معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.3K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
‏بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود...
زین سیل دمادم که در این منزل خواب است...

سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم...
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است...

#حافظ
در صومعه کس را نرسد دعویِ توحید


منزلگهِ مردانِ موحّد سرِ دار است

#ناصر_بخارایی
نه با خودیم نه با او...


نه علم داریم و نه جهل،
نه طلب داریم و نه ترک،
نه حاصل داریم و نه بی حاصلی،
نه مستیم نه هشیار،
نه با خودیم نه با او،
از این سخت تر چه محنت باشد؟!


#تمهیدات
#عین_القضاة_همدانی
حوران بهشتی که دل خلق ستانند
هرگز نستانند دل ما که تو داری

بسیار بود سرو روان و گل خندان
لیکن نه بدین صورت و بالا که تو داری

حضرت_سعدی
معرفی عارفان
دیدار بلوچ.pdf
چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست
نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود

حافظ
قرائت لُبّ لُباب مثنوی - 93
در بیان اتحاد انبیاء و اولیاء از روی معنی
دکتر عبدالکریم سروش

گُزیده هایی از بهترین های مثنوی
از کتاب لُب لُباب
اثر:ملاحسین کاشفی



در بیان اتحاد انبیا و اولیا از روی معنی...
قرائت لُبّ لُباب مثنوی - 94
ای درویش اگر چه بحسب معنی اتحاد انبیاء و اولیاء
دکتر عبدالکریم سروش

گُزیده هایی از بهترین های مثنوی
از کتاب لُب لُباب
اثر: ملاحسین کاشفی



ای درویش اگر چه بحَسب معنی اتحاد انبیا...
ملالِ پنجره را آسمان به باران شُست

چهار چشمِ غُبارینش از غباران شُست

از این دو پنجره امّا- از این دو دیدهِٔ من-

مگر ملالِ تو را می توان به باران شُست؟

***

امان نداد زمان، تا نشان دهیم که دست

هنوز می‌شود از جان به جایِ یاران شُست

گذشتی از من و هرگز گُمان نمی‌کردم

که دست می‌شود اینسان زِ دوستداران شُست

***

تو آن مُقدّسِ بی‌مرگ- آن همیشه- که تن،

درونِ چشمهِٔ جادویِ ماندگاران شُست

تو آن کلام که از دفترِ همیشهٔ من

تو را نخواهد بارانِ روزگاران شُست

#حسین_منزوی
#ناطقه_از_خاموشی_و_فراموشی
#غزل_شماره_۲
آخِر، مردم می‌پندارند که این «اَنَا الْحَقّ» گفتن، دعویِ بزرگی است.
«اَنَا الْعَبْد» گفتن، دعوی بزرگ است.
اَنَا الْحَق عظیم تواضع است،
زیرا این که می‌گوید "من عَبدِ خدایم"، دو هستی اثبات می‌کند: یکی خود را و یکی خدا را

امّا آنکه «اَنَا الْحَق» می‌گوید، خود را عَدَم کرد، به باد داد. می‌گوید که: اَنَا الْحَق، یعنی من نیستم، همه اوست، جز خدا را هستی نیست، من به کلّی عَدَمِ مَحض‌ام و هیچ‌ام. تواضع در این بیشتر است.

#مولانا
فیه ما فیه
ليس من يكتب بالحبر كمن يكتب بدم القلب.

کسی که با جوهر می‌نویسد، مثل کسی که با خون دل می‌نویسد نیست.

#جبران_خليل_جبران
#سالمرگ
گرفته تا ره بغداد ماه نوسفرم
هزار دجله به یک‌دم گذشته از نظرم

چه قطره‌ها که دمادم نریخت از مژه‌ام
چه شعله‌ها که پیاپی نخاست از جگرم

زمین به زلزله از سیل اشک خانه کنم
فلک به غلغله از برق آه شعله ورم

چه شد خلیل که واله شود ز آتش من
کجاست نوح که حیرت برد ز چشم ترم

شب فراق بود تا ز هستیم اثری
اثر نمی‌کند این ناله‌های بی‌اثرم

دلی ز سنگ به آن سرو سیمبر دادند
که حاصلی ندهد گریه‌های بی‌ثمرم

به شام تیرهٔ هجران چه کار خواهم کرد
که هیچ کار نیاید ز نالهٔ سحرم

مگر پیامی از آن ماه می‌رسد امشب
که آب دیده ز شادی رسید تا کمرم

من از نهایت بیداد دوست می‌ترسم
که داد دل رسد آخر به شاه دادگرم

#فروغی_بسطامی
توصيه سعدي در بوستان براي مراقب بر خوردن :

مرو در پی هر چه دل خواهدت
که تمکین تن نور جان کاهدت

کند مرد را نفس‌اماره خوار
اگر هوشمندی عزیزش مدار

اگر هر چه باشد مرادت خوری
ز دوران بسی نامرادی بری

تنور شکم دم به دم تافتن
مصیبت بود روز نایافتن

به تنگی بریزندت از روی رنگ
چو وقت فراخی کنی معده تنگ

کشد مرد پرخواره بار شکم
وگر در نیابد کشد بار غم

شکم بنده بسیار بینی خجل
شکم پيش من تنگ بهتر که دل

#بوستان_سعدی
جمع است دلم به اعتمادِ کَرَمت

#تذروی
ای مرگ! تن را خاک کن تا با صبا همره شوم
باشد منِ سرگشته هم، یابم به جایی بویِ او

#تاج‌‌محمود
روزِ اوّل وصال می‌جویی؟!
عشق بازیچه است پنداری!

جان بده، دل بسوز و تن بگداز
تا نصیبی ز عشق برداری

#تاج‌الدین_رومی
چراغِ مدرسه و شمعِ خانقاه یکی‌ست
اگرچه دیده دو آمد، ولی نگاه یکی‌ست

#میرترابی
می خمخانهٔ ما مستی دیگر دارد
هر که آید بر ما کام دلی بردارد

رند سرمست در این بزم ملوکانهٔ ما
از سر ذوق درآید خبری گر دارد

عشق و ساقی و حریفان همه مستند ولی
عقل مخمور ندانم که چه در سر دارد

لب بنه بر لب ما آب حیاتی می نوش
زانکه زان آب حیات این لب ما تر دارد

آفتابی است که از مشرق جان می تابد
نور او آینهٔ ماه منور دارد

قول مستانهٔ ما ملک جهان را بگرفت
این چنین گفته که در کاغذ و دفتر دارد

نعمت الله حریف من و سرمست و خراب
گر بگویم که کنم توبه که باور دارد

حضرت_شاہ_نعمت_اللہ_ولی
فرو رفتم به دریایی که نه پای و نه سر دارد
ولی هر قطره‌ای از وی به صد دریا اثر دارد

ز عقل و جان و دین و دل به کلی بی خبر گردد
کسی کز سر این دریا سر مویی خبر دارد

چه گردی گرد این دریا که هر کو مردتر افتد
ازین دریا به هر ساعت تحیر بیشتر دارد

تورا با جان مادرزاد ره نبود درین دریا
کسی این بحر را شاید که او جانی دگر دارد

تو هستی مرد صحرایی نه دریابی نه بشناسی
که با هر یک ازین دریا دل مردان چه سر دارد

ببین تا مرد صاحب دل درین دریا چسان جنبد
که بر راه همه عمری به یک ساعت گذر دارد

تو آن گوهر که در دریا همه اصل اوست کی یابی
چو می‌بینی که این دریا جهانی پر گهر دارد

اگر خواهی که آن گوهر ببینی تو چنان باید
که چون خورشید سر تا پای تو دایم نظر دارد

عجب آن است کین دریا اگرچه جمله آب آمد
ولی از شوق یک قطره زمین لب خشک‌تر دارد

چو شوقش بود بسیاری به آبی نیز غیر خود
ز تو بر ساخت غیر خود تویی غیری اگر دارد

سلامت از چه می‌جویی ملامت به درین دریا
که آن وقت است مرد ایمن که راهی پرخطر دارد

چو از تر دامنی عطار در کنجی است متواری
ندانم کین سخن گفتن ازو کس معتبر دارد

جناب عطار
کدام کس به تو ماند که گویمت که چون اویی؟
ز هر که در نظر آید گذشته‌ای به نکویی

لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی بدیع صورت و خویی

هزار دیده چو پروانه بر جمال تو عاشق
غلام مجلس آنم که شمع مجلس اویی

ندیدم آبی و خاکی بدین لطافت و پاکی
تو آب چشمه حیوان و خاک غالیه بویی

تو را که درد نباشد ز درد ما چه تفاوت
تو حال تشنه ندانی که بر کناره جویی

صبای روضه رضوان ندانمت که چه بادی
نسیم وعده جانان ندانمت که چه بویی

اگر من از دل یک تو برآورم دم عشقی
عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی

به کس مگوی که پایم به سنگ عشق برآمد
که عیب گیرد و گوید چرا به فرق نپویی

دلی دو دوست نگیرد دو مهر دل نپذیرد
اگر موافق اویی به ترک خویش بگویی

کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی

به اختیار تو سعدی چه التماس برآید
گر او مراد نبخشد تو کیستی که بجویی

جناب سعدی
باز اگر باشد سپید و بی‌نظیر

چونک صیدش موش باشد شد حقیر


#مولانای_جان