من نمی خواهم که بعد از مرگ من افغان کنند
دوستان گریان شوند و دیگران نالان کنند
من نمی خواهم که فرزندان و نزدیکان من
ای پدر جان ! ای عمو جان! ای برادر جان کنند
من نمی خواهم پی تشییع من خویشان من
خویش رااز کار وا دارند و سرگردان کنند
من نمی خواهم پی آمرزش من قاریان
با صدای زیر و بم ترتیل الرحمن کنند
من نمی خواهم خدا را گوسفندی بیگناه
بهر اطعام عزادارن من قربان کنند
من نمی خواهم که از اعمال نا هنجار من
ز ایزد منان در این ره بخشش و غفران کنند
آنچه در تحسین من گویند بهتان است و بس
من نمی خواهم مرا آلودۀبهتان کنند
جان من پاک است و چون جان پاک باشد باک نیست
خود اگر ناپاک تن را طعمۀ نیران کنند
در بیابانی کجا از هر طرف فرسنگهاست
پیکرم را بی کفن بی شستشو پنهان کنند
#حبیب_یغمایی
#سالمرگ
دوستان گریان شوند و دیگران نالان کنند
من نمی خواهم که فرزندان و نزدیکان من
ای پدر جان ! ای عمو جان! ای برادر جان کنند
من نمی خواهم پی تشییع من خویشان من
خویش رااز کار وا دارند و سرگردان کنند
من نمی خواهم پی آمرزش من قاریان
با صدای زیر و بم ترتیل الرحمن کنند
من نمی خواهم خدا را گوسفندی بیگناه
بهر اطعام عزادارن من قربان کنند
من نمی خواهم که از اعمال نا هنجار من
ز ایزد منان در این ره بخشش و غفران کنند
آنچه در تحسین من گویند بهتان است و بس
من نمی خواهم مرا آلودۀبهتان کنند
جان من پاک است و چون جان پاک باشد باک نیست
خود اگر ناپاک تن را طعمۀ نیران کنند
در بیابانی کجا از هر طرف فرسنگهاست
پیکرم را بی کفن بی شستشو پنهان کنند
#حبیب_یغمایی
#سالمرگ
نیست سنگ کم اگر در پله میزان ترا
کعبه و بتخانه باشد در نظر یکسان ترا
تا نبندی رخنه چشم و دهان و گوش را
از درون دل نجوشد چشمه حیوان ترا
همرهان سست در راه طلب سنگ رهند
دل مخور، افتاد در پیری اگر دندان ترا
گر چه نگذارد کمان از خانه خود پا برون
قامت خم ساخت در پیری سبک جولان ترا
گوشمال آخر شود دست نوازش ساز را
سر مکش گر گوشمالی می دهد دوران ترا
نیست بی جمعیت خاطر تلاوت را ثمر
می شود سی پاره دل در خواندن قرآن ترا
از خجالت می شود هر دم به رنگی چهره ات
بس کز الوان گنه، آلوده شد دامان ترا
صبح زد از خنده رویی غوطه در خون شفق
تا چه گلها بشکفد از چهره خندان ترا
سوده شد از خوردن نان گر چه دندان های تو
چشم کوته بین پرد باز از برای نان ترا
چون به زیر خاک خواهی خفت، کز بس سرشکی
می فشانی گر نشیند گرد بر دامان ترا
گر نشویی صائب از اشک ندامت روی خویش
جز سیه رویی نباشد حاصل از دیوان ترا
صائب تبریزی
کعبه و بتخانه باشد در نظر یکسان ترا
تا نبندی رخنه چشم و دهان و گوش را
از درون دل نجوشد چشمه حیوان ترا
همرهان سست در راه طلب سنگ رهند
دل مخور، افتاد در پیری اگر دندان ترا
گر چه نگذارد کمان از خانه خود پا برون
قامت خم ساخت در پیری سبک جولان ترا
گوشمال آخر شود دست نوازش ساز را
سر مکش گر گوشمالی می دهد دوران ترا
نیست بی جمعیت خاطر تلاوت را ثمر
می شود سی پاره دل در خواندن قرآن ترا
از خجالت می شود هر دم به رنگی چهره ات
بس کز الوان گنه، آلوده شد دامان ترا
صبح زد از خنده رویی غوطه در خون شفق
تا چه گلها بشکفد از چهره خندان ترا
سوده شد از خوردن نان گر چه دندان های تو
چشم کوته بین پرد باز از برای نان ترا
چون به زیر خاک خواهی خفت، کز بس سرشکی
می فشانی گر نشیند گرد بر دامان ترا
گر نشویی صائب از اشک ندامت روی خویش
جز سیه رویی نباشد حاصل از دیوان ترا
صائب تبریزی
باز هجر یار دامانم گرفت
باز دست غم گریبانم گرفت
چنگ در دامان وصلش میزدم
هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت
جان ز تن از غصه بیرون خواست شد
محنت آمد، دامن جانم گرفت
در جهان یک دم نبودم شادمان
زان زمان کاندوه جانانم گرفت
آتش سوداش ناگه شعله زد
در دل غمگین حیرانم گرفت
تا چه بد کردم؟ که بد شد حال من
هرچه کردم عاقبت آنم گرفت
عراقی
باز دست غم گریبانم گرفت
چنگ در دامان وصلش میزدم
هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت
جان ز تن از غصه بیرون خواست شد
محنت آمد، دامن جانم گرفت
در جهان یک دم نبودم شادمان
زان زمان کاندوه جانانم گرفت
آتش سوداش ناگه شعله زد
در دل غمگین حیرانم گرفت
تا چه بد کردم؟ که بد شد حال من
هرچه کردم عاقبت آنم گرفت
عراقی
تا روی تو قبلهام شد ای جان جهان
نز کعبه خبر دارم و نز قبلهٔ نشان
با روی تو رو به قبله کردن نتوان
کاین قبلهٔ قالبست و آن قبلهٔ جان
#مولانای_جان
نز کعبه خبر دارم و نز قبلهٔ نشان
با روی تو رو به قبله کردن نتوان
کاین قبلهٔ قالبست و آن قبلهٔ جان
#مولانای_جان
توبه کردم ز توبه کردن ای جان
نتوان ز قضا کشید گردن ای جان
سوگند بسر مینبرم لیک خوش است
سوگند به نام دوست خوردن ای جان
#مولانای_جان
نتوان ز قضا کشید گردن ای جان
سوگند بسر مینبرم لیک خوش است
سوگند به نام دوست خوردن ای جان
#مولانای_جان
جانم بر آن قوم که جانند ایشان
چون گل به جز از لطف ندانند ایشان
هرکس کسکی دارد و کس خالی نیست
هر یک چو قراضهایم و کانند ایشان
#مولانای_جان
چون گل به جز از لطف ندانند ایشان
هرکس کسکی دارد و کس خالی نیست
هر یک چو قراضهایم و کانند ایشان
#مولانای_جان
یا رب تو به فضل مشکلم آسان کن
از فضل و کرم درد مرا درمان کن
بر من منگر که بیکس و بیهنرم
هر چیز که لایق تو باشد آن کن
#ابوسعید_ابوالخیر
از فضل و کرم درد مرا درمان کن
بر من منگر که بیکس و بیهنرم
هر چیز که لایق تو باشد آن کن
#ابوسعید_ابوالخیر
عشق بازیچه و حکایت نیست
در ره عاشقی شکایت نیست
هر چه داری چو دل بباید باخت
عاشقی را دلی کفایت نیست
#سنایی
در ره عاشقی شکایت نیست
هر چه داری چو دل بباید باخت
عاشقی را دلی کفایت نیست
#سنایی
یار من خسرو خوبان ولبش شیرینست
خبرش نیست ڪه فرهاد وے این مسڪینست
نڪنم رو ترش ار تیز شود ڪز لب او
سخن تلخ چو جان در دل من شیرینست
#سیف_فرغانی
▫️
کس نیست که افتادهٔ آن زلفِ دوتا نیست
در رهگذرِ کیست که دامی ز بلا نیست
چون چشمِ تو دل میبرد از گوشه نشینان
همراهِ تو بودن گُنَه از جانب ما نیست
#حافظ
کس نیست که افتادهٔ آن زلفِ دوتا نیست
در رهگذرِ کیست که دامی ز بلا نیست
چون چشمِ تو دل میبرد از گوشه نشینان
همراهِ تو بودن گُنَه از جانب ما نیست
#حافظ
هست معلم پیمبری که به رتبت
برتر از او نیست جز خدای معلم
قیمت هرکس ز کار اوست معیّن
کیست که تعیین کند بهای معلم
خاک تنی را به آفتاب رساند
اینت ، گران سنگ کیمیای معلّم
راه زمین گر بر آسمان شده هموار
این همه باشد ز فکر و رای معلّم
گنج هنر رایگان ببخشد و باشد
دولت جاوید از سخای معلّم
قافله معرفت به جانب مقصد
راه سپر گردد از درای معلم....
شاعر و نویسنده توانا زنده یاد
استاد #حبیب_یغمایی
#سالمرگ
برتر از او نیست جز خدای معلم
قیمت هرکس ز کار اوست معیّن
کیست که تعیین کند بهای معلم
خاک تنی را به آفتاب رساند
اینت ، گران سنگ کیمیای معلّم
راه زمین گر بر آسمان شده هموار
این همه باشد ز فکر و رای معلّم
گنج هنر رایگان ببخشد و باشد
دولت جاوید از سخای معلّم
قافله معرفت به جانب مقصد
راه سپر گردد از درای معلم....
شاعر و نویسنده توانا زنده یاد
استاد #حبیب_یغمایی
#سالمرگ
رسم مهر rasm-mehr@
هژیرمهرافروز- من خانه نمیدانم
من خانه نمیدانم
هژیر مهرافروز
زانکس که شدی دانَش
زانکس مَطَلَب جانَش
پیش آ و مرنجانش،
من خانه نمیدانم
مولانا
هژیر مهرافروز
زانکس که شدی دانَش
زانکس مَطَلَب جانَش
پیش آ و مرنجانش،
من خانه نمیدانم
مولانا
هو
ملکا!
تو آنی که خود گفتی
و چنان که گفتی آنی!
من چه دانستم که
این دود آتش داغ است،
من پنداشتم که هرجا آتش است،
چراغ است،
من چه دانستم که در دوستی،
کشته را گناه است،
و قاضیِ خصم را پناه است،
من چه دانستم
که حیرت به وصال تو طریق است،
و ترا او بیش جوید
که در تو غریق است.
الهینامه
خواجهعبداللهانصاری
ملکا!
تو آنی که خود گفتی
و چنان که گفتی آنی!
من چه دانستم که
این دود آتش داغ است،
من پنداشتم که هرجا آتش است،
چراغ است،
من چه دانستم که در دوستی،
کشته را گناه است،
و قاضیِ خصم را پناه است،
من چه دانستم
که حیرت به وصال تو طریق است،
و ترا او بیش جوید
که در تو غریق است.
الهینامه
خواجهعبداللهانصاری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
• شعر شیرازی سیخو سبخو
شعر وصدا مریم دانشفرد
شعر وصدا مریم دانشفرد
دل نگه داريد ای بی حاصلان
در حضور حضرت صاحب دلان
پيش اهل تن ادب بر ظاهرست
که خدا زيشان نهان را ساترست
پيش اهل دل ادب بر باطنست
زانک دلشان بر سراير فاطنست
تو بعکسی پيش کوران بهر جاه
با حضور آيی نشينی پايگاه
پيش بينايان کنی ترک ادب
نار شهوت از آن گشتی حطب
چون نداری فطنت و نور هدی
بهر کوران روی را می زن جلا
پيش بينايان حدث در روی مال
ناز می کن با چنين گنديده حال
#مثنوی_مولانا
دفتر دوم
در حضور حضرت صاحب دلان
پيش اهل تن ادب بر ظاهرست
که خدا زيشان نهان را ساترست
پيش اهل دل ادب بر باطنست
زانک دلشان بر سراير فاطنست
تو بعکسی پيش کوران بهر جاه
با حضور آيی نشينی پايگاه
پيش بينايان کنی ترک ادب
نار شهوت از آن گشتی حطب
چون نداری فطنت و نور هدی
بهر کوران روی را می زن جلا
پيش بينايان حدث در روی مال
ناز می کن با چنين گنديده حال
#مثنوی_مولانا
دفتر دوم
در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم
کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم
عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند
وین همه منصب از آن حور پریوش دارم
گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم
گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست
من رخ زرد به خونابه منقش دارم
گر به کاشانه رندان قدمی خواهی زد
نقل شعر شکرین و می بیغش دارم
ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من
جنگها با دل مجروح بلاکش دارم
حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است
بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم
#حافظ
- غزل شمارهٔ ۳۲۶
کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم
عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند
وین همه منصب از آن حور پریوش دارم
گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم
گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست
من رخ زرد به خونابه منقش دارم
گر به کاشانه رندان قدمی خواهی زد
نقل شعر شکرین و می بیغش دارم
ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من
جنگها با دل مجروح بلاکش دارم
حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است
بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم
#حافظ
- غزل شمارهٔ ۳۲۶
زهی سرگشته در عالم سر و سامان که من دارم
زهی در راه عشق تو دل بریان که من دارم
وگر در راه بازار غم عشقت خریدارم
به صد جان ها بنفروشم ز عشقت آنچ من دارم
مولانا
زهی در راه عشق تو دل بریان که من دارم
وگر در راه بازار غم عشقت خریدارم
به صد جان ها بنفروشم ز عشقت آنچ من دارم
مولانا