معرفی عارفان
1.15K subscribers
32.9K photos
11.9K videos
3.19K files
2.71K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
گوشم چو حدیث درد چشم تو شنید
فی‌الحال دلم خون شد و از دیده چکید

چشم تو نکو شود به من چون نگری
تا کور شود هر آنکه نتواند دید

شیخ_ابوسعید_ابوالخیر
مولانا می فرماید:

اما حق تعالی بندگان دارد که پیش از قیامت چنانند و می بینند.
علی علیه السلام می فرماید :« لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا »
یعنی چون قالب را برگیرند و قیامت ظاهر شود یقین من زیادت نگردد.
در حق ایشان قیامت ظاهر است و حاضر.

فیه ما فیه
ای بر آوردهٔ وصل شب مهتاب و پگاه!

ناز پروردهٔ خورشید و نظر کردهٔ ماه!

***

چون خدا ساختنت خواست به دلخواه، نخست

گلت آمیخت به هفتاد گل مهر گیاه

مشتی الماس ز شب چید و به چشمت پاشید

تا درخشان شود این‌گونه به چشم تو نگاه

نیز از آن باده که زِ انگور بهشتش کردند،

یک دو پیمانه در آمیخت بدان چشم سیاه

***

پس به«حوّا» و تو بخشید، تنی وسوسه ریز

آن‌که با «آدم» و من داد، دلی وسوسه خواه

گنگ و سرگشته به هر سو دل آدم چون دید

با هوایت‌، هوس گمرهش آورد، براه

برقی از چشم تو آنگاه در آدم زد وسوخت

خرمن آدمیان را هم از آن طرفه گناه

***

چون‌که مطلوب‌ترت دید و از او خوب‌ترت

از سر زهره گرفت و به تو بخشید کلاه

***

آری این‌گونه ترا ساخت خدا و پس از آن

روی زیبای تو برحسن خود، آورد گواه

***

تا شکیبم دهد و صبر به زندان زمین،

از بهشتت سوی من، هدیه فرستاد آنگاه.

#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_وشکر
#غزل_شماره_۱۹
داستان_کوتاه

در زمانهاى قديم، مردی ساز زن و خواننده ای بود؛ بنام "برديا" که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت...
بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود.
عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید.
بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند .
بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد.
در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت.
بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد.
در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد،
سر برداشت تا ببیند کیست.
شیخ ابوسعید ابوالخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود.
شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن.
بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟
شیخ گفت هرگز. بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم.
به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر، مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن.
بردیا صورت در خاک مالید و گفت
خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند.
اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم.
اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی.
درويشي چيزي مي خواست،
آن صاحب دكان دفعش گفت كه حاضر نيست.
گفتم: اين درويش عزيز بود، چرا بدو چيزي ندادي؟
گفت: خداش روزي نكرده بود.
گفتم: خداش روزي كرده بود، تو منع كردي. چيزي كه من مي بينم چگونه تصديق كنم؟
اگر تو دست در اين انبان كرديي و سر انبان دست ترا بگرفتيي محكم، تا مجروح كردي، معاينه نه به تاويل، من گفتمي خداي نخواست..

مقالات شمس تبريزي
سودای عشق از زیرکی جهان بهتر ارزد و دیوانگی عشق بر همه عقل‌ها افزون آید.
هر که عشق ندارد مجنون و بی‌حاصل است.
هر که عاشق نیست خودبین و پرکین باشد و خودرأی بود.
عاشقی بی‌خودی و بی‌راهی باشد.
دریغا همه جهان و جهانیان کاشکی عاشق بودندی تا همه زنده و با درد بودندی.

عین القضات همدانی
آمد ز درم نگار سرمست
رندانه و جام باده بر دست

صد فتنه ز هر کنار برخاست
او مست در این میانه بنشست

عشق آمد و زنده کرد ما را
پیوسته بود به ما چو پیوست

از بود و نبود باز رستیم
آسوده ز نیست فارغ از هست

دل در سر زلف یار بستیم
محکم جائی شدیم پابست

از مستی ذوق نعمت الله
خلق دو جهان شدند سرمست

شاه_نعمت_الله_ولی
تلخی ز تو شیرین شود کفر و ضلالت دین شود

خار خسک نسرین شود صد جان فدای جان تو


مولانا
دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو
درآمد از دَرَم آن دلفریب جان آرام

سَرم هنوز چنان مست ِ بوی آن نفَس است 
که بوی عنبر و گل رَه نمی برد به مَشام ...

سعدی
گرمه به زمین باشد آن زهره جبین باشد

دوری طلبد از ماه نیز چنین باشد

نتوان طلب بوسی کرد از لب خندانش

حلوا نتوان خوردن هرگه نمکین باشد

بی ذکر دی نبود از باد دهانش دل

تا در خم ابرویش دله گوشه نشین باشد

زین خاک درم بادا رخ دور اگر روئی

چون روی من خاکی در روی زمین باشد

کمال خجندی
من نمی خواهم که بعد از مرگ من افغان کنند
دوستان گریان شوند و دیگران نالان کنند
من نمی خواهم که فرزندان و نزدیکان من
ای پدر جان ! ای عمو جان! ای برادر جان کنند
من نمی خواهم پی تشییع من خویشان من
خویش رااز کار وا دارند و سرگردان کنند
من نمی خواهم پی آمرزش من قاریان
با صدای زیر و بم ترتیل الرحمن کنند
من نمی خواهم خدا را گوسفندی بیگناه
بهر اطعام عزادارن من قربان کنند
من نمی خواهم که از اعمال نا هنجار من
ز ایزد منان در این ره بخشش و غفران کنند
آنچه در تحسین من گویند بهتان است و بس
من نمی خواهم مرا آلودۀبهتان کنند
جان من پاک است و چون جان پاک باشد باک نیست
خود اگر ناپاک تن را طعمۀ نیران کنند
در بیابانی کجا از هر طرف فرسنگهاست
پیکرم را بی کفن بی شستشو پنهان کنند

 #حبیب_یغمایی
#سالمرگ
نیست سنگ کم اگر در پله میزان ترا
کعبه و بتخانه باشد در نظر یکسان ترا

تا نبندی رخنه چشم و دهان و گوش را
از درون دل نجوشد چشمه حیوان ترا

همرهان سست در راه طلب سنگ رهند
دل مخور، افتاد در پیری اگر دندان ترا

گر چه نگذارد کمان از خانه خود پا برون
قامت خم ساخت در پیری سبک جولان ترا

گوشمال آخر شود دست نوازش ساز را
سر مکش گر گوشمالی می دهد دوران ترا

نیست بی جمعیت خاطر تلاوت را ثمر
می شود سی پاره دل در خواندن قرآن ترا

از خجالت می شود هر دم به رنگی چهره ات
بس کز الوان گنه، آلوده شد دامان ترا

صبح زد از خنده رویی غوطه در خون شفق
تا چه گلها بشکفد از چهره خندان ترا

سوده شد از خوردن نان گر چه دندان های تو
چشم کوته بین پرد باز از برای نان ترا

چون به زیر خاک خواهی خفت، کز بس سرشکی
می فشانی گر نشیند گرد بر دامان ترا

گر نشویی صائب از اشک ندامت روی خویش
جز سیه رویی نباشد حاصل از دیوان ترا

صائب تبریزی
باز هجر یار دامانم گرفت
باز دست غم گریبانم گرفت

چنگ در دامان وصلش می‌زدم
هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت

جان ز تن از غصه بیرون خواست شد
محنت آمد، دامن جانم گرفت

در جهان یک دم نبودم شادمان
زان زمان کاندوه جانانم گرفت

آتش سوداش ناگه شعله زد
در دل غمگین حیرانم گرفت

تا چه بد کردم؟ که بد شد حال من
هرچه کردم عاقبت آنم گرفت

عراقی
تا روی تو قبله‌ام شد ای جان جهان
نز کعبه خبر دارم و نز قبلهٔ نشان

با روی تو رو به قبله کردن نتوان
کاین قبلهٔ قالبست و آن قبلهٔ جان

#مولانای_جان
توبه کردم ز توبه کردن ای جان
نتوان ز قضا کشید گردن ای جان

سوگند بسر می‌نبرم لیک خوش است
سوگند به نام دوست خوردن ای جان

#مولانای_جان
جانم بر آن قوم که جانند ایشان
چون گل به جز از لطف ندانند ایشان

هرکس کسکی دارد و کس خالی نیست
هر یک چو قراضه‌ایم و کانند ایشان

#مولانای_جان
یا رب تو به فضل مشکلم آسان کن
از فضل و کرم درد مرا درمان کن



بر من منگر که بی‌کس و بی‌هنرم
هر چیز که لایق تو باشد آن کن

#ابوسعید_ابوالخیر
عشق بازیچه و حکایت نیست
در ره عاشقی شکایت نیست



هر چه داری چو دل بباید باخت
عاشقی را دلی کفایت نیست

#سنایی


یار من خسرو خوبان ولبش شیرینست

خبرش نیست ڪه فرهاد وے این مسڪینست

نڪنم رو ترش ار تیز شود ڪز لب او

سخن تلخ چو جان در دل من شیرینست


#سیف_فرغانی
▫️

کس نیست که افتادهٔ آن زلفِ دوتا نیست
در رهگذرِ کیست که دامی ز بلا نیست

چون چشمِ تو دل می‌برد از گوشه نشینان
همراهِ تو بودن گُنَه از جانب ما نیست


#حافظ
هست معلم پیمبری که به رتبت
برتر از او نیست جز خدای معلم
قیمت هرکس ز کار اوست معیّن
کیست که تعیین کند بهای معلم
خاک تنی را به آفتاب رساند
اینت ، گران سنگ کیمیای معلّم
راه زمین گر بر آسمان شده هموار
این همه باشد ز فکر و رای معلّم
گنج هنر رایگان ببخشد و باشد
دولت جاوید از سخای معلّم
قافله معرفت به جانب مقصد
راه سپر گردد از درای معلم....

شاعر و نویسنده توانا زنده یاد
استاد #حبیب_یغمایی
#سالمرگ