بدان كه عالم جسماني ضدّ عالم روحاني است؛
چنان كه دنيا ضدّ آخرت است؛
و بدان كه درنگ ما در اين عالم،
اندكي خواهد بودن
و ما را اينجا نخواهند گذاشتن
و همچنان كه آمدن ما به اختيار نبود،
رفتن هم به اختيار نخواهد بودن!
و بدان كه اين متاعي كه اينجا مي خيزد، لايق آنجا نيست و آن عالم را متاعي است خاصّ.
شيخ شهاب الدّين سهروردی
چنان كه دنيا ضدّ آخرت است؛
و بدان كه درنگ ما در اين عالم،
اندكي خواهد بودن
و ما را اينجا نخواهند گذاشتن
و همچنان كه آمدن ما به اختيار نبود،
رفتن هم به اختيار نخواهد بودن!
و بدان كه اين متاعي كه اينجا مي خيزد، لايق آنجا نيست و آن عالم را متاعي است خاصّ.
شيخ شهاب الدّين سهروردی
سئوال کرد که ازنماز نزدیک تر بحقّ راهی هست فرمود هم نماز
اما نماز این صورت تنها نیست این قالب نمازست
زیرا که این نماز را اولیست و آخریست و هر چیز را که اولی و آخری باشد آن قالب باشد زیرا تکبیر اول نمازست و سلام آخر نمازست
و همچنین شهادت آن نیست که بر زبان میگویند تنها زیرا که آن را نیز اولیست و آخری و هر چیز که در حرف و صوت درآید و او را اول و آخر باشد آن صورت و قالب باشد،
جان آن بیچون باشد و بینهایت باشد و او را اول و آخر نبود آخر،
این نماز را انبیا پیدا کرده اند اکنون این نبی که نماز را پیدا کرده چنین میگوید که لِیْ مَعَ اللهِّ وَقْتٌ لَاَیَسَعُنِیْ فِیْهِ نَبِیٌ مُرْسَلٌ وَلَامَلَکٌ مُقَرَّبُ [1]
پس دانستیم که جان نماز این صورت تنها نیست بلک استغراقیست و بیهوشیست که این همه صورتها برون می ماند و آنجانمی گنجد
جبرییل [2] نیزکه معنی محض است هم نمی گنجد.
مولانا
فیه ما فیه
[1] مرا با حق محفل انسی است که هیچ نبی و مرسل و ملک و مقرب را بدان راه نیست - حدیث منسوب به پیامبر اکرم
[2] جبرئیل، از دیدگاه مولانا، عقل کلی است که واسطه فیض در وحی عام به تمام موجودات و در وحی خاص به انبیاء است. و هر چند به هزاران صورت ظاهر می شود، اما در ذات معنی محض و مجرد از ماده است. با این همه چون به مرتبه عشق نرسیده، از حریم وصال محروم است و در خلوت خاص عاشقان راه ندارد...
اما نماز این صورت تنها نیست این قالب نمازست
زیرا که این نماز را اولیست و آخریست و هر چیز را که اولی و آخری باشد آن قالب باشد زیرا تکبیر اول نمازست و سلام آخر نمازست
و همچنین شهادت آن نیست که بر زبان میگویند تنها زیرا که آن را نیز اولیست و آخری و هر چیز که در حرف و صوت درآید و او را اول و آخر باشد آن صورت و قالب باشد،
جان آن بیچون باشد و بینهایت باشد و او را اول و آخر نبود آخر،
این نماز را انبیا پیدا کرده اند اکنون این نبی که نماز را پیدا کرده چنین میگوید که لِیْ مَعَ اللهِّ وَقْتٌ لَاَیَسَعُنِیْ فِیْهِ نَبِیٌ مُرْسَلٌ وَلَامَلَکٌ مُقَرَّبُ [1]
پس دانستیم که جان نماز این صورت تنها نیست بلک استغراقیست و بیهوشیست که این همه صورتها برون می ماند و آنجانمی گنجد
جبرییل [2] نیزکه معنی محض است هم نمی گنجد.
مولانا
فیه ما فیه
[1] مرا با حق محفل انسی است که هیچ نبی و مرسل و ملک و مقرب را بدان راه نیست - حدیث منسوب به پیامبر اکرم
[2] جبرئیل، از دیدگاه مولانا، عقل کلی است که واسطه فیض در وحی عام به تمام موجودات و در وحی خاص به انبیاء است. و هر چند به هزاران صورت ظاهر می شود، اما در ذات معنی محض و مجرد از ماده است. با این همه چون به مرتبه عشق نرسیده، از حریم وصال محروم است و در خلوت خاص عاشقان راه ندارد...
بودا ميگويد:
ما پس از مرگ در پیکری دیگر باز زاییده میشویم. این باززایی ما بارها و بارها تکرار میشود. این را چرخه هستی یا زاد و مرگ مینامیم. هستی رنج است. زایش رنج است. پیری رنج است. بیماری رنج است. غم و اندوه، ماتم و ناامیدی رنج است. پیوند با آنچه نادلخواه است، رنج است. دوری از آنچه دلخواه است، رنج است؛ و خلاصه اینکه دل بستن رنجآور است...
نقطه پايانِ رنج، نقطه بي آرزوييست..
هيچ نخواه .. و پس از آن رنج تمام خواهد شد.
ما پس از مرگ در پیکری دیگر باز زاییده میشویم. این باززایی ما بارها و بارها تکرار میشود. این را چرخه هستی یا زاد و مرگ مینامیم. هستی رنج است. زایش رنج است. پیری رنج است. بیماری رنج است. غم و اندوه، ماتم و ناامیدی رنج است. پیوند با آنچه نادلخواه است، رنج است. دوری از آنچه دلخواه است، رنج است؛ و خلاصه اینکه دل بستن رنجآور است...
نقطه پايانِ رنج، نقطه بي آرزوييست..
هيچ نخواه .. و پس از آن رنج تمام خواهد شد.
مادامی که در این بدن جسمانی زندگی می کنیم مانند فرزندان ناخلفی هستیم که از خانه پدر رانده شده ایم .
ما فراموش کرده ایم که چیستیم و کیستیم و نیز اینکه پدر کیست و چیست .
ما آنچنان در انشعابات سرگردان شده ایم که راه اصلی را گُم کرده ایم . ما اُفتاده ایم ، زخم برداشته ایم و نور چراغ اشراقمان خاموش شده ، بطوریکه دیگر نمی دانیم چرا و به چه دلیل اینجا هستیم .ما فراموش کرده ایم که برای کسب تجربه بدین جا آمده ایم که آگاه و هوشیار باشیم از اینکه در بازگشت به اقلیم بهشت همکار خدا خواهیم شد .
ما فراموش کرده ایم که چیستیم و کیستیم و نیز اینکه پدر کیست و چیست .
ما آنچنان در انشعابات سرگردان شده ایم که راه اصلی را گُم کرده ایم . ما اُفتاده ایم ، زخم برداشته ایم و نور چراغ اشراقمان خاموش شده ، بطوریکه دیگر نمی دانیم چرا و به چه دلیل اینجا هستیم .ما فراموش کرده ایم که برای کسب تجربه بدین جا آمده ایم که آگاه و هوشیار باشیم از اینکه در بازگشت به اقلیم بهشت همکار خدا خواهیم شد .
ای درویش،
بسیار باشند که خود را شناخته باشد، اما به اخلاق نیک آراسته نباشند و هنوز ناقص باشند و بسیار کس باشند که خود را شناخته و به اخلاق نیک آراسته باشند، پس کمال آدمی آن است که خود را بشناسد و به اخلاق نیک آراسته شود.
همانا کلید خزانه غیب و شهادت، شناختن خود است...
و این مهم جز به سلوک و تزکیه نفس ممکن نیست ...
عزيز الدين نسفی
بسیار باشند که خود را شناخته باشد، اما به اخلاق نیک آراسته نباشند و هنوز ناقص باشند و بسیار کس باشند که خود را شناخته و به اخلاق نیک آراسته باشند، پس کمال آدمی آن است که خود را بشناسد و به اخلاق نیک آراسته شود.
همانا کلید خزانه غیب و شهادت، شناختن خود است...
و این مهم جز به سلوک و تزکیه نفس ممکن نیست ...
عزيز الدين نسفی
هرچیز که هست او را قبله ایست و روی او یا از راه صورت یا از راه معنی بدان قبله است مگر عشق بی روی که او ماحی قلب هاست گاه گاه عشق را در بوته ابتلا بکلی بگدازد و از وجود او بپردازد و روی بعالم بی جهات محبوب آرد و از اینجا گفته اند ؛
چون قبله بجز جمال محبوب نبود
عشق آمد و محو کرد هر قبله که بود
عین القضات_ همدانی
چون قبله بجز جمال محبوب نبود
عشق آمد و محو کرد هر قبله که بود
عین القضات_ همدانی
محيالدين ابنعربي ميگويد:
التصوف، الوقوف مع الآداب الشرعيّة ظاهراً وباطناً وهي الخلق الالهيّة؛ تصوف، پايبندي به آداب شريعت در ظاهر و باطن است كه همان اخلاق الهي ميباشد.
التصوف، الوقوف مع الآداب الشرعيّة ظاهراً وباطناً وهي الخلق الالهيّة؛ تصوف، پايبندي به آداب شريعت در ظاهر و باطن است كه همان اخلاق الهي ميباشد.
و شاگرد حسن بصری بود.وقتی به کنار دریا می گذشت، عُتبه بر سرِ آبْ روان شد.حسن بر ساحلْ عجب بماند.به تعجّب گفت آیا این درجه به چه یافتی؟ عُتبه آواز دادکه تو سی سال است تا آن میکنی که او می فرماید، و ما سی سال است تا آن میکنیم که او می خواهد.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_عتبة_غلام
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_عتبة_غلام
نسیم صبحدم از بوی یار خالی نیست
ز بوی گل نفسِ نوبهار خالی نیست
یکی است در نظر پاک، توتیا و غبار
که هیچ گردی از آن شهسوار خالی نیست
درون خانۀ بی سقف روشنی فرش است
ز ماه، دیدۀ شب زنده دار خالی نیست
سبک مگیر ز جا هیچ استخوانی را
که چون صدف ز دُر شاهوار خالی نیست
فتاده است ترا رشتۀ نظر کوتاه
وگرنه از گل بی خار، خار خالی نیست
مرا ز جوهر آیینه شد چنین روشن
که هیچ سینهای از خار خار خالی نیست
در ابر تیره شکرخند برق پنهانست
ز صبحِ وصل شبِ انتظار خالی نیست
منم که سوخته صائب مرا ستارۀ بخت
وگرنه سینۀ سنگ از شرار خالی نیست
#صائب_تبریزی
ز بوی گل نفسِ نوبهار خالی نیست
یکی است در نظر پاک، توتیا و غبار
که هیچ گردی از آن شهسوار خالی نیست
درون خانۀ بی سقف روشنی فرش است
ز ماه، دیدۀ شب زنده دار خالی نیست
سبک مگیر ز جا هیچ استخوانی را
که چون صدف ز دُر شاهوار خالی نیست
فتاده است ترا رشتۀ نظر کوتاه
وگرنه از گل بی خار، خار خالی نیست
مرا ز جوهر آیینه شد چنین روشن
که هیچ سینهای از خار خار خالی نیست
در ابر تیره شکرخند برق پنهانست
ز صبحِ وصل شبِ انتظار خالی نیست
منم که سوخته صائب مرا ستارۀ بخت
وگرنه سینۀ سنگ از شرار خالی نیست
#صائب_تبریزی
دریای دل از لطفش پرخسرو و پرشیرین
وز قطره اندیشه صد گونه گهر سازد
آن جمله گهرها را اندرشکند در عشق
وان عشق عجایب را هم چیز دگر سازد
شمس الحق تبریزی چون شمس دل ما را
در فعل کند تیغی در ذات سپر سازد
#مولانای_جان
وز قطره اندیشه صد گونه گهر سازد
آن جمله گهرها را اندرشکند در عشق
وان عشق عجایب را هم چیز دگر سازد
شمس الحق تبریزی چون شمس دل ما را
در فعل کند تیغی در ذات سپر سازد
#مولانای_جان
Telegram
attach 📎
ای عقل تو به باشی در دانش و در بینش
یا آنک به هر لحظه صد عقل و نظر سازد
ای عشق اگر چه تو آشفته و پرتابی
چیزیست که از آتش بر عشق کمر سازد
بیخود شده آنم سرگشته و حیرانم
گاهیم بسوزد پر گاهی سر و پر سازد
#مولانای_جان
یا آنک به هر لحظه صد عقل و نظر سازد
ای عشق اگر چه تو آشفته و پرتابی
چیزیست که از آتش بر عشق کمر سازد
بیخود شده آنم سرگشته و حیرانم
گاهیم بسوزد پر گاهی سر و پر سازد
#مولانای_جان
Telegram
attach 📎
بنال بلبل اگر با منت سر یاریست
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در این کار و بار دلداریست
بر آستان تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلک سروری به دشواریست
سحر کرشمه چشمت به خواب میدیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست
دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کم آزاریست
حافظ
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در این کار و بار دلداریست
بر آستان تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلک سروری به دشواریست
سحر کرشمه چشمت به خواب میدیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست
دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کم آزاریست
حافظ
#مناجات_خواجه_عبدالله_انصاری
الهــــی!
مکُش اين چـــــراغ افــــروخته را،
ُمســـوز اين دل ســـوخته را،
و مَدَر اين پرده دوخته را،
و مران اين بنــــده ی نو آمـــوخته را.
الهــــی!
مکُش اين چـــــراغ افــــروخته را،
ُمســـوز اين دل ســـوخته را،
و مَدَر اين پرده دوخته را،
و مران اين بنــــده ی نو آمـــوخته را.
"کلید بتکده"
صبحی که در هوایِ پرستاری وَثَن
جنبَد کلیدِ بتکده در دست بَرهَمَن
در رُفت و روبِ دیر دَمِ گرمِ راهبان
آرد برون گداختهیِ شمع از لگن
خیزند دسته دسته مغانان نشستهروی
در اهتمامِ چیدنِ بَرسَم ز نارون
از شورِ دیریان به گمان خروش صور
اموات را ز رقص به تن بردَرَد کفن
رَخشَد ستاره از رخ ناشستهیِ صنم
بالد بنفشه از قد خمگشتهی شَمَن
بر جام مُل ز دیدهی شبنم چکد نگاه
بر روی گل ز طرهی سنبل دَوَد شکن
غوغای روز پرده گشاید ز خوب و زشت
آوای کوس خواب رباید ز مرد و زن
برخیزم و شرارهی آتش به هر دو کف
روبم ز رخت خواب و فشانم ز پیرهن!
چون برگ گل ز باد سحرگاهیام زبان
رقصد به نام حیدر کرّار در دهن!
فیضِ دَمِ انا اسدالله برآورم
منصور لاابالیِ بیدار و بیرسَن!
کافور فرّ ایزدیام ده که خویش را
مرهم نهم به خستگیِ بندِ اهرمن...
"میرزا اسدالله غالب دهلوی"
۱.وثن: بت
۲.برهمن: در سنسکریت به معنی مطلق پیشوایان روحانی، اما در پارسی به چمِ پیر بتپرست است.
۳.بَرسَم: شاخههای بلند درخت است که مغان در وقت پرستش وستایش بدست گیرند.
۴.شمن: بتپرست، مشتق از "سرمن" سنسکریت به چم تارک دنیا.
"کلید بتکده"
صبحی که در هوایِ پرستاری وَثَن
جنبَد کلیدِ بتکده در دست بَرهَمَن
در رُفت و روبِ دیر دَمِ گرمِ راهبان
آرد برون گداختهیِ شمع از لگن
خیزند دسته دسته مغانان نشستهروی
در اهتمامِ چیدنِ بَرسَم ز نارون
از شورِ دیریان به گمان خروش صور
اموات را ز رقص به تن بردَرَد کفن
رَخشَد ستاره از رخ ناشستهیِ صنم
بالد بنفشه از قد خمگشتهی شَمَن
بر جام مُل ز دیدهی شبنم چکد نگاه
بر روی گل ز طرهی سنبل دَوَد شکن
غوغای روز پرده گشاید ز خوب و زشت
آوای کوس خواب رباید ز مرد و زن
برخیزم و شرارهی آتش به هر دو کف
روبم ز رخت خواب و فشانم ز پیرهن!
چون برگ گل ز باد سحرگاهیام زبان
رقصد به نام حیدر کرّار در دهن!
فیضِ دَمِ انا اسدالله برآورم
منصور لاابالیِ بیدار و بیرسَن!
کافور فرّ ایزدیام ده که خویش را
مرهم نهم به خستگیِ بندِ اهرمن...
"میرزا اسدالله غالب دهلوی"
۱.وثن: بت
۲.برهمن: در سنسکریت به معنی مطلق پیشوایان روحانی، اما در پارسی به چمِ پیر بتپرست است.
۳.بَرسَم: شاخههای بلند درخت است که مغان در وقت پرستش وستایش بدست گیرند.
۴.شمن: بتپرست، مشتق از "سرمن" سنسکریت به چم تارک دنیا.
هایده - امیدم را مگیر از من خدایا
@bandari_music
🎧 هایده
امیدم را مگیر از من
خدا
امیدم را مگیر از من
خدا
"حیدرستایی"
هزار آفرین بر من و دین من
که منعمپرستیست آیینِ من!
چراغی که روشن کند خانهام
تو گویی مَنَش نیز پروانهام!
حریفی که نوشم می از ساغرش
به هر جرعه گردم به گردِ سرش!
بر آنم که دادار یکتاستی
فروغ حقایق زِ یکتاستی
بر آن شی که هستی ضرورش بود
به اسمی ز اسما ظهورش بود
کز آن اسم روشن شود نام او
بدان باشد آغاز و انجام او
هرآیینه در کارگاهِ خیال
کز آنجاست انگیزش حال و قال
لبم در شمار ولیّ اللهیست
دلم رازدارِ علیّ اللهیست
چو مربوبِ این اسم سامیستم
نشانمندِ این نام نامیستم
بلندم به دانِش نه پستم همی
بدین نام یزدان پرستم همی
نیاساید اندیشه جز با علی
ز اسما نیندیشم الا علی
به بزم طرب همنوایم علیست
به کنج غم اَندُهربایم علیست
به تنهائیام رازگویی به اوست
به هنگامهام پایهجویی به اوست
براهیمخویِ سلیمانفری
مسیحادمی مصطفیگوهری
لباسِ وفا را طرازِ عمل
جهان کرم را صباح ازل
نهادش به خلقِ خدا مهرخیز
جبینش به درگاه حق سجدهریز...
"میرزا اسدالله غالب دهلوی"
_ نگاره "אֵלִיָּהוּ" در مغاره پیش از مکاشفه.
"حیدرستایی"
هزار آفرین بر من و دین من
که منعمپرستیست آیینِ من!
چراغی که روشن کند خانهام
تو گویی مَنَش نیز پروانهام!
حریفی که نوشم می از ساغرش
به هر جرعه گردم به گردِ سرش!
بر آنم که دادار یکتاستی
فروغ حقایق زِ یکتاستی
بر آن شی که هستی ضرورش بود
به اسمی ز اسما ظهورش بود
کز آن اسم روشن شود نام او
بدان باشد آغاز و انجام او
هرآیینه در کارگاهِ خیال
کز آنجاست انگیزش حال و قال
لبم در شمار ولیّ اللهیست
دلم رازدارِ علیّ اللهیست
چو مربوبِ این اسم سامیستم
نشانمندِ این نام نامیستم
بلندم به دانِش نه پستم همی
بدین نام یزدان پرستم همی
نیاساید اندیشه جز با علی
ز اسما نیندیشم الا علی
به بزم طرب همنوایم علیست
به کنج غم اَندُهربایم علیست
به تنهائیام رازگویی به اوست
به هنگامهام پایهجویی به اوست
براهیمخویِ سلیمانفری
مسیحادمی مصطفیگوهری
لباسِ وفا را طرازِ عمل
جهان کرم را صباح ازل
نهادش به خلقِ خدا مهرخیز
جبینش به درگاه حق سجدهریز...
"میرزا اسدالله غالب دهلوی"
_ نگاره "אֵלִיָּהוּ" در مغاره پیش از مکاشفه.