نمیگنجد به محشر فوجِ عصیانی که من دارم
اجل شرمندگیها دارد از جانی که من دارم
نگه دارد خدا از چشمِ بد، از چشمِ خوبش هم
کماندار آفتی برگشتهمژگانی که من دارم
مرا دردِ تو میسازد به آیینی که میباید
بسوزد روزگار از دردِ پنهانی که من دارم
نمیپرسی، نمیخوانی، نمیجویی، نمیآیی
کجا دانستهای حالِ پریشانی که من دارم
نمیدانم چه خواهد داد در محشر جوابِ من
ستمگر اول و آخر پشیمانی که من دارم
اسیر شهرستانی (اصفهانی)
اجل شرمندگیها دارد از جانی که من دارم
نگه دارد خدا از چشمِ بد، از چشمِ خوبش هم
کماندار آفتی برگشتهمژگانی که من دارم
مرا دردِ تو میسازد به آیینی که میباید
بسوزد روزگار از دردِ پنهانی که من دارم
نمیپرسی، نمیخوانی، نمیجویی، نمیآیی
کجا دانستهای حالِ پریشانی که من دارم
نمیدانم چه خواهد داد در محشر جوابِ من
ستمگر اول و آخر پشیمانی که من دارم
اسیر شهرستانی (اصفهانی)
شعری بگو "اسير"! که "صائب" کند پسند
طوطی به هند و موجه به عمّان چه می بری؟
اسیر شهرستانی
طوطی به هند و موجه به عمّان چه می بری؟
اسیر شهرستانی
پايان حديث عشق و ايثار
آغاز حكايت حسين است
بي شبهه تمام ماسوي الله
مديون عنايت حسين است
فانی تبریزی
آغاز حكايت حسين است
بي شبهه تمام ماسوي الله
مديون عنايت حسين است
فانی تبریزی
در دهر هر آن که نیم نانی دارد
از بهر نشست آشیانی دارد
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی
گو شاد بزی که خوش جهانی دارد
خیام
از بهر نشست آشیانی دارد
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی
گو شاد بزی که خوش جهانی دارد
خیام
بر دل یوسف غمی در کنج زندان بر نخاست
کز پریشانی فغان از پیر کنعان بر نخاست
وه که تا لب های من آلوده از افغان نکرد
تشنگی از هر طرف، جویی به حیوان بر نخاست
عرفی_شیرازی
کز پریشانی فغان از پیر کنعان بر نخاست
وه که تا لب های من آلوده از افغان نکرد
تشنگی از هر طرف، جویی به حیوان بر نخاست
عرفی_شیرازی
مستم از کوی خرابات ببازار برید
تا همه خلق ببینند بدین رنگ مرا
نام و ننگ ار برود در طلبش باکی نیست
من که بدنام جهانم چه غم از ننگ مرا
#خواجوی_کرمانی
تا همه خلق ببینند بدین رنگ مرا
نام و ننگ ار برود در طلبش باکی نیست
من که بدنام جهانم چه غم از ننگ مرا
#خواجوی_کرمانی
اشــــــــــــــــــــــــــــــــک آمد و سیلی شد و از کوی توام برد،
زین دیده چه گویم که چه ها بر سر ما رفت...!!!
#وصال_شیرازی
زین دیده چه گویم که چه ها بر سر ما رفت...!!!
#وصال_شیرازی
تا که عشــــقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم، گاه تارم، روز و شب
میزنی تو زخمه و بَر میرود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب
#حضرت_مولانا
گاه چنگم، گاه تارم، روز و شب
میزنی تو زخمه و بَر میرود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب
#حضرت_مولانا
ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست
و آنچه در جام شفق بینی به جز خوناب نیست
زندگی خوشتر بود در پردهٔ وهم و خیال
صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست
شب ز آه آتشین یک دم نیاسایم چو شمع
در میان آتش سوزنده جای خواب نیست
مردم چشمم فروماندهست در دریای اشک
مور را پای رهایی از دل گرداب نیست
خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است
کوه گردون سای را اندیشه از سیلاب نیست
ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته ایم
ورنه این صحرا تهی از لالهٔ سیراب نیست
آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست
ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست
گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست
ور تو را بی ما صبوری هست ما را تاب نیست
گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا
ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست
جلوهٔ صبح و شکرخند گل و آوای چنگ
دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست
جای آسایش چه می جویی رهی در ملک عشق
موج را آسودگی در بحر بی پایاب نیست
رهی معیری
و آنچه در جام شفق بینی به جز خوناب نیست
زندگی خوشتر بود در پردهٔ وهم و خیال
صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست
شب ز آه آتشین یک دم نیاسایم چو شمع
در میان آتش سوزنده جای خواب نیست
مردم چشمم فروماندهست در دریای اشک
مور را پای رهایی از دل گرداب نیست
خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است
کوه گردون سای را اندیشه از سیلاب نیست
ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته ایم
ورنه این صحرا تهی از لالهٔ سیراب نیست
آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست
ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست
گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست
ور تو را بی ما صبوری هست ما را تاب نیست
گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا
ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست
جلوهٔ صبح و شکرخند گل و آوای چنگ
دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست
جای آسایش چه می جویی رهی در ملک عشق
موج را آسودگی در بحر بی پایاب نیست
رهی معیری
اي كوه تو فرياد من امروز شنيدي
دردیست درين سينه كه همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نكردند
يا رب چقدر فاصلهٔ دست و زبان است
هوشنگ_ابتهاج
دردیست درين سينه كه همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نكردند
يا رب چقدر فاصلهٔ دست و زبان است
هوشنگ_ابتهاج
با دگری بر غم من عقد وصال بستهای
ورنه به روی من چرا در همه سال بستهای؟
گرهوس شکار دل نیست ترا؟ ز بهر چه
زلف چو دام خویش را دانهٔ خال بستهای؟
آهوی چشم خویش را ز ابروی عنبرین سلب
قوس سیه کشیدهای، طوق هلال بستهای
از دهن تو بوسهای داشتم آرزو، ولی
چون طلبم؟ که بر لبم جای سال بستهای
مرغ دل مرا، دگر، تا نکند هوای کس
در قفس هوای خود کرده و بال بستهای
در هوس خیال تو خفتنم آرزو کند
گر چه تو خواب چشم من خود به خیال بستهای
از پی آنکه اوحدی دست بدارد از رخت
پردهٔ ناز و سرکشی پیش جمال بستهای
#اوحدی
ورنه به روی من چرا در همه سال بستهای؟
گرهوس شکار دل نیست ترا؟ ز بهر چه
زلف چو دام خویش را دانهٔ خال بستهای؟
آهوی چشم خویش را ز ابروی عنبرین سلب
قوس سیه کشیدهای، طوق هلال بستهای
از دهن تو بوسهای داشتم آرزو، ولی
چون طلبم؟ که بر لبم جای سال بستهای
مرغ دل مرا، دگر، تا نکند هوای کس
در قفس هوای خود کرده و بال بستهای
در هوس خیال تو خفتنم آرزو کند
گر چه تو خواب چشم من خود به خیال بستهای
از پی آنکه اوحدی دست بدارد از رخت
پردهٔ ناز و سرکشی پیش جمال بستهای
#اوحدی
در هر هوا که جز برق اندر طلب نباشد
گر خرمنی بسوزد چندان عجب نباشد
مرغی که با غم دل شد الفتیش حاصل
بر شاخسار عمرش برگ طرب نباشد
در کارخانهٔ عشق ازکفر ناگزیر است
آتش که را بسوزد گر بولهب نباشد
در کیش جانفروشان فضل و شرف به رندیست
اینجا نسب نگنجد آنجا حسب نباشد
در محفلی که خورشید اندر شمار ذرهست
خود را بزرگ دیدن شرط ادب نباشد
می خور که عمر سرمد گر درجهان توان یافت
جز بادهٔ بهشتی هیچش سبب نباشد
حافظ وصال جانان با چون تو تنگدستی
روزی شود که با آن پیوند شب نباشد
#حافظ
گر خرمنی بسوزد چندان عجب نباشد
مرغی که با غم دل شد الفتیش حاصل
بر شاخسار عمرش برگ طرب نباشد
در کارخانهٔ عشق ازکفر ناگزیر است
آتش که را بسوزد گر بولهب نباشد
در کیش جانفروشان فضل و شرف به رندیست
اینجا نسب نگنجد آنجا حسب نباشد
در محفلی که خورشید اندر شمار ذرهست
خود را بزرگ دیدن شرط ادب نباشد
می خور که عمر سرمد گر درجهان توان یافت
جز بادهٔ بهشتی هیچش سبب نباشد
حافظ وصال جانان با چون تو تنگدستی
روزی شود که با آن پیوند شب نباشد
#حافظ
نگارینا دلم بردی خدایم بر تو داور باد
به دست هجر بسپردی خدایم بر تو داور باد
به تو من زان سپردم دل نگارا تا مرا باشی
چو دل بردی و جان بردی خدایم بر تو داور باد
#سنایی
به دست هجر بسپردی خدایم بر تو داور باد
به تو من زان سپردم دل نگارا تا مرا باشی
چو دل بردی و جان بردی خدایم بر تو داور باد
#سنایی
این سینهٔ پرمشغله از مکتب اوست
و امروز که بیمار شدم از تب اوست
پرهیز کنم ز هرچه فرمود طبیب
جز از می و شکری که آن از لب اوست
مولوی
و امروز که بیمار شدم از تب اوست
پرهیز کنم ز هرچه فرمود طبیب
جز از می و شکری که آن از لب اوست
مولوی
این همدم اندرون که دم میدهدت
امید رسیدن به حرم میدهدت
تو تا دم آخرین دم او میخور
کان عشوه نباشد ز کرم میدهدت
مولوی
امید رسیدن به حرم میدهدت
تو تا دم آخرین دم او میخور
کان عشوه نباشد ز کرم میدهدت
مولوی
آنکس که تو را شناخت ، جان را چه کند ؟
فرزنـد و عيـال و خانِمــان را چه کند ...؟
ديـوانه کنی ، هـر دو جهـانش بخشی ...
ديـوانهی تو ، هر دو جهان را چه کند ...؟
حضرت_عشق_مولانا
فرزنـد و عيـال و خانِمــان را چه کند ...؟
ديـوانه کنی ، هـر دو جهـانش بخشی ...
ديـوانهی تو ، هر دو جهان را چه کند ...؟
حضرت_عشق_مولانا
پیش او دو اَنَا نمیگنجد.
تو اَنَا میگویی و او اَنَا. یا تو بمیر پیشِ او، یا او پیشِ تو بمیرد، تا دُوی نماند. امّا آنکه او بمیرد امکان ندارد، نه در خارج و نه در ذِهن. که: وَ هُوَ، الْحَیُّ الَّذِیْ لا یَمُوْتُ. او را آن لُطف هست که اگر ممکن بودی برای تو بِمُردی، تا دُوی برخاستی. اکنون چون مُردنِ او ممکن نیست، تو بمیر تا او بر تو تجلّی کند و دُوی برخیزد. دو مرغ را بَرهم بندی، با وجودِ جنسیّت و آن چه دو پَر داشتند به چهار مبدّل شد، نمیپَرّد. زیرا که دُوی قایم است. امّا اگر مرغِ مُردهای را بر او بندی بِپَرّد. زیرا که دُوی نمانده است
فیه ما فیه
حضرت مولانا
تو اَنَا میگویی و او اَنَا. یا تو بمیر پیشِ او، یا او پیشِ تو بمیرد، تا دُوی نماند. امّا آنکه او بمیرد امکان ندارد، نه در خارج و نه در ذِهن. که: وَ هُوَ، الْحَیُّ الَّذِیْ لا یَمُوْتُ. او را آن لُطف هست که اگر ممکن بودی برای تو بِمُردی، تا دُوی برخاستی. اکنون چون مُردنِ او ممکن نیست، تو بمیر تا او بر تو تجلّی کند و دُوی برخیزد. دو مرغ را بَرهم بندی، با وجودِ جنسیّت و آن چه دو پَر داشتند به چهار مبدّل شد، نمیپَرّد. زیرا که دُوی قایم است. امّا اگر مرغِ مُردهای را بر او بندی بِپَرّد. زیرا که دُوی نمانده است
فیه ما فیه
حضرت مولانا