گر چه دوری میکنم بیصبر و آرامم هنوز
مینمایم اینچنین وحشی ولی رامم هنوز
باورش میآید از من دعوی وارستگی
خود نمیداند که چون آورده در دامم هنوز
اول عشق و مرا سد نقش حیرت در ضمیر
این خود آغاز است تا خود چیست انجامم هنوز
من به صد لطف از تو ناخرسند و محروم این زمان
از لبت آورده صد پیغام دشنامم هنوز
صبح و شام از پی دوانم روز تا شب منتظر
همرهی با او میسر نیست یک گامم هنوز
من سراپا گوش کاینک میگشاید لب به عذر
او خود اکنون رنجه میدارد به پیغامم هنوز
وحشی این پیمانه نستانی که زهر است این نه می
باورت گر نیست دردی هست در جامم هنوز
#وحشی_بافقی
مینمایم اینچنین وحشی ولی رامم هنوز
باورش میآید از من دعوی وارستگی
خود نمیداند که چون آورده در دامم هنوز
اول عشق و مرا سد نقش حیرت در ضمیر
این خود آغاز است تا خود چیست انجامم هنوز
من به صد لطف از تو ناخرسند و محروم این زمان
از لبت آورده صد پیغام دشنامم هنوز
صبح و شام از پی دوانم روز تا شب منتظر
همرهی با او میسر نیست یک گامم هنوز
من سراپا گوش کاینک میگشاید لب به عذر
او خود اکنون رنجه میدارد به پیغامم هنوز
وحشی این پیمانه نستانی که زهر است این نه می
باورت گر نیست دردی هست در جامم هنوز
#وحشی_بافقی
ای آرزوی جان و دلم ز آرزوی تو
بیمار گشته به نشود جز به بوی تو
باری، بپرس حال دل ناتوان من
بنگر: چگونه میتپد از آرزوی تو؟
از آرزوی روی تو جانم به لب رسید
بنمای رخ، که جان بدهم پیش روی تو
حال دل ضعیف چنین زار کی شدی؟
گر یافتی نسیم گلستان کوی تو
در راه جست و جوی تو هر جانبی دوید
در ره بماند و راه نیاورد سوی تو
از لطف تو سزد که کنون دست گیریش
چون بازمانده، گمشده در جست و جوی تو
#عراقی
بیمار گشته به نشود جز به بوی تو
باری، بپرس حال دل ناتوان من
بنگر: چگونه میتپد از آرزوی تو؟
از آرزوی روی تو جانم به لب رسید
بنمای رخ، که جان بدهم پیش روی تو
حال دل ضعیف چنین زار کی شدی؟
گر یافتی نسیم گلستان کوی تو
در راه جست و جوی تو هر جانبی دوید
در ره بماند و راه نیاورد سوی تو
از لطف تو سزد که کنون دست گیریش
چون بازمانده، گمشده در جست و جوی تو
#عراقی
چند خود را زخیال تو به خواب اندازم ؟
چند از تشنه لبی سنگ در آب اندازم؟
در نهانخانه محوست عبادتگاهم
نیستم موج که سجاده بر آب اندازم
لاله ای نیست صباحت که مرا گرم کند
چه بر این آتش افسرده کباب اندازم؟
چند در پرده توان مشق نظر بازی کرد؟
طرح نظاره به آن روی نقاب اندازم
من که بر چشم خود از نور شرر می لرزم
به چه جرأت ز جمال تو نقاب اندازم؟
منت آب خضر سوخت مرا، نزدیک است
که نفس سوخته خود را به سراب اندازم
تلخیی نیست که بر خود نتوان شیرین کرد
به که مهر لب او را به شراب اندازم
چند در شعر کنم عمر گرامی را صرف؟
چند ازین گوهر نایاب در آب اندازم
به که کوتاه کنم زلف سخن را صائب
رگ جان را چه ضرورست به تاب اندازم؟
#صائب_تبریزی
چند از تشنه لبی سنگ در آب اندازم؟
در نهانخانه محوست عبادتگاهم
نیستم موج که سجاده بر آب اندازم
لاله ای نیست صباحت که مرا گرم کند
چه بر این آتش افسرده کباب اندازم؟
چند در پرده توان مشق نظر بازی کرد؟
طرح نظاره به آن روی نقاب اندازم
من که بر چشم خود از نور شرر می لرزم
به چه جرأت ز جمال تو نقاب اندازم؟
منت آب خضر سوخت مرا، نزدیک است
که نفس سوخته خود را به سراب اندازم
تلخیی نیست که بر خود نتوان شیرین کرد
به که مهر لب او را به شراب اندازم
چند در شعر کنم عمر گرامی را صرف؟
چند ازین گوهر نایاب در آب اندازم
به که کوتاه کنم زلف سخن را صائب
رگ جان را چه ضرورست به تاب اندازم؟
#صائب_تبریزی
شب این سر گیسوی ندارد که تو داری
آغوش گل این بوی ندارد که تو داری
نرگس که فریبد دل صاحبنظران را
این چشم سخنگوی ندارد که تو داری
#رهی_معیری
آغوش گل این بوی ندارد که تو داری
نرگس که فریبد دل صاحبنظران را
این چشم سخنگوی ندارد که تو داری
#رهی_معیری
گفت چون در عشقِ ما گشتی گِرو
هر سه را بَرگیر و بِسْتان و بُرو
روبَها چون جُملگی ما را شُدی
چونْت آزاریم، چون تو ما شُدی
#مثنوی_مولانا
وقتی می تونیم ادعا کنیم عاشق کسی هستیم که اذیتش نکنیم, چرا؟ چون با عاشق شدن, وجودها متحد می شود وهرچه داریم برای هم است و هر اتفاقی بیافتد برای هردو رخ داده.
هر سه را بَرگیر و بِسْتان و بُرو
روبَها چون جُملگی ما را شُدی
چونْت آزاریم، چون تو ما شُدی
#مثنوی_مولانا
وقتی می تونیم ادعا کنیم عاشق کسی هستیم که اذیتش نکنیم, چرا؟ چون با عاشق شدن, وجودها متحد می شود وهرچه داریم برای هم است و هر اتفاقی بیافتد برای هردو رخ داده.
آتش عشق است كاندر نی فتاد
جوشش عشق است كاندر می فتاد
#مثنوی_معنوی
نی نامه
مثنوی شریف
#دکتر_الهی_قمشه_ای:
سخن را از نِی باید شنید
از آن کس که نیست.
آن کس که هست از هواهای خود میگوید
و حدیث نفس میکند
اما آن کس که بند بندِ وجودش را
از هواهای خویش خالی کرده
و چون نی، لب خود بر لب معشوق نهاده،
و دل به هوای او سپرده است،
حکایتی دیگر دارد.
در قرآن در صفت رسول اکرم آمده است:
و ما ینطِقُ عنِ الهَویٰ
إن هُوَ الّا وحیٌ یوحیٰ
او از هوای دل خویش سخن نمیگوید
و این (قرآن) نیست مگر آنچه به او
وحی شده است.
بدین بیان، نی مقام انسان کامل
یا کمال مرتبهٔ انسانی است
که در آن مرتبه، شخص هرچه گوید
همان است که معشوق در او دمیده
و هرچه کند همان است
که فرمانش از معشوق رسیده است و در
#مثنوی_معنوی به زیبایی تمام بیان شده:
از وجود خود چو نِی گشتم تهی
نیست از غیرِ خدایم آگهی
جوشش عشق است كاندر می فتاد
#مثنوی_معنوی
نی نامه
مثنوی شریف
#دکتر_الهی_قمشه_ای:
سخن را از نِی باید شنید
از آن کس که نیست.
آن کس که هست از هواهای خود میگوید
و حدیث نفس میکند
اما آن کس که بند بندِ وجودش را
از هواهای خویش خالی کرده
و چون نی، لب خود بر لب معشوق نهاده،
و دل به هوای او سپرده است،
حکایتی دیگر دارد.
در قرآن در صفت رسول اکرم آمده است:
و ما ینطِقُ عنِ الهَویٰ
إن هُوَ الّا وحیٌ یوحیٰ
او از هوای دل خویش سخن نمیگوید
و این (قرآن) نیست مگر آنچه به او
وحی شده است.
بدین بیان، نی مقام انسان کامل
یا کمال مرتبهٔ انسانی است
که در آن مرتبه، شخص هرچه گوید
همان است که معشوق در او دمیده
و هرچه کند همان است
که فرمانش از معشوق رسیده است و در
#مثنوی_معنوی به زیبایی تمام بیان شده:
از وجود خود چو نِی گشتم تهی
نیست از غیرِ خدایم آگهی
. دین محبت است و محبت دین
در قیامت چون نمازها را بیارند در ترازو نهند و روزه ها را و صدقه ها را همچنین،
اماّ چون محبت را بیارند محبت در ترازو نگنجد،
پس اصل محبت است اکنون چون در خود محبت میبینی آن را بیفزای تا افزون شود.
#فیه_ما_فیه
در قیامت چون نمازها را بیارند در ترازو نهند و روزه ها را و صدقه ها را همچنین،
اماّ چون محبت را بیارند محبت در ترازو نگنجد،
پس اصل محبت است اکنون چون در خود محبت میبینی آن را بیفزای تا افزون شود.
#فیه_ما_فیه
بهشت همین جا است، وقتی در ثبات و آرامش حقیقت ساکن باشی و بگذاری همه ی چیزهای دیگر به دورت برقصند اینجا بازی، بازیِ رقص ها است...
زندگی می گذرد،انسان ها عوض میشوند،سلیقه ها، اخلاقیات و شرایط،
هر لحظه در این رقص می چرخد، خوب و بد نکن، تمامش را قبول کن.
تمامش را دوست داشته باش، تا مهارتی که باید در این بازی به تو داده شود. مهارتی که اسیر بازی نشوی و تنها مانند ِ یک خواب ِکوتاه از بودنِ موقتش شگفت زده شوی.
#سوفيا_ساناندا
زندگی می گذرد،انسان ها عوض میشوند،سلیقه ها، اخلاقیات و شرایط،
هر لحظه در این رقص می چرخد، خوب و بد نکن، تمامش را قبول کن.
تمامش را دوست داشته باش، تا مهارتی که باید در این بازی به تو داده شود. مهارتی که اسیر بازی نشوی و تنها مانند ِ یک خواب ِکوتاه از بودنِ موقتش شگفت زده شوی.
#سوفيا_ساناندا
بسیاری از انسانها زیستن را
فدای یک هدف ایده آل می کنند،
حال آنکه زیبایی تنها در زیستن
است نه در شدن...!
#کریشنامورتی
فدای یک هدف ایده آل می کنند،
حال آنکه زیبایی تنها در زیستن
است نه در شدن...!
#کریشنامورتی
هر کس در دوران زندگی اش
می تواند دو کارکرد داشته باشد:
"ساختن" یا " کاشتن"
سازندگان شاید سالها در کار خود بمانند و سازندگی شان مدت ها طول بکشد، اما روزی می رسد که کارشان به پایان برسد.
در این هنگام باز می ایستند و در میانِ دیوارهای خود ساخته محصور می شوند.
اما کسانی هستند که میکارند.
اینان گاهی، هنگام طوفان و تغییر فصل ها رنج می برند
و گاهی-به ندرت- خسته میشوند.
اما یک باغ،
بر خلاف ساختمان، هرگز از رشد باز نمی ماند و همان زمانی که نیازمند توجه باغبان است،
می گذارد زندگی برای باغبان ماجرایی عظیم باشد.
باغبانان در میان جمع یکدیگر را باز می شناسند، چرا که می دانند در سرگذشت هر گیاه، رشدِ سراسر زمین نهفته است.
#پائولو_کوئیلو
می تواند دو کارکرد داشته باشد:
"ساختن" یا " کاشتن"
سازندگان شاید سالها در کار خود بمانند و سازندگی شان مدت ها طول بکشد، اما روزی می رسد که کارشان به پایان برسد.
در این هنگام باز می ایستند و در میانِ دیوارهای خود ساخته محصور می شوند.
اما کسانی هستند که میکارند.
اینان گاهی، هنگام طوفان و تغییر فصل ها رنج می برند
و گاهی-به ندرت- خسته میشوند.
اما یک باغ،
بر خلاف ساختمان، هرگز از رشد باز نمی ماند و همان زمانی که نیازمند توجه باغبان است،
می گذارد زندگی برای باغبان ماجرایی عظیم باشد.
باغبانان در میان جمع یکدیگر را باز می شناسند، چرا که می دانند در سرگذشت هر گیاه، رشدِ سراسر زمین نهفته است.
#پائولو_کوئیلو
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
⫸ خواننده و آهنگساز : #معین
یکی را دوست میدارم ...
(نخستین ترانه معین)
شعر آواز : #ایرج_بقایی_کرمانی
شعر تصنیف: #مسعود_امینی
یکی را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نمی داند
یکی را دوست میدارم ...
(نخستین ترانه معین)
شعر آواز : #ایرج_بقایی_کرمانی
شعر تصنیف: #مسعود_امینی
یکی را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نمی داند
دل شبست و به شمران سراغ باغ تو گیرم
گه از زمین و گه از آسمان سراغ تو گیرم
به جای آب روان نیستم دریغ که در جوی
به سر بغلطم و در پیش راه باغ تو گیرم
نه لاله ام که برویم به طرف باغ تو لیکن
به دل چو لاله بهر نوبهار داغ تو گیرم
به بام قصر بیا و چراغ چهره بیفروز
که راه باغ تو در پرتو چراغ تو گیرم
به انعکاس افق لکه ابر بینم و خواهم
چو زلف بور تو انسی به چشم زاغ تو گیرم
نسیم باغ تو خواهم شدن که شاخه گل را
ز هر طرف که بچرخی دم دماغ تو گیرم
به جستجوی تو بس سرکشیدم از در و دیوار
سزد که منصب جاسوسی از کلاغ تو گیرم
حریف بزم شراب تو شهریار نباشد
مگر شبی به غلامی بکف ایاغ تو گیرم
#شهریار
گه از زمین و گه از آسمان سراغ تو گیرم
به جای آب روان نیستم دریغ که در جوی
به سر بغلطم و در پیش راه باغ تو گیرم
نه لاله ام که برویم به طرف باغ تو لیکن
به دل چو لاله بهر نوبهار داغ تو گیرم
به بام قصر بیا و چراغ چهره بیفروز
که راه باغ تو در پرتو چراغ تو گیرم
به انعکاس افق لکه ابر بینم و خواهم
چو زلف بور تو انسی به چشم زاغ تو گیرم
نسیم باغ تو خواهم شدن که شاخه گل را
ز هر طرف که بچرخی دم دماغ تو گیرم
به جستجوی تو بس سرکشیدم از در و دیوار
سزد که منصب جاسوسی از کلاغ تو گیرم
حریف بزم شراب تو شهریار نباشد
مگر شبی به غلامی بکف ایاغ تو گیرم
#شهریار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تو غم عشق منی.. شیرینی
مصطفی (ع) را که "اُمّی" می گویند،
از آن رو نمی گویند که بر خطّ و علوم قادر نبود!
یعنی از این رو اُمّی اش می گفتند که خطّ و علم و حکمتِ او مادرزاد بود،
نه مُکتَسَب!
کسی که به روی مَه رُقوم نویسد،
او خطّ نتواند نبشتن؟
و در عالَم، چه باشد که او نداند؟
چون همه از او می آموزند!!
فیه_ما_فیه
مولانا
از آن رو نمی گویند که بر خطّ و علوم قادر نبود!
یعنی از این رو اُمّی اش می گفتند که خطّ و علم و حکمتِ او مادرزاد بود،
نه مُکتَسَب!
کسی که به روی مَه رُقوم نویسد،
او خطّ نتواند نبشتن؟
و در عالَم، چه باشد که او نداند؟
چون همه از او می آموزند!!
فیه_ما_فیه
مولانا
خمُش خمُش که سخنآفرین معنی بخش
برون گفت سخن های جان فزا دارد
غزل 932
آنچه که مولانا و دیگر عارفان بزرگ سعی می کنند برای ما بیان کنند این است که سخن گفتن هرگز منحصر به آن چه که ما داریم نبوده و نخواهد بود. خداوند حکیم با بینهایت موجوداتی که آفریده با هریک به زبانی سخن گفته و نسبت به آنچه که باید باشد تفهیمش نموده و هدایتش کرده است.
برون گفت سخن های جان فزا دارد
غزل 932
آنچه که مولانا و دیگر عارفان بزرگ سعی می کنند برای ما بیان کنند این است که سخن گفتن هرگز منحصر به آن چه که ما داریم نبوده و نخواهد بود. خداوند حکیم با بینهایت موجوداتی که آفریده با هریک به زبانی سخن گفته و نسبت به آنچه که باید باشد تفهیمش نموده و هدایتش کرده است.
دهان پُر است و خموشم که تا بگویی تو
کزآن لب شکّرینت شکّرفشان داریم
غزل 1743
همواره باید به یادداشت که آنچه از استاد آموخته ایم، معمولاً قطره ای از دریاست و اگر می خواهیم دریا شویم باید چنته ی استاد را بهاندازهی ظرف و قابلیت خود خالی کنیم و این امر صورت نمی گیرد مگر با سکوت و گوش دادن و خوب فراگرفتن. «جستارهایی در سخن و سکوت مولانا»
کزآن لب شکّرینت شکّرفشان داریم
غزل 1743
همواره باید به یادداشت که آنچه از استاد آموخته ایم، معمولاً قطره ای از دریاست و اگر می خواهیم دریا شویم باید چنته ی استاد را بهاندازهی ظرف و قابلیت خود خالی کنیم و این امر صورت نمی گیرد مگر با سکوت و گوش دادن و خوب فراگرفتن. «جستارهایی در سخن و سکوت مولانا»
دفتر عارفان سرشار از سخنان نغز در تجزیهوتحلیل زبان و سخن گفتن است و این نشان از مهم بودن و اثربخش بودن آن است. زبان چیزی نیست که به سهولت بتوان از آن گذشت، هرچند که خود بسیار خُرد و کوچک است امّا از جهت مثبت و منفی می تواند تأثیرات بسیار بزرگی بر مخاطب بگذارد؛ و در بین آفات، آفت زبان نیز با همه ی خردی بسیار بزرگ و خطیر است. بهنوعی که تمام اعضای آدمی هرروز از بیم زبان در اضطراب بوده و دمی آسایش ندارند تا اینکه به خواب برود و لب فروبندد. «جستارهایی در سخن و سکوت مولانا»