معرفی عارفان
1.26K subscribers
35K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
می کند دل در خَمِ زُلفِ تو زاری بیشتر
شب چو شد بیمار دارد بیقراری بیشتر
ناز را عاشق نوازی هاست در خورد نیاز
هر که را عجز است بیش،امیدواری بیشتر

#حزين_لاهیجی
نهفته ایم به حیرت ز رشک، نام تو را
میانه ی لب و دل تا به کی جدال شود ؟

#حزين_لاهیجی
 حزین لاهیجی شاعری است زادۀ اصفهان و اصالتاً گیلانی که در اوایل قرن دوازده زندگی می‌کرد. از او علاوه بر غزلیات نغزش، کتاب‌های دیگری شامل یک تذکره، یک مثنوی و یک کتاب تاریخی که شرح احوال خود اوست، برجای مانده است. همچنین از او قصایدی است که نسبت به غزلیاتش، چندان شایان توجه نیست. او از آخرین شاعران مطرح سبک هندی است که نیمۀ دوم عمرش را در هند سپری کرد.
اما بزرگ‌ترین سرقت ادبی معاصر، سرقتی بود که از اشعار او انجام شد. در دهۀ سی پیرمردی به نام کاظم غواص زنجانی که در گیلان زندگی می‌کرد، اشعار حزین را با جایگذاری تخلص خود (غواص) به‌جای «حزین» و با اندک دست‌کاری‌های ناشیانه‌ای، به نام خود منتشر می‌کرد و حیرت اهالی ادبی را برانگیخته بود. این امر ابتدا شک و تردید استاد امیری فیروزکوهی و سپس فریدون نوزاد را برانگیخت، حتی اشعاری از حزین لاهیجی منتشر شد که با اشعار غواص یکی بود؛ اما او همۀ آن‌ها را انکار کرده و نامه‌هایی برای امیری فیروزکوهی و فریدون نوزاد ارسال کرد و (ظاهراً) رباعی‌هایی برایشان سرود که قوۀ شعری خود را اثبات کند، و از طرفی اشعار مشترک خود و حزین را با بهانۀ این‌که به استقبال حزین رفته بوده است و شعر او اشتباه چاپ شده است، توجیه می‌کرد. حتی غواص با نیما نیز دیدار کرد و با غزلیاتش او را شدیداً تحت تأثیر قرار داد.
نهایتاً در سال 40 دکتر شفیعی کدکنی در کتابخانۀ آستان قدس رضوی نسخۀ خطی دیوان حزین را پیدا می‌کنند و یکی از ابیاتی را که از غواص در حافظه داشته‌اند، در دیوان حزین ‌می‌بینند و به این ترتیب ماجرای این سرقت ادبی افشا می‌شود. ایشان کتاب «شاعری در هجوم منتقدان» را درخصوص شعر حزین لاهیجی و گزیده‌ای از اشعار او نگاشته‌اند و در ابتدای این کتاب به ماجرای این دزدی نیز اشاره کرده‌اند
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زندگی همه اش شادمانی و برکت است.



🎙 اشو
کرده ام خاک در میکده را بستر خویش
میگذارم چو سبو دست بزیر سر خویش

دست فارغ نشد از چاک گریبان ما را
آستینی نکشیدیم بچشم تر خویش

سر کشان را فکند تیغ مکافات از پای !
شعله را زود نشانند بخاکستر خویش

بیخود از نشئه دیدار خودی میدانم
مست من آینه را ساخته ای ساغر خویش

بلبل و گل همه دم هم نفسانند (حزین)
بینوا من که جدا مانده ام از دلبر خویش

#حزین_لاهیجی
در عشق حلال است مرا چاشنی شور
زخمم نمکستان شکر خنده ی یار است

#حزین_لاهیجی
هر پاره از دلم به جهانی فکند آه!
این طفلِ باددست، چه با این رساله کرد ...

صائب_تبریزی
سیلاب گرفت گرد ویرانهٔ عمر
وآغاز پری نهاد پیمانهٔ عمر

بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانهٔ عمر


حافظ
آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن
آینه صبوح را ترجمه شبانه کن

ای پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو
جام فلک نمای شو وز دو جهان کرانه کن

#مولانا
Raze Negah
Banan
#ترانه » راز نگاه/پالایش
#خواننده » استاد بنان
آن تلخ سخنها که چنان دل شکن است
انصاف بده چه لایق آن دهن است

شیرین لب او تلخ نگفتی هرگز
این بی‌نمکی ز شور بختی منست

#مولانا
آن جاه و جمالی که جهان‌افروز است
وان صورت پنهان که طرب را روز است

امروز چو با ما است درو آویزیم
دی رفت و پریر رفت که روز امروز است

#مولانا
آنکس که سرت برید غمخوار تو اوست
وان کو کلهت نهاد طرار تو اوست

وانکس که ترا بار دهد بار تو اوست
وانکس که ترا بی‌تو کند یار تو اوست

#مولانا
از آتش تو فتاده جانم در جوش
وز باده تو شده است جانم مدهوش

از حسرت آنکه گیرمت در آغوش
هرجای کنم فغان و هر سوی خروش....


#مولانا
اگر به تحفه جانان هزار جان آری
محقر است نشاید که بر زبان آری

حدیث جان بر جانان همین مثل باشد
که زر به کان بری و گل به بوستان آری

#سعدی
من تمام عمر شاهد پایمال شدن حقیقت‌ها به وسیله انسان‌های مصلحت پرست بوده‌ام، در مورد مصلحت عقده پیدا کرده‌ام و اعتقاد یافته‌ام که: "هیچ چیز غیر از حقیقت، مصلحت نیست!

#دکتر_شریعتی
دزدیده چون جان می‌روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می‌روی بی‌‌من مرو ای جان جان بی‌‌تن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای شعلهٔ تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

بی‌پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا
سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چون‌جان‌‌ شدم وز خویشتن پنهان‌ شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه‌در از دست تو ای چشم نرگس مست تو
ای شاخه‌ها آبست تو ای باغ بی‌پایان من

یک لحظه داغم می‌کشی یک‌دم به باغم می‌کشی
پیش چراغم می‌کشی تا وا شود چشمان من

جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا
بی‌تو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من

#حضرت_عشق_مولانا
شراب داد خدا مر مرا تو را سرکا
چو قسمتست چه جنگست مر مرا و تو را

شراب آن گل است و خمار حصه خار
شناسد او همه را و سزا دهد به سزا

شکر ز بهر دل تو ترش نخواهد شد
که هست جا و مقام شکر دل حلوا

تو را چو نوحه گری داد نوحه‌ای می‌کن
مرا چو مطرب خود کرد دردمم سرنا

شکر شکر چه بخندد به روی من دلدار
به روی او نگرم وارهم ز رو و ریا

اگر بدست ترش شکری تو از من نیز
طمع کن ای ترش ار نه محال را مفزا

وگر گریست به عالم گلی که تا من نیز
بگریم و بکنم نوحه‌ای چو آن گل‌ها

حقم نداد غمی جز که قافیه طلبی
ز بهر شعر و از آن هم خلاص داد مرا

بگیر و پاره کن این شعر را چو شعر کهن
که فارغست معانی ز حرف و باد و هوا

#مولوی دیوان کبیر
مولانا دیوان شمس تبریزی غزل شمارهٔ ۳۲۰۴
 

یا ملک المبعث والمحشر
لیس سوی صدرک من مصدر

سر نبری ای سر، اگر سر بری
آن ز خری دان که تو سر واخری

مقلة عینی لک یا ناظری
نظرة قلبی لک یا منظری

همچو پری، باش ز خلقان نهان
بر نپری تا نشنوی چون پری

غاب فؤادی لم غیبته
بعد حضوری لک، یا محضری

بر سر خشکی چو ثقیلان مران
برتر از آنی که روی برتری

منزلناالعرش و ما فوقه
عمرک یا نفس قمی، سافری

جمله چو دردند به پایان خم
سرور از آنی تو، که تو سروری

قلت الا بدلنا سلما
اسلمک الصبر قفی واصبری

چند پس پرده و از در برون
بردر این پرده، اگر بر دری

قالت هل صبری الا به
هل عقدالبیع بلا مشتری

می مفروش از جهت حرص زر
جوهر می خود بنماید زری

اذ حضرالراح فما فاتنا
افتح عینیک به وابصری

می بفروشی، چه خری؟! جز که غم
دین بفروشی چه بری؟! کافری

قر به‌العین کلی واشربی
قد قرب‌امنزل فاستبشری

وصلت فانی ننماید بقا
زن نشود حامله از سعتری
هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند
دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند

دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید
هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند

نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست
جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند

عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب
سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند

ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند

تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده‌ست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند

دل تو مثال بامست و حواس ناودان‌ها
تو ز بام آب می‌خور که چو ناودان نماند

تو ز لوح دل فروخوان به تمامی این غزل را
منگر تو در زبانم که لب و زبان نماند

تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش
چو برفت تیر و ترکش عمل کمان نماند

#مولوی