آن به که نظر باشد و گفتار نباشد
تا مدعی اندر پس دیوار نباشد
آن بر سر گنجست که چون نقطه به کنجی
بنشیند و سرگشته چو پرگار نباشد
ای دوست برآور دری از خلق به رویم
تا هیچ کسم واقف اسرار نباشد
میخواهم و معشوق و زمینی و زمانی
کو باشد و من باشم و اغیار نباشد
پندم مده ای دوست که دیوانه سرمست
هرگز به سخن عاقل و هشیار نباشد
با صاحب شمشیر مبادت سر و کاری
الا به سر خویشتنت کار نباشد
سهلست به خون من اگر دست برآری
جان دادن در پای تو دشوار نباشد
ماهت نتوان خواند بدین صورت و گفتار
مه را لب و دندان شکربار نباشد
وان سرو که گویند به بالای تو باشد
هرگز به چنین قامت و رفتار نباشد
ما توبه شکستیم که در مذهب عشاق
صوفی نپسندند که خمار نباشد
هر پای که در خانه فرورفت به گنجی
دیگر همه عمرش سر بازار نباشد
عطار که در عین گلابست عجب نیست
گر وقت بهارش سر گلزار نباشد
مردم همه دانند که در نامه سعدی
مشکیست که در کلبه عطار نباشد
جان در سر کار تو کند سعدی و غم نیست
کان یار نباشد که وفادار نباشد
#سعدی
تا مدعی اندر پس دیوار نباشد
آن بر سر گنجست که چون نقطه به کنجی
بنشیند و سرگشته چو پرگار نباشد
ای دوست برآور دری از خلق به رویم
تا هیچ کسم واقف اسرار نباشد
میخواهم و معشوق و زمینی و زمانی
کو باشد و من باشم و اغیار نباشد
پندم مده ای دوست که دیوانه سرمست
هرگز به سخن عاقل و هشیار نباشد
با صاحب شمشیر مبادت سر و کاری
الا به سر خویشتنت کار نباشد
سهلست به خون من اگر دست برآری
جان دادن در پای تو دشوار نباشد
ماهت نتوان خواند بدین صورت و گفتار
مه را لب و دندان شکربار نباشد
وان سرو که گویند به بالای تو باشد
هرگز به چنین قامت و رفتار نباشد
ما توبه شکستیم که در مذهب عشاق
صوفی نپسندند که خمار نباشد
هر پای که در خانه فرورفت به گنجی
دیگر همه عمرش سر بازار نباشد
عطار که در عین گلابست عجب نیست
گر وقت بهارش سر گلزار نباشد
مردم همه دانند که در نامه سعدی
مشکیست که در کلبه عطار نباشد
جان در سر کار تو کند سعدی و غم نیست
کان یار نباشد که وفادار نباشد
#سعدی
بدتر ز دورویی به جهان منقصتی نیست
وز صدق نکوتر به دو عالم صفتی نیست
آن را که به نزدیک خدا منزلتی هست
غم نیست گرش نزد شهان منزلتی نیست
#ملک_الشعرا
وز صدق نکوتر به دو عالم صفتی نیست
آن را که به نزدیک خدا منزلتی هست
غم نیست گرش نزد شهان منزلتی نیست
#ملک_الشعرا
کار مده نفس تبه کار را
در صف گل جا مده این خار را
کشته نکودار که موش هوی
خورده بسی خوشه و خروار را
چرخ و زمین بندهٔ تدبیر تست
بنده مشو درهم و دینار را
همسر پرهیز نگردد طمع
با هنر انباز مکن عار را
ای که شدی تاجر بازار وقت
بنگر و بشناس خریدار را
چرخ بدانست که کار تو چیست
دید چو در دست تو افزار را
بار وبال است تن بی تمیز
روح چرا میکشد این بار را
کم دهدت گیتی بسیاردان
به که بسنجی کم و بسیار را
تا نزند راهروی را بپای
به که بکوبند سر مار را
خیره نوشت آنچه نوشت اهرمن
پاره کن این دفتر و طومار را
هیچ خردمند نپرسد ز مست
مصلحت مردم هشیار را
روح گرفتار و بفکر فرار
فکر همین است گرفتار را
آینهٔ تست دل تابناک
بستر از این آینه زنگار را
دزد بر این خانه از آنرو گذشت
تا بشناسد در و دیوار را
چرخ یکی دفتر کردارهاست
پیشه مکن بیهده کردار را
دست هنر چید، نه دست هوس
میوهٔ این شاخ نگونسار را
رو گهری جوی که وقت فروش
خیره کند مردم بازار را
در همه جا راه تو هموار نیست
مست مپوی این ره هموار را
#پروین_اعتصامی
در صف گل جا مده این خار را
کشته نکودار که موش هوی
خورده بسی خوشه و خروار را
چرخ و زمین بندهٔ تدبیر تست
بنده مشو درهم و دینار را
همسر پرهیز نگردد طمع
با هنر انباز مکن عار را
ای که شدی تاجر بازار وقت
بنگر و بشناس خریدار را
چرخ بدانست که کار تو چیست
دید چو در دست تو افزار را
بار وبال است تن بی تمیز
روح چرا میکشد این بار را
کم دهدت گیتی بسیاردان
به که بسنجی کم و بسیار را
تا نزند راهروی را بپای
به که بکوبند سر مار را
خیره نوشت آنچه نوشت اهرمن
پاره کن این دفتر و طومار را
هیچ خردمند نپرسد ز مست
مصلحت مردم هشیار را
روح گرفتار و بفکر فرار
فکر همین است گرفتار را
آینهٔ تست دل تابناک
بستر از این آینه زنگار را
دزد بر این خانه از آنرو گذشت
تا بشناسد در و دیوار را
چرخ یکی دفتر کردارهاست
پیشه مکن بیهده کردار را
دست هنر چید، نه دست هوس
میوهٔ این شاخ نگونسار را
رو گهری جوی که وقت فروش
خیره کند مردم بازار را
در همه جا راه تو هموار نیست
مست مپوی این ره هموار را
#پروین_اعتصامی
همت از درویش صاحب دل طلب
خدمت درویش کن حاصل طلب
درد هجران از دل درویش جو
راحت ار می جویی از واصل طلب
گوهر ار خواهی درآ در بحر ما
ور نمی خواهی برو ساحل طلب
حضرت جانانه را از جان بجو
خدمت دلدار خود در دل طلب
مشکلت حل وا شود گر طالبی
هم ز طالب حل این مشکل طلب
در ره عشقش قدم مردانه نه
رهبری صاحبدلی کامل طلب
قابل کامل اگر آری به دست
نعمت الله را از آن قابل طلب
#شاه نعمت الله ولی
خدمت درویش کن حاصل طلب
درد هجران از دل درویش جو
راحت ار می جویی از واصل طلب
گوهر ار خواهی درآ در بحر ما
ور نمی خواهی برو ساحل طلب
حضرت جانانه را از جان بجو
خدمت دلدار خود در دل طلب
مشکلت حل وا شود گر طالبی
هم ز طالب حل این مشکل طلب
در ره عشقش قدم مردانه نه
رهبری صاحبدلی کامل طلب
قابل کامل اگر آری به دست
نعمت الله را از آن قابل طلب
#شاه نعمت الله ولی
عمر از کف رایگانی می رود
کودکی رفت و جوانی می رود
این فروغ نازنین بامداد
در شبانی جاودانی می رود
این سحرگاه بلورین بهار
روی در شامی خزانی می رود
چون زلال چشمه سار کوه ها
از بر چشمت نهانی می رود
ما درون هودج شامیم و صبح
کاروان زندگانی می رود
# شفیعی کدکنی
عمر از کف رایگانی می رود
کودکی رفت و جوانی می رود
این فروغ نازنین بامداد
در شبانی جاودانی می رود
این سحرگاه بلورین بهار
روی در شامی خزانی می رود
چون زلال چشمه سار کوه ها
از بر چشمت نهانی می رود
ما درون هودج شامیم و صبح
کاروان زندگانی می رود
# شفیعی کدکنی
#حضرت_سعدی
نابرده رنج ، گنج میسّر نمی شود
مزد آن گرفت جان برادرکه"کار"کرد
آن کوعمل نکرد وعنایتْ امیدداشت
دانه نکشت ابله و دخلْ انتظار کرد
نابرده رنج ، گنج میسّر نمی شود
مزد آن گرفت جان برادرکه"کار"کرد
آن کوعمل نکرد وعنایتْ امیدداشت
دانه نکشت ابله و دخلْ انتظار کرد
#رهي_معيري
آيد وصال و هِجر غم انگيز بگذرد
ساقی بيار باده که اين نيز بگذرد
ایدل به سردمهری دوران صبورباش
کز پی رسد بهار چو پاييز بگذرد
آيد وصال و هِجر غم انگيز بگذرد
ساقی بيار باده که اين نيز بگذرد
ایدل به سردمهری دوران صبورباش
کز پی رسد بهار چو پاييز بگذرد
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رشتـه تسبـیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
# ساز آواز بیات اصفهان
# آواز : استاد شجریان
# آلبوم : بتچین
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
# ساز آواز بیات اصفهان
# آواز : استاد شجریان
# آلبوم : بتچین
ور نمودی عیب و ، کژ کم باختی
یک طبیبی داروی او ساختی
گفت حقّ که : کژ مَجُنبان گوش و دُم
يَنْفَعَنَّ الصّادقينَ صِدْقُهُمْ
اگر عیب و نقصِ خود را نشان می دادی و کمتر نادرستی می کردی ، بالاخره طبیبی پیدا می شد و درمان درد و مرض تو را فراهم می کرد .
حقّ تعالی می فرماید : گوش و دُمت را کج تکان مده ، یعنی اعضا و جوارح خود را در راه ناراستی و دغل بازی بکار نگیر ، زیرا راستگویان به آنان سود می رساند .
مثنوی دفتر سوم
استاد کریم زمانی
مقتبس است از آیهٔ ۱۱۹ سورهٔ مائده :
قٰالَ اللهُ هٰذٰا يَوْمُ يَنْفَعُ الصّٰادِقينَ صِدْقُهُمْ لَهُمْ جَنّٰاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتهَا الْاَنْهٰارُ خٰالِدينَ فيهٰا اَبَداً رَضِيَ اللهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ذٰلِکَ الْفَوْزُ الْعَظيمُ
خدای تعالی فرمود امروز روزی است که راستگویی راستگویان سودشان می دهد ، برای ایشان است باغ های بهشتی که از زیر آنها نهرها روان است و آنان در آن باغ ها برای همیشه بسر می برند ، خداوند از آنان خشنود شده و آنان هم از خداوند خشنود شده اند و این رستگاری بزرگ است .
مراد از صدق صادقین ، صداقت ایشان است در دنیا نه در آخرت . به دلیل اینکه دنبال آن وعده بهشت داده می شود و روشن است که این جنات پاداشی است از طرف خدای تعالی در برابر صداقتشان در دنیا و نفعی هم که فرمود عایدشان می شود همین جنات است . چون در آخرت تکلیفی نیست و پاداش فرع تکلیف است .
علاوه بر این صداقت در قول خود مستلزم صداقت در فعل یعنی صراحت و پاکی از نفاق هم هست و صداقت در قول خواه وناخواه کار انسان را به صلاح و سداد می کشاند ، در روایت هست که مردی صحرانشین از رسول خدا (ص) موعظه ای خواست ، حضرت او را تنها به این وصیت کرد که دروغ نگوید . آن مرد خودش اظهار کرد که عمل به این یک نصیحت برای جلوگیری از همه گناهان کافی است .
خداوند از راستگویان راضی است برای صداقت هایی که در دنیا از خود نشان دادند و آنان از خدا راضی هستند برای آن ثواب هایی که به ایشان مرحمت فرمود .
اینکه می فرماید خدای تعالی نه تنها از صداقت صادقین خشنود است ، بلکه از خود آنان نیز راضی و معلوم است که خشنودی خدا وقتی به خود آنان تعلق می گیرد که غرضش از خلقت شان حاصل شده باشد و غرض از خلقت انسان همان عبودیّت است ، یعنی خود را بنده کسی بداند که مربی هر چیزی است ، جز او هدفی و جز به سوی او بازگشت و رجوعی نداشته باشد .
#تفسیر المیزان
#علامه طباطبائی
#قرآن_در_مثنوی
گفت جایش را بروب از سنگ و پشک
ور بود تر ریز بر وی خاک خشک
صوفی گفت: جایِ آن حیوان زبان بسته را از سنگ و سرگین و کثافات جارو کن. و اگر زیرش خیس بود، مقداری خاکِ خشک در آنجا بریز.
پُشک: پِشکل بز و گوسفند و..
گفت لا حول ای پدر لا حول کن
با رسول اهل کمتر گو سخن
خادم گفت: پناه بر خدا، ای پدر معنوی تو نیز بر خدا بگو. و به قاصدی که لیاقت و اهلیّت دارد درباره وظیفه اش کمتر با او سخن بگو.
گفت بستان شانه پشت خر بخار
گفت لا حول ای پدر شرمی بدار
صوفی گفت: قِشو را بگیر وپشتِ خر را قشو بزن، ولی خادم گفت:پناه بر خدا، ای پدر، خجالت بکش.
خادم این گفت و میان را بست چست
گفت رفتم کاه و جو آرم نخست
خادم این سخنان را گفت و چنین نمود که آماده انجام ماموریت است. پس به صوفی گفت:رفتم که کاه و جو را بیاورم.
#شرح مثنوی شریف
#استاد کریم زمانی
ور بود تر ریز بر وی خاک خشک
صوفی گفت: جایِ آن حیوان زبان بسته را از سنگ و سرگین و کثافات جارو کن. و اگر زیرش خیس بود، مقداری خاکِ خشک در آنجا بریز.
پُشک: پِشکل بز و گوسفند و..
گفت لا حول ای پدر لا حول کن
با رسول اهل کمتر گو سخن
خادم گفت: پناه بر خدا، ای پدر معنوی تو نیز بر خدا بگو. و به قاصدی که لیاقت و اهلیّت دارد درباره وظیفه اش کمتر با او سخن بگو.
گفت بستان شانه پشت خر بخار
گفت لا حول ای پدر شرمی بدار
صوفی گفت: قِشو را بگیر وپشتِ خر را قشو بزن، ولی خادم گفت:پناه بر خدا، ای پدر، خجالت بکش.
خادم این گفت و میان را بست چست
گفت رفتم کاه و جو آرم نخست
خادم این سخنان را گفت و چنین نمود که آماده انجام ماموریت است. پس به صوفی گفت:رفتم که کاه و جو را بیاورم.
#شرح مثنوی شریف
#استاد کریم زمانی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
نُه چرخ که بر فراز هم نُه طبق است
از دفتر مدح مرتضی یک ورق است
دیدار حق ار طلب نمائی حق را
در شخص علی ببین که مرآت حق است
#صغیر اصفهانی
از دفتر مدح مرتضی یک ورق است
دیدار حق ار طلب نمائی حق را
در شخص علی ببین که مرآت حق است
#صغیر اصفهانی
سی سال بود که میگفتم
خدایا چنان کن و چنین ده
ولی تا به درجه اول معرفت رسیدم
گفتم خدایا تو مرا باش و هر چه خواهی کن
#بایزید_بسطامی
خدایا چنان کن و چنین ده
ولی تا به درجه اول معرفت رسیدم
گفتم خدایا تو مرا باش و هر چه خواهی کن
#بایزید_بسطامی
که میرود به شفاعت که دوست بازآرد
که عیش خلوت بی او کدورتی دارد
که را مجال سخن گفتنست به حضرت او
مگر نسیم صبا کاین پیام بگذارد
ستیزه بردن با دوستان همین مثلست
که تشنه چشمه حیوان به گل بینبارد
مرا که گفت دل از یار مهربان بردار
به اعتماد صبوری که شوق نگذارد
که گفت هر چه ببینی ز خاطرت برود
مرا تمام یقین شد که سهو پندارد
حرام باد بر آن کس نشست با معشوق
که از سر همه برخاستن نمییارد
درست ناید از آن مدعی حقیقت عشق
که در مواجهه تیغش زنند و سر خارد
به کام دشمنم ای دوست این چنین مگذار
کس این کند که دل دوستان بیازارد
بیا که در قدمت اوفتم و گر بکشی
نمیرد آن که به دست تو روح بسپارد
حکایت شب هجران که بازداند گفت
مگر کسی که چو سعدی ستاره بشمارد
#سعدی
که عیش خلوت بی او کدورتی دارد
که را مجال سخن گفتنست به حضرت او
مگر نسیم صبا کاین پیام بگذارد
ستیزه بردن با دوستان همین مثلست
که تشنه چشمه حیوان به گل بینبارد
مرا که گفت دل از یار مهربان بردار
به اعتماد صبوری که شوق نگذارد
که گفت هر چه ببینی ز خاطرت برود
مرا تمام یقین شد که سهو پندارد
حرام باد بر آن کس نشست با معشوق
که از سر همه برخاستن نمییارد
درست ناید از آن مدعی حقیقت عشق
که در مواجهه تیغش زنند و سر خارد
به کام دشمنم ای دوست این چنین مگذار
کس این کند که دل دوستان بیازارد
بیا که در قدمت اوفتم و گر بکشی
نمیرد آن که به دست تو روح بسپارد
حکایت شب هجران که بازداند گفت
مگر کسی که چو سعدی ستاره بشمارد
#سعدی
این باد کدامست که از کوی شما خاست
وین مرغ چه نامست که از سوی سبا خاست
باد سحری نکهت مشک ختن آورد
یا بوئی از آن سلسله غالیهسا خاست
گوئی مگر انفاس روانبخش بهشتست
این بوی دلاویز که از باد صبا خاست
برخاسته بودی و دل غمزده میگفت
یا رب که قیامت ز قیام تو چرا خاست
بنشین نفسی بو که بلا را بنشانی
زان رو که ز بالای تو پیوسته بلا خاست
شور از دل یکتای من خسته برآورد
هر فتنه و آشوب کز آن زلف دوتا خاست
این شمع فروزنده ز ایوان که افروخت
وین فتنه نو خاسته آیا ز کجا خاست
از پرده برون شد دل پرخون من آندم
کز پردهسرا زمزمهٔ پردهسرا خاست
خواجو به جز از بندگی حضرت سلطان
کاری نشنیدیم که از دست گدا خاست
#خواجوى_کرمانی
وین مرغ چه نامست که از سوی سبا خاست
باد سحری نکهت مشک ختن آورد
یا بوئی از آن سلسله غالیهسا خاست
گوئی مگر انفاس روانبخش بهشتست
این بوی دلاویز که از باد صبا خاست
برخاسته بودی و دل غمزده میگفت
یا رب که قیامت ز قیام تو چرا خاست
بنشین نفسی بو که بلا را بنشانی
زان رو که ز بالای تو پیوسته بلا خاست
شور از دل یکتای من خسته برآورد
هر فتنه و آشوب کز آن زلف دوتا خاست
این شمع فروزنده ز ایوان که افروخت
وین فتنه نو خاسته آیا ز کجا خاست
از پرده برون شد دل پرخون من آندم
کز پردهسرا زمزمهٔ پردهسرا خاست
خواجو به جز از بندگی حضرت سلطان
کاری نشنیدیم که از دست گدا خاست
#خواجوى_کرمانی
جفا و جور تو عمری، بدین امید کشیدم
که بینم از تو وفایی، گذشت عمر و ندیدم
سَزای آن که تو را برگزیدم از همه عالم
ملامت همه عالَم، ببین چگونه شنیدم
اگر چه سست بُوَد، عهد نیکُوان؛ اما
به سست عهدی ات ای مَه، ندیدم و نشنیدم
دلم شکستی و عهد تو سنگدل نشکستم
ز من بریدی و مهر از تو بیوفا نبریدم
زدی به تیغ جفایم، فغان که نیست گناهی
جز این که بار جفایت، به دوش خویش کشیدم
تهی نگشت ز زهر غم تو ساغر عیشم
از آن زمان که شراب محبت تو چشیدم
کنون ز ریزش ابر عطاش؛ رشحه، چه حاصل
چنین که برق غمش سوخت کشتزار امیدم.
#شرح_حال: بیگم دختر هاتف، متخلص به رَشحه (۱۱۹۸ قمری - ؟) شاعر ایرانی در دوران قاجار بود. پدر بیگم (هاتف اصفهانی)، شوهرش (میرزا علی اکبر، متخلص به «نظیری»)، پسرش (میرزا احمد متخلص به «کشته») و برادرش (سید محمد متخلص به «سحاب») نیز همگی شاعر بودند. مقام شعری بیگم از برادرش «سحاب» بلندتر بود. او از سادات بود و مدح بعضی از دختران و پسران فتحعلی شاه قاجار میگفت. محمودمیرزا در تذکره نقل مجلس مینویسد رشحه شاعری بسیار توانا بود و «با لاله خاتون و مهری هروی و مهستی گنجوی که مهتر و بهتر شعرای نسوان میباشند همسر و برابر است.» دیوان شعر بیگم به گفته محمودمیرزا سه هزار بیت شعر داشت که از بهترین و بزرگترین دیوانهای یک زن شاعر ایرانی بود ولی متاسفانه در دست نیست. در تذکره نقل مجلس صدبیت از شعرهای او و ضمیمه دیوان هاتف هفتاد و پنج بیت آمده است. تاریخ دقیق مرگ وی مشخص نیست ولی تا سال ۱۲۳۱ ق رشحه هنوز زنده بود.
#رشحه(دخترهاتف_اصفهانی)
که بینم از تو وفایی، گذشت عمر و ندیدم
سَزای آن که تو را برگزیدم از همه عالم
ملامت همه عالَم، ببین چگونه شنیدم
اگر چه سست بُوَد، عهد نیکُوان؛ اما
به سست عهدی ات ای مَه، ندیدم و نشنیدم
دلم شکستی و عهد تو سنگدل نشکستم
ز من بریدی و مهر از تو بیوفا نبریدم
زدی به تیغ جفایم، فغان که نیست گناهی
جز این که بار جفایت، به دوش خویش کشیدم
تهی نگشت ز زهر غم تو ساغر عیشم
از آن زمان که شراب محبت تو چشیدم
کنون ز ریزش ابر عطاش؛ رشحه، چه حاصل
چنین که برق غمش سوخت کشتزار امیدم.
#شرح_حال: بیگم دختر هاتف، متخلص به رَشحه (۱۱۹۸ قمری - ؟) شاعر ایرانی در دوران قاجار بود. پدر بیگم (هاتف اصفهانی)، شوهرش (میرزا علی اکبر، متخلص به «نظیری»)، پسرش (میرزا احمد متخلص به «کشته») و برادرش (سید محمد متخلص به «سحاب») نیز همگی شاعر بودند. مقام شعری بیگم از برادرش «سحاب» بلندتر بود. او از سادات بود و مدح بعضی از دختران و پسران فتحعلی شاه قاجار میگفت. محمودمیرزا در تذکره نقل مجلس مینویسد رشحه شاعری بسیار توانا بود و «با لاله خاتون و مهری هروی و مهستی گنجوی که مهتر و بهتر شعرای نسوان میباشند همسر و برابر است.» دیوان شعر بیگم به گفته محمودمیرزا سه هزار بیت شعر داشت که از بهترین و بزرگترین دیوانهای یک زن شاعر ایرانی بود ولی متاسفانه در دست نیست. در تذکره نقل مجلس صدبیت از شعرهای او و ضمیمه دیوان هاتف هفتاد و پنج بیت آمده است. تاریخ دقیق مرگ وی مشخص نیست ولی تا سال ۱۲۳۱ ق رشحه هنوز زنده بود.
#رشحه(دخترهاتف_اصفهانی)
دلی که غیب نمای است و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
به خط و خال گدایان مده خزینه دل
به دست شاهوشی ده که محترم دارد
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام همت سروم که این قدم دارد
رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست
نهد به پای قدح هر که شش درم دارد
زر از بهای می اکنون چو گل دریغ مدار
که عقل کل به صدت عیب متهم دارد
ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان
کدام محرم دل ره در این حرم دارد
دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل
به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد
مراد دل ز که پرسم که نیست دلداری
که جلوه نظر و شیوه کرم دارد
ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست
که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد
#حافظ
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
به خط و خال گدایان مده خزینه دل
به دست شاهوشی ده که محترم دارد
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام همت سروم که این قدم دارد
رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست
نهد به پای قدح هر که شش درم دارد
زر از بهای می اکنون چو گل دریغ مدار
که عقل کل به صدت عیب متهم دارد
ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان
کدام محرم دل ره در این حرم دارد
دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل
به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد
مراد دل ز که پرسم که نیست دلداری
که جلوه نظر و شیوه کرم دارد
ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست
که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد
#حافظ
چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد
نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد
به هرزه بی می و معشوق عمر میگذرد
بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد
هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین
نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد
چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد
به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد
صبا کجاست که این جان خون گرفته چو گل
فدای نکهت گیسوی یار خواهم کرد
نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ
طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد
#حافظ
نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد
به هرزه بی می و معشوق عمر میگذرد
بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد
هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین
نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد
چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد
به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد
صبا کجاست که این جان خون گرفته چو گل
فدای نکهت گیسوی یار خواهم کرد
نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ
طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد
#حافظ
دل به دنبال وفا رفت و من از دنبالش
تا به دنبالهٔ این کار ببینم حالش
جمعی افتاده به خاک از روش چالاکش
خلقی آغشته به خون از مژه فتانش
مژدهٔ قتل مرا داد و به تعجیل گذشت
ترسم آخر گذرد عمر من از اهمالش
گر بیاید ز سفر یار پریپیکر من
میرود جان گران مایه به استقبالش
دلم از نقطهٔ سودای غمش خالی نیست
تا کشیدم به نظر صورت مشکین خالش
هر دلیلی که حکیم از دم شب کرد بیان
هیچ معلوم نکردیم ز استدلالش
هر مریضی که طبیبش تو شکرلب باشی
بهر آن است که بهتر نشود احوالش
به امیدی ز چمن دستهٔ سنبل برخاست
که سر زلف دراز تو کند پامالش
زلف کوتاه تو از شوق همین گشت بلند
که شبی دست کشد شاه بلند اقبالش
مالک اختر فیروز ملک ناصردین
که به هر کار خدا خواست مبارک فالش
خسروان بهر سجودش همه بر خاک افتند
هر کجا خامهٔ نقاش کشد تمثالش
خسروا کام فروغی همه جا کام تو باد
شکرلله که خدا داد همه آمالش
#فروغی_بسطامی
تا به دنبالهٔ این کار ببینم حالش
جمعی افتاده به خاک از روش چالاکش
خلقی آغشته به خون از مژه فتانش
مژدهٔ قتل مرا داد و به تعجیل گذشت
ترسم آخر گذرد عمر من از اهمالش
گر بیاید ز سفر یار پریپیکر من
میرود جان گران مایه به استقبالش
دلم از نقطهٔ سودای غمش خالی نیست
تا کشیدم به نظر صورت مشکین خالش
هر دلیلی که حکیم از دم شب کرد بیان
هیچ معلوم نکردیم ز استدلالش
هر مریضی که طبیبش تو شکرلب باشی
بهر آن است که بهتر نشود احوالش
به امیدی ز چمن دستهٔ سنبل برخاست
که سر زلف دراز تو کند پامالش
زلف کوتاه تو از شوق همین گشت بلند
که شبی دست کشد شاه بلند اقبالش
مالک اختر فیروز ملک ناصردین
که به هر کار خدا خواست مبارک فالش
خسروان بهر سجودش همه بر خاک افتند
هر کجا خامهٔ نقاش کشد تمثالش
خسروا کام فروغی همه جا کام تو باد
شکرلله که خدا داد همه آمالش
#فروغی_بسطامی
بوی گل و بانگ مرغ برخاست
هنگام نشاط و روز صحراست
فراش خزان ورق بیفشاند
نقاش صبا چمن بیاراست
ما را سر باغ و بوستان نیست
هر جا که تویی تفرج آن جاست
گویند نظر به روی خوبان
نهیست نه این نظر که ما راست
در روی تو سر صنع بی چون
چون آب در آبگینه پیداست
چشم چپ خویشتن برآرم
تا چشم نبیندت به جز راست
هر آدمیی که مهر مهرت
در وی نگرفت سنگ خاراست
روزی تر و خشک من بسوزد
آتش که به زیر دیگ سوداست
نالیدن بیحساب سعدی
گویند خلاف رای داناست
از ورطه ما خبر ندارد
آسوده که بر کنار دریاست
#سعدی
هنگام نشاط و روز صحراست
فراش خزان ورق بیفشاند
نقاش صبا چمن بیاراست
ما را سر باغ و بوستان نیست
هر جا که تویی تفرج آن جاست
گویند نظر به روی خوبان
نهیست نه این نظر که ما راست
در روی تو سر صنع بی چون
چون آب در آبگینه پیداست
چشم چپ خویشتن برآرم
تا چشم نبیندت به جز راست
هر آدمیی که مهر مهرت
در وی نگرفت سنگ خاراست
روزی تر و خشک من بسوزد
آتش که به زیر دیگ سوداست
نالیدن بیحساب سعدی
گویند خلاف رای داناست
از ورطه ما خبر ندارد
آسوده که بر کنار دریاست
#سعدی