گرچه مجنونم و صحرایِ جنون جایِ منست
لیک دیوانه تر از من، دلِ شیدای منست
آخر از راهِ دل و دیده سرآرد بیرون
نیشِ آن خار که از دستِ تو در پای منست
دل تماشاییِ تو، دیده تماشاییِ دل
من به فکرِ دل و خَلقی به تماشایِ منست
فرخی_یزدی۰رحمه الله
لیک دیوانه تر از من، دلِ شیدای منست
آخر از راهِ دل و دیده سرآرد بیرون
نیشِ آن خار که از دستِ تو در پای منست
دل تماشاییِ تو، دیده تماشاییِ دل
من به فکرِ دل و خَلقی به تماشایِ منست
فرخی_یزدی۰رحمه الله
گرت ای دوست بود دیدهٔ روشن بین
به جهان گذران تکیه مکن چندین
روز بگذشت، ز خواب سحری بگذر
کاروان رفت، رهی گیر و برو، منشین
نه بقائیست به اسفند مه و بهمن
نه ثباتی است به شهریور و فروردین
پروين_اعتصامي رحمه الله
به جهان گذران تکیه مکن چندین
روز بگذشت، ز خواب سحری بگذر
کاروان رفت، رهی گیر و برو، منشین
نه بقائیست به اسفند مه و بهمن
نه ثباتی است به شهریور و فروردین
پروين_اعتصامي رحمه الله
اگر وطن به مقام رضا توانی کرد
غبار حادثه را توتيا توانی کرد
اگر چو شبنم گل ترک رنگ و بوی کنی
درون ديده خورشيد جا توانی کرد
کلید قفل اجابت زبان خاموش است
قبول نیست دعا تا دعا توانی کرد
تو آن زمان شوی ز اهل معرفت صائب
که ترک عالم چون و چرا توانی کرد
صائب_تبریزی رحمه الله
غبار حادثه را توتيا توانی کرد
اگر چو شبنم گل ترک رنگ و بوی کنی
درون ديده خورشيد جا توانی کرد
کلید قفل اجابت زبان خاموش است
قبول نیست دعا تا دعا توانی کرد
تو آن زمان شوی ز اهل معرفت صائب
که ترک عالم چون و چرا توانی کرد
صائب_تبریزی رحمه الله
فرار از احمق
عيسي مريم به كوهي ميگريخت
شير گويي خون او ميخواست ريخت
آن يكي در پي دويد و گفت خير
در پيات گر نيست چه گريزي چو طير
گفت از احمق گريزانم برو
ميرهانم خويش را بندم مشو
گفت رنج احمقي، قهر خداست
رنج و كوري نيست؛ قهر ابتلاست
ابتلا رنجي است كان رحم آورد
احمقي رنجي است كان زخم آورد
ز احمقان بگريز چون عيسي گريخت
صحبت احمق بسي خونها كه ريخت
مولانا رحمهالله
عيسي مريم به كوهي ميگريخت
شير گويي خون او ميخواست ريخت
آن يكي در پي دويد و گفت خير
در پيات گر نيست چه گريزي چو طير
گفت از احمق گريزانم برو
ميرهانم خويش را بندم مشو
گفت رنج احمقي، قهر خداست
رنج و كوري نيست؛ قهر ابتلاست
ابتلا رنجي است كان رحم آورد
احمقي رنجي است كان زخم آورد
ز احمقان بگريز چون عيسي گريخت
صحبت احمق بسي خونها كه ريخت
مولانا رحمهالله
غمزهٔ او حشر فتنه به هر جا ببرد
عافیت را همه اسباب به یغما ببرد
صبر ما پنجه مومیست چوعشق آرد زور
پنجه گر ساخته باشند ز خارا ببرد
گو تو خواهی ، که گرانی ببرد بندی عشق
کوه بر سر نهد وسلسله در پا ببرد
دل من کیست که لطف از تو کند گستاخی
بر دهانش زن اگر نام تمنا ببرد
پیش ما نیست ازین جنس بفرمای که ناز
صبر و آرام ز دلهای شکیبا ببرد
از تو ایمایی و از صیقل ابرو میلی
زنگ سد ساله تغافل ز دل ما ببرد
ندهی عشق به خود ره که چو فرصت یابد
قفل گنجینهٔ جان پیچد و کالا ببرد
هر زبان کو سر بیجرم نخواهد بر دار
دعوی عشق کند کوته و غوغا ببرد
دشت پیمایی بسیار کند چون وحشی
هر کرا دل نگه آهوی صحرا ببرد
وحشی رحمهالله
عافیت را همه اسباب به یغما ببرد
صبر ما پنجه مومیست چوعشق آرد زور
پنجه گر ساخته باشند ز خارا ببرد
گو تو خواهی ، که گرانی ببرد بندی عشق
کوه بر سر نهد وسلسله در پا ببرد
دل من کیست که لطف از تو کند گستاخی
بر دهانش زن اگر نام تمنا ببرد
پیش ما نیست ازین جنس بفرمای که ناز
صبر و آرام ز دلهای شکیبا ببرد
از تو ایمایی و از صیقل ابرو میلی
زنگ سد ساله تغافل ز دل ما ببرد
ندهی عشق به خود ره که چو فرصت یابد
قفل گنجینهٔ جان پیچد و کالا ببرد
هر زبان کو سر بیجرم نخواهد بر دار
دعوی عشق کند کوته و غوغا ببرد
دشت پیمایی بسیار کند چون وحشی
هر کرا دل نگه آهوی صحرا ببرد
وحشی رحمهالله
چگونه دل نسپارم به صورت
تو، نگارا؟
که در جمال تو دیدم کمال
صنع خدا را
نه رسم ماست بریدن، ز
دوستان قدیمی
درین دیار ندانم، که رسم
چیست شما را
مرا که روی تو بینم به جاه
و مال چه حاجت؟
کسی که روی تو بیند، به
از خزینه ی دارا
جراحت دل عاشق ،
دواپذیر نباشد
چو درد دوست بیامد،
چه میکنیم دوا را؟...
اوحدی رحمه الله
تو، نگارا؟
که در جمال تو دیدم کمال
صنع خدا را
نه رسم ماست بریدن، ز
دوستان قدیمی
درین دیار ندانم، که رسم
چیست شما را
مرا که روی تو بینم به جاه
و مال چه حاجت؟
کسی که روی تو بیند، به
از خزینه ی دارا
جراحت دل عاشق ،
دواپذیر نباشد
چو درد دوست بیامد،
چه میکنیم دوا را؟...
اوحدی رحمه الله
مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا
مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده با
بر خوان شیران یک شبی بوزینهای همراه شد
استیزه رو گر نیستی او از کجا شیر از کجا
بنگر که از شمشیر شه در قهرمان خون میچکد
آخر چه گستاخی است این والله خطا والله خطا
گر طفل شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهان
تو دشمن خود نیستی بر وی منه تو پنجه را
آن کو زشیران شیرخورد او شیرباشد نیست مرد
بسیار نقش آدمی دیدم که بود آن اژدها
نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد
گر هست آتش ذرهای آن ذره دارد شعلهها
شمشیرم و خون ریز من هم نرمم و هم تیز من
همچون جهان فانیم ظاهر خوش و باطن بلا
دیوان شمس
مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده با
بر خوان شیران یک شبی بوزینهای همراه شد
استیزه رو گر نیستی او از کجا شیر از کجا
بنگر که از شمشیر شه در قهرمان خون میچکد
آخر چه گستاخی است این والله خطا والله خطا
گر طفل شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهان
تو دشمن خود نیستی بر وی منه تو پنجه را
آن کو زشیران شیرخورد او شیرباشد نیست مرد
بسیار نقش آدمی دیدم که بود آن اژدها
نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد
گر هست آتش ذرهای آن ذره دارد شعلهها
شمشیرم و خون ریز من هم نرمم و هم تیز من
همچون جهان فانیم ظاهر خوش و باطن بلا
دیوان شمس
گر در شمار آرم شبی نام شهیدان تو را
فردای محشر هر کسی گیرد گریبان تو را
گر سوی مصرت بردمی خون زلیخا خوردمی
زندان یوسف کردمی چاه زنخدان تو را
سرمایهٔ جان باختم تن را ز جان پرداختم
آخر به مردن ساختم تدبیر هجران تو را
هر چند بشکستی دلم از حسرت پیمانهای
اما دل بشکستهام نشکست پیمان تو را
هر گه که بهر کشتنم از غمزه فرمان دادهای
بوسیدم و بر سر زدم شاهانه فرمان تو را
گر خون پاکم را فلک بر خاک خواهد ریختن
حاشا که از چنگم کشد پاکیزه دامان تو را
گر بخت در عشقت به من فرمان سلطانی دهد
سالار هر لشگر کنم برگشته مژگان تو را
اشک شب و آه سحر، خون دل و سوز جگر
ترسم که سازد آشکار اسرار پنهان تو را
آشفته خاطر کردهام جمعیت عشاق را
هر شب که یاد آوردهام زلف پریشان تو را
دانی کدامین مست را بر لب توان زد بوسهها
مستی که بوسد دم به دم لبهای خندان تو را
زان رو فروغی میدهد چشم جهان را روشنی
کز دل پرستش میکند خورشید تابان تو را
#فروغی_بسطامی
فردای محشر هر کسی گیرد گریبان تو را
گر سوی مصرت بردمی خون زلیخا خوردمی
زندان یوسف کردمی چاه زنخدان تو را
سرمایهٔ جان باختم تن را ز جان پرداختم
آخر به مردن ساختم تدبیر هجران تو را
هر چند بشکستی دلم از حسرت پیمانهای
اما دل بشکستهام نشکست پیمان تو را
هر گه که بهر کشتنم از غمزه فرمان دادهای
بوسیدم و بر سر زدم شاهانه فرمان تو را
گر خون پاکم را فلک بر خاک خواهد ریختن
حاشا که از چنگم کشد پاکیزه دامان تو را
گر بخت در عشقت به من فرمان سلطانی دهد
سالار هر لشگر کنم برگشته مژگان تو را
اشک شب و آه سحر، خون دل و سوز جگر
ترسم که سازد آشکار اسرار پنهان تو را
آشفته خاطر کردهام جمعیت عشاق را
هر شب که یاد آوردهام زلف پریشان تو را
دانی کدامین مست را بر لب توان زد بوسهها
مستی که بوسد دم به دم لبهای خندان تو را
زان رو فروغی میدهد چشم جهان را روشنی
کز دل پرستش میکند خورشید تابان تو را
#فروغی_بسطامی
دلبر بسیار و دل نگه دار کم است
دلدار کم و چه کم که بسیار کم است
گویند به عالم تو چِرا بی یاری
یاران چه کنم یار وفادار کم است
#حزین_لاهیجی
دلدار کم و چه کم که بسیار کم است
گویند به عالم تو چِرا بی یاری
یاران چه کنم یار وفادار کم است
#حزین_لاهیجی
.
سعدیا بیوجود صحبت یار...
همه عالم به هیچ نستانیم...
ترک جان عزیز بتوان گفت...
ترک یار عزیز نتوانیم...
#حضرت_سعدی
سعدیا بیوجود صحبت یار...
همه عالم به هیچ نستانیم...
ترک جان عزیز بتوان گفت...
ترک یار عزیز نتوانیم...
#حضرت_سعدی
از تیر کجتابیِ تو
آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک
با ما چه بد تا میکنی
استاد شهریار
آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک
با ما چه بد تا میکنی
استاد شهریار
#محبت_پیامبر
در کتاب شریف سنن النبی , درباره صفات پیامبر (ص) فرموده اند : ««برترین افراد در نزد ایشان کسی بود که خیر دیگران را بخواهد»»
برای رسول خدا , مهم محبت بود.
خودشان سرشار از محبت بودند و هر کسی را که اهل محبت بود را بیشتر دوست داشتند .
بزرگترین آدم ها در نزد ایشان کسی بود که اهل محبت بود پس ما هم اهل محبت باشیم .
راه زیستن, آن گونه که پیامبر دوست داشته باشد این است که محبت کنیم , اگر میخواهیم پیامبر به ما توجه داشته باشد راهش این است که خلق خدا را دوست داشته باشیم و آنها که به خدا نزدیک ترند را بیشتر توجه کنیم .
سایه
در کتاب شریف سنن النبی , درباره صفات پیامبر (ص) فرموده اند : ««برترین افراد در نزد ایشان کسی بود که خیر دیگران را بخواهد»»
برای رسول خدا , مهم محبت بود.
خودشان سرشار از محبت بودند و هر کسی را که اهل محبت بود را بیشتر دوست داشتند .
بزرگترین آدم ها در نزد ایشان کسی بود که اهل محبت بود پس ما هم اهل محبت باشیم .
راه زیستن, آن گونه که پیامبر دوست داشته باشد این است که محبت کنیم , اگر میخواهیم پیامبر به ما توجه داشته باشد راهش این است که خلق خدا را دوست داشته باشیم و آنها که به خدا نزدیک ترند را بیشتر توجه کنیم .
سایه
ميليونها انسان تصميم گرفتهاند
كه ديگر احساساتى نباشند؛ پوست كلفت شدند تا ديگر كسى نتواند آزارشان دهد؛ اما به بهايى گزاف!
كسى نمیتواند آزارشان دهد؛
اما دیگر كسى نمیتواند شادشان هم كند!
#اوشو
كه ديگر احساساتى نباشند؛ پوست كلفت شدند تا ديگر كسى نتواند آزارشان دهد؛ اما به بهايى گزاف!
كسى نمیتواند آزارشان دهد؛
اما دیگر كسى نمیتواند شادشان هم كند!
#اوشو
ماییم امیر هر دو عالم
ماییم عدو و سور و ماتم
یک قطره ز بحر ماست شبْلی
یک نقطه ز حرف ماست ادهم
زد بحر محیط ما شبی موج
حاصل شد از آن کفی، شد آدم
عیسی دمنده دم بزاید
گر زانکه دمیم دم به مریم
گر راست دمی زدل بر آری
می دان که رسی به ما به یک دم
ای مرده ی داده دم، کجایی؟
تا دم دمدت مسیح دم، دم!
از بوی دمش چو زنده گردی
می گوی چو بی خودان دمادم :
«سیمرغ جهان لا مکانیم
مقصود زمین و آسمانیم»
عمادالدین نسیمی رحمه الله
ماییم عدو و سور و ماتم
یک قطره ز بحر ماست شبْلی
یک نقطه ز حرف ماست ادهم
زد بحر محیط ما شبی موج
حاصل شد از آن کفی، شد آدم
عیسی دمنده دم بزاید
گر زانکه دمیم دم به مریم
گر راست دمی زدل بر آری
می دان که رسی به ما به یک دم
ای مرده ی داده دم، کجایی؟
تا دم دمدت مسیح دم، دم!
از بوی دمش چو زنده گردی
می گوی چو بی خودان دمادم :
«سیمرغ جهان لا مکانیم
مقصود زمین و آسمانیم»
عمادالدین نسیمی رحمه الله