چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم
نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم
چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی
پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم
#مولانای_جان
نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم
چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی
پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم
#مولانای_جان
آن همه مرغان به خدمت سیمرغ رفتند. هفت دریا در راه آب پیش آمد ، بعضی از سرما هلاک شدند و بعضی از بوی دریا فرو افتادند . از آنهمه دو مرغ بماندند ،
منی کردند که همه فرو رفتند ، ما خواهیم رسیدن به سیمرغ .
همین که سیمرغ را بدید دو قطره خون از منقارشان فرو چکید ، و جان بدادند.
آخر این سیمرغ آن سوی کوه قاف ساکن است ، اما پرواز او از آن سو خدا داند تا کجاست ، اینهمه مرغان جان بدهند تا گرد کوه قاف دریابند.
دعوی حالت می کنند ، اگر در همه عالم یک روز بوی حالت به او رسیده باشد ، حال او دگرگون شده باشد.
شمس_تبریزی
منی کردند که همه فرو رفتند ، ما خواهیم رسیدن به سیمرغ .
همین که سیمرغ را بدید دو قطره خون از منقارشان فرو چکید ، و جان بدادند.
آخر این سیمرغ آن سوی کوه قاف ساکن است ، اما پرواز او از آن سو خدا داند تا کجاست ، اینهمه مرغان جان بدهند تا گرد کوه قاف دریابند.
دعوی حالت می کنند ، اگر در همه عالم یک روز بوی حالت به او رسیده باشد ، حال او دگرگون شده باشد.
شمس_تبریزی
در نگرش عرفانی، خداوند خود با خویشتن، نرد عشق باخته و چون خواسته این حقیقت را آشکار سازد، مخلوقات جهان را آفریده تا آینهای برای محبت او باشند. بنابراین، عشق مجازی مرد و زن به یک دیگر جلوه ای از همان عشق مطلق الهی است.مولانا در بیان این مطلب، با رعایت جانب تشبیه و تنزیه توأمان – که سنت عرفاست- خطاب به حضرت حق میگوید:
ای رهیـده جـان تـو از مـا و مـن
ای لطیـفه ً روح اندر مـرد و زن
مرد و زن چون یک شود آن یک تویی
چون که یکها محو شد آنک تویی
ایـن مـن و مـا بهر آن بـرسـاختی
تـا تـو بـا خود نرد خدمت باختی
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مسـتغرق جـانـان شــونـد
اینهمه هسـت و بیـا ای امرِ «کن»
ای منــزه از بیــا و از ســخـن
مثنوی شریف مولوی
ای رهیـده جـان تـو از مـا و مـن
ای لطیـفه ً روح اندر مـرد و زن
مرد و زن چون یک شود آن یک تویی
چون که یکها محو شد آنک تویی
ایـن مـن و مـا بهر آن بـرسـاختی
تـا تـو بـا خود نرد خدمت باختی
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مسـتغرق جـانـان شــونـد
اینهمه هسـت و بیـا ای امرِ «کن»
ای منــزه از بیــا و از ســخـن
مثنوی شریف مولوی
#یک_حبه_نور
و اِن یُرِدکَ بِخَیر فلا رادَّ لِفَضلِه..
و اگر خداوند اراده خیر درباره تو کند،
هیچکس قادر نیست مانع فضل او گردد ..
#سوره_یونس_آیه۱۰۷
و اِن یُرِدکَ بِخَیر فلا رادَّ لِفَضلِه..
و اگر خداوند اراده خیر درباره تو کند،
هیچکس قادر نیست مانع فضل او گردد ..
#سوره_یونس_آیه۱۰۷
زندگی پر از زیبایی های کوچک است که تحمل رنج ها را آسان تر می کند.
شاید کمی دیر اما یک روز خواهی فهمید گاهی فلسفه ی رنج کشیدنمان در دیدن و پیدا کردن باارزش ترین چیزهاست.
تمام آنچه که چشم ها قبل از لمس سختی قادر به دیدن و پذیرفتنش نبود.
همین سعی کردن،ادامه دادن و قرارگرفتن در لحظه های نفس گیر و روزهای پرمشقت است که آدمی را وادار میکند با نگاهی بازتر و موشکافانه تر زیبایی های زندگی را ببیند و قدردان ذره ذره داشته هایش باشد.
باید چشم ها را باز کرد و با دلی پُر ازیقین به این باور رسید نه از روی خوش خیالی،اُمیدی واهی از سوی دیگری یا هرچیزی،که درهمین زیبایی های کوچک است که آدمی به امید میرسد،قدردان خودش میشود و سپاسگزارِ تمامی آنچه هست. . .
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد یکشنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
هر روزخندانتر باش! آرامتر، مـهربـانتر، بخشندهتر، صبورتـر و باگذشتتر!
صبحت قشنگ
روزت سرشار از عشق
زيباترین لبخندها بر لبانت
بالاترين دستها نگهبانت
🌺🌺🌺
شاد باشی
شاید کمی دیر اما یک روز خواهی فهمید گاهی فلسفه ی رنج کشیدنمان در دیدن و پیدا کردن باارزش ترین چیزهاست.
تمام آنچه که چشم ها قبل از لمس سختی قادر به دیدن و پذیرفتنش نبود.
همین سعی کردن،ادامه دادن و قرارگرفتن در لحظه های نفس گیر و روزهای پرمشقت است که آدمی را وادار میکند با نگاهی بازتر و موشکافانه تر زیبایی های زندگی را ببیند و قدردان ذره ذره داشته هایش باشد.
باید چشم ها را باز کرد و با دلی پُر ازیقین به این باور رسید نه از روی خوش خیالی،اُمیدی واهی از سوی دیگری یا هرچیزی،که درهمین زیبایی های کوچک است که آدمی به امید میرسد،قدردان خودش میشود و سپاسگزارِ تمامی آنچه هست. . .
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد یکشنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
هر روزخندانتر باش! آرامتر، مـهربـانتر، بخشندهتر، صبورتـر و باگذشتتر!
صبحت قشنگ
روزت سرشار از عشق
زيباترین لبخندها بر لبانت
بالاترين دستها نگهبانت
🌺🌺🌺
شاد باشی
روزی شیخ ما با جمع صوفیان به در آسیابی رسیدند. اسب بازداشت و ساعتی توقف کرد.
پس گفت: می دانید که این آسیاب چه می گوید؟
میگوید که، تصوف آن است که من دارم. درشت می ستانم و نرم باز می دهم و گرد خود طواف می کنم؛ سفر خود در خود می کنم تا آنچه نباید از خود دور کنم.
ابوسعید ابوالخیر
پس گفت: می دانید که این آسیاب چه می گوید؟
میگوید که، تصوف آن است که من دارم. درشت می ستانم و نرم باز می دهم و گرد خود طواف می کنم؛ سفر خود در خود می کنم تا آنچه نباید از خود دور کنم.
ابوسعید ابوالخیر
در بیان آنکه نیت سالک در سلوک چیست
ای درویش!
باید که نیت سالک در ریاضات و مجاهدات آن نباشد که طلب خدا می کنم، از جهت آنکه خدای را حاجت بطلب کردن نیست... و دیگر باید آن نباشد که طلب طهارت و اخلاق نیک می کنم، و آن نباشد که طلب علم و معرفت می کنم و آن نباشد که طلب کشف اسرار و ظهور اَنوار می کنم که این ها هر یک بمرتبه ئی از مراتب انسانی مخصوص اند، و سالک چون به آن مرتبه نرسد، امکان ندارد که چیزی که به آن مرتبه مخصوص است خود ظاهر نشود، و اگر به آن مرتبه برسد، امکان ندارد که اگر خواهد و اگر نخواهد، و اگر کسی گوید و اگر کسی نگوید، چیزی که به آن مرتبه مخصوص است، خود ظاهر شود. اگر جمله عالم با طفل بگویند که لذت شهوت راندن چیست، درنیابد؛ و چون به آن مرتبه برسد، اگر گویند و اگر نگویند خود دریابد.
ای درویش!
انسان مراتب دارد چنانکه درخت مراتب دارد. و پیدا است که در هر مرتبه ئی از مراتب درخت چه پیدا آید. پس کار باغبان آن است که زمين را نرم و موافق می دارد و از خار و خاشاک پاک میکند، و آب بوقت می دهد و محافظت میکند تا آفتی بدرخت نرسد تا مراتب درخت تمام پیدا آیند و هر یک بوقت خود تمام ظاهر شوند. کار سالکان نیز هم چنين است باید که نیت سالک در ریاضات و مجاهدات آن باشد که تا آدمی شوند و
مراتب انسانی در ایشان تمام ظاهر شود، که چون مراتب انسانی تمام ظاهر شود، سالک اگر خواهد و اگر نخواهد، طهارت و اخلاق نیک و علم و معرفت و کشف اسرار و ظهور انوار، هر یک بوقت خود ظاهر شوند و چیز ها ظاهر شود که سالک نام آن هرگز نشنوده بود و بر خاطر سالک هرگز نگذشته باشد؛
و کسی که نه درین کار بُود این سخنان را هرگز فهم نکند. تا سخن دراز نشود، و از مقصود باز نمانیم، سالک باید که بلندهمتّ باشد، و تا زنده است در کار باشد، و بسعی و کوشش مشغول بُود، که علم و حکمت خدا نهایت ندارد.
شیخ عزیزالدین نسفی
انسان کامل
ای درویش!
باید که نیت سالک در ریاضات و مجاهدات آن نباشد که طلب خدا می کنم، از جهت آنکه خدای را حاجت بطلب کردن نیست... و دیگر باید آن نباشد که طلب طهارت و اخلاق نیک می کنم، و آن نباشد که طلب علم و معرفت می کنم و آن نباشد که طلب کشف اسرار و ظهور اَنوار می کنم که این ها هر یک بمرتبه ئی از مراتب انسانی مخصوص اند، و سالک چون به آن مرتبه نرسد، امکان ندارد که چیزی که به آن مرتبه مخصوص است خود ظاهر نشود، و اگر به آن مرتبه برسد، امکان ندارد که اگر خواهد و اگر نخواهد، و اگر کسی گوید و اگر کسی نگوید، چیزی که به آن مرتبه مخصوص است، خود ظاهر شود. اگر جمله عالم با طفل بگویند که لذت شهوت راندن چیست، درنیابد؛ و چون به آن مرتبه برسد، اگر گویند و اگر نگویند خود دریابد.
ای درویش!
انسان مراتب دارد چنانکه درخت مراتب دارد. و پیدا است که در هر مرتبه ئی از مراتب درخت چه پیدا آید. پس کار باغبان آن است که زمين را نرم و موافق می دارد و از خار و خاشاک پاک میکند، و آب بوقت می دهد و محافظت میکند تا آفتی بدرخت نرسد تا مراتب درخت تمام پیدا آیند و هر یک بوقت خود تمام ظاهر شوند. کار سالکان نیز هم چنين است باید که نیت سالک در ریاضات و مجاهدات آن باشد که تا آدمی شوند و
مراتب انسانی در ایشان تمام ظاهر شود، که چون مراتب انسانی تمام ظاهر شود، سالک اگر خواهد و اگر نخواهد، طهارت و اخلاق نیک و علم و معرفت و کشف اسرار و ظهور انوار، هر یک بوقت خود ظاهر شوند و چیز ها ظاهر شود که سالک نام آن هرگز نشنوده بود و بر خاطر سالک هرگز نگذشته باشد؛
و کسی که نه درین کار بُود این سخنان را هرگز فهم نکند. تا سخن دراز نشود، و از مقصود باز نمانیم، سالک باید که بلندهمتّ باشد، و تا زنده است در کار باشد، و بسعی و کوشش مشغول بُود، که علم و حکمت خدا نهایت ندارد.
شیخ عزیزالدین نسفی
انسان کامل
الاغی دعا کرد ؛
صاحبش بمیرد تا از زندگی خرآنه خود خلاصی یابد ....
صاحب ، فکر الاغ را خواند و گفت :
ای خر !!
با مرگ من ، شخص دیگری تو را میخرد و صاحب می شود ،
برای رهایی خویش ، دعا کن که از خریت خود ، بیرون شوی ... !
✨از_مثنوی_معنوی_مولانا
همه آزادی میخواهند بی آنکه بدانند اسارت چیست!
اسارت به میله های دورت نیست.
به حصارهای دور تفکرت است
صاحبش بمیرد تا از زندگی خرآنه خود خلاصی یابد ....
صاحب ، فکر الاغ را خواند و گفت :
ای خر !!
با مرگ من ، شخص دیگری تو را میخرد و صاحب می شود ،
برای رهایی خویش ، دعا کن که از خریت خود ، بیرون شوی ... !
✨از_مثنوی_معنوی_مولانا
همه آزادی میخواهند بی آنکه بدانند اسارت چیست!
اسارت به میله های دورت نیست.
به حصارهای دور تفکرت است
درويشى به عشق جفاكيشى گرفتار شد، به سر راهى مىدويد و اشكى مىريخت و آهى مىكشيد و از وى به چشم مرحمت هرگز نگاهى نمىديد. با او گفتند:
معشوق تو همواره همخانۀ مستان است و همخوابۀ مىپرستان. با درويشان يار نيست و با معتقدان جز بر سر انكار نى. طالب او همچو او مىبايد و مصاحب او همچو او مىشايد.
هيچ بهتر از آن نيست كه دامن از او درچينى و پى كار خود بنشينى، درويش چون اين نصيحت شنود بخنديد و گفت:
درد عشق است مرا بهره ز جانان، نخورم
غصه گر زو دگرى حُسن تجمل بيند
او گلستان جمال است عجب نيست
كزو خاركش خار برد طالب گل گل چيند
عبدالرحمن جامی
معشوق تو همواره همخانۀ مستان است و همخوابۀ مىپرستان. با درويشان يار نيست و با معتقدان جز بر سر انكار نى. طالب او همچو او مىبايد و مصاحب او همچو او مىشايد.
هيچ بهتر از آن نيست كه دامن از او درچينى و پى كار خود بنشينى، درويش چون اين نصيحت شنود بخنديد و گفت:
درد عشق است مرا بهره ز جانان، نخورم
غصه گر زو دگرى حُسن تجمل بيند
او گلستان جمال است عجب نيست
كزو خاركش خار برد طالب گل گل چيند
عبدالرحمن جامی
دی میان عاشقان ساقی و مطرب میر بود
در هم افتادیم زیرا زور گیراگیر بود
عقل باتدبیر آمد در میان جوش ما
در چنان آتش چه جای عقل یا تدبیر بود
در شکار بیدلان صد دیده جان دام بود
وز کمان عشق پران صد هزاران تیر بود
آهوی میتاخت آن جا بر مثال اژدها
بر شمار خاک شیران پیش او نخجیر بود
دیدم آن جا پیرمردی طرفهای روحانیی
چشم او چون طشت خون و موی او چون شیر بود
دیدم آن آهو به ناگه جانب آن پیر تاخت
چرخها از هم جدا شد گوییا تزویر بود
کاسه خورشید و مه از عربده درهم شکست
چونک ساغرهای مستان نیک باتوفیر بود
روح قدسی را بپرسیدم از آن احوال گفت
بیخودم من میندانم فتنه آن پیر بود
شمس تبریزی تو دانی حالت مستان خویش
بی دل و دستم خداوندا اگر تقصیر بود
۱- میر ، پاسبان .
۲- سطح آگاهی تغییر کرده .
۳- در حال عادی هم در دام دقت و دنیای شناخته هستیم ولی آنجا در دام دقت ناشناخته بوده اند . دیده جان، تغییر سطح آگاهی و تغییر مکان ادراک قلبی و تعقل قلبی . وز كمان عشق (سرچشمه فيوضات) .
صد هزاران تیر بود ( فیض و صدور فیض جدید و ادراک)
۴- آهوی میتاخت آن جا بر مثال اژدها ( شروع به ادراک جدید)( ، آهو ، محصول آگاهی برتر آن پیرمرد است.
۵- مو سفید بود و رنگ چشم مطابق با رنگ پرتو و تابش آگاهی سالک. مناقب العارفين: منقول است که در سرای معین الدین پروانه شبی سماع عظیم شده بود و شیوخ و ابرار و علمای مختار حاضر شده بودند و آن شب حضرت مولانا شورهای عظیم می کرد و نعره های پیاپی میزد ، آخرالحال به کنج خانه رفت و ایستاد ، بعد از لحظه ای فرمود که تا قوالان چیزی نگویند ، تمامت اکابر حیران ماندند ، بعد از ساعتی که مراقب گشته بود ، سر برداشت و هر دو چشم مبارکش گوئیا که دو طشت پر خون گشته بود، فرمود که یاران پیش آئید و در دو چشم من عظمت انوار خدا را عیان تفرج کنید ، هیچ کسی را امکان نظر آن نظر بی نظیر نبود و هر که به جد نظر کردی ، في الحال چشمهاش خیره و بی قوت شدی ، اصحاب فریادها کرده سر نهادند.
۶- برگشتن به ادراک اولیه، عرفا به دلیل دست یافتن به تغییرات سطح آگاهی و رسیدن به اشراق ، تجارب مختلفی از ادراک دارند
۷ - اقتدار ، احساس قدرت . ۸- روح قدسی( جبرئیل) .
۸- تصرف : سماع ابوالحسن خرقانی و تصرف، موسی و تصرف در نیل سبطی آب دیدش و قبطی خون. سبطیان زو آب صافی می خورند – پیش قبطی خون شد آب از چشم بند.)
مولوی ديوان کبیر
در هم افتادیم زیرا زور گیراگیر بود
عقل باتدبیر آمد در میان جوش ما
در چنان آتش چه جای عقل یا تدبیر بود
در شکار بیدلان صد دیده جان دام بود
وز کمان عشق پران صد هزاران تیر بود
آهوی میتاخت آن جا بر مثال اژدها
بر شمار خاک شیران پیش او نخجیر بود
دیدم آن جا پیرمردی طرفهای روحانیی
چشم او چون طشت خون و موی او چون شیر بود
دیدم آن آهو به ناگه جانب آن پیر تاخت
چرخها از هم جدا شد گوییا تزویر بود
کاسه خورشید و مه از عربده درهم شکست
چونک ساغرهای مستان نیک باتوفیر بود
روح قدسی را بپرسیدم از آن احوال گفت
بیخودم من میندانم فتنه آن پیر بود
شمس تبریزی تو دانی حالت مستان خویش
بی دل و دستم خداوندا اگر تقصیر بود
۱- میر ، پاسبان .
۲- سطح آگاهی تغییر کرده .
۳- در حال عادی هم در دام دقت و دنیای شناخته هستیم ولی آنجا در دام دقت ناشناخته بوده اند . دیده جان، تغییر سطح آگاهی و تغییر مکان ادراک قلبی و تعقل قلبی . وز كمان عشق (سرچشمه فيوضات) .
صد هزاران تیر بود ( فیض و صدور فیض جدید و ادراک)
۴- آهوی میتاخت آن جا بر مثال اژدها ( شروع به ادراک جدید)( ، آهو ، محصول آگاهی برتر آن پیرمرد است.
۵- مو سفید بود و رنگ چشم مطابق با رنگ پرتو و تابش آگاهی سالک. مناقب العارفين: منقول است که در سرای معین الدین پروانه شبی سماع عظیم شده بود و شیوخ و ابرار و علمای مختار حاضر شده بودند و آن شب حضرت مولانا شورهای عظیم می کرد و نعره های پیاپی میزد ، آخرالحال به کنج خانه رفت و ایستاد ، بعد از لحظه ای فرمود که تا قوالان چیزی نگویند ، تمامت اکابر حیران ماندند ، بعد از ساعتی که مراقب گشته بود ، سر برداشت و هر دو چشم مبارکش گوئیا که دو طشت پر خون گشته بود، فرمود که یاران پیش آئید و در دو چشم من عظمت انوار خدا را عیان تفرج کنید ، هیچ کسی را امکان نظر آن نظر بی نظیر نبود و هر که به جد نظر کردی ، في الحال چشمهاش خیره و بی قوت شدی ، اصحاب فریادها کرده سر نهادند.
۶- برگشتن به ادراک اولیه، عرفا به دلیل دست یافتن به تغییرات سطح آگاهی و رسیدن به اشراق ، تجارب مختلفی از ادراک دارند
۷ - اقتدار ، احساس قدرت . ۸- روح قدسی( جبرئیل) .
۸- تصرف : سماع ابوالحسن خرقانی و تصرف، موسی و تصرف در نیل سبطی آب دیدش و قبطی خون. سبطیان زو آب صافی می خورند – پیش قبطی خون شد آب از چشم بند.)
مولوی ديوان کبیر
خداوند، بزرگ است و نامحدود. به همين جهت در هيچ چيز نمى گنجد. امّا اين قاعده يك استثناء هم دارد. پيامبر گرامى اسلام فرمودند خداوند با آن عظمتش فقط در يك جا مى تواند بگنجد و آن، دل انسان پاك با ايمان است.
بنا بر اين، اگر بتوانيم دل انسانى را شاد كنيم، در واقع دل خداوند را شاد كرده ايم.
گفت پيغمبر كه حق فرموده است:
«من نگنجم هيچ در بالا و پست
در زمين و آسمان و عرش نيز
من نگنجم. اين يقين دان اى عزيز
در دل مؤمن بگنجم، اى عجب!
گر مرا جويى، در آن دلها طلب»
✨مثنوی،شریف
زاهدی مهمان پادشاه شد، چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بيشتر از آن کرد که عادت او بود تا ظن صلاحيت در حق او زيادت کنند.
ترسـم نرسـی به کــــعبه ای اعــرابی
کاين ره که تو میروی به ترکستان است
چون به مقام خويش آمد، سفره خواست تا تناولی کند. پسری صاحب فراست داشت گفت: ای پدر باری به مجلس سلطان در، طعام نخوردی؟ گفت: در نظر ايشان چيزی نخوردم که بکار آيد. گفت: نماز را هم قضا کن که چيزی نکردی که بکار آيد.
اى هنرها گرفته بر كف دست
عيــــبها برگــرفته زير بــغـل
تا چه خواهى خریدن اى مغرور
روز درمـــاندگى به سيــم دغل
سعدی گلستان
بنا بر اين، اگر بتوانيم دل انسانى را شاد كنيم، در واقع دل خداوند را شاد كرده ايم.
گفت پيغمبر كه حق فرموده است:
«من نگنجم هيچ در بالا و پست
در زمين و آسمان و عرش نيز
من نگنجم. اين يقين دان اى عزيز
در دل مؤمن بگنجم، اى عجب!
گر مرا جويى، در آن دلها طلب»
✨مثنوی،شریف
زاهدی مهمان پادشاه شد، چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بيشتر از آن کرد که عادت او بود تا ظن صلاحيت در حق او زيادت کنند.
ترسـم نرسـی به کــــعبه ای اعــرابی
کاين ره که تو میروی به ترکستان است
چون به مقام خويش آمد، سفره خواست تا تناولی کند. پسری صاحب فراست داشت گفت: ای پدر باری به مجلس سلطان در، طعام نخوردی؟ گفت: در نظر ايشان چيزی نخوردم که بکار آيد. گفت: نماز را هم قضا کن که چيزی نکردی که بکار آيد.
اى هنرها گرفته بر كف دست
عيــــبها برگــرفته زير بــغـل
تا چه خواهى خریدن اى مغرور
روز درمـــاندگى به سيــم دغل
سعدی گلستان
یاد او کردم ز جان صد آه دردآلود خاست
خوی گرمش در دلم بگذشت و از دل دود خاست
چون نفس امشب فرو بردم جدا از صبح وصل
کز سر بالین من آن سست پیمان زود خاست
دوش در مجلس به بوی زلف او آهی زدم
آتشی افتاد در مجمر که دود از عود خاست
از سرود درد من در بزم او افتاد شور
نی ز درد من بنالید و فغان از رود خاست
گر چه وحشی خاک شد،بنشست همچون گردباد
از زمین دیگر به عزم کعبه ی مقصود خاست
وحشى_بافقى
خوی گرمش در دلم بگذشت و از دل دود خاست
چون نفس امشب فرو بردم جدا از صبح وصل
کز سر بالین من آن سست پیمان زود خاست
دوش در مجلس به بوی زلف او آهی زدم
آتشی افتاد در مجمر که دود از عود خاست
از سرود درد من در بزم او افتاد شور
نی ز درد من بنالید و فغان از رود خاست
گر چه وحشی خاک شد،بنشست همچون گردباد
از زمین دیگر به عزم کعبه ی مقصود خاست
وحشى_بافقى
صبح امروز خدایاچه مبارک بدمید
که همی از نفسش بوی عبیر آیدُ عود
گرکسی شکرگزاری کند این نعمت را
نتواند که همه عمر برآید زسجود
#سعدی
که همی از نفسش بوی عبیر آیدُ عود
گرکسی شکرگزاری کند این نعمت را
نتواند که همه عمر برآید زسجود
#سعدی
روزی که خیال دلستان رقص کند
یک جان چکند که صد جهان رقص کند
هر پرده که میزنند در خانهٔ دل
مسکنی تن بینوا همان رقص کند
#مولانا
یک جان چکند که صد جهان رقص کند
هر پرده که میزنند در خانهٔ دل
مسکنی تن بینوا همان رقص کند
#مولانا