معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.3K photos
12.4K videos
3.22K files
2.77K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
آمدم تا رو نهم بر خاک پای یار خود
آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود

آمدم کز سر بگیرم خدمت گلزار او
آمدم کآتش بیارم درزنم در خار خود

آمدم تا صاف گردم از غبار هر چه رفت
نیک خود را بد شمارم از پی دلدار خود

آمدم با چشم گریان تا ببیند چشم من
چشمه‌های سلسبیل از مهر آن عیار خود

خیز ای عشق مجرد مهر را از سر بگیر
مردم و خالی شدم ز اقرار و از انکار خود

زانک بی‌صاف تو نتوان صاف گشتن در وجود
بی تو نتوان رست هرگز از غم و تیمار خود

من خمش کردم به ظاهر لیک دانی کز درون
گفت خون آلود دارم در دل خون خوار خود

درنگر در حال خاموشی به رویم نیک نیک
تا ببینی بر رخ من صد هزار آثار خود

این غزل کوتاه کردم باقی این در دل است
گویم ار مستم کنی از نرگس خمار خود

ای خموش از گفت خویش و ای جدا از جفت خویش
چون چنین حیران شدی از عقل زیرکسار خود

ای خمش چونی از این اندیشه‌های آتشین
می‌رسد اندیشه‌ها با لشکر جرار خود

وقت تنهایی خمش باشند و با مردم بگفت
کس نگوید راز دل را با در و دیوار خود

تو مگر مردم نمی‌یابی که خامش کرده‌ای
هیچ کس را می‌نبینی محرم گفتار خود

تو مگر از عالم پاکی نیامیزی به طبع
با سگان طبع کآلودند از مردار خود

#مولانا
به محفلی که رخ از باده لاله زار کنی
چه خون که در دل بی رحم روزگار کنی

دگر به صید غزالان نمی کنی رغبت
دل رمیده ما را اگر شکار کنی

کجا به فکر من بی شراب می افتی؟
تو کز مکیدن لب چاره خمار کنی

به لاله زار گر افتد رهت، ز پرکاری
به طوف خاک شهیدان خود شمار کنی

تو کز حیا نکنی شانه زلف را هرگز
چه التفات به دلهای بی قرار کنی؟

ز عطسه خون غزالان به خاک می ریزد
اگر کمند خود از زلف مشکبار کنی

چه خنده ها که به وضع جهان کنی چون صبح
نفس شمرده زدن را اگر شعار کنی

به فکر دوری بی اختیار اگر باشی
ز هر چه هست جدایی به اختیار کنی

نفس بر آتش سوزنده بال و پر گردد
مباد شکوه ز اوضاع روزگار کنی

چه حاجت است به جام جهان نما صائب
اگر تو آینه سینه بی غبار کنی

#صائب_تبریزی
چون ترک تیر افکن تویی، باید به خون غلطیدنم
یارب کز این میدان مباد امکان برگردیدنم

گر خنجر مردافکنت از هم ببرد خنجرم
کی می‌توان از دامنت دست طمع ببریدنم

امروز دادم را بده، امشب به فریادم برس
زیرا که فردای جزا مشکل توانی دیدنم

در آب و در آتش مرا تو می‌دهی جنبش مرا
ور نه کجا ممکن شود از جای خود جنبیدنم

تا در غمت گریان شدم هم شاد و هم خندان شدم
این گریهٔ مستانه شد سرمایهٔ خندیدنم

تا پسته‌ات را دیده‌ام حرف کسی نشنیده‌ام
یعنی سراسر بسته شد گوش سخن بشنیدنم

تا خیمه زد گل در چمن حسرت نصیبی کو چو من
نه بهره از شاخ سمن، نه قسمت از گل چیدنم

بیدادگر صیاد من نشنید چندان داد من
تا خود برفت از یاد من کیفیت نالیدنم

من طایر آزاده‌ام در دام خاک افتاده‌ام
باید که بر بام فلک زین خاک دان پریدنم

گفتم ز شوق بوسه‌ات تا کی رسد جانم به لب
گفتا بسی جان بر لب است از خواهش بوسیدنم

#فروغی_بسطامی
زره ز زلف گره گیر بر تن است تو را
به روز رزم چه حاجت به جوشن است تو را

سزاست گر صف ترکان به یکدگر شکنی
که صف شکن مژهٔ لشگر افکن است تو را

توان شناختن از چشم مست کافر تو
که خون ناحق مردم به گردن است تو را

چگونه روز جزا دامنت به دست آرم
که دست خلق دو عالم به دامن است تو را

به دوستی تو با عالمی شدم دشمن
چه دشمنی است ندانم که با من است تو را

دلم شکستی و چشم از دو عالمم بستی
دو زلف پرشکن و چشم پر فن است تو را

به سایهٔ تو خوشم ای همای زرین بال
که بر صنوبر دلها نشیمن است تو را

کجا ز وصل تو قطع نظر توان کردن
که در میان دل و دیده مسکن است تو را

چسان متاع دل و دین مردمان نبری
که چشم کافر و مژگان رهزن است تو را

ز بخت تیره فروغی بدان که دم نزند
که تیره بختی عشاق روشن است تو را

#فروغی_بسطامی
آن سوار کج کله کز ناز سلطان من است
بس خرابی ها کز او، در جان ویران من است

خون من در گردنم، کامروز دیدم روی او
چنگ من فردای محشر هم به دامان من است

هر که در جا حور دارد، خانه پندارد بهشت
من کز او دورم ضرورت خانه زندان من است

تا جدا ماندم ز تو جز غم ندارم مونسی
یار شبهای فراقت چشم گریان من است

بس که صحرا گیرم از غم، تا درون خالی کنم
هر گیاهی مونس غمهای پنهان من است

جان کشم از تو که هم خوابه نگردد، با تو، لیک
من ندانم کاین تویی در سینه یا جان من است

شاه عشقم خاک گوید مسند جمشیدیم
دولت و اقبال من حال پریشان من است

خسرو، نظمم، ولی از سرنوشت آسمان
نامه دردم که نام دوست عنوان من است

#امیر_خسرو_دهلوی
َ
مَلِکا ،
مَها ،
نگارا ،
صنما ،
بُتا ،
بهارا

متحیرم ندانم ، که تو خود چه نام داری؟!

نه من اوفتاده تنها ، به کمندِ آرزویت
همه‌کس سـرِ تو دارد ، تو سـرِ کدام داری؟!



▪️سعدی
🌹
گر به دنبال دل آن زلف رود هیچ مگوی
که به چوگان نتوان گفت مرو در پی گوی

گر ز بیخم بکند، دل نکنم زان خم زلف
ور به خونم بکشد، پا نکشم زان سر کوی

دل به سختی نتوان کند از آن زلف بلند
دیده هرگز نتوان دوخت از آن روی نکوی

یا به تیغ کج او گردن تسلیم بنه
یا ز خاک در او پای بکش، دست بشوی

غنچه گو با دهنش لاف مزن، هیچ مخند
لاله گو با رخ او ناز مکن هیچ مروی

نوبهار آمد و تعجیل به رفتن دارد
کو مجالی که بریزند می از خم به سبوی

بامدادان همه کس راز مرا می‌بیند
بس که شب می‌رودم خون دل از دیده به روی

دانهٔ اشک بده درگران مایه بگیر
غوطه در بحر بزن گوهر گم گشته بجوی

آن چنان دست جنون گشت گریبان گیرم
که گرفتم همه جا دامن آن سلسله موی

راستی گر بچمد سرو فروغی به چمن
باغبان سرو سهی را بکند از لب جوی

#فروغی_بسطامی
خواب دیدم که همی خون ز کنارم می‌رفت
رفت تعبیر که از قلب فگارم می‌رفت

به هوای سر زلفین خم اندر خم او
از کف صبر و وفا رشتهٔ تارم می‌رفت

شام هجران تو، از اوّل شب تا به سحر
خون دل متصل از دیده قرارم می‌رفت

دوش می‌رفت چو جان از برم و از پی او
تاب و آرام دل و قلب فگارم می‌رفت

تا دم صبح، مرا از اثر فکر و خیال
چون حوادث سر شب تا بشمارم می‌رفت

آنکه در زندگیم پا به سر من ننهاد
کاش می‌مردم و از خاک مزارم می‌رفت

#شاطر_عباس_صبوحی
انبیا گفتند نومیدی بدست
فضل و رحمتهای باری بی‌حدست

از چنین محسن نشاید ناامید
دست در فتراک این رحمت زنید

ای بسا کارا که اول صعب گشت
بعد از آن بگشاده شد سختی گذشت

بعد نومیدی بسی اومیدهاست
از پس ظلمت بسی خورشیدهاست

خود گرفتم که شما سنگین شدیت
قفلها بر گوش و بر دل بر زدیت

هیچ ما را با قبولی کار نیست
کار ما تسلیم و فرمان کردنیست

او بفرمودستمان این بندگی
نیست ما را از خود این گویندگی

جان برای امر او داریم ما
گر به ریگی گوید او کاریم ما

غیر حق جان نبی را یار نیست
با قبول و رد خلقش کار نیست

مزد تبلیغ رسالاتش ازوست
زشت و دشمن‌رو شدیم از بهر دوست

ما برین درگه ملولان نیستیم
تا ز بعد راه هر جا بیستیم

دل فرو بسته و ملول آنکس بود
کز فراق یار در محبس بود

دلبر و مطلوب با ما حاضرست
در نثار رحمتش جان شاکرست

در دل ما لاله‌زار و گلشنیست
پیری و پژمردگی را راه نیست

دایما تر و جوانیم و لطیف
تازه و شیرین و خندان و ظریف

پیش ما صد سال و یکساعت یکیست
که دراز و کوته از ما منفکیست

آن دراز و کوتهی در جسمهاست
آن دراز و کوته اندر جان کجاست

سیصد و نه سال آن اصحاب کهف
پیششان یک روز بی اندوه و لهف

وانگهی بنمودشان یک روز هم
که به تن باز آمد ارواح از عدم

چون نباشد روز و شب یا ماه و سال
کی بود سیری و پیری و ملال

در گلستان عدم چون بی‌خودیست
مستی از سغراق لطف ایزدیست

لم یذق لم یدر هر کس کو نخورد
کی بوهم آرد جعل انفاس ورد

نیست موهوم ار بدی موهوم آن
همچو موهومان شدی معدوم آن

دوزخ اندر وهم چون آرد بهشت
هیچ تابد روی خوب از خوک زشت

هین گلوی خود مبر هان ای مهان
این‌چنین لقمه رسیده تا دهان

راههای صعب پایان برده‌ایم
ره بر اهل خویش آسان کرده‌ایم

#مثنوی_مولانا
#فرخی_یزدی » دیوان اشعار » غزلیات »
شمارهٔ ۲۴
 
شرط خوبی نیست تنها جان من گفتار خوب

خوبی گفتار داری بایدت رفتار خوب

گر تو را تعمیر این ویران عمارت لازم است

باید از بهر مصالح آوری معمار خوب

بت پرست خوب به از خودپرست بد رفیق

یار بد بدتر بود صد بار از اغیار خوب

خوب دانی کیست پیش خوب و بد در روزگار

آنکه می ماند ز کار خوب او آثار خوب

رشته تسبیح سالوسی بد آمد در نظر

زین سپس دست من و زلف تو و زنار خوب

نام آزادی ز بدکیشان نمی آمد به ننگ

کشور ویران ما را بود اگر احرار خوب

کار طوفان خوب گفتن نیست هر بیکاره را

کار می خواهد ز اهل کار آن هم کار خوب
از لعل تو دل بر نکنم زانکه بمستی

جز باده نباشد طلب باده گساران

#خواجوی_کرمانی
چل سال بیش رفت که من لاف می‌زنم
کز چاکران پیر مغان کمترین منم

هرگز به یمن عاطفت پیر می فروش
ساغر تهی نشد ز می صاف روشنم

از جاه عشق و دولت رندان پاکباز
پیوسته صدر مصطبه‌ها بود مسکنم

در شان من به دردکشی ظن بد مبر
کآلوده گشت جامه ولی پاکدامنم

شهباز دست پادشهم این چه حالت است
کز یاد برده‌اند هوای نشیمنم

حیف است بلبلی چو من اکنون در این قفس
با این لسان عذب که خامش چو سوسنم

آب و هوای فارس عجب سفله پرور است
کو همرهی که خیمه از این خاک برکنم

حافظ به زیر خرقه قدح تا به کی کشی
در بزم خواجه پرده ز کارت برافکنم

تورانشه خجسته که در من یزید فضل
شد منت مواهب او طوق گردنم

#حافظ
کانال تلگرامیsmsu43@
استاد شجریان- جامی است که عقل میزندش
جامی است که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش

این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف
می‌سازد و باز بر زمین میزندش


#خیام_نیشابوری
#محمدرضا_شجریان
کانال تلگرامی smsu43@
علیرضا قربانی - ای دل
علیرضا قربانی
ای دل
«از بایزیدی بیرون آمدم؛ چون مار از پوست.
پس نگاه کردم ؛ عاشق و معشوق و عشق را یکی دیدم، که در عالَم توحید، همه یکی توان دید.»
«از خدای به خدای رفتم؛ ندا کردند از من در من که: ای تومن!
یعنی به مقام فنای في الله رسیدم.»

بایزید بسطامی‌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تصنیف "سایه لرزان...
استاد شجریان

من ای صبا
ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو میروی به سلامت سلام ما برسانی....
ای ساقی جان مطرب ما را چه شده است
چون می‌نزند رهی ره او که زده است

او میداند که عشق را نیک و بد است
نیک و بد عشق را ز مطرب مدد است

#مولانا
گر می فروش حاجت رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند

ساقی به جام عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پربلا کند

حقا کز این غمان برسد مژده امان
گر سالکی به عهد امانت وفا کند

گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم
نسبت مکن به غیر که این‌ها خدا کند

در کارخانه‌ای که ره عقل و فضل نیست
فهم ضعیف رای فضولی چرا کند

مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد
وان کو نه این ترانه سراید خطا کند

ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
یا وصل دوست یا می صافی دوا کند

جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عیسی دمی کجاست که احیای ما کند

#حافظ
به گوشم ناله اغیار دردآلود می آید
درین محفل زچوب بید بوی عود می آید

مگر بال و پر همت به فریادم رسد، ورنه
چه قطع راه شوق از پای خواب آلود می آید؟

زتمکین تو صبح محشر از جا برنمی خیزد
تو گر قامت بر افرازی قیامت زود می آید

نبیند مرگ تلخ عاشقان را هیچ سنگین دل!
هنوز از بیستون فریاد دردآلود می آید

که خود را بر دل ما خاکساران می زند یارب؟
که آه از سینه چون زنبور خاک آلود می آید

گهر بر صفحه آیینه خود را چون نگه دارد؟
عرق از چهره صافش به دامن زود می آید

اگر دل را سبک خواهی، به لب مهر خموشی زن
که دود دل برون زین روزن مسدود می آید

کسی کاینجا نشوید چهره از اشک پشیمانی
به صحرای جزا با روی گردآلود می آید

زحیرانی همان در وادی سرگشتگی محوم
اگر پیشانیم بر کعبه مقصود می آید

#صائب_تبریزی
گفتی که وقت سحر سویت کنم گذری
ترسم ز پی نرسد این شام را سحری

خواهم که با تو شبی در پرده باده خورم
گر خون من بخوری ور پرده‌ام بدری

آغاز هر طربی انجام هر طلبی
هم ماه نوش لبی و هم سر و سیمبری

سرچشمهٔ نمکی خورشید نه فلکی
هم فتنهٔ ملکی هم آفت بشری

دل بند و دل گسلی، در دلبری مثلی
هم در حضور دلی هم غایت از نظری

بی پرده گر قدمی سوی چمن بچمی
هم جیب غنچه دری هم آب گل ببری

بگشا به بذله دهن نرخ شکر بشکن
زیرا که وقت سخن شیرین‌تر از شکری

در شاه راه طلب جانم رسید به لب
لیکن ز سر لبت هیچم نشد خبری

در عین خسرویم مملوک خویش بخوان
افزوده کن ز کرم بر قدر من قدری

یارب میان تو را هیچ آفتی نرسد
کز بهر کشتن من خوش بسته‌ای کمری

هر دم ز شوق لبت در خون تپیده دلی
هر سو ز دست غمت در پا فتاده سری

تا کی خبر نشوی از حال خسته‌دلان
گویا ز عدل ملک یک باره بی خبری

#فروغی_بسطامی