معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.5K photos
13.1K videos
3.25K files
2.82K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عقل و عشق-استاد دینانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حسرت گذشته را خوردن بی فایده است
اما گذشته چراغ راه آینده است
‍ مقام و مصلای ابراهیم در حوالی کعبه جایی است که اهل ظاهر می گویند آن جا دو رکعت نماز می باید کردن. این خوب است.
والله الّا مقام ابراهیم پیش محققان آن است که ابراهیم وار خود را در آتش اندازی جهت حقّ و خود را بدین مقام رسانی به جهد و سعی در راه حقّ یا نزدیک این مقام که او خود در جهت حقّ فدا کرد.
یعنی نفس را پیش او خطری نماند و بر خود نلرزد.
در مقام ابراهیم دو رکعت نماز خوب است الّا چنان نمازی که قیامش درین عالم باشد و رکوعش در آن عالم......

فیه ما فیه
عمل محمّد صلي‏ الله ‏عليه ‏و‏آله استغراق بودي در خود كه عمل، عمل دل است. خدمت، خدمت دل است و آن استغراق است در معبود خود، امّا چون دانست كه هر كس را به آن عمل حقيقي راه نباشد و كم كسي را استغراق مسلم شود، ايشان را اين پنج نماز و روزه و مناسك فرمود تا محروم نباشند و اگر آن دگران ممتاز باشند و خلاصي يابند و باشد كه به آن استغراق نيز راه به وي برند، اگر نه گرسنگي كجا و بندگي خدا كجا و اين ظواهر تكلفات ذكر از كجا و عبادت از كجا

شمس تبریزی
بی‌دلان را دلبران جسته بجان
جمله معشوقان شکار عاشقان

هر که عاشق دیدیش معشوق دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن

تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان

دفتر دوم مثنوی

مثنوی کتابیست که راه سعادت انسان در تار وپودش نمایان است و درک مثنوی کلید راه همه ی عمر انسان است. در اوایل نوشته ها و شرح ها در این دوره سعی میکنم اگر زمان یاری دهد موارد بیشتری از شرح ابیات خدمت دوستان ارائه دهم ولی چون اولین قدم مثنوی شناخت از دیدگاه خداوندگار عشق و عرفان است پس در این موضوع سعی میکنم بیشتر در راه شناخت راه خدمت همراهان توضیحاتی ارائه دهم باشد که بتوانیم به درستی کلام مولانا را درک کنیم.

از نگاه مولانا عاشق و معشوق رابطه ی زیبایی دارند که عاشق در ورود به این راه همچون بازیست که در پی شکار در این راه قدم بر می دارد و مسافر راه دل می شود با ورود به راه عشق این رابطه زیبا و زیباتر می شود که این طلب که در ابتدای راه توسط عاشق در راه وصال انجام می شود در گذر زمان تبدیل به طلب و تشنگی وصال در دوطرف می شود و عاشق و معشوق هر دو تشنه ی یکدیگرند.
مولانا تمثیل زیبایی به کار میبرد که اگر چه تشنگان برای آب به این سو و آن سو میدوند ولی آب نیز در جهتی حرکت می کند که تشنگی و خشکی وجود داشته باشد و آب و تشنگی علت و معلول یکدیگر هستند.
در راه عشق تشنگی عاشق به وصال نیز سیب می شود که این تشنگی در معشوق نیز ایجاد شود و این راه در گذر زمان مسافرش هم عاشقست و هم معشوق. اگر انسان در راه عشق به این نتیجه نرسد قطعا راه را به اشتباه رفته است.
عشق ازلی مولانا نیز از رحمت خداوند متعال به معبودش به چشم میخورد و تشنگی انسان به خداوند متعال سبب جاری شدن هر چه بیشتر لطف خالق متعال می‌شود. و عشق این جاری شدن لطف و رحمت را هر لحظه برای ما نمایان می‌کند
‍ ‍ مولانا و آیین عشق

مولانا مى دانست كه راه رسيدن به روشن بينى فقط در آيين عشق است ، نه در اين رياضت ها.
عشق ، سوزاننده و گدازندهٔ هر ناخالصى است .
انسان قبل از آنكه عشقى پيدا كند ، فقط منِ خود را مى بيند ، و طبعاً چنين شخصى رفتارش بر پايهٔ ترس ها و محافظه كارى ها و منافع سطحى است اما همين كه عشقى پيدا كند منِ خود را توسعه مى دهد و اشخاصِ ديگر را نيز منِ خود مى شمارد و همچون خويشتن دوستشان می دارد.
بدين سان عشق باعث مى شود كه حصارهاى ذهنى فرو ريزد و منِ انسان از زندان خودبينى رها گردد، و در وجودِ ديگران گسترش يابد تا بدانجا كه با كلّ هستى يكى مى شود و عشقِ خود را به همهء موجودات نثار مى كند .
كسى را نمى آزارَد و حتى راضى به آزار كسى هم نمى شود، چون آزارِ هركس ، آزارِ خودِ اوست. از اينرو همه مخلوقات ، چه انسانها ، چه حيوانات و گياهان از جانب او احساس امنيت مى كنند ، آب و خاك را آلوده نمى كند ، به محيط زيست آسيب نمى رساند ، چون آسيب محيط زيست را آسيب به خود مى داند .

هدف مولانا اينست كه آدمى به درجه اى از روشن بينى برسد كه صلح ، دستورالعمل زندگى او باشد چنانكه فرمود :

من كه صلحم دائماً با اين پدر
اين جهان چون جنّت اَستَم در نظر
یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمی‌دارم
زیرا که تویی کارم زیرا که تویی بارم

از قند تو می نوشم با پند تو می کوشم
من صید جگرخسته تو شیر جگرخوارم

جان من و جان تو گویی که یکی بوده‌ست
سوگند بدین یک جان کز غیر تو بیزارم

از باغ جمال تو یک بند گیاهم من
وز خلعت وصل تو یک پاره کلهوارم

بر گرد تو این عالم خار سر دیوار است
بر بوی گل وصلت خاری است که می خارم

چون خار چنین باشد گلزار تو چون باشد
ای خورده و ای برده اسرار تو اسرارم

خورشید بود مه را بر چرخ حریف ای جان
دانم که بنگذاری در مجلس اغیارم

رفتم بر درویشی گفتا که خدا یارت
گویی به دعای او شد چون تو شهی یارم

دیدم همه عالم را نقش در گرمابه
ای برده تو دستارم هم سوی تو دست آرم

هر جنس سوی جنسش زنجیر همی‌درد
من جنس کیم کاین جا در دام گرفتارم

گرد دل من جانا دزدیده همی‌گردی
دانم که چه می جویی ای دلبر عیارم

در زیر قبا جانا شمعی پنهان داری
خواهی که زنی آتش در خرمن و انبارم

ای گلشن و گلزارم وی صحت بیمارم
ای یوسف دیدارم وی رونق بازارم

تو گرد دلم گردان من گرد درت گردان
در دست تو در گردش سرگشته چو پرگارم

در شادی روی تو گر قصه غم گویم
گر غم بخورد خونم والله که سزاوارم

بر ضرب دف حکمت این خلق همی‌رقصند
بی‌پرده تو رقصد یک پرده نپندارم

آواز دفت پنهان وین رقص جهان پیدا
پنهان بود این خارش هر جای که می خارم

خامش کنم از غیرت زیرا ز نبات تو
ابر شکرافشانم جز قند نمی‌بارم

در آبم و در خاکم در آتش و در بادم
این چار بگرد من اما نه از این چارم

گه ترکم و گه هندو گه رومی و گه زنگی
از نقش تو است ای جان اقرارم و انکارم

تبریز دل و جانم با شمس حق است این جا
هر چند به تن اکنون تصدیع نمی‌آرم

حضـرت_مـــولانا
رخ تو رونق قمر بشکست
لب توقیمت شکر بشکست

لشکر غمزهٔ تو بیرون تاخت
صف عقلم به یک نظر بشکست

بر در دل رسید و حلقه بزد
پاسبان خفته دید و در بشکست

من خود از غم شکسته دل بودم
عشقت آمد تمامتر بشکست

نیش مژگان چنان زدی به دلم
که سر نیش در جگر بشکست

نرسد نامه‌های من به تو ز آنک
پر مرغان نامه‌بر بشکست

قصه‌ای می‌نوشت خاقانی
قلم اینجا رسید و سر بشکست

جناب خاقانی
این بس که سوزی‌ام جان هردم به داغ هجران
من کیستم که باشم شایسته ی وصالت

بودن به کنج فرقت با صد ملال و حسرت
به زان‌که با تو باشم وز من بوَد ملالت

جناب جامی
‏بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود...
زین سیل دمادم که در این منزل خواب است...

سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم...
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است...

#حافظ
در صومعه کس را نرسد دعویِ توحید


منزلگهِ مردانِ موحّد سرِ دار است

#ناصر_بخارایی
نه با خودیم نه با او...


نه علم داریم و نه جهل،
نه طلب داریم و نه ترک،
نه حاصل داریم و نه بی حاصلی،
نه مستیم نه هشیار،
نه با خودیم نه با او،
از این سخت تر چه محنت باشد؟!


#تمهیدات
#عین_القضاة_همدانی
حوران بهشتی که دل خلق ستانند
هرگز نستانند دل ما که تو داری

بسیار بود سرو روان و گل خندان
لیکن نه بدین صورت و بالا که تو داری

حضرت_سعدی
معرفی عارفان
دیدار بلوچ.pdf
چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست
نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود

حافظ
قرائت لُبّ لُباب مثنوی - 93
در بیان اتحاد انبیاء و اولیاء از روی معنی
دکتر عبدالکریم سروش

گُزیده هایی از بهترین های مثنوی
از کتاب لُب لُباب
اثر:ملاحسین کاشفی



در بیان اتحاد انبیا و اولیا از روی معنی...
قرائت لُبّ لُباب مثنوی - 94
ای درویش اگر چه بحسب معنی اتحاد انبیاء و اولیاء
دکتر عبدالکریم سروش

گُزیده هایی از بهترین های مثنوی
از کتاب لُب لُباب
اثر: ملاحسین کاشفی



ای درویش اگر چه بحَسب معنی اتحاد انبیا...
ملالِ پنجره را آسمان به باران شُست

چهار چشمِ غُبارینش از غباران شُست

از این دو پنجره امّا- از این دو دیدهِٔ من-

مگر ملالِ تو را می توان به باران شُست؟

***

امان نداد زمان، تا نشان دهیم که دست

هنوز می‌شود از جان به جایِ یاران شُست

گذشتی از من و هرگز گُمان نمی‌کردم

که دست می‌شود اینسان زِ دوستداران شُست

***

تو آن مُقدّسِ بی‌مرگ- آن همیشه- که تن،

درونِ چشمهِٔ جادویِ ماندگاران شُست

تو آن کلام که از دفترِ همیشهٔ من

تو را نخواهد بارانِ روزگاران شُست

#حسین_منزوی
#ناطقه_از_خاموشی_و_فراموشی
#غزل_شماره_۲
آخِر، مردم می‌پندارند که این «اَنَا الْحَقّ» گفتن، دعویِ بزرگی است.
«اَنَا الْعَبْد» گفتن، دعوی بزرگ است.
اَنَا الْحَق عظیم تواضع است،
زیرا این که می‌گوید "من عَبدِ خدایم"، دو هستی اثبات می‌کند: یکی خود را و یکی خدا را

امّا آنکه «اَنَا الْحَق» می‌گوید، خود را عَدَم کرد، به باد داد. می‌گوید که: اَنَا الْحَق، یعنی من نیستم، همه اوست، جز خدا را هستی نیست، من به کلّی عَدَمِ مَحض‌ام و هیچ‌ام. تواضع در این بیشتر است.

#مولانا
فیه ما فیه
ليس من يكتب بالحبر كمن يكتب بدم القلب.

کسی که با جوهر می‌نویسد، مثل کسی که با خون دل می‌نویسد نیست.

#جبران_خليل_جبران
#سالمرگ
گرفته تا ره بغداد ماه نوسفرم
هزار دجله به یک‌دم گذشته از نظرم

چه قطره‌ها که دمادم نریخت از مژه‌ام
چه شعله‌ها که پیاپی نخاست از جگرم

زمین به زلزله از سیل اشک خانه کنم
فلک به غلغله از برق آه شعله ورم

چه شد خلیل که واله شود ز آتش من
کجاست نوح که حیرت برد ز چشم ترم

شب فراق بود تا ز هستیم اثری
اثر نمی‌کند این ناله‌های بی‌اثرم

دلی ز سنگ به آن سرو سیمبر دادند
که حاصلی ندهد گریه‌های بی‌ثمرم

به شام تیرهٔ هجران چه کار خواهم کرد
که هیچ کار نیاید ز نالهٔ سحرم

مگر پیامی از آن ماه می‌رسد امشب
که آب دیده ز شادی رسید تا کمرم

من از نهایت بیداد دوست می‌ترسم
که داد دل رسد آخر به شاه دادگرم

#فروغی_بسطامی