معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.4K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
مراحل_هفتگانه_عشق

گفت ما را هفت وادی در ره است
چون گذشتی هفت وادی، درگه است
هست وادی طلب آغاز کار
وادی عشق است از آن پس بی کنار

پس سیم وادی است آن معرفت
پس چهارم وادی استغنا صفت
هست پنجم وادی توحید پاک
پس ششم وادی حیرت صعب‌ناک

هفتمین، وادی فقر است وفنا
بعد از این روی روش نبود تو را
در کشش افتی، روش گم گرددت
گر بود یک قطره قلزم گرددت

منطق_الطیر
ز تلخگوییِ من عیشِ عالمی تلخ است

به "بوسه‌ای" چه شود گر مَرا دهان بندی؟

صائب
اندر مصاف ما را در پیش رو سپر نی
و اندر سماع ما را از نای و دف خبر نی
ما خود فنای عشقش ما خاک پای عشقش
عشقیم توی بر تو عشقیم کل دگر نی
خود را چو درنوردیم ما جمله عشق گردیم
سرمه چو سوده گردد جز مایه نظر نی
هر جسم کو عرض شد جان و دل غرض شد
بگداز کز مرض‌ها ز افسردگی بتر نی
از حرص آن گدازش وز عشق آن نوازش
باری جگر درونم خون شد مرا جگر نی
صدپاره شد دل من و آواره شد دل من
امروز اگر بجویی در من ز دل اثر نی
در قرص مه نگه کن هر روز می‌گدازد
تا در محاق گویی کاندر فلک قمر نی
لاغرتری آن مه از قرب شمس باشد
در بعد زفت باشد لیکن چنان هنر نی
شاها ز بهر جان‌ها زهره فرست مطرب
کفو سماع جان‌ها این نای و دف تر نی
نی نی که زهره چه بود چون شمس عاجز آمد
درخورد این حراره در هیچ چنگ و خور نی

دیوان شمس
عیب جویانم حکایت پیش جانان گفته‌اند
من خود این پیدا همی‌گویم که پنهان گفته‌اند
پیش از این گویند کز عشقت پریشانست حال
گر بگفتندی که مجموعم پریشان گفته‌اند
پرده بر عیبم بپوشیدند و دامن بر گناه
جرم درویشی چه باشد تا به سلطان گفته‌اند
تا چه مرغم کم حکایت پیش عنقا کرده‌اند
یا چه مورم کم سخن نزد سلیمان گفته‌اند
دشمنی کردند با من لیکن از روی قیاس
دوستی باشد که دردم پیش درمان گفته‌اند
ذکر سودای زلیخا پیش یوسف کرده‌اند
حال سرگردانی آدم به رضوان گفته‌اند
داغ پنهانم نمی‌بینند و مهر سر به مهر
آن چه بر اجزای ظاهر دیده‌اند آن گفته‌اند
ور نگفتندی چه حاجت کآب چشم و رنگ روی
ماجرای عشق از اول تا به پایان گفته‌اند
پیش از این گویند سعدی دوست می‌دارد تو را
بیش از آنت دوست می‌دارم که ایشان گفته‌اند
عاشقان دارند کار و عارفان دانند حال
این سخن در دل فرود آید که از جان گفته‌اند

حضرت سعدی
آمد بهار جان‌ها ای شاخ تر به رقص آ
چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به رقص آ
ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر
ای شیرجوش دررو جان پدر به رقص آ
چوگان زلف دیدی چون گوی دررسیدی
از پا و سر بریدی بی‌پا و سر به رقص آ
تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی
گفتم بیا که خیر است گفتا نه شر به رقص آ
از عشق تاجداران در چرخ او چو باران
آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به رقص آ
ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته
رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ
در دست جام باده آمد بتم پیاده
گر نیستی تو ماده زان شاه نر به رقص آ
پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد
یوسف ز چاه آمد ای بی‌هنر به رقص آ
تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد
هجرم ببرده باشد دنگ و اثر به رقص آ
کی باشد آن زمانی گوید مرا فلانی
کای بی‌خبر فنا شو ای باخبر به رقص آ
طاووس ما درآید وان رنگ‌ها برآید
با مرغ جان سراید بی‌بال و پر به رقص آ
کور و کران عالم دید از مسیح مرهم
گفته مسیح مریم کای کور و کر به رقص آ
مخدوم شمس دین است تبریز رشک چین است
اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ

شمس تبریزی
یارب تو مرا به نفس طناز مده
با هرچه به جز توست مرا ساز مده

من در تو گریزان شدم از فتنه خویش
من آن تو ام مرا به من باز مده ....


مولانا
شمس و قمرم آمد سمع و بصرم آمد
وان سیم برم آمد وان کان زرم آمد

مستی سرم آمد نور نظرم آمد
چیز دگر ار خواهی چیز دگرم آمد

آن راه زنم آمد توبه شکنم آمد
وان یوسف سیمین بر ناگه به برم آمد

امروز به از دینه ای مونس دیرینه
دی مست بدان بودم کز وی خبرم آمد

آن کس که همی‌جستم دی من به چراغ او را
امروز چو تنگ گل بر ره گذرم آمد

دو دست کمر کرد او بگرفت مرا در بر
زان تاج نکورویان نادر کمرم آمد

آن باغ و بهارش بین وان خمر و خمارش بین
وان هضم و گوارش بین چون گلشکرم آمد

از مرگ چرا ترسم کو آب حیات آمد
وز طعنه چرا ترسم چون او سپرم آمد

امروز سلیمانم کانگشتری ام دادی
وان تاج ملوکانه بر فرق سرم آمد

از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم
یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد

وقتست که می نوشم تا برق زند هوشم
وقتست که برپرم چون بال و پرم آمد

وقتست که درتابم چون صبح در این عالم
وقتست که برغرم چون شیر نرم آمد

بیتی دو بماند اما بردند مرا جانا
جایی که جهان آن جا بس مختصرم آمد

حضرت مولانا
ترک یـاری کردی و من هم چنان یارم تورا

دشمن جانی و از جان دوست‌تر دارم تورا

گر به صد خار جفــا آزرده سازی خاطـرم

خاطـــر نــازک به برگ گل نیـــــازارم تورا

قصد جان کردی که یعنی: دست کوته کن ز من؟

جان به‌کف بگذارم و از دست نگذارم ترا!

هلالی_جغتائی
Forwarded from S Shfn
من دلم می‌خواهد این لفظ (باید) از زندگی دور شود؛ باید این کار را بکنی، باید این‌طور لباس بپوشی، باید این‌طور راه رفت، باید این‌طور حرف زد، باید این‌طور خندید...
اه همه ش سلب آزادی و محدودیت؛ چرا باید، می‌دانم که به من جواب خواهند داد، زیرا قوانین اجتماع اجازه نمی‌دهد طور دیگری رفتار کنی، اگر بخواهی برخلاف دیگران رفتار کنی دیوانه و احیاناً جلف و سبکسر خطاب خواهی شّد. من نمی‌فهمم این قوانین را چه کسی وضع کرده؟ کدام دیوانه‌ای بشر را به این زندگی تلخ و پر از رنج محکوم کرده ‌است.


#فروغ_فرخزاد
- اولین تپش‌های عاشقانه قلبم
هر باده که از حضرت الله دهند
بی منت ساقی به سحرگاه دهند

خواهی که کمال معرفت دریابی
از خود بگذر تا به خودت راه دهند

شاه_نعمت_الله_ولی
Forwarded from Deleted Account
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بالاترین لذت، #معرفت است👉

عارف بزرگ جناب# ابوسلیمان دارانی می‌گوید: اگر غافل‌ها و جاهل‌ها لذت و طعم آنچه عارف از معرفت می‌چشد را اگر می‌چشیدند، از حیرت میمردند؛ لذتی که هرگز قدرت چشیدن آن را ندارند.

عارف بزرگ جناب #عین القضات همدانی هم در کتاب (شریف) تمهیدات حرف بسیار عجیبی می‌زند. می‌فرماید: که اگر صورت معرفت را بر دیواری تصویر کنند، هیچ کس آن تصویر را نبیند مگر اینکه از اشتیاق بمیرد؛ اینقدر لذت (معرفت) بالاست.
ابی :) شب،گریه
@dellraam
.
دلتنگم
آن‌چنان که...
اگر ببینمت به کام...
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت...
شاید که جاودانه بمانی...
کنار من...


فریدون_مشیری
#مولانا

در مدرسهٔ عـــــــــــشق ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اگر قال بود
کی فرق میان قال با حال بود

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف
طرف کرم ز کس نبست این دل پر امید من
گر چه سخن همی‌برد قصه من به هر طرف
از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف
ابروی دوست کی شود دستکش خیال من
کس نزده‌ست از این کمان تیر مراد بر هدف
چند به ناز پرورم مهر بتان سنگدل
یاد پدر نمی‌کنند این پسران ناخلف
من به خیال زاهدی گوشه‌نشین و طرفه آنک
مغبچه‌ای ز هر طرف می‌زندم به چنگ و دف
بی خبرند زاهدان نقش بخوان ولاتقل
مست ریاست محتسب باده بده ولاتخف
صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه می‌خورد
پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف
حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
بدرقه رهت شود همت شحنه نجف

دیوان حضرت حافظ
انسان نجات مییابد :

از "تکبر"با سلام کردن
از "مصیبت"با صدقه دادن
از "بیماری"با دعا کردن
از "حرص" با شکر کردن
از "غصه"با صبر کردن
آی تو
ابر کامکار
بر من ، این به راه باد مشتی از غبار
نم نم نوازشی ، اگر نه آبشار بخششی ، ببار
ورنه دیر می‌شود
دیر

#اسماعیل_خویی
چه گفت آن سپهدارِ نیکو سخُن
که با بد دلی شهریاری مکن

فردوسی بزرگ


"پندی برای زمامداران"
دل ویران مرا داد ده ای قاضی عشق

که خراج از ده ویران دلم بستده ای..



مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در گشاد کار خود مشکل‌گشایان عاجزند

شانه نتواند گشودن طرهٔ شمشاد را

صائب تبريزي
حق جل و علا می‌بیند و می‌پوشد و همسایه نمی‌بیند و می‌خروشد.

نعوذبالله اگر خلق غیب دان بودی
کسی به حال خود از دست کس نیاسودی

گلستان_سعدی
حکایت
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بمیرم تا تو چشم تر نبینی
شرار آه پر آذر نبینی
چنان از آتش عشقت بسوزم 
که از مو رنگ خاکستر نبینی


آواز دل‌انگیز محمدرضا شجریان
سنتور : پرویز مشکاتیان
کلام : باباطاهر
اجرای «هست شب»