنین می‌گفت و بودش یاد:
_«داشت کم‌کم شب‌کلاه و جبّهٔ من نوترک می‌شد،
کشت‌گاهم برگ‌و‌بر می‌داد.
ناگهان توفان خشمی باشکوه و سرخگون برخاست.
من سپردم زورق خود را به‌آن توفان و گفتم هرچه بادا باد.
تا گشودم چشم، دیدم تشنه‌لب بر ساحل خشک کشفرودم،
پوستین کهنهٔ دیرینه‌ام با من.
اندرون، ناچار، مالامال نور معرفت شد باز*؛
هم بدان‌سان کز ازل بودم.»


باز او ماند و سه‌پستان و گل زوفا؛
باز او ماند و سکنگور و سیه‌دانه.
وآن به‌آیین‌حجره‌زارانی
کآن‌چه بینی در کتاب تحفهٔ هندی،
هر یکی خوابیده او را در یکی خانه.


روز رحلت پوستینش را به‌ما بخشید.
ما پس از او پنج تن بودیم.
من به‌سان کاروان‌سالارشان بودم.
_کاروان‌سالار ره‌نشناس_
اوفتان‌خیزان،
تا بدین غایت که بینی، راه پیمودیم.


سال‌ها زین‌پیش‌تر من نیز
خواستم کاین پوستین را نو کنم بنیاد.
با هزاران‌ آستین‌چرکین دیگر بر کشیدم از جگر فریاد:
_«این مباد! آن باد!»
ناگهان توفان بی‌رحمی، سیه برخاست...


پوستینی کهنه دارم من،
یادگار از روزگارانی غبارآلود.
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگارآلود.
های، فرزندم!
بشنو و هشدار
بعد من این سال‌خورد جاودان مانند
با بر‌ودوش تو دارد کار.
لیک هیچت غم مباد از این.
کو، کدامین جبّهٔ زربفت رنگین می‌شناسی تو
کز مرقّع‌پوستین کهنهٔ من پاک‌تر باشد؟
با کدامین خلعتش آیا بدل سازم
که‌م نو در سودا ضرر باشد؟
آی دختر جان!
همچنانش پاک و دور از رقعهٔ آلودگان می‌دار.

مهدی اخوان‌ثالث
[شعر مهدی اخوان‌ثالث، متن کامل ده کتاب؛ تهران: انتشارات زمستان؛ چاپ اوّل: ۱۳۹۵؛ ج۱؛ ص۴۸۶_۴۸۱]


* اندرون از طعام خالی دار
تا در او نور معرفت بینی
سعدی
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن

بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن

فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

حضرت_حافظ
مهربانی کنید...
محبت زبان بین المللی ست...
مهربانی زبان ساده است
برای کور دیدنی
برای کر شنیدنی
و برای لال گفتنی است...

این زندگی نیست که میگذرد
این ما هستیم که رهگذریم
پس لبخند بزن...
مهربان باش...
محبت کن...
شاید فردایی نباشد
...