کفر کافر را دین دیندار را
ذره ای دردت دل عطار را
درود بر نیکان و نیک اندیشان
ذره ای دردت دل عطار را
درود بر نیکان و نیک اندیشان
گر کسب کمال میکنی میگذرد
ور فکر مجال میکنی میگذرد
دنیا همه سر به سر خیال است، خیال
هر نوع خیال میکنی میگذرد…
#وحشی_بافقی
ور فکر مجال میکنی میگذرد
دنیا همه سر به سر خیال است، خیال
هر نوع خیال میکنی میگذرد…
#وحشی_بافقی
#همنشینی با نادان
خواجه نظام الملک وزیر ملکشاه سلجوقی به عللی به زندان افتاد. بعد از مدتی نظام حکومت دچار آشفتگی شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد.
خواجه فرمان را قبول نکرد و زندان و گوشه گیری را به وزارت ترجیح داد.
دربار ملکشاه دنبال چاره ای بودند تا خواجه را راضی به قبول شغل سابقش کنند. در این بین شخصی گفت خواجه دانشمند است و هیچ چیز برای او بدتر از همنشینی با انسان نادان نیست.
پس فکری کردند و چوپانی که گله ای را به سبب سهل انگاری و نادانی به باد داده بود و در زندان به سر میبرد به نزد خواجه فرستادند.
خواجه مشغول خواندن قرآن بود. چوپان وارد شد وجلو خواجه نشست. ساعتی به او نگریست و بعد حالش منقلب شد و شروع به گریه کرد. خواجه گمان کرد تازه وارد عارفی است آشنا به معارف قران.
رو به چوپان کرد و پرسید: چرا گریه میکنی؟
چوپان آهی کشید و گفت:
داغ مرا تازه کردی.
خواجه گفت: چرا؟
چوپان گفت: من بزی داشتم که پیشاهنگ گله من بود و ریشش هم رنگ و اندازه ریش شما بود و هروقت علف میخورد مثل ریش شما که موقع خواندن تکان میخورد، تکان تکان میخورد. برای همین یاد بزم افتادم و دلم سوخت.
خواجه با شنیدن این سخن حساب کار دستش آمد واز شدت ناراحتی کاغذ و قلم طلبید و به حاکم نوشت:
صد سال به کُند و بند زندان بودن
در روم و فرنگ با اسیران بودن
صد قافله قاف را به پا فرسودن
بهتر که دمی همدم نادان بودن
و مجددا قبول وزارت کرد و به سر شغل سابق برگشت..
خواجه نظام الملک وزیر ملکشاه سلجوقی به عللی به زندان افتاد. بعد از مدتی نظام حکومت دچار آشفتگی شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد.
خواجه فرمان را قبول نکرد و زندان و گوشه گیری را به وزارت ترجیح داد.
دربار ملکشاه دنبال چاره ای بودند تا خواجه را راضی به قبول شغل سابقش کنند. در این بین شخصی گفت خواجه دانشمند است و هیچ چیز برای او بدتر از همنشینی با انسان نادان نیست.
پس فکری کردند و چوپانی که گله ای را به سبب سهل انگاری و نادانی به باد داده بود و در زندان به سر میبرد به نزد خواجه فرستادند.
خواجه مشغول خواندن قرآن بود. چوپان وارد شد وجلو خواجه نشست. ساعتی به او نگریست و بعد حالش منقلب شد و شروع به گریه کرد. خواجه گمان کرد تازه وارد عارفی است آشنا به معارف قران.
رو به چوپان کرد و پرسید: چرا گریه میکنی؟
چوپان آهی کشید و گفت:
داغ مرا تازه کردی.
خواجه گفت: چرا؟
چوپان گفت: من بزی داشتم که پیشاهنگ گله من بود و ریشش هم رنگ و اندازه ریش شما بود و هروقت علف میخورد مثل ریش شما که موقع خواندن تکان میخورد، تکان تکان میخورد. برای همین یاد بزم افتادم و دلم سوخت.
خواجه با شنیدن این سخن حساب کار دستش آمد واز شدت ناراحتی کاغذ و قلم طلبید و به حاکم نوشت:
صد سال به کُند و بند زندان بودن
در روم و فرنگ با اسیران بودن
صد قافله قاف را به پا فرسودن
بهتر که دمی همدم نادان بودن
و مجددا قبول وزارت کرد و به سر شغل سابق برگشت..
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
غـــــــــــــــــــــــــروبتون
پــــــــــــــــــــــراز
مهربـــــــــــــــــــــــــانی
در هیچ پرده نیست، نباشد نوای تو
عالم پُرَست ازتووخالی است جای تو
غروبتون دلنشین لحظه هاتونناب
طاعات و عبادات شما
عزیزان قبول حق ان شاءالله التماس دعا
پــــــــــــــــــــــراز
مهربـــــــــــــــــــــــــانی
در هیچ پرده نیست، نباشد نوای تو
عالم پُرَست ازتووخالی است جای تو
غروبتون دلنشین لحظه هاتونناب
طاعات و عبادات شما
عزیزان قبول حق ان شاءالله التماس دعا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خــدایــا
در این دقایق ملکوتی
نزدیک افطار
مرحم دل غمگینمان باش
و به ما بیاموز آنگاه شاد
و خوشبخت خواهیم بود
که در خوشبخت کردن
دیگران سهیم باشیم
وتلاشمان را در یاری رساندن
بدیگر انسانها فزونی ببخش
طاعات شما قبول درگاه حق
التماس دعا
در این دقایق ملکوتی
نزدیک افطار
مرحم دل غمگینمان باش
و به ما بیاموز آنگاه شاد
و خوشبخت خواهیم بود
که در خوشبخت کردن
دیگران سهیم باشیم
وتلاشمان را در یاری رساندن
بدیگر انسانها فزونی ببخش
طاعات شما قبول درگاه حق
التماس دعا
ربّنا و مثنوی
استاد محمدرضا شجریان
دعای قبل از افطار
ربنای استاد شجریان
ربنای استاد شجریان
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
بیایید این ماهِ رمضان را
روزه ی "حق" بگیریم ...
که "حق" ؛
بی رحمانه ترین خوردنیِ این روزهاست ...
ماه رمضان سعی کنیم روزه بگیریم
ﺭﻭﺯﻩ ﯼ ﭘﺮﻫﯿﺰ
ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ،ﺍﺯ ﺩﺭوغ
ﺍﺯ ﺭﯾﺎ ،ﺍﺯ ﺗﻬﻤﺖ،ﺩﻭﺭﻭﯾﯽﺍﺯ ﻧﯿﺮﻧﮓ ،از کینه
ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺗﺎ ﺑﻮﺩﻩﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ
ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ
ﻭﻟﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺭﻭﺯﻩ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ
روزه ی "حق" بگیریم ...
که "حق" ؛
بی رحمانه ترین خوردنیِ این روزهاست ...
ماه رمضان سعی کنیم روزه بگیریم
ﺭﻭﺯﻩ ﯼ ﭘﺮﻫﯿﺰ
ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ،ﺍﺯ ﺩﺭوغ
ﺍﺯ ﺭﯾﺎ ،ﺍﺯ ﺗﻬﻤﺖ،ﺩﻭﺭﻭﯾﯽﺍﺯ ﻧﯿﺮﻧﮓ ،از کینه
ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺗﺎ ﺑﻮﺩﻩﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ
ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ
ﻭﻟﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺭﻭﺯﻩ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ
دوري كه در او آمدن و رفتن ماست
او را نه نهايت، نه بدايت پيداست
كس مي نزند دمي درين معني راست
كاين آمدن از كجا و رفتن به كجاست
#خیام
او را نه نهايت، نه بدايت پيداست
كس مي نزند دمي درين معني راست
كاين آمدن از كجا و رفتن به كجاست
#خیام
گر تو مستی بر ما آی که ما مستانیم
ور نه ما عشوه و ناموس کسی نستانیم
یوسفانند که درمان دل پردردند
که ز مستی بندانند که ما درمانیم
#غزلیات_شمس
ور نه ما عشوه و ناموس کسی نستانیم
یوسفانند که درمان دل پردردند
که ز مستی بندانند که ما درمانیم
#غزلیات_شمس
#شرح_فیه_ما_فیه
#استاد_قمشه_اى
▫️عقل چندان خوب است ....: مقصود از عقل در این مقام عقل جزوی است که سر چشمه شناخت و تمیز فطری در همه انسانهاست و شأن او دانایی و راهنمایی است؛ نردبانی است تا بام و واسطۀ تا در گاه معشوق؛ از این رو:
چون شدی بر بامهای آسمان،
سرد آمد جستجوی نردبان.
چون به معلومی رسیدی ای ملیح،
شد طلبکاری عشق اکنون قبیح.
چونکه با معشوق گشتی همنشین، دفع کن دلالگان را بعد از این.
(مثنوی)
اما شأن عشق، که گاه او را پیر مغان و مرشد کامل خوانند، شهود و معرفت اشراقی است؛ و به نظر مولانا آدمی باید به هدایت عقل، خودرا به درگاه عشق رساند، آنگاه عقل را ترک گوید و خودرا تسلیم عشق کند:
عقل چون شحنه است و چون سلطان رسید
شحنۀ بیچاره در کنجی خزید
(مثنوی)
حدیث عقل در ایام پادشاهی عشق
چنان شده است که فرمان حاکم معزول
(سعدى)
حافظ پیر خرد را که در اقلیم معرفت کمال دانایی او اقرار به نادانی است، شاگرد طفل عشق می داند:
دل چو از پیر خرد نقد معانی می جست،
عشق می گفت به شرح آنچه بر او مشکل بود
عاقلان نقطۀ پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
جناب عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است؛
کسی آن آستان بوسد که سر در آستین دارد.
(+) - و پیش درزی تصرف خودرا ترک باید کردن: مولانا درمثنوی همین تمثیل را آورده است:
پاره پاره کرد درزی جامه را؛
کس زند آن درزی علامه را؟
که چرا این اطلس بگزیده را،
بر دریدی چکنم بدریده را؟
_مولوي_
#استاد_قمشه_اى
▫️عقل چندان خوب است ....: مقصود از عقل در این مقام عقل جزوی است که سر چشمه شناخت و تمیز فطری در همه انسانهاست و شأن او دانایی و راهنمایی است؛ نردبانی است تا بام و واسطۀ تا در گاه معشوق؛ از این رو:
چون شدی بر بامهای آسمان،
سرد آمد جستجوی نردبان.
چون به معلومی رسیدی ای ملیح،
شد طلبکاری عشق اکنون قبیح.
چونکه با معشوق گشتی همنشین، دفع کن دلالگان را بعد از این.
(مثنوی)
اما شأن عشق، که گاه او را پیر مغان و مرشد کامل خوانند، شهود و معرفت اشراقی است؛ و به نظر مولانا آدمی باید به هدایت عقل، خودرا به درگاه عشق رساند، آنگاه عقل را ترک گوید و خودرا تسلیم عشق کند:
عقل چون شحنه است و چون سلطان رسید
شحنۀ بیچاره در کنجی خزید
(مثنوی)
حدیث عقل در ایام پادشاهی عشق
چنان شده است که فرمان حاکم معزول
(سعدى)
حافظ پیر خرد را که در اقلیم معرفت کمال دانایی او اقرار به نادانی است، شاگرد طفل عشق می داند:
دل چو از پیر خرد نقد معانی می جست،
عشق می گفت به شرح آنچه بر او مشکل بود
عاقلان نقطۀ پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
جناب عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است؛
کسی آن آستان بوسد که سر در آستین دارد.
(+) - و پیش درزی تصرف خودرا ترک باید کردن: مولانا درمثنوی همین تمثیل را آورده است:
پاره پاره کرد درزی جامه را؛
کس زند آن درزی علامه را؟
که چرا این اطلس بگزیده را،
بر دریدی چکنم بدریده را؟
_مولوي_
ای کرده تو مهمانم در پیش درآ جانم
زان روی که حیرانم من خانه نمیدانم
ای گشته ز تو واله هم شهر و هم اهل ده
کو خانه نشانم ده من خانه نمیدانم
زان کس که شدی جانش زان کس مطلب دانش
پیش آ و مرنجانش من خانه نمیدانم
وان کز تو بود شورش می دار تو معذورش
وز خانه مکن دورش من خانه نمیدانم
من عاشق و مشتاقم من شهره آفاقم
رحم آر و مکن طاقم من خانه نمیدانم
ای مطرب صاحب صف می زن تو به زخم کف
بر راه دلم این دف من خانه نمیدانم
شمس الحق تبریزم جز با تو نیامیزم
می افتم و می خیزم من خانه نمیدانم
#غزل_مولانا
زان روی که حیرانم من خانه نمیدانم
ای گشته ز تو واله هم شهر و هم اهل ده
کو خانه نشانم ده من خانه نمیدانم
زان کس که شدی جانش زان کس مطلب دانش
پیش آ و مرنجانش من خانه نمیدانم
وان کز تو بود شورش می دار تو معذورش
وز خانه مکن دورش من خانه نمیدانم
من عاشق و مشتاقم من شهره آفاقم
رحم آر و مکن طاقم من خانه نمیدانم
ای مطرب صاحب صف می زن تو به زخم کف
بر راه دلم این دف من خانه نمیدانم
شمس الحق تبریزم جز با تو نیامیزم
می افتم و می خیزم من خانه نمیدانم
#غزل_مولانا
#از حکیمی پرسیدند
چرا هیچ از عیب مردم سخن نمیگویی
حکیم گفت :
هنوز از محاسبه عیب های خود فارغ نشده ام تا به عیب های دیگران بپردازم.
چرا هیچ از عیب مردم سخن نمیگویی
حکیم گفت :
هنوز از محاسبه عیب های خود فارغ نشده ام تا به عیب های دیگران بپردازم.
ابوالحسن خرقانی می گوید:
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد!
اول: مرد فاسدی از کنارم گذشت و
من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد!
او گفت: ای شیخ ! خدا
میداند که فردا حال ما چه خواهد شد...
دوم: مستی دیدم که افتان و
خیزان در جاده های گل آلود میرفت...
به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نلغزی!
گفت:من بلغزم باکی نیست...
به هوش باش تو نلغزی شیخ!
که جماعتی از پی تو خواهند لغزید...
سوم:کودکی دیدم که چراغی در دست داشت
گفتم: این روشنایی را از کجا آورده ای؟!
کودک چراغ را فوت کرد و آنرا خاموش ساخت و
گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟!
چهارم: زنی بسیار زیبا که در حال خشم از شوهرش شکایت می کرد!
گفتم: اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن!
گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بی خود شده ام که از خود خبرم نیست، تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟!
#عطار
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد!
اول: مرد فاسدی از کنارم گذشت و
من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد!
او گفت: ای شیخ ! خدا
میداند که فردا حال ما چه خواهد شد...
دوم: مستی دیدم که افتان و
خیزان در جاده های گل آلود میرفت...
به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نلغزی!
گفت:من بلغزم باکی نیست...
به هوش باش تو نلغزی شیخ!
که جماعتی از پی تو خواهند لغزید...
سوم:کودکی دیدم که چراغی در دست داشت
گفتم: این روشنایی را از کجا آورده ای؟!
کودک چراغ را فوت کرد و آنرا خاموش ساخت و
گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟!
چهارم: زنی بسیار زیبا که در حال خشم از شوهرش شکایت می کرد!
گفتم: اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن!
گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بی خود شده ام که از خود خبرم نیست، تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟!
#عطار
دیری است تا دل من از درد توست سوزان
آخر دلت نسوزد بر درد من زمانی
گفتی بخواه چیزی کان سودمندت آید
کز سود کردن تو نبود مرا زیانی
#عطار
آخر دلت نسوزد بر درد من زمانی
گفتی بخواه چیزی کان سودمندت آید
کز سود کردن تو نبود مرا زیانی
#عطار
ای دل ز
جان در آی که جانان پدید نیست
با درد او بساز که درمان پدید نیست
حد تو
صبرکردن و خونخوردن است و بس
زیرا که حد وادی هجران پدید نیست
#عطار_هجران
جان در آی که جانان پدید نیست
با درد او بساز که درمان پدید نیست
حد تو
صبرکردن و خونخوردن است و بس
زیرا که حد وادی هجران پدید نیست
#عطار_هجران
زر قلب و زر نیکو در عیار
بی محک هرگز ندانی ز اعتبار
هر که را در جان ، خدا بنهد محک
هر یقین را باز داند او ز شک
#مثنوی_محک
بی محک هرگز ندانی ز اعتبار
هر که را در جان ، خدا بنهد محک
هر یقین را باز داند او ز شک
#مثنوی_محک