آنچ مي آيد ز وصفت اين زمانم در دهن
بر مريد مرده خوانم اندراندازد کفن
خود مريد من نميرد کآب حيوان خورده است
وانگهان از دست کي از ساقيان ذوالمنن
اي نجات زندگان و اي حيات مردگان
از درونم بت تراشي وز برونم بت شکن
ور براندازد ز رويت باد دولت پرده اي
از حيا گل آب گردد ني چمن ماند نه من
ور مي لب بازگيري از گلستان ساعتي
از خمار و سرگراني هر سمن گردد سه من
ور زماني بي دلان را دم دهي و دل دهي
جان رهد از ننگ ما و ما رهيم از خويشتن
گر ندزديد از تو چيزي دل چرا آويخته ست
چاره نبود دزد را در عاقبت ز آويختن
گر چنين آويختن حاصل شدي هر دزد را
از حريصي دزد گشتي جمله عالم مرد و زن
اندر اين آويختن کمتر کراماتي که هست
آب حيوان خوردن است و تا ابد باقي شدن
چاشني سوز شمعت گر به عنقا برزدي
پر چو پروانه بدادي سر نهادي در لگن
صورت صنع تو آمد ساعتي در بتکده
گه شمن بت مي شد آن دم گاه بت مي شد شمن
هر زماني نقش مي شد نعت احمد بر صليب
سر وحدت مي شنيدند آشکارا از وثن
عشقت اي خوب ختن بر دل سواره گشت گفت
اين چنين مرکب ببايد تاختن را تا ختن
شور تو عقلم ستد با فتنه ها دربافتم
شور و بي عقلي ببايد بافتن را با فتن
من کجا شعر از کجا ليکن به من در مي دمد
آن يکي ترکي که آيد گويدم هي کيمسن
ترک کي تاجيک کي زنگي کي رومي کي
مالک الملکي که داند مو به مو سر و علن
جامه شعر است شعر و تا درون شعر کيست
يا که حوري جامه زيب و يا که ديوي جامه کن
شعرش از سر برکشيم و حور را در بر کشيم
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
دیوان شمس
بر مريد مرده خوانم اندراندازد کفن
خود مريد من نميرد کآب حيوان خورده است
وانگهان از دست کي از ساقيان ذوالمنن
اي نجات زندگان و اي حيات مردگان
از درونم بت تراشي وز برونم بت شکن
ور براندازد ز رويت باد دولت پرده اي
از حيا گل آب گردد ني چمن ماند نه من
ور مي لب بازگيري از گلستان ساعتي
از خمار و سرگراني هر سمن گردد سه من
ور زماني بي دلان را دم دهي و دل دهي
جان رهد از ننگ ما و ما رهيم از خويشتن
گر ندزديد از تو چيزي دل چرا آويخته ست
چاره نبود دزد را در عاقبت ز آويختن
گر چنين آويختن حاصل شدي هر دزد را
از حريصي دزد گشتي جمله عالم مرد و زن
اندر اين آويختن کمتر کراماتي که هست
آب حيوان خوردن است و تا ابد باقي شدن
چاشني سوز شمعت گر به عنقا برزدي
پر چو پروانه بدادي سر نهادي در لگن
صورت صنع تو آمد ساعتي در بتکده
گه شمن بت مي شد آن دم گاه بت مي شد شمن
هر زماني نقش مي شد نعت احمد بر صليب
سر وحدت مي شنيدند آشکارا از وثن
عشقت اي خوب ختن بر دل سواره گشت گفت
اين چنين مرکب ببايد تاختن را تا ختن
شور تو عقلم ستد با فتنه ها دربافتم
شور و بي عقلي ببايد بافتن را با فتن
من کجا شعر از کجا ليکن به من در مي دمد
آن يکي ترکي که آيد گويدم هي کيمسن
ترک کي تاجيک کي زنگي کي رومي کي
مالک الملکي که داند مو به مو سر و علن
جامه شعر است شعر و تا درون شعر کيست
يا که حوري جامه زيب و يا که ديوي جامه کن
شعرش از سر برکشيم و حور را در بر کشيم
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
دیوان شمس
شراب شيره انگور خواهم
حريف سرخوش مخمور خواهم
مرا بويي رسيد از بوي حلاج
ز ساقي باده منصور خواهم
ز مطرب ناله سرناي خواهم
ز زهره زاري طنبور خواهم
چو يارم در خرابات خراب است
چرا من خانه معمور خواهم
بيا نزديکم اي ساقي که امروز
من از خود خويشتن را دور خواهم
اگر گويم مرا معذور مي دار
مرا گويد تو را معذور خواهم
مرا در چشم خود ره ده که خود را
ز چشم ديگران مستور خواهم
يکي دم دست را از روي برگير
که در دنيا بهشت و حور خواهم
اگر چشم و دلم غير تو بيند
در آن دم چشم ها را کور خواهم
ببستم چشم خود از نور خورشيد
که من آن چهره پرنور خواهم
چو رنجوران دل را تو طبيبي
سزد گر خويش را رنجور خواهم
چو تو مر مردگان را مي دهي جان
سزد گر خويش را در گور خواهم
دیوان شمس
حريف سرخوش مخمور خواهم
مرا بويي رسيد از بوي حلاج
ز ساقي باده منصور خواهم
ز مطرب ناله سرناي خواهم
ز زهره زاري طنبور خواهم
چو يارم در خرابات خراب است
چرا من خانه معمور خواهم
بيا نزديکم اي ساقي که امروز
من از خود خويشتن را دور خواهم
اگر گويم مرا معذور مي دار
مرا گويد تو را معذور خواهم
مرا در چشم خود ره ده که خود را
ز چشم ديگران مستور خواهم
يکي دم دست را از روي برگير
که در دنيا بهشت و حور خواهم
اگر چشم و دلم غير تو بيند
در آن دم چشم ها را کور خواهم
ببستم چشم خود از نور خورشيد
که من آن چهره پرنور خواهم
چو رنجوران دل را تو طبيبي
سزد گر خويش را رنجور خواهم
چو تو مر مردگان را مي دهي جان
سزد گر خويش را در گور خواهم
دیوان شمس
نقل است که شبی نماز همی کردی. آوازی شنود که: « هان ، بوالحسن ، خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟» شیخ گفت :
« ای بار خدای ْ، خواهی تا آنچه از رحمتِ تو
می دانم و از کرم تو می بینم ، با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند؟»
آواز آمد: « نه از تو ، نه از من».
شیخ_فرید_الدین_عطار_
نیشابوری
تذکره_الاولیاء
ذکر_ابوالحسن_خرقانی
« ای بار خدای ْ، خواهی تا آنچه از رحمتِ تو
می دانم و از کرم تو می بینم ، با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند؟»
آواز آمد: « نه از تو ، نه از من».
شیخ_فرید_الدین_عطار_
نیشابوری
تذکره_الاولیاء
ذکر_ابوالحسن_خرقانی
بایزید بسطامی میگوید
هیچ کس بر من غلبه نکرد مانند جوانی از اهل بلخ که به قصد حج بر ما وارد شد و گفت یا بایزید حد زهد نزد شما چیست
گفتم اینکه چون بیابیم بخوریم و چون نیابیم سپاس گزاریم
گفت پیش ما سگان بلخ نیز چنین اند
گفتم پس حد زهد پیش شما چیست
گفت اینکه چون نیابیم شکر کنیم و چون بیابیم ایثار کنیم و بر دیگران بخشیم
هیچ کس بر من غلبه نکرد مانند جوانی از اهل بلخ که به قصد حج بر ما وارد شد و گفت یا بایزید حد زهد نزد شما چیست
گفتم اینکه چون بیابیم بخوریم و چون نیابیم سپاس گزاریم
گفت پیش ما سگان بلخ نیز چنین اند
گفتم پس حد زهد پیش شما چیست
گفت اینکه چون نیابیم شکر کنیم و چون بیابیم ایثار کنیم و بر دیگران بخشیم
محیالدين ابنعربی میگويد
التصوف، الوقوف مع الآداب الشرعيّة ظاهراً وباطناً وهي الخلق الالهيّة
تصوف، پایبند به آداب شريعت در ظاهر و باطن است كه همان اخلاق الهي ميباشد.
التصوف، الوقوف مع الآداب الشرعيّة ظاهراً وباطناً وهي الخلق الالهيّة
تصوف، پایبند به آداب شريعت در ظاهر و باطن است كه همان اخلاق الهي ميباشد.
روزی عین القضات همدانی نوشت:
«لاشیخَ ابلغُ من العشق »
سالک را هیچ پیری کاملتر از عشق نیست
(ص58 تمهید دهم)
ودیگر روز "آ م" نوشت:
جمالِ جلال حق را بگونه ای نیکو نشان اهل
التباس می دهند که تاب وتوان دیدن جلال را داشته باشد
که اگر این تلطیف نباشد روح بپرد و جسم بدرد...
چه میدانند ازاسرار ما
از نوای عنقاء
ازطور سینا
و غیرت حق بر اولیاء
چه می دانند از جماعت بی خویشان
که درکشف ، مرآت خویشند ایشان
آن را که از " أخفی " خبرآمده
چون در "خفی" بگوید اهلش تاب نیاورند وهلاک شوند
چه رسد به اهل سِرّ
دیگر،حساب عاشق وعارف و صوفی و عابد و زاهد و فقیه معلومتر...
هالکون الّا العاملون، و العاملون کلّهم هالکون الّا المخلصون، والمخلصون فی خطر عظیم...
همین معنی را دارد...
«لاشیخَ ابلغُ من العشق »
سالک را هیچ پیری کاملتر از عشق نیست
(ص58 تمهید دهم)
ودیگر روز "آ م" نوشت:
جمالِ جلال حق را بگونه ای نیکو نشان اهل
التباس می دهند که تاب وتوان دیدن جلال را داشته باشد
که اگر این تلطیف نباشد روح بپرد و جسم بدرد...
چه میدانند ازاسرار ما
از نوای عنقاء
ازطور سینا
و غیرت حق بر اولیاء
چه می دانند از جماعت بی خویشان
که درکشف ، مرآت خویشند ایشان
آن را که از " أخفی " خبرآمده
چون در "خفی" بگوید اهلش تاب نیاورند وهلاک شوند
چه رسد به اهل سِرّ
دیگر،حساب عاشق وعارف و صوفی و عابد و زاهد و فقیه معلومتر...
هالکون الّا العاملون، و العاملون کلّهم هالکون الّا المخلصون، والمخلصون فی خطر عظیم...
همین معنی را دارد...
از لطفِ تو چون جان شدم
وز خویشـــــــتن پنهان شدم
ای هســــتِ تو پنهان شــده
در هســــــــــــــــتیِ پنهان من
یک لحظه داغم میکشــــی
یکدم به باغم میکشـــــــی
پیش چراغم میکشــــــــــــی
تا وا شـــــــود چشــــمان من
مولانا
از لطفِ تو چون جان شدم
وز خویشـــــــتن پنهان شدم
ای هســــتِ تو پنهان شــده
در هســــــــــــــــتیِ پنهان من
یک لحظه داغم میکشــــی
یکدم به باغم میکشـــــــی
پیش چراغم میکشــــــــــــی
تا وا شـــــــود چشــــمان من
مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
▪️سرو خرامان
▪️طاهره فلاحتی
▪️تنظیم و کمانچه : سعید فرجپوری
دزدیده چون جان میروی
اندر میانِ جانِ من
سروِ خرامان منی، ای رونق بستان من
▪️مولانا
▪️طاهره فلاحتی
▪️تنظیم و کمانچه : سعید فرجپوری
دزدیده چون جان میروی
اندر میانِ جانِ من
سروِ خرامان منی، ای رونق بستان من
▪️مولانا
DelAhangaan
ایرج بسطامی _ ساز و آواز شور ۲
⫸ خواننده : #ایرج_بسطامی
ساز و آواز #شور...
سنتور #پرویز_مشکاتیان
شعر #حافظ
غنیمتی شمر ای شمع ، وصل ِ پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
ساز و آواز #شور...
سنتور #پرویز_مشکاتیان
شعر #حافظ
غنیمتی شمر ای شمع ، وصل ِ پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
وطن مادر من
کانال صدای سخن عشق
▪️وطن مادر من
▪️شهرام ناظری
آهنگ و شعر: آرمین فریدیهفتخوانی
سرزمینم تو را بهارانی دگر باد!
زخم سینهی تو را، ای ایران!
بارانی دگر باد!
سرزمینم تو را یارانی دگر باد!
همچو آرش تو را دلیرانی دگر باد!
تا به اوج آزادی پَرکِشد سیمرغ،
ایران من تو را،
آسمانی دگر باد!
▪️وطن مادر من
▪️شهرام ناظری
آهنگ و شعر: آرمین فریدیهفتخوانی
سرزمینم تو را بهارانی دگر باد!
زخم سینهی تو را، ای ایران!
بارانی دگر باد!
سرزمینم تو را یارانی دگر باد!
همچو آرش تو را دلیرانی دگر باد!
تا به اوج آزادی پَرکِشد سیمرغ،
ایران من تو را،
آسمانی دگر باد!
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر میزند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشید گفتهاند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دل درویش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدین رواق زبرجد نوشتهاند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
حافظ
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر میزند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشید گفتهاند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دل درویش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدین رواق زبرجد نوشتهاند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
حافظ
نخستین مرتبه ی بودن،
شنیدن است،
شنیدن کلام خدا.
آفرینش، با شنیدن آغاز می شود
و با شنیدن به پایان می رسد.
عارف اهل دل، همواره در حال شنیدن است؛ شنیدن کلمات خدا.
شیخ محی الدین ابن عربی
شنیدن است،
شنیدن کلام خدا.
آفرینش، با شنیدن آغاز می شود
و با شنیدن به پایان می رسد.
عارف اهل دل، همواره در حال شنیدن است؛ شنیدن کلمات خدا.
شیخ محی الدین ابن عربی
کوی نومیدی مرو اومیدهاست
سوی تاریکی مرو خورشیدهاست
دل ترا در کوی اهل دل کشد
تن ترا در حبس آب و گل کشد
هین غذای دل بده از همدلی
رو بجو اقبال را از مقبلی
دفتر_اول_مثنوی
سوی تاریکی مرو خورشیدهاست
دل ترا در کوی اهل دل کشد
تن ترا در حبس آب و گل کشد
هین غذای دل بده از همدلی
رو بجو اقبال را از مقبلی
دفتر_اول_مثنوی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرقفام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را
هر ساعت از نو قبلهای با بتپرستی میرود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
#حضرت_سعدی
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را
هر ساعت از نو قبلهای با بتپرستی میرود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
#حضرت_سعدی
می با جوانان خوردنم باری تمنا میکند
تا کودکان در پی فتند این پیر دُردآشام را
از مایهٔ بیچارگی قطمیر مردم میشود
ماخولیای مهتری سگ میکند بلعام را
زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا میکشد
کز بوستان باد سحر خوش میدهد پیغام را
غافل مباش ار عاقلی، دریاب اگر صاحبدلی
باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را
#حضرت_سعدی
تا کودکان در پی فتند این پیر دُردآشام را
از مایهٔ بیچارگی قطمیر مردم میشود
ماخولیای مهتری سگ میکند بلعام را
زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا میکشد
کز بوستان باد سحر خوش میدهد پیغام را
غافل مباش ار عاقلی، دریاب اگر صاحبدلی
باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را
#حضرت_سعدی
سالک از نور هدایت ببرد راه به دوست
که به جایی نرسد گر به ضلالت برود
کام خود آخر عمر از می و معشوق بگیر
حیف اوقات که یک سر به بطالت برود
که به جایی نرسد گر به ضلالت برود
کام خود آخر عمر از می و معشوق بگیر
حیف اوقات که یک سر به بطالت برود
شیخ محيالدين ابنعربي ميفرمايد:
التصوف، الوقوف مع الآداب الشرعيّة ظاهراً وباطناً وهي الخلق الالهيّة؛
تصوف، پايبندي به آداب شريعت در ظاهر و باطن است كه همان اخلاق الهي ميباشد.
التصوف، الوقوف مع الآداب الشرعيّة ظاهراً وباطناً وهي الخلق الالهيّة؛
تصوف، پايبندي به آداب شريعت در ظاهر و باطن است كه همان اخلاق الهي ميباشد.