عشق تو،
پرندهای سبز است!
پرندهای سبز و غریب!
بزرگ میشود
همچون دیگر پرندگان
انگشتان و پلکهایم
را نوک میزند!
چگونه آمد؟
پرندهی سبز
کدامین وقت آمد؟
هرگز این سؤال را
نمیاندیشم محبوب من!
که عاشق هرگز اندیشه نمیکند.
عشق تو کودکیست با موی طلایی
که هر آنچه شکستنی را میشکند،
باران که گرفت به دیدار من میآید.
نزار_قبانی
پرندهای سبز است!
پرندهای سبز و غریب!
بزرگ میشود
همچون دیگر پرندگان
انگشتان و پلکهایم
را نوک میزند!
چگونه آمد؟
پرندهی سبز
کدامین وقت آمد؟
هرگز این سؤال را
نمیاندیشم محبوب من!
که عاشق هرگز اندیشه نمیکند.
عشق تو کودکیست با موی طلایی
که هر آنچه شکستنی را میشکند،
باران که گرفت به دیدار من میآید.
نزار_قبانی
وقتی تلاش میکنی همه چیز را
کنترل کنی،هیچ لذتی نمیبری
آرام باش،نفس بکش،رها کن
فقط درلحظه زندگی کن..
به رنجهایت اهمیت نده تا کمرنگ شود .
امروز، جوری بیپروا باش و بِایست؛
جوری محکم و آمادهی نبرد باش؛
که کسی فکرش را هم نکند،
دیروز؛
چند بار، زمین خوردهای
🌺🌺🌺
یارمهربانم
درود
بامداد یکشنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
امروزت به قشنگی بهشت
به زیبایی گلها
به شادی لبخند
رضایت مادر
و به محکمی
پیوند قلب هـا
که یاد آور خوبیهاست
امروزت پراز شادی و نشاط
🌺🌺🌺
شادباشی
کنترل کنی،هیچ لذتی نمیبری
آرام باش،نفس بکش،رها کن
فقط درلحظه زندگی کن..
به رنجهایت اهمیت نده تا کمرنگ شود .
امروز، جوری بیپروا باش و بِایست؛
جوری محکم و آمادهی نبرد باش؛
که کسی فکرش را هم نکند،
دیروز؛
چند بار، زمین خوردهای
🌺🌺🌺
یارمهربانم
درود
بامداد یکشنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
امروزت به قشنگی بهشت
به زیبایی گلها
به شادی لبخند
رضایت مادر
و به محکمی
پیوند قلب هـا
که یاد آور خوبیهاست
امروزت پراز شادی و نشاط
🌺🌺🌺
شادباشی
شبِ دیر پایِ سردم، تو بگوی تا سرآیم
سحری چو آفتابی ز درونِ خود، برایم
تو مبین که خاکم از خستگی و شکستگیها
تو بخواه تا به سویت، زِ هوا سبکتر آیم
همه تلخی است جانم، تو مخواه تلخکامم
تو بخوان که بشکنم جام و به خوانِ شکّر آیم
من اگر برایِ سیبی زِ بهشت رانده گشتم،
به هوایِ سیبت اکنون به بهشتِ دیگر آیم
تبِ با تو بودن آنسان زده آتشم به ارکان
که زِ گرمیم بسوزی، من اگر به بستر آیم
***
غزلی چنین، غزالا! که فرستم از برایت
صلهٔ غزل، تو حالا چه فرستی از برایم؟
صلهٔ غزل به آیین، نه که بوسه است و بالین؟
نه که بارِ خاص باید بدهیّ و من درآیم؟
تو بخوان مرا و از دوریِ منزلم مترسان
که من این ره ار تو باشی به سرای، با سرآیم.
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۱۳
سحری چو آفتابی ز درونِ خود، برایم
تو مبین که خاکم از خستگی و شکستگیها
تو بخواه تا به سویت، زِ هوا سبکتر آیم
همه تلخی است جانم، تو مخواه تلخکامم
تو بخوان که بشکنم جام و به خوانِ شکّر آیم
من اگر برایِ سیبی زِ بهشت رانده گشتم،
به هوایِ سیبت اکنون به بهشتِ دیگر آیم
تبِ با تو بودن آنسان زده آتشم به ارکان
که زِ گرمیم بسوزی، من اگر به بستر آیم
***
غزلی چنین، غزالا! که فرستم از برایت
صلهٔ غزل، تو حالا چه فرستی از برایم؟
صلهٔ غزل به آیین، نه که بوسه است و بالین؟
نه که بارِ خاص باید بدهیّ و من درآیم؟
تو بخوان مرا و از دوریِ منزلم مترسان
که من این ره ار تو باشی به سرای، با سرآیم.
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۱۳
به آنکه بر سرلطفی مکش ز منت خویشم
سگ وفای خود و بندهی محبت خویشم
سزای خدمت شایسته است لطف چه منت
ز خدمتم خجل و حقگزار خدمت خویشم
عنایت تو به پاداش صبردارم و طاقت
به شکر صبر خود و ذکر خیرطاقت خویشم
پلنگ خوی غزالی که میرمد ز فرشته
چگونه ساختمش رام صید قدرت خویشم
به کام شیر درون رفتن و به کام رسیدن
کراست زهره و یارا غلام جرأت خویشم
چه خوش گزیدهامت از بساط حسن فروشان
نه عاشق تو که من عاشق بصیرت خویشم
مرا رسد که چو وحشی چنین دلیر درآیم
که خوانده لطف تو در سایهی حمایت خویشم
#وحشی_بافقی
سگ وفای خود و بندهی محبت خویشم
سزای خدمت شایسته است لطف چه منت
ز خدمتم خجل و حقگزار خدمت خویشم
عنایت تو به پاداش صبردارم و طاقت
به شکر صبر خود و ذکر خیرطاقت خویشم
پلنگ خوی غزالی که میرمد ز فرشته
چگونه ساختمش رام صید قدرت خویشم
به کام شیر درون رفتن و به کام رسیدن
کراست زهره و یارا غلام جرأت خویشم
چه خوش گزیدهامت از بساط حسن فروشان
نه عاشق تو که من عاشق بصیرت خویشم
مرا رسد که چو وحشی چنین دلیر درآیم
که خوانده لطف تو در سایهی حمایت خویشم
#وحشی_بافقی
چو آفتاب رخ تو بتافت بر رخ من
گمان فتاد رخم را که هم عذار توام
شمرد مرغ دلم حلقههای دام تو را
از آن خویش شمارم که در شمار توام
#مولانا
گمان فتاد رخم را که هم عذار توام
شمرد مرغ دلم حلقههای دام تو را
از آن خویش شمارم که در شمار توام
#مولانا
باد گر از جانب مشکوی توست ، مشک ساست
خاک گر از راه سر کوی توست ، کیمیاست
رنگ گل سرخ و شمیم نسیم ، ای ندیم
گر نه ز رخسار و گل روی توست ، از کجاست؟
خار که در دست تو افتد،گل است ، مقبل است
سرخ گل ار زانکه به پهلوی توست ، بدنماست
دُرّ سخن گرچه لطیف است و پاک ، تابناک
آنچه نه زان رشته ی لولوی توست ، بی بهاست
شیخ که دم می زند از آبرو ، تا که او
دور ز تاثیر دو جادوی توست ، پارساست
دل،سوی درگاه تو آرد نیاز ، در نماز
روی روان وقت دعا سوی توست ، این دعاست !
آنچه بود تنگ تر از آن دهن ، قلب من
وانچه سیه فام چو گیسوی توست ، روز ماست
این دل رنجور که سوزد ز تب ، روز و شب
گر نه نصیبش ز داروی توست ، بی دواست …
چون بر تو شعر فرستد همی ، یاسمی
قوتش از طبع سخن گوی توست ، وین بجاست
#رشید_یاسمی
#سالمرگ
خاک گر از راه سر کوی توست ، کیمیاست
رنگ گل سرخ و شمیم نسیم ، ای ندیم
گر نه ز رخسار و گل روی توست ، از کجاست؟
خار که در دست تو افتد،گل است ، مقبل است
سرخ گل ار زانکه به پهلوی توست ، بدنماست
دُرّ سخن گرچه لطیف است و پاک ، تابناک
آنچه نه زان رشته ی لولوی توست ، بی بهاست
شیخ که دم می زند از آبرو ، تا که او
دور ز تاثیر دو جادوی توست ، پارساست
دل،سوی درگاه تو آرد نیاز ، در نماز
روی روان وقت دعا سوی توست ، این دعاست !
آنچه بود تنگ تر از آن دهن ، قلب من
وانچه سیه فام چو گیسوی توست ، روز ماست
این دل رنجور که سوزد ز تب ، روز و شب
گر نه نصیبش ز داروی توست ، بی دواست …
چون بر تو شعر فرستد همی ، یاسمی
قوتش از طبع سخن گوی توست ، وین بجاست
#رشید_یاسمی
#سالمرگ
بهار
گفتم بهار کو؟
تابوتی در غروب نشانم داد
بر شانههای مردان
در شیون زنان
یا لالهای که سرخ و سراسیمه رسته بود
از لای درز آن
#منصور_اوجی
#سالمرگ
گفتم بهار کو؟
تابوتی در غروب نشانم داد
بر شانههای مردان
در شیون زنان
یا لالهای که سرخ و سراسیمه رسته بود
از لای درز آن
#منصور_اوجی
#سالمرگ
#مناجات_خواجه_عبدالله_انصاری
الهــــی
کار آن دارد که با تو کاری دارد ،
يار آن دارد که چون تو ياری دارد ،
او که در هر دو جهان ترا دارد هر گـــــز کــــی تــــو را بگــــذارد
الهــــی
کار آن دارد که با تو کاری دارد ،
يار آن دارد که چون تو ياری دارد ،
او که در هر دو جهان ترا دارد هر گـــــز کــــی تــــو را بگــــذارد
شیخ فرید الدین عطار نیشابوری دربیان حکایت دیوانه ی که از پرسیدند دردت چیست ؟
یکی پرسید ازان دیوانه مردی
که چه بوَد درد چون داری تو دردی؟
چنین گفت او که دردآنست پیوست
که چون باید بُریده دست را دست
و یا آن تشنهٔ ده روزه را نیز
چگونه آب باید از همه چیز
کسی را هم چنان باید خدا را
ترا گر نیست این این هست ما را
همی درد آن بوَد ای زندگانی
که چیزی بایدت کانرا ندانی
ندانی آن و آن خواهی همیشه
ندانم کین چه کارست و چه پیشه
جز او هرچت بود باشد همه پیچ
که آن خواهی و آن خواهی دگر هیچ
یکی پرسید ازان دیوانه مردی
که چه بوَد درد چون داری تو دردی؟
چنین گفت او که دردآنست پیوست
که چون باید بُریده دست را دست
و یا آن تشنهٔ ده روزه را نیز
چگونه آب باید از همه چیز
کسی را هم چنان باید خدا را
ترا گر نیست این این هست ما را
همی درد آن بوَد ای زندگانی
که چیزی بایدت کانرا ندانی
ندانی آن و آن خواهی همیشه
ندانم کین چه کارست و چه پیشه
جز او هرچت بود باشد همه پیچ
که آن خواهی و آن خواهی دگر هیچ
وقتی لختی هیزیم دید که آتش در زده بودند و آب از دیگر سویِ وی می چکید. اصحاب را گفت ؛ ای مدّعیان ، اگر راست می گوئید که در دل آتش داریم ، از دیده تان ، اشک پیدا نیست.
وگفت: هیبت گدازنده ی دلهاست ، و محبّت گدازنده ی جانها ، و شوق گدازنده ی نَفسها.
و گفت: محبّت ، ایثارِ خیر است که دوست داری برای آنکه دوست داری.
آنچه دل ما را افتاده است ، از دیده نهان است. گر بودَمی با او بودَمی ولیکن من محوم ، اندر آنچه اوست.
و گفت: خدمت ، حرّیت دل است.
وگفت: شریعت آن است که او را پرستی، و طریقت آن است که او را طلبی ، و حقیقت آن است که او را
بینی
تذکره_الاولیاء
ذکر_ابوبکر_شبلی
وگفت: هیبت گدازنده ی دلهاست ، و محبّت گدازنده ی جانها ، و شوق گدازنده ی نَفسها.
و گفت: محبّت ، ایثارِ خیر است که دوست داری برای آنکه دوست داری.
آنچه دل ما را افتاده است ، از دیده نهان است. گر بودَمی با او بودَمی ولیکن من محوم ، اندر آنچه اوست.
و گفت: خدمت ، حرّیت دل است.
وگفت: شریعت آن است که او را پرستی، و طریقت آن است که او را طلبی ، و حقیقت آن است که او را
بینی
تذکره_الاولیاء
ذکر_ابوبکر_شبلی
ای درویش!
درویشی پاسداری دلهاست.
اگر همت آن نداری که دلی را پاسداری و شاد سازی به هوش باش تا دلی از تو نرنجد که در طریقت ما غیر ازین گناهی نیست.
درویشی پاسداری دلهاست.
اگر همت آن نداری که دلی را پاسداری و شاد سازی به هوش باش تا دلی از تو نرنجد که در طریقت ما غیر ازین گناهی نیست.
وقتی عزت نفس داری.....
کينه نمی ورزی،
همه را به یک اندازه دوست داری،
خجالت نمی کشی،
خود را باور داری،
خشمگین نمی شوی و همیشه مهربان هستی...!
انسان صاحب عزت نفس....
حرص نمي خورد،
همه چيز را کافی مي داند،
حسد نمی ورزد و خود را لايق می داند...!
کسی که عزت نفس دارد....
نيازی به رقص و پايکوبی و تظاهر به خوشی ندارد،
زيرا شادکامی را درون خويش می جويد ومی يابد...!
عزت نفس باعث می شود....
برای بزرگداشت خود احتياج به تحقير ديگران نداشته باشید، زيرا خوب می دانید که هر انسان تحفه الهی است...!
کينه نمی ورزی،
همه را به یک اندازه دوست داری،
خجالت نمی کشی،
خود را باور داری،
خشمگین نمی شوی و همیشه مهربان هستی...!
انسان صاحب عزت نفس....
حرص نمي خورد،
همه چيز را کافی مي داند،
حسد نمی ورزد و خود را لايق می داند...!
کسی که عزت نفس دارد....
نيازی به رقص و پايکوبی و تظاهر به خوشی ندارد،
زيرا شادکامی را درون خويش می جويد ومی يابد...!
عزت نفس باعث می شود....
برای بزرگداشت خود احتياج به تحقير ديگران نداشته باشید، زيرا خوب می دانید که هر انسان تحفه الهی است...!
حکایت
عارفی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت.
مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟
گفت: نه.
مردگفت: فلان عابدبود.
نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد.
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد.
وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟ عابد پاسخ داد : "دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی."
عارفی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت.
مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟
گفت: نه.
مردگفت: فلان عابدبود.
نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد.
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد.
وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟ عابد پاسخ داد : "دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی."
یکی از سرمایه داران مدینه وصیت کرد؛ انبار خرمای او را پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله به بینوایان انفاق کند.
پس از مرگ او، رسول خدا تمام خرماها را به فقرا داد، آن گاه یک عدد خرمای خشکیده و کم مغز برداشت و به مسلمانان فرمود:
سوگند به خدا که اگر خود این مرد، این یک دانه خرما را به بدبخت و گرسنه ای می داد، پاداش آن نزد پروردگار بیش از همه این انبار خرما بود که من به دست خود که پیامبر خدا هستم، به فقرا و بینوایان دادم!
لذا در حدیث دیگری پیغمبر اکرم (ص) می فرماید: اگر مرد در زمان حیات خود یک دِرهَم صدقه بدهد، بهتر از یکصد درهم صدقه در موقع مُردنش است.
پس از مرگ او، رسول خدا تمام خرماها را به فقرا داد، آن گاه یک عدد خرمای خشکیده و کم مغز برداشت و به مسلمانان فرمود:
سوگند به خدا که اگر خود این مرد، این یک دانه خرما را به بدبخت و گرسنه ای می داد، پاداش آن نزد پروردگار بیش از همه این انبار خرما بود که من به دست خود که پیامبر خدا هستم، به فقرا و بینوایان دادم!
لذا در حدیث دیگری پیغمبر اکرم (ص) می فرماید: اگر مرد در زمان حیات خود یک دِرهَم صدقه بدهد، بهتر از یکصد درهم صدقه در موقع مُردنش است.
امر حق به موسی علیه السلام که مرا به دهانی خوان کی بدان دهان گناه نکردهای
گفت ای موسی ز من میجو پناه
با دهانی که نکردی تو گناه
گفت موسی من ندارم آن دهان
گفت ما را از دهان غیر خوان
خدا فرمود: ای موسی از من با دهانی پناه درخواست کن که با آن دهان گناهی نکرده باشی. موسی گفت: من آن دهانی که میگویی ندارم. خدا فرمود: پس مارا با دهان دیگری بخوان.
از دهان غیر کی کردی گناه؟
از دهان غیر بر خوان کای اله
ای موسی، تو چه وقت از دهان دیگری گناهی مرتکب شدهای؟ مسلّماً هیچ وقت. پس ما را با دهانِ دیگری بخوان و بگو.
آنچنان کن که دهانها مر ترا
در شب و در روزها آرد دعا
از دهانی که نکردستی گناه
و آن دهان غیر باشد عذر خواه
تو چنان رفتار کن که دهانِ مردم، روز و شب، تو را دعا کند. از دهانی که گناه مرتکب نشدهای و آن دهان دیگری است که عذر گناهان تو را میخواهد.
یا دهان خویشتن را پاک کن
روح خود را چابک و چالاک کن
ذکر حق پاکست چون پاکی رسید
رخت بر بندد برون آید پلید
یا دهان خود را از هرگونه آلایشی پاک کن و روح خود را چابک و چالاک کن یعنی به پرواز درآور. ذکر خدا همیشه پاک است و چون پاکی از راه برسد، ناپاکی و پلیدی میگریزد.
میگریزد ضدها از ضدها
شب گریزد چون بر افروزد ضیا
چون در آید نام پاک اندر دهان
نه پلیدی ماند و نه اندهان
اَضداد از یکدیگر میگریزند، چنانکه مثلا وقتی نور خورشید بتابد شب میگریزد. همینکه نام پاک حق تعالی بر زبان رانده شود، نه پلیدی میماند نه اندوه.
گفت ای موسی ز من میجو پناه
با دهانی که نکردی تو گناه
گفت موسی من ندارم آن دهان
گفت ما را از دهان غیر خوان
خدا فرمود: ای موسی از من با دهانی پناه درخواست کن که با آن دهان گناهی نکرده باشی. موسی گفت: من آن دهانی که میگویی ندارم. خدا فرمود: پس مارا با دهان دیگری بخوان.
از دهان غیر کی کردی گناه؟
از دهان غیر بر خوان کای اله
ای موسی، تو چه وقت از دهان دیگری گناهی مرتکب شدهای؟ مسلّماً هیچ وقت. پس ما را با دهانِ دیگری بخوان و بگو.
آنچنان کن که دهانها مر ترا
در شب و در روزها آرد دعا
از دهانی که نکردستی گناه
و آن دهان غیر باشد عذر خواه
تو چنان رفتار کن که دهانِ مردم، روز و شب، تو را دعا کند. از دهانی که گناه مرتکب نشدهای و آن دهان دیگری است که عذر گناهان تو را میخواهد.
یا دهان خویشتن را پاک کن
روح خود را چابک و چالاک کن
ذکر حق پاکست چون پاکی رسید
رخت بر بندد برون آید پلید
یا دهان خود را از هرگونه آلایشی پاک کن و روح خود را چابک و چالاک کن یعنی به پرواز درآور. ذکر خدا همیشه پاک است و چون پاکی از راه برسد، ناپاکی و پلیدی میگریزد.
میگریزد ضدها از ضدها
شب گریزد چون بر افروزد ضیا
چون در آید نام پاک اندر دهان
نه پلیدی ماند و نه اندهان
اَضداد از یکدیگر میگریزند، چنانکه مثلا وقتی نور خورشید بتابد شب میگریزد. همینکه نام پاک حق تعالی بر زبان رانده شود، نه پلیدی میماند نه اندوه.
ما آدم ها استاد قضاوت کردن دیگرانیم!
جواب ندادن پیام را مغرور بودنشان تلقی میکنیم
و زود جواب دادن ها را هم میگذاریم به پایِ بیکار بودن!
به کسی که با همه گرم میگیرد انگِ بیش از حد آزاد بودن میزنیم ، و کسی که حریمش را حفظ میکند متهم میکنیم به گوشه گیر بودن ...
کسی که تار مویش یا مچ دستش معلوم است را بی بند و بار میدانیم
و با حجاب ها را خشکِ مذهب...
به کسی که از خودش زیاد عکس میگذارد لقبِ خود شیفته میدهیم ، و وقتی کسی عکسی از خودش نگذارد میگوییم لابد خیلی زشت است!
عکس از بیرون رفتن و خوش گذرانی بگذاریم اسمش میشود شو آف ، و تفریح هایمان را برای خودمان نگه داریم میشویم بیچاره و افسرده است...
زیاد که بخندیم میشویم بی غم
و ناراحتیمان را که بروز بدهیم میشویم تو هم که همیشه حالت بد است...
عکسِ چشم و ابرو بگذاریم میگویند لابد هنوز نرفته زیر دست جراح ، و عکس از صورت میگذاریم میگویند لابد هیکلش نتراشیده است!
آهنگ خارجی گوش بدهیم میشویم متظاهر
و آهنگ فارسی که پخش کنیم بی کلاس
ازدواج که نکنیم میشویم لابد عیب و ایرادی داشته و بله که بدهیم میشویم عجله داشت انگار...
ما آدمها تکلیفمان با خودمان معلوم نیست
اصلا ملاک برای خوب و بد بودن آدم ها نداریم انگار ، بعد با همین ملاک های نصفه نیمه که هر روز هم عوضشان میکنیم ، می افتیم به جان آدمها و اندازه گیری و برچسب زدن بهشان..
جواب ندادن پیام را مغرور بودنشان تلقی میکنیم
و زود جواب دادن ها را هم میگذاریم به پایِ بیکار بودن!
به کسی که با همه گرم میگیرد انگِ بیش از حد آزاد بودن میزنیم ، و کسی که حریمش را حفظ میکند متهم میکنیم به گوشه گیر بودن ...
کسی که تار مویش یا مچ دستش معلوم است را بی بند و بار میدانیم
و با حجاب ها را خشکِ مذهب...
به کسی که از خودش زیاد عکس میگذارد لقبِ خود شیفته میدهیم ، و وقتی کسی عکسی از خودش نگذارد میگوییم لابد خیلی زشت است!
عکس از بیرون رفتن و خوش گذرانی بگذاریم اسمش میشود شو آف ، و تفریح هایمان را برای خودمان نگه داریم میشویم بیچاره و افسرده است...
زیاد که بخندیم میشویم بی غم
و ناراحتیمان را که بروز بدهیم میشویم تو هم که همیشه حالت بد است...
عکسِ چشم و ابرو بگذاریم میگویند لابد هنوز نرفته زیر دست جراح ، و عکس از صورت میگذاریم میگویند لابد هیکلش نتراشیده است!
آهنگ خارجی گوش بدهیم میشویم متظاهر
و آهنگ فارسی که پخش کنیم بی کلاس
ازدواج که نکنیم میشویم لابد عیب و ایرادی داشته و بله که بدهیم میشویم عجله داشت انگار...
ما آدمها تکلیفمان با خودمان معلوم نیست
اصلا ملاک برای خوب و بد بودن آدم ها نداریم انگار ، بعد با همین ملاک های نصفه نیمه که هر روز هم عوضشان میکنیم ، می افتیم به جان آدمها و اندازه گیری و برچسب زدن بهشان..