This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یک حبه نور
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خداوند بخشنده رحمتگر
قُلْ لَنْ يُصِيبَنَآ إِلَّا مَا كَتَبَ اللَّهُ لَنَا هُوَ مَوْلَانَا وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ (٥١)
بگو: «هیچ حادثهای برای ما رخ نمیدهد، مگر آنچه #خداوند برای ما نوشته و مقرّر داشته است؛ او مولا (و سرپرست) ماست؛ و #مؤمنان باید تنها بر خدا توكّل كنند!»
#سوره_توبه_آیه_۵۱
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خداوند بخشنده رحمتگر
قُلْ لَنْ يُصِيبَنَآ إِلَّا مَا كَتَبَ اللَّهُ لَنَا هُوَ مَوْلَانَا وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ (٥١)
بگو: «هیچ حادثهای برای ما رخ نمیدهد، مگر آنچه #خداوند برای ما نوشته و مقرّر داشته است؛ او مولا (و سرپرست) ماست؛ و #مؤمنان باید تنها بر خدا توكّل كنند!»
#سوره_توبه_آیه_۵۱
هر کس هر جای جهان خوبی کند، نبض زمین بهتر می زند، خون در رگهای خاک بیشتر میدود و چیزی به زندگی اضافه می شود.
و هر کس هر جای جهان بدی کند، تکهای از جان جهان کنده می شود، گوشهای از تن زمین زخمی میشود و چیزی از زندگی کم می شود.
هر روز از خودت بپرس امروز بر زندگی افزودم یا از آن کاستم؟
نپرس امروز خوب بود یا بد؟
بپرس امروز خوب بودم یا بد؟
زیرا زندگی، پاسخ هر روزه همین پرسش است...
🌺🌺🌺
یارمهربانم
درود
بامداد چهار شنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
امروزت
با طراوت
و چون صدای باران
گوش نواز
دلت سرشار از شادی
زندگيت شیرین تر از عسل
دنیایت غرق درشادی و آرامش
روزت به زیبایی دل مهربونت
🌺🌺🌺
شادباشی
و هر کس هر جای جهان بدی کند، تکهای از جان جهان کنده می شود، گوشهای از تن زمین زخمی میشود و چیزی از زندگی کم می شود.
هر روز از خودت بپرس امروز بر زندگی افزودم یا از آن کاستم؟
نپرس امروز خوب بود یا بد؟
بپرس امروز خوب بودم یا بد؟
زیرا زندگی، پاسخ هر روزه همین پرسش است...
🌺🌺🌺
یارمهربانم
درود
بامداد چهار شنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
امروزت
با طراوت
و چون صدای باران
گوش نواز
دلت سرشار از شادی
زندگيت شیرین تر از عسل
دنیایت غرق درشادی و آرامش
روزت به زیبایی دل مهربونت
🌺🌺🌺
شادباشی
جان خوشست، اما نمیخواهم که: جان گویم ترا
خواهم از جان خوشتری باشد، که آن گویم ترا
من چه گویم کانچنان باشد که حد حسن تست؟
هم تو خود فرماکه: چونی، تا چنان گویم ترا
جان من، با آنکه خاص از بهر کشتن آمدی
ساعتی بنشین، که عمر جاودان گویم ترا
تا رقیبان را نبینم خوشدل از غمهای خویش
از تو بینم جور و با خود مهربان گویم ترا
بسکه میخواهم که باشم با تو در گفت و شنود
یک سخن گر بشنوم، صد داستان گویم ترا
قصه دشوار خود پیش تو گفتن مشکلست
مشکلی دارم، نمیدانم چه سان گویم ترا؟
هر کجا رفتی، هلالی، عاقبت رسوا شدی
جای آن دارد که: رسوای جهان گویم ترا
#جناب_هلالی_جغتایی
خواهم از جان خوشتری باشد، که آن گویم ترا
من چه گویم کانچنان باشد که حد حسن تست؟
هم تو خود فرماکه: چونی، تا چنان گویم ترا
جان من، با آنکه خاص از بهر کشتن آمدی
ساعتی بنشین، که عمر جاودان گویم ترا
تا رقیبان را نبینم خوشدل از غمهای خویش
از تو بینم جور و با خود مهربان گویم ترا
بسکه میخواهم که باشم با تو در گفت و شنود
یک سخن گر بشنوم، صد داستان گویم ترا
قصه دشوار خود پیش تو گفتن مشکلست
مشکلی دارم، نمیدانم چه سان گویم ترا؟
هر کجا رفتی، هلالی، عاقبت رسوا شدی
جای آن دارد که: رسوای جهان گویم ترا
#جناب_هلالی_جغتایی
آههای آتشینم پردههای شب بسوخت
بر دل آمد وز تف دل هم زبان هم لب بسوخت
دوش در وقت سحر آهی برآوردم ز دل
در زمین آتش فتاد و بر فلک کوکب بسوخت
جان پر خونم که مشتی خاک دامن گیر اوست
گاه اندر تاب ماند و گاه اندر تب بسوخت
پردهٔ پندار کان چون سد اسکندر قوی است
آه خون آلود من هر شب به یک یارب بسوخت
روز دیگر پردهٔ دیگر برون آمد ز غیب
پردهٔ دیگر به یاربهای دیگرشب بسوخت
هر که او خام است گو در مذهب ما نه قدم
زانکه دعوی خام شد هر کو درین مذهب بسوخت
باز عشقش چون دل عطار در مخلب گرفت
از دل گرمش عجب نبود اگر مخلب بسوخت
#جناب_عطار
بر دل آمد وز تف دل هم زبان هم لب بسوخت
دوش در وقت سحر آهی برآوردم ز دل
در زمین آتش فتاد و بر فلک کوکب بسوخت
جان پر خونم که مشتی خاک دامن گیر اوست
گاه اندر تاب ماند و گاه اندر تب بسوخت
پردهٔ پندار کان چون سد اسکندر قوی است
آه خون آلود من هر شب به یک یارب بسوخت
روز دیگر پردهٔ دیگر برون آمد ز غیب
پردهٔ دیگر به یاربهای دیگرشب بسوخت
هر که او خام است گو در مذهب ما نه قدم
زانکه دعوی خام شد هر کو درین مذهب بسوخت
باز عشقش چون دل عطار در مخلب گرفت
از دل گرمش عجب نبود اگر مخلب بسوخت
#جناب_عطار
گر شبی عشق تو بر تخت دلم شاهی کند
صدهزاران ماه آن شب خدمت ماهی کند
باد لطفت گر به دارالملک انسان بروزد
هر یکی را بر مثال یوسف چاهی کند
من چه سگ باشم که در عشق تو خوش یک دم زنم
آدم و ابلیس یک جا چون به همراهی کند
هر که از تصدیق دل در خویشتن کافر شود
بی خلافی صورت ایمانش دلخواهی کند
بی خود ار در کفر و دین آید کسی محبوب نیست
مختصر آنست کار از روی آگاهی کند
خفتهٔ بیدار بنگر عاقل دیوانه بین
کو ز روی معرفت بی وصل الاهی کند
تا درین داری به جز بر عشق دارایی مکن
عاشق آن کار خود از آه سحرگاهی کند
ساحری دان مر سنایی را که او در کوی عقل
عشقبازی با خیال ترک خرگاهی کند
#جناب_سنایی
صدهزاران ماه آن شب خدمت ماهی کند
باد لطفت گر به دارالملک انسان بروزد
هر یکی را بر مثال یوسف چاهی کند
من چه سگ باشم که در عشق تو خوش یک دم زنم
آدم و ابلیس یک جا چون به همراهی کند
هر که از تصدیق دل در خویشتن کافر شود
بی خلافی صورت ایمانش دلخواهی کند
بی خود ار در کفر و دین آید کسی محبوب نیست
مختصر آنست کار از روی آگاهی کند
خفتهٔ بیدار بنگر عاقل دیوانه بین
کو ز روی معرفت بی وصل الاهی کند
تا درین داری به جز بر عشق دارایی مکن
عاشق آن کار خود از آه سحرگاهی کند
ساحری دان مر سنایی را که او در کوی عقل
عشقبازی با خیال ترک خرگاهی کند
#جناب_سنایی
جانا، حدیث شوقت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد بیان نگنجد
جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
خلوتگه جمالت در جسم و جان نگنجد
سودای زلف و خالت جز در خیال ناید
اندیشهٔ وصالت جز در گمان نگنجد
در دل چو عشقت آید، سودای جان نماند
در جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد
دل کز تو بوی یابد، در گلستان نپوید
جان کز تو رنگ بیند، اندر جهان نگنجد
پیغام خستگانت در کوی تو که آرد؟
کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد
آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد
بخشای بر غریبی کز عشق تو بمیرد
وآنگه در آستانت خود یک زمان نگنجد
جان داد دل که روزی کوی تو جای یابد
نشناخت او که آخر جایی چنان نگنجد
آن دم که با خیالت دل راز عشق گوید
گر جان شود عراقی، اندر میان نگنجد
#جناب_عراقی
رمزی ز راز عشقت در صد بیان نگنجد
جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
خلوتگه جمالت در جسم و جان نگنجد
سودای زلف و خالت جز در خیال ناید
اندیشهٔ وصالت جز در گمان نگنجد
در دل چو عشقت آید، سودای جان نماند
در جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد
دل کز تو بوی یابد، در گلستان نپوید
جان کز تو رنگ بیند، اندر جهان نگنجد
پیغام خستگانت در کوی تو که آرد؟
کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد
آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد
بخشای بر غریبی کز عشق تو بمیرد
وآنگه در آستانت خود یک زمان نگنجد
جان داد دل که روزی کوی تو جای یابد
نشناخت او که آخر جایی چنان نگنجد
آن دم که با خیالت دل راز عشق گوید
گر جان شود عراقی، اندر میان نگنجد
#جناب_عراقی
کارم چو زلف یار پریشان و درهمست
پشتم به سان ابروی دلدار پرخمست
غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت
این شادی کسی که در این دور خرمست
تنها دل منست گرفتار در غمان
یا خود در این زمانه دل شادمان کمست
زین سان که میدهد دل من داد هر غمی
انصاف ملک عالم عشقش مسلمست
دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت
آیا چه جاست این که همه روزه با نمست
خواهی چو روز روشن دانی تو حال من
از تیره شب بپرس که او نیز محرمست
ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندی این چنین که میان من و غمست
#حضرت_سعدی
پشتم به سان ابروی دلدار پرخمست
غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت
این شادی کسی که در این دور خرمست
تنها دل منست گرفتار در غمان
یا خود در این زمانه دل شادمان کمست
زین سان که میدهد دل من داد هر غمی
انصاف ملک عالم عشقش مسلمست
دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت
آیا چه جاست این که همه روزه با نمست
خواهی چو روز روشن دانی تو حال من
از تیره شب بپرس که او نیز محرمست
ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندی این چنین که میان من و غمست
#حضرت_سعدی
ای خواجه نمیبینی این روزِ قیامت را؟
این یوسفِ خوبی را، این خوش قَد و قامَت را؟
ای شیخ نمیبینی این گوهرِ شیخی را؟
این شَعشَعۀ نو را، این جاه و جَلالَت را؟
ای میر نمیبینی این مَملکتِ جان را؟
این روضۀ دولت را، این بَخت و سَعادَت را؟
ای خوش دل و خوش دامَن، دیوانه تویی یا من؟
دَرکَش قَدَحی با من، بگْذار مَلامَت را
ای ماه که در گَردش هرگز نَشَوی لاغر
اَنْوارِ جَلالِ تو بِدْریده ضَلالَت را
چون آبِ رَوان دیدی، بُگْذار تَیَمُّم را
چون عیدِ وصال آمد، بگْذار ریاضَت را
گر ناز کنی خامی، وَرْ ناز کَشی رامی
در بارکَشی یابی آن حُسن و ملاحَت را
خاموش که خاموشی بهتر زِ عسل نوشی
دَرسوز عبارت را، بگْذار اشارَت را
شمسُالْحَقِ تبریزی، ای مَشرقِ تو جانها
از تابشِ تو یابَد این شمس حرارت را
#دیوان_شمس
این یوسفِ خوبی را، این خوش قَد و قامَت را؟
ای شیخ نمیبینی این گوهرِ شیخی را؟
این شَعشَعۀ نو را، این جاه و جَلالَت را؟
ای میر نمیبینی این مَملکتِ جان را؟
این روضۀ دولت را، این بَخت و سَعادَت را؟
ای خوش دل و خوش دامَن، دیوانه تویی یا من؟
دَرکَش قَدَحی با من، بگْذار مَلامَت را
ای ماه که در گَردش هرگز نَشَوی لاغر
اَنْوارِ جَلالِ تو بِدْریده ضَلالَت را
چون آبِ رَوان دیدی، بُگْذار تَیَمُّم را
چون عیدِ وصال آمد، بگْذار ریاضَت را
گر ناز کنی خامی، وَرْ ناز کَشی رامی
در بارکَشی یابی آن حُسن و ملاحَت را
خاموش که خاموشی بهتر زِ عسل نوشی
دَرسوز عبارت را، بگْذار اشارَت را
شمسُالْحَقِ تبریزی، ای مَشرقِ تو جانها
از تابشِ تو یابَد این شمس حرارت را
#دیوان_شمس
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر میزند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشید گفتهاند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دل درویش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدین رواق زبرجد نوشتهاند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
#حضرت_حافظ
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر میزند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشید گفتهاند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دل درویش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدین رواق زبرجد نوشتهاند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
#حضرت_حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شب به هم درشکند زلف چلیپائی را
صبحدم سردهد انفاس مسیحائی را
گر از آن طور تجلی به چراغی برسی
موسی دل طلب و سینه سینائی را
شهریار, گزیدهٔ غزلیات
صبحدم سردهد انفاس مسیحائی را
گر از آن طور تجلی به چراغی برسی
موسی دل طلب و سینه سینائی را
شهریار, گزیدهٔ غزلیات
خیال روی توام دوش در نظر میگشت
وجود خستهام از عشق بیخبر میگشت
همای شخص من از آشیان شادی دور
چو مرغ حلق بریده به خاک بر میگشت
دل ضعیفم از آن کرد آه خون آلود
که در میانه خونابه جگر میگشت
چنان غریو برآورده بودم از غم عشق
که بر موافقتم زهره نوحه گر میگشت
ز آب دیده من فرش خاک تر میشد
ز بانگ ناله من گوش چرخ کر میگشت
قیاس کن که دلم را چه تیر عشق رسید
که پیش ناوک هجر تو جان سپر میگشت
صبور باش و بدین روز دل بنه سعدی
که روز اولم این روز در نظر میگشت
#حضرت_سعدی
وجود خستهام از عشق بیخبر میگشت
همای شخص من از آشیان شادی دور
چو مرغ حلق بریده به خاک بر میگشت
دل ضعیفم از آن کرد آه خون آلود
که در میانه خونابه جگر میگشت
چنان غریو برآورده بودم از غم عشق
که بر موافقتم زهره نوحه گر میگشت
ز آب دیده من فرش خاک تر میشد
ز بانگ ناله من گوش چرخ کر میگشت
قیاس کن که دلم را چه تیر عشق رسید
که پیش ناوک هجر تو جان سپر میگشت
صبور باش و بدین روز دل بنه سعدی
که روز اولم این روز در نظر میگشت
#حضرت_سعدی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بگذارید این فکر در قلبتان غوطه ور شود:
این هم خواهد گذشت
پس جای نگرانی نیست
هیچ چیز در زندگی ابدی نیست.
هر چیزی تغییر میکند
#اشو
این هم خواهد گذشت
پس جای نگرانی نیست
هیچ چیز در زندگی ابدی نیست.
هر چیزی تغییر میکند
#اشو
ما آدمها به جای آنکه زندگی کنیم و باشیم فقط در حال جمع کردن و " داشتن " هستیم !
ما به پدیدهها به چشم مالکیت نگاه میکنیم و به آنها چنگ میزنیم تا پیش خودمان نگه داریمشان ...
ما به جای آنکه دنبال دانستن باشیم، دنبال جمع کردن اطلاعات هستیم، به جای آنکه از پول لذت ببریم، دنبال ذخیره کردن برای آینده هستیم !
به جای آنکه به بچههایمان فرصت حضور و زندگی کردن بدهیم، سعی میکنیم مثل یک دارایی آنها را داشته باشیم، تا آنطور که ما میخواهیم زندگی کنند و به آنچه ما باور داریم، ایمان بیاورند ...!
به جای آنکه از لحظهای که در آن هستیم لذت ببریم، سعی میکنیم با عکس گرفتن، آن لحظه و خاطره را تصاحب کنیم و ...
میخواهیم همه چیز را به بهترین حالت آن حفظ کنیم. دوست داریم همیشه جوان بمانیم و سالم !
دوست داریم وسایلی که به ما مربوط است، نو و سالم باقی بمانند !
در همه اینها ما دنبال " ثبات" و " قرار" هستیم ، و از این بابت متحمل اضطراب و رنج میشویم، نگرانی اینکه ثبات درمسایلی که به ما مربوط است از بین برود ...
در حالی که در دنیا هیچ چیز ثبات و قرار ندارد، هیچ چیزی " همانطوری که هست باقی نمیماند " .
و این قانونی است که ما مدام آن را از یاد میبریم ...
ما برای آنکه " قرار" را حفظ کنیم ، بیقرار میشویم، اگر جرات داشته باشیم این قانون را بپذیریم که دنیا بیثبات است و هیچ چیز پایدار نیست، به آرامش بزرگی میرسیم !
فقط اوست که میماند ...
#اریک_فروم
ما به پدیدهها به چشم مالکیت نگاه میکنیم و به آنها چنگ میزنیم تا پیش خودمان نگه داریمشان ...
ما به جای آنکه دنبال دانستن باشیم، دنبال جمع کردن اطلاعات هستیم، به جای آنکه از پول لذت ببریم، دنبال ذخیره کردن برای آینده هستیم !
به جای آنکه به بچههایمان فرصت حضور و زندگی کردن بدهیم، سعی میکنیم مثل یک دارایی آنها را داشته باشیم، تا آنطور که ما میخواهیم زندگی کنند و به آنچه ما باور داریم، ایمان بیاورند ...!
به جای آنکه از لحظهای که در آن هستیم لذت ببریم، سعی میکنیم با عکس گرفتن، آن لحظه و خاطره را تصاحب کنیم و ...
میخواهیم همه چیز را به بهترین حالت آن حفظ کنیم. دوست داریم همیشه جوان بمانیم و سالم !
دوست داریم وسایلی که به ما مربوط است، نو و سالم باقی بمانند !
در همه اینها ما دنبال " ثبات" و " قرار" هستیم ، و از این بابت متحمل اضطراب و رنج میشویم، نگرانی اینکه ثبات درمسایلی که به ما مربوط است از بین برود ...
در حالی که در دنیا هیچ چیز ثبات و قرار ندارد، هیچ چیزی " همانطوری که هست باقی نمیماند " .
و این قانونی است که ما مدام آن را از یاد میبریم ...
ما برای آنکه " قرار" را حفظ کنیم ، بیقرار میشویم، اگر جرات داشته باشیم این قانون را بپذیریم که دنیا بیثبات است و هیچ چیز پایدار نیست، به آرامش بزرگی میرسیم !
فقط اوست که میماند ...
#اریک_فروم
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کوتاه و پر مغز
از #پرفسورفرهود
از #پرفسورفرهود
اسیرِ خاکم و نفرین شکستهبالی را!
که بسته راه به من، آسمانِ خالی را
نزد ستارهی فجر از جبینِ لیلی و قیس
به هم هنوز گره می زند لیالی را
ز ابرِ یائسه جای سؤالِ باران نیست
در او ببین و بدان رازِ خشکسالی را
به سیبِ سرخِ رسیده بدل شدهست انگار
شفق به خون زده خورشیدِ پرتقالی را
دلم شکسته شد، اینبار هم نجات نداد
شرابِ عشقِ تو این کوزهی سفالی را
همه حقیقتِ من سایهایست بر دیوار
مگرد، هان! که نیابی منِ مثالی را!
به ناله کوک کند تا ترنّمم چون ساز
زمانه داد به من رنجِ گوشمالی را
هزار بار به تاراج رفت و من هر بار
ز عاج ساختم آن خانهی خیالی را
پریدهرنگتر از خاطراتِ عمر مناند
مگر خزان زده سیب و ترنجِ قالی را؟!
نشان نیافتم اینبار هم ز گمشدهام
هر آنچه پرسه زدم عشق و آن حوالی را
در آن غریبه به هر یاد «آن خرابآباد»
نمی شناخت دلم یک تن از اهالی را
بهار نیست، زمستان پس از زمستان است
که خود به هم زده تقویمِ من توالی را
هنوز مسألهات مرگ و زندگی است اگر
جواب میدهم این جملهی سؤالی را:
نهادهایم قدم از عدم به سوی عدم
حیات نام مده فصلِ انتقالی را!
#حسین_منزوی.
که بسته راه به من، آسمانِ خالی را
نزد ستارهی فجر از جبینِ لیلی و قیس
به هم هنوز گره می زند لیالی را
ز ابرِ یائسه جای سؤالِ باران نیست
در او ببین و بدان رازِ خشکسالی را
به سیبِ سرخِ رسیده بدل شدهست انگار
شفق به خون زده خورشیدِ پرتقالی را
دلم شکسته شد، اینبار هم نجات نداد
شرابِ عشقِ تو این کوزهی سفالی را
همه حقیقتِ من سایهایست بر دیوار
مگرد، هان! که نیابی منِ مثالی را!
به ناله کوک کند تا ترنّمم چون ساز
زمانه داد به من رنجِ گوشمالی را
هزار بار به تاراج رفت و من هر بار
ز عاج ساختم آن خانهی خیالی را
پریدهرنگتر از خاطراتِ عمر مناند
مگر خزان زده سیب و ترنجِ قالی را؟!
نشان نیافتم اینبار هم ز گمشدهام
هر آنچه پرسه زدم عشق و آن حوالی را
در آن غریبه به هر یاد «آن خرابآباد»
نمی شناخت دلم یک تن از اهالی را
بهار نیست، زمستان پس از زمستان است
که خود به هم زده تقویمِ من توالی را
هنوز مسألهات مرگ و زندگی است اگر
جواب میدهم این جملهی سؤالی را:
نهادهایم قدم از عدم به سوی عدم
حیات نام مده فصلِ انتقالی را!
#حسین_منزوی.
سکوت همیشه به معنای رضایت نیست ...!
گاهی یعنی خستهام از اینکه مدام به کسانی که هیچ اهمیتی برای فهمیدن نمیدهند توضیح دهم ...!
#سیمین_دانشور
گاهی یعنی خستهام از اینکه مدام به کسانی که هیچ اهمیتی برای فهمیدن نمیدهند توضیح دهم ...!
#سیمین_دانشور
مرا همه جا
و در همه چیز
و در همه کس ببین
در آسمان آبی
در ابر سپید
در کوهساران برافراشته
در مرغزارهای سرسبز
در اسبان تیزرو
در شبان خسته
در گل های عطرین
در علف های هرز
در خاک غنی
در آفتاب پرمهر
در نسیم رونده
در مه پوشاننده
من هم تو را
اینگونه می بینم
چون خودم...
#شیما_تبریزی
و در همه چیز
و در همه کس ببین
در آسمان آبی
در ابر سپید
در کوهساران برافراشته
در مرغزارهای سرسبز
در اسبان تیزرو
در شبان خسته
در گل های عطرین
در علف های هرز
در خاک غنی
در آفتاب پرمهر
در نسیم رونده
در مه پوشاننده
من هم تو را
اینگونه می بینم
چون خودم...
#شیما_تبریزی