This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
لشگر محمود_شاه در سومنات بتی یافتند به نام لات. هندوان به زاری و تمنا از او خواستند تا در برابر ده من زر بت را باز ستانند. شاه بت را نفروخت و در عوض آتشی بر افروخت و لات را در آن بسوزاند.
یکی از سردارانش گفت:
زر از بت بهتر بود، کاش بت را به آن همه زر می فروختی.
شاه گفت:
ترسیدم که در روز حساب کردگار آذر و محمود را به پیش آورد و بگوید که او بت تراش بود و تو بت فروش!
ناگاه از میان بت که در آتش می سوخت بیست من گوهر برون آمد.
شاه گفت:
لایق این بت آن بود و از خدای من مکافات و پاداش این بود.
بشکن آن بتها که داری سر بسر
تا عوض یابی تو دریای گهر
نفس را چون بت بسوز از شوق دوست
تا بسی گوهر فرو ریزد ز پوست
منطق الطیر
#عطار_نیشابوری
یکی از سردارانش گفت:
زر از بت بهتر بود، کاش بت را به آن همه زر می فروختی.
شاه گفت:
ترسیدم که در روز حساب کردگار آذر و محمود را به پیش آورد و بگوید که او بت تراش بود و تو بت فروش!
ناگاه از میان بت که در آتش می سوخت بیست من گوهر برون آمد.
شاه گفت:
لایق این بت آن بود و از خدای من مکافات و پاداش این بود.
بشکن آن بتها که داری سر بسر
تا عوض یابی تو دریای گهر
نفس را چون بت بسوز از شوق دوست
تا بسی گوهر فرو ریزد ز پوست
منطق الطیر
#عطار_نیشابوری
عجب صبری خدا دارد(ستار)
@matalebzib
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
به عرش کبریایی، با همه صبر خدایی
تا که میدیدم عزیز نابجایی، ناز بر یک
نارواگردیده خواری میفروشد
گردش این چرخ را
وارونه، بیصبرانه میکردم ...
#معینی_کرمانشاهی
اگر من جای او بودم
به عرش کبریایی، با همه صبر خدایی
تا که میدیدم عزیز نابجایی، ناز بر یک
نارواگردیده خواری میفروشد
گردش این چرخ را
وارونه، بیصبرانه میکردم ...
#معینی_کرمانشاهی
کائنات وجودی واحد است.
همه چیز و همه کس با نخی نامرئی به هم بسته اند.
مبادا آه کسی را برآوری؛ مبادا دیگری را، به خصوص اگر از تو ضعیف تر باشد، بیازاری.
فراموش نکن اندوه آدمی تنها در آن سوی دنیا ممکن است همه انسان ها را اندوهگین کند .
و شادمانی یک نفر ممکن است همه را شادمان کند.
#شمس_تبریزی
همه چیز و همه کس با نخی نامرئی به هم بسته اند.
مبادا آه کسی را برآوری؛ مبادا دیگری را، به خصوص اگر از تو ضعیف تر باشد، بیازاری.
فراموش نکن اندوه آدمی تنها در آن سوی دنیا ممکن است همه انسان ها را اندوهگین کند .
و شادمانی یک نفر ممکن است همه را شادمان کند.
#شمس_تبریزی
عشق درخششی جادویی است که از درون هستهی سوزان روح میتابد و زمین پیرامونش را روشنی میبخشد و توانمان میدهد تا زندگی را در قالب رویایی شیرین و زیبا بین دو بیداری درک کنیم.
#جبران_خلیل_جبران
#جبران_خلیل_جبران
ما را بسوی خود خم موی تو میکشد
زنجیر کرده بر سر کوی تو میکشد
ای باغ خوش بخند که خلقی ز هر طرف
چون سبزه رخت بر لب جوی تو میکشد
ای سبزه بخت سبز تو داری که لاله سان
هر سو کسی پیاله بر روی تو میکشد
ای بوستان شکفته شو اکنون که خلقرا
دل همچو غنچه باز به سوی تو میکشد
#وحشیبافقی
زنجیر کرده بر سر کوی تو میکشد
ای باغ خوش بخند که خلقی ز هر طرف
چون سبزه رخت بر لب جوی تو میکشد
ای سبزه بخت سبز تو داری که لاله سان
هر سو کسی پیاله بر روی تو میکشد
ای بوستان شکفته شو اکنون که خلقرا
دل همچو غنچه باز به سوی تو میکشد
#وحشیبافقی
درد تو به جان خریدم و دم نزدم
درمان تو را ندیدم و دم نزدم
از حرمت درد تو ننالیدم هیچ
آهسته لبی گزیدم و دم نزدم...
#قیصر_امین_پور
درمان تو را ندیدم و دم نزدم
از حرمت درد تو ننالیدم هیچ
آهسته لبی گزیدم و دم نزدم...
#قیصر_امین_پور
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اما در مقام: آدم و هر پیامبر بعد از آدم علیهم السلام وارث محمد صلی الله علیه و سلم هستند، چون او صلی الله علیه و سلم پیامبر بود در حالی که آدم بین آب و گل بود و هنوز موجود نشده بود، بنابراین نبوت خاص محمد صلی الله علیه و سلم است نه آدم، و صورت آدمی طبیعی انسانی خاص آدم بود، در حالی که محمد را ، که بر او و بر آدم و تمام پیامبران درود باد ، صورتی نبود.
#فتوحات_مکیه
#شیخ_محی_الدین_ابن_عربی
#فتوحات_مکیه
#شیخ_محی_الدین_ابن_عربی
موج اول همچو کوهی مینمود
نعرهزن میآمد و ره میگشود
پا به ساحل کوفت یعنی این منم
کز غریوی چرخ بر هم میزنم!
موج دوم در پیاش بالید زود
موج اول را ز میدان در ربود
خواست تا آرد خروشی بر زبان
موج سوم باز بربستش دهان!
موج چارم موج سوم را شکست
تا به جای خود نشست آن خودپرست!
#فریدون_مشیری
نعرهزن میآمد و ره میگشود
پا به ساحل کوفت یعنی این منم
کز غریوی چرخ بر هم میزنم!
موج دوم در پیاش بالید زود
موج اول را ز میدان در ربود
خواست تا آرد خروشی بر زبان
موج سوم باز بربستش دهان!
موج چارم موج سوم را شکست
تا به جای خود نشست آن خودپرست!
#فریدون_مشیری
عاقلان دانند که اساس دنیا چنین افتاده است:
همه در این اندیشه اند که،
بدزدند و ببرند و بخورند
و خود را غنی سازند، از مال مردم.
در این میان عیّاراناند که درخور همت عالی خود کار میکنند.
اگر نانی بیابند بخورند و گرنه خدمت مردم و جُوانمردان کنند.
و عالم همه نام و ننگ است و هیچ بهتر از جُـوانمردی نیست.
سمـکِ عیـّار
همه در این اندیشه اند که،
بدزدند و ببرند و بخورند
و خود را غنی سازند، از مال مردم.
در این میان عیّاراناند که درخور همت عالی خود کار میکنند.
اگر نانی بیابند بخورند و گرنه خدمت مردم و جُوانمردان کنند.
و عالم همه نام و ننگ است و هیچ بهتر از جُـوانمردی نیست.
سمـکِ عیـّار
اگر خرابی عشق است جای ایرادی
سلام من که خرابم رسان به آبادی
بر آب بود و هوا نقش عهد تو چو حباب
نداشت قصر بلورینت آه ، بنیادی
مزاج دمدمیان حکمش این قبیل بود
تو از قبیلهی بادی برو که آزادی
ببین تفرعن این قوم تا کجاست حریف
که غرقه اند و نگیرند دست امدادی
ز آدمی دمی آسوده ام بکن ساقی
بیار شیشه و گو قصهی پری زادی
کدام فرّه جاوید بیستون را کند
که قصه گشت و در آمد به نام فرهادی
در این گذرگه بیداد از که خواهم داد
مگر که مهر تو یا رب رسد به فریادی
به زندگی دل نوذر ز هجر توست ملول
کجاست فرصت دیدار و خاطر شادی؟
نوذر پرنگ
سلام من که خرابم رسان به آبادی
بر آب بود و هوا نقش عهد تو چو حباب
نداشت قصر بلورینت آه ، بنیادی
مزاج دمدمیان حکمش این قبیل بود
تو از قبیلهی بادی برو که آزادی
ببین تفرعن این قوم تا کجاست حریف
که غرقه اند و نگیرند دست امدادی
ز آدمی دمی آسوده ام بکن ساقی
بیار شیشه و گو قصهی پری زادی
کدام فرّه جاوید بیستون را کند
که قصه گشت و در آمد به نام فرهادی
در این گذرگه بیداد از که خواهم داد
مگر که مهر تو یا رب رسد به فریادی
به زندگی دل نوذر ز هجر توست ملول
کجاست فرصت دیدار و خاطر شادی؟
نوذر پرنگ
ای عاقلان دیوانهام زنجیر زلف یار کو
بر شعلهای شوق دل پروانهام دلدار کو
دل مست او جان مست او تن هم سرا پا مو بمو
در جملهٔ ذرات من یکذره هشیار کو
دل رفت جان هم میرود روح روان هم میرود
جانانه را آگه کنید آن دلبر غمخوار کو
دل بستم اندر زلف او واعظ ز دستم دست شو
کافر شدم کافر شدم زنار کو زنار کو
قربانیم قربانیم عید وصال او کجاست
مشتاق جانم افشانیم آن غمزهٔ خونخوار کو
گیرم بر اندازی نقاب بنمائی آنرخ بیحجاب
لیکن سرت گردم مرا یارائی دیدار کو
گفتم که چون بینم ترا شرح غم دل سر کنم
آندم که بینم روی او آن طاقت گفتار کو
#فیض_کاشانی
بر شعلهای شوق دل پروانهام دلدار کو
دل مست او جان مست او تن هم سرا پا مو بمو
در جملهٔ ذرات من یکذره هشیار کو
دل رفت جان هم میرود روح روان هم میرود
جانانه را آگه کنید آن دلبر غمخوار کو
دل بستم اندر زلف او واعظ ز دستم دست شو
کافر شدم کافر شدم زنار کو زنار کو
قربانیم قربانیم عید وصال او کجاست
مشتاق جانم افشانیم آن غمزهٔ خونخوار کو
گیرم بر اندازی نقاب بنمائی آنرخ بیحجاب
لیکن سرت گردم مرا یارائی دیدار کو
گفتم که چون بینم ترا شرح غم دل سر کنم
آندم که بینم روی او آن طاقت گفتار کو
#فیض_کاشانی
گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز
فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم
گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم
ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم
#سعدی
فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم
گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم
ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم
#سعدی
قصه لیلی و مجنون پای تا سر خواندهام
هم تو از لیلی فزونی، هم من از مجنون او
مهر آن مه را بجان خواهم، که بس لایق فتاد
عشق روز افزون من با حسن روز افزون او
#هلالی جغتایی
هم تو از لیلی فزونی، هم من از مجنون او
مهر آن مه را بجان خواهم، که بس لایق فتاد
عشق روز افزون من با حسن روز افزون او
#هلالی جغتایی