معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.2K photos
12.4K videos
3.22K files
2.77K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
سحری بود و دلم مست گل آواز سروش
دیده پر اشک و لبم بسته و جانم به خروش
دلربا زمزمه ی بلبل شوریده به باغ
نرم نرمک غزل باد بهاری در گوش
شب مهتابی و بزم چمن از نقره سپید
ماه در جلوه چنان دختر مهتاب فروش
پی خوشبویی عالم همه جا پیک نسیم
شادمان پویه کنان عطر اقاقی بر دوش
دختر غنچه به خواب خوش و نرگس بیدار
بلبلان گرم غزلخوانی و گلها خاموش
بانوی بید سر زلف برافشانده به باغ
شانه می زد همه دم باسحر بر گیسویش
شاخه یاقوت نشان بود ز بسیاری گل
قامت سرو هم از نسترنان مخمل پوش
عندلیبی به کنار گل و سرگرم نیاز
که ببین حال من و ناز به عاشق مفروش
روی گل در عرق شرم ز تشویش وصال
پر بگشاده ی بلبل ز دو سو چون آغوش
لاله ها ساغر لرزنده ی بلبل که بگیر
ارغوان ساقی پروانه ی لرزان که بنوش
رازها میشکفد از لب گل وقت سحر
روشن آن دل که به هر حال بود راز نیوش
نقش ها بلعجب و چهره ی نقاش نهان
جان عارف همه روشن ز تماشای نقوش
مست آن منظره ها بودم و دیوانه ی دوست
آن چنان مست که افتادم و رفتم از هوش
سرخوش از باده ی توحید نخفتم تا صبح
کاشکی هر نفسم عمر برآید چون دوش
چه شب عمر فزایی همه مستی همه شور
چه بهاری چه هوایی همه لذت همه نوش

#مهدی_سهیلی
مهدی سهیلی (زاده ۷ تیر ۱۳۰۳ - درگذشت ۱۸ مرداد ۱۳۶۶) شاعر و نویسنده ایرانی بود. او سال‌ها در رادیو ایران برنامه اجرا کرد. او در زمینه نمایش نامه‌نویسی نیز فعالیت داشته‌است
و جزر عشق در تو مَد است
پس چگونه بیش‌تر نخواهمت
تو آن‌سان که عشق‌مان
برای‌ام اراده کرد، خواهی ماند
و این‌گونه می‌بینمت:
نسیم‌ات بوی عنبر
و سرزمین‌ات قند و شکر
و دل‌ات سبز..!
من کودکِ عشق توأم
و در آغوش زیبای تو
بزرگ می‌شوم!

■شاعر: #محمود_درویش | فلسطین، ۲۰۰۸-۱۹۴۱ |

■برگردان: #محمد_حمادی | √●بخشی از یک شعر

محمود درویش (زادهٔ ۱۳ مارس ۱۹۴۱ – ۹ اوت ۲۰۰۸) شاعر و نویسنده فلسطینی بود. او بیش از سی دفتر شعر منتشر کرد و شعرهای او که بیشتر به مسئله فلسطین مربوط می‌شد در بین خوانندگان عرب و غیر عرب شهرت و محبوبیت داشت. برخی از شعرهای او به فارسی ترجمه و منتشر شده‌است.
غریب است سرگردانی در مه
آن‌جا که تنهاست هر سنگ و بوته‌یی
و هیچ درختی درختِ دیگر را نمی‌بیند
همه تنهای‌اند

پر از دوست بود دنیا برای‌ام
آن‌وقت که زندگی‌ام نور بود
اینک که مه فرومی‌افتد
دیگر کسی قابل‌رؤیت نیست

راستی که هیچ‌کس عاقل نمی‌شود
مگر این‌که تاریکی را بشناسد
که خاموش و گریزناپذیر
از همه جدا می‌کند او را

غریب است در مه سرگردان شدن
زندگی تنها بودن است
هیچ‌کس چیز دیگری نمی‌شناسد
همه تنهای‌اند

■شاعر: #هرمان_هسه [ Hermann Hesse • آلمان-سوییس، ۱۹۶۲-۱۸۷۷ ]

‌■برگردان: #فرشته_وزيری‌نسب

هِرمان هِسِه آلمانی: Hermann Hesse (زادهٔ ۲ ژوئیهٔ ۱۸۷۷ – درگذشتهٔ ۹ اوت ۱۹۶۲ میلادی) ادیب، نویسنده و نقاش آلمانی-سوییسی و برندهٔ جایزهٔ نوبلِ سال ۱۹۴۶ در ادبیات بود.
#بوسه_ی_خورشید

چه حس قشنگیست
در این صبح دل انگیز

قلبم شده از وسوسه ی
عشق تو لبریز

خورشید زده بوسه
به دامان طبیعت

روز آمده با نام
خداوند به پا خیز

#آنجلا_راد

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هزار دشمنم اَر می‌کنند قصدِ هلاک

گَرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک

#حافظ
.
‏ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان
به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری؟

#سعدی
عیان نشد که چرا آمدم، کجا رفتم

دریغ و درد که غافل ز کارِ خویشتنم


#حافظ
چرخ برهم زنم ار غیرِ مرادم گردد

من نه آنم که زبونی کَشَم از چرخِ فلک


#حافظ
طالب عشقی دلی چو موم به دست آر

سنگ سیه صورت نگین نپذیرد

#سعدی_دل_بدست_ار
سر به محراب تو ساید شرمگین مردی گنه آلود
ای خدا بشنو نوای بنده ای آلوده دامان را
غمگسارا! سینه ام از غم گرانبارست
مهربانا! خلوتم از گریه لبریزست
ای خدا! تنها تو می بینی بجانم اشک پنهان را
پاک یزدانا!
با همه آلوده دامانی-
روح من پاکست و ذوق بندگی دارم
گرزیانمندم بعمری ازگنهکاری
در کفم سرمایه شرمندگی دارم
***
ای چراغ شام تار بینوایان!
در کویر تیرگیها رهنوردی پیر و رنجورم
دیده ام هر جا که میچرخد نشان از کورسوئی نیست
سینه مالان میخزم بر خار و خارا سنگ این وادی-
میزنم فریاد،اما ضجه ام را بازگوئی نیست.
***
ایزدا!پاک آفرینا!بی همانندا!
جان پاکم سوی تو پر میکشد چون مرغ دست آموز
آنکه می پیچد بپای جان من ابلیس نادانیست
راز پوشا! من سیه روئی پشیمانم
هر سر موی سیاهم آیه شام سیه روئیست
رشته موی سپیدم پرتو صبح پشیمانیست
***
زندگی بخشا!
هر زمان از مرگ یاد آرم ـ
بند بند استخوانم می کشد فریاد از وحشت
ز آنکه جز آلودگی ره توشهای در عمق جانم نیست
وای اگر با این تهیدستی بدرگاه تو روی آرم
گر تهیدست و گنهکارم،پشیمانم
جز زبان اشک خجلت ،ترجمانم نیست.
***
روز و شب دست دعا بر آسمان دارم-
تا بباری بر کویر جان من بارای رحمت را
من تو رامیخواهم ازتو ای همه خوبی!
عشق خود رادردلم بیدار کن نه شوق جنت را
***
ای خدای کهکشانها!
تا ببینم در سکوتی سرد و سنگین آسمانت را-
نیمه شبها دیده میدوزم به اخترهای نورانی
تادیار کهکشانها میپرم با بال اندیشه-
لیک من میمانم و اندیشه و اقلیم حیرانی
***
در درون جان من باغی ز توحید است،اما حیف-
گلبنانش از غبار معصیت ها سخت پژمرده است
وز سموم بس گنه، این باغ، افسرده است
تا بشوید گرد را از چهره این باغ-
بر سرم گسترده کن ای مهربان! ابر هدایت را
تا یخشکد بوستان جان من در آتش غفلت-
برمگیر از پهندشت خاطرم چتر عنایت را
***
کردگارا!
گفتگوی با تو عطر آگین کند موج نفسها را
آنچه خرم میکند گلزار دل را،گفتگو با تست
نیمه شبها دوست میدارم بدرگاهت نیایش را
ندبه من میدواند بررخم باران اشک شرم-
تا بدین باران شکوفاتر کند باغ ستایش را
***
ای سخن را زندگی از تو!
من بجام شعر خود ریزم شراب واژه ها را،گرم-
تا ببخشم مستی پاکی بجان بندگان تو
بی نیازا! شرمگین مردی تهی دستم
آنچه دارم در خور تقدیم،شعر واشک خود بر آستان تو؟
***
سر به محراب تو ساید شرمگین مردی گنه آلود
ای خدا! بشنو نوای بندهای آلوده دامان را
غمگسارا! سینه ام از غم گرانبارست
مهربانا! خلوتم ازگریه لبریزست
ای خدا! تنها تو می بینی بجانم اشک پنهان را

#مهدی_سهیلی
روز #عاشقان_کتاب

امروز نهم ماه آگوست، روز عاشقان کتاب است. روز همه آنهایی که شب‌های زیادی از زندگی‌شان را، چشم به واژه‌ها و سطرهای کتاب‌ها دوخته‌اند و با خواندن چند واژه معجزه‌ای بزرگ در روح و جانشان حس کرده‌اند. روزی که باید به افتخار خودمان و همه کتاب‌ها و نویسنده‌هایی که قلب ما را به لرزه درآورده‌اند بایستیم.
رسم است که کتابخوان‌ها در روز جهانی عاشقان کتاب، کتابی جدید به دست می‌گیرند و با خواندن آن به همراه چند نفر دیگر، درباره آن با یکدیگر صحبت می‌کنند.

ُلتر می‌گوید: برگ‌های کتاب به منزله بال‌هایی هستند که روح ما را به عالم نور و روشنایی پرواز می‌دهند.
فکر می‌کنم اصولاً آدم باید کتاب‌هایی بخواند که گازش می‌گیرند و نیشش می‌زنند.
اگر کتابی که می‌خوانیم مثل یک مُشت نخورد به جمجمه‌مان و بیدارمان نکند،
پس چرا می‌خوانیمش؟

بدون کتاب هم که می‌شود خوش‌حال بود. تازه لازم باشد، خودمان می‌توانیم از این کتاب‌هایی بنویسیم که حالمان را خوش می‌کند.

ما اما نیاز به کتاب‌هایی داریم که ...
مثل مرگ کسی که از خودمان بیشتر دوستش داشتیم؛
مثل زمانی که در جنگل‌ها پیش می‌رویم، دور از همهٔ آدم‌ها؛
مثل یک خودکشی.
کتاب باید مثل تبری باشد برای دریای،
یخ زده‌ی درونمان!

#فرانتس_کافکا

نهم اوت (اگوست) برابر با ۱۸ مرداد ماه
روز #عاشقان_کتاب
گرامیباد
‍ آن چیز که معمولا «من» می نامی اش، «خودِ حقیقیِ» تو نیست.
یعنی تو نیستی آنچه که آن را خود فرض کرده ای.
تو حقیقت بی کران هستی،
اما خود را در کرانه های تنگ زندانی کرده و درنتیجه، خود را همین کرانه ها پنداشته ای.
تو خود را فرو کاسته ای.

به تعبیر مولانا در فیه ما فیه:
تو شمشیرِ پولادِ هندیِ پربها را که فقط در خزاینِ ملوک یافت می شود، آورده ای و ساطورِ گوشتِ گندیده ای کرده ای و می گویی: من این تیغ را معطل نمی گذارم،با این تیغ کارها می شود کرد.
یا دیگ زرین را آورده ای و در آن شلغم می پزی،
یا کاردی جواهر نشان را میخِ کدوی شکسته ای کرده ای!
جای افسوس و خنده نباشد؟

آنچه واژه ی «من» در ذهنِ تو ترسیم می کند یا هر آنچه که «من» با آن هویت کسب می کند، حقیقتاً تو نیستی، بلکه صورتی ذهنی ست که تو از خود در ذهن خویش ترسیم کرده ای .



#کتاب_زمینی_نو
#اکهارت_تول
یکی مزینی را گفتن که تارهای موی سپید از محاسنم برچین، مزین نظری کرد موی سپید بسیار دید، ریشش ببرید بیکبار بمقراض، و بدست او داد، گفت که تو بگزین که من کار دارم، تو اصل را بگیر، و آنچ جهت جامه می گزینی و نان، که مرا چگونه خوار نگرند یا فلان بیگانه شود، و فروع دگر. و جهت اصل دلتنگ نشین، و ناله کن تا آن فروع را ببینی می آید و در پای تو می افتد ، و همه تصدرها و امیرها و رئیسها و همه سرآمده گان در هر فنی می آیند، و پیش تو روی بر زمین می نهند، و ترا بدیشان هیچ اتفاق نه، و هر چند برانی نرود.



#مقالات_شمس
"یطلب الانسان فی الصیف الشتا
فاذا جاء الشتا انکر ذا

فهو لا یرضی بحال ابدا
لا بضیق لا بعیش رغدا

قتل الانسان ما اکفره
کلما نال هدی انکره "
#مثنوی_مولانا دفترسوم



📘انسان در گرمای تابستان, آرزوی زمستان
را دارد. زمستان که شد آنرا نمی خواهد.
انسان همیشه ناراضی است...نه فقط در
سختی...که در ناز و نعمت هم.
انسان به خاطر ناسپاسی نابود است...
به هرچه که می رسد, باز هم برایش کم
است...
سفر کردم به هر شهری دویدم
چو شهر عشق من شهری ندیدم

ندانستم ز اول قدر آن شهر
ز نادانی بسی غربت کشیدم

#مولانای_جان
حدیث چشم تو گفتم دلم رفت
به دریای فنا و جان سپاری

دل من رفت عشقت را بقا باد
در اقبال و مراد و کامکاری

#مولانای_جان
لاشک با هر چه نشینی و با هر چه باشی خوی او گیری . در کُه نگری، در تو پَخسیتگی درآید ، در سبزه و گل نگری تازگی درآید.
زیرا هم‌نشین ، ترا در عالم خویشتن کشد . و ازین روست که قرآن خواندن دل را صاف کند ؛ زیرا از انبیا یاد کنی و احوال ایشان ، صورت انبیا بر روح تو جمع شود و هم‌نشین شود .

#حضرت_شــــمس_تــبــریــزے
بشنو اگرت تاب شنیدن باشد
پیوستن او ز خود بریدن باشد

خاموش کن آنجا که جهان نظر است
چون گفتن ایشان همه دیدن باشد

#مولانا


اگر تاب و تحمل و ظرفیت دانستن حقایق را داری این سخن از من بشنو

سخن این است که شرط پیوستن به خدا بریدن از خودپرستی و دنیا پرستی است

( گفتی که از تو گفتن یعنی نفس کشیدن از خود گذشتن من یعنی به تو رسیدن
قلبمو عادت بده به عاشقانه مردن )
در بیت دوم شاعر میفرماید
در حضور اولیاء الهی ساکت باش و چیزی نگو زیرا آنجا دنیای دلبری است نه سخنوری و ایشان از مرحله علم الیقین که انسان با عقل و خرد به خدا یقین پیدا می کند به مقام بالاتر عین الیقین رسیده اند و با مشاهده به یقین رسیده اند
بدان که در این عالم خوشی نیست، طلب خوشی مکن که نیابی از جهت آن که در این عالم امن نیست.

کسی که نمی داند که ساعتی دگر چه باشد و چون باشد و کجا باشد او را امن چون بُوَد؟

و چون امن نیابد، خوشی از کجا باشد؟
پندارِ خوشی باشد و پندار خوشی هم به جایی باشد که عقل نبوَد.

#عزیز الدین نسفی
عجب آشفته بازاریست دنیا...

ﯾﮑﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ
ﯾﮑﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﺎﺧﺶ ﺑﻨﺎﻟﺪ
ﯾﮑﯽ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﻏﻢ ﻋﺠﯿﻦ ﺍﺳﺖ
ﯾﮑﯽ ﺳﻬﻤﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﺳﺖ
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺎﻝ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯽ ﻧﺼﯿﺐ ﺍﺳﺖ
ﯾﮑﯽ ﺩﺭ ﻣﺎﻝ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯽ ﺭﻗﯿﺐ ﺍﺳﺖ
ﯾﮑﯽ ﺳﯿﻠﯽ ﺷﺪﻩ ﺳﺮﺧﯽ ﺭﻭﯾﺶ
ﯾﮑﯽ ﺳﯿﻠﯽ ﻓﻘﻂ ﺷﺪ ﺣﺮﻑ ﺯﻭﺭﺵ
ﯾﮑﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻟﻘﻤﻪ ﺩﺍﺭﺩ

ﯾﮑﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﻭﻋﺪﻩ ﺩﺍﺭﺩ
ﯾﮑﯽ ﺳﻘﻒ ﻧﯿﺎﺯﺵ ﯾﮏ ﻟﺒﺎﺱ ﺍﺳﺖ
ﯾﮑﯽ ﻓﮑﺮﺵ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﺎﮐﻼﺱ ﺍﺳﺖ
ﯾﮑﯽ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﺳﺖ
ﯾﮑﯽ ﺷﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻭﯾﻼﻧﺸﯿﻨﯽ ﺳﺖ
ﯾﮑﯽ ﻣﺎﺩﺭ ﺷﺪﻩ، ﺷﯿﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﯾﮑﯽ ﺳﯿﺮ ﺍﺳﺖ، ﻭﻟﯽ ﺳﯿﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﯾﮑﯽ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﻓﻘﺮﺵ ﺑﯽ ﺻﺪﺍ ﻣﺎﻧﺪ
ﯾﮑﯽ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﭘﻮﻟﺶ ﺑﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﺎﻧﺪ
ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﺩﺭﺩ ﺧﻮﺩ ﻣﻨﺠﯽ ﻃﻠﺐ ﮐﺮﺩ
ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﺧﻮﺩ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩ
ﯾﮑﯽ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﻇﺮﻑ ﺑﯽ ﻏﺬﺍ ﻣﺎﻧﺪ
ﯾﮑﯽ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺻﻔﺎ ﺧﻮﺍﻧﺪ


عجب آشفته بازاریست دنیا...