Forwarded from Deleted Account
شــاگــرﺩﺍﻥ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻦ
ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻓﺮﺍﺩﻱ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ ﻭ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﺼﺮﺍﻋﻬﺎﻱ ﺷﻌﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﻣﻦ
ﺍﺳﺖ ( ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﻱ ﺷﺎﻫﺮﻭﺩﻱ ) ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ ﻣﻦ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻧﻬﺎ
ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺧﺮﺍﺏ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻳﺎ ﺯﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻃﺮﻑ ﻭ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ
ﻣﻲ ﺑﺮﻧﺪ ﻭ ﻳﺎ ﺩﺭ ﻋﻘﺐ ﺯﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﻫﻨﻤﺎ , ﺷﺎﻣﻠﻮ ﻣﻘﺎﻟﻪ
ﺍﻱ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻨﻮﻳﺴﺪ ﻭ ﺍﺯ " ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ "
ﻣﻦ ﺳﻄﺮ ﻫﺎﻳﻲ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻌﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻫﺠﻮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻣﻦ ﮔﻮﺵ ﻣﻲ ﺩﺍﺩﻡ . ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ , ﻓﺮﻳﺪﻭﻥ ﺭﻫﻨﻤﺎ , ﮐﻪ ﺑﻪ ﺿﺪ ﻣﻦ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺻﺎﺩﺭ
ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺴﺮ ﺑﺮﺩﻡ.
ﺍﻳﻦ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻌﺪﺍ ﺧﻴﻠﻲ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺣﻤﺎﻳﺖ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ . ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻲ
ﮐﻨﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻓﺮﺍﺩﻱ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺷﺪﻧﺪ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻴﺎﻧﺖ ﺑﻮﺩ . ﺑﺮﺍﻱ
ﻧﻔﻊ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﻮﺩ . ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻓﺮﺍﺩ ... ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺩﺯﺩ ﻭ ﻭﻃﻦ ﻓﺮﻭﺵ ﻭ
ﺧﺎﺋﻦ ﻭ ﺑﻲ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻭ ﻧﺎﺟﻴﺐ ...
ﻫﺮ ﮐﺲ ﺑﺎﻳﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺸﻮﺩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻤﻴﺮﺩ.
یــادداشــتــهاے روزانــه نــیــمــایــوشــیــج
ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻓﺮﺍﺩﻱ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ ﻭ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﺼﺮﺍﻋﻬﺎﻱ ﺷﻌﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﻣﻦ
ﺍﺳﺖ ( ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﻱ ﺷﺎﻫﺮﻭﺩﻱ ) ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ ﻣﻦ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻧﻬﺎ
ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺧﺮﺍﺏ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻳﺎ ﺯﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻃﺮﻑ ﻭ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ
ﻣﻲ ﺑﺮﻧﺪ ﻭ ﻳﺎ ﺩﺭ ﻋﻘﺐ ﺯﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﻫﻨﻤﺎ , ﺷﺎﻣﻠﻮ ﻣﻘﺎﻟﻪ
ﺍﻱ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻨﻮﻳﺴﺪ ﻭ ﺍﺯ " ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ "
ﻣﻦ ﺳﻄﺮ ﻫﺎﻳﻲ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻌﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻫﺠﻮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻣﻦ ﮔﻮﺵ ﻣﻲ ﺩﺍﺩﻡ . ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ , ﻓﺮﻳﺪﻭﻥ ﺭﻫﻨﻤﺎ , ﮐﻪ ﺑﻪ ﺿﺪ ﻣﻦ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺻﺎﺩﺭ
ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺴﺮ ﺑﺮﺩﻡ.
ﺍﻳﻦ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻌﺪﺍ ﺧﻴﻠﻲ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺣﻤﺎﻳﺖ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ . ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻲ
ﮐﻨﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻓﺮﺍﺩﻱ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺷﺪﻧﺪ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻴﺎﻧﺖ ﺑﻮﺩ . ﺑﺮﺍﻱ
ﻧﻔﻊ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﻮﺩ . ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻓﺮﺍﺩ ... ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺩﺯﺩ ﻭ ﻭﻃﻦ ﻓﺮﻭﺵ ﻭ
ﺧﺎﺋﻦ ﻭ ﺑﻲ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻭ ﻧﺎﺟﻴﺐ ...
ﻫﺮ ﮐﺲ ﺑﺎﻳﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺸﻮﺩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻤﻴﺮﺩ.
یــادداشــتــهاے روزانــه نــیــمــایــوشــیــج
Forwarded from Deleted Account
«خانهام ابری است»
خانهام ابری است
یکسره روی زمین ابری است با آن.
از فراز گردنه، خرد و خراب و مست
باد می پیچد
یکسره دنیا خراب از او است
و حواس من.
آی نیزن! که تو را آوای نی برده است دور از ره، کجایی؟
خانهام ابری است اما
ابر بارانش گرفته است.
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم
من به روی آفتاب
میبَرم در ساحت دریا نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره، نیزن که دائم مینوازد نی، در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندرپیش.
#نیما_یوشیج. دفترهای نیما: مجموعهاشعار نیما یوشیج. «ماخاولا». بهکوشش، تصحیح و تطبیق #شراگیم_یوشیج. تهران: رشدیه، ١٣٩٧، چ ١، ص ۴٩.
خانهام ابری است
یکسره روی زمین ابری است با آن.
از فراز گردنه، خرد و خراب و مست
باد می پیچد
یکسره دنیا خراب از او است
و حواس من.
آی نیزن! که تو را آوای نی برده است دور از ره، کجایی؟
خانهام ابری است اما
ابر بارانش گرفته است.
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم
من به روی آفتاب
میبَرم در ساحت دریا نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره، نیزن که دائم مینوازد نی، در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندرپیش.
#نیما_یوشیج. دفترهای نیما: مجموعهاشعار نیما یوشیج. «ماخاولا». بهکوشش، تصحیح و تطبیق #شراگیم_یوشیج. تهران: رشدیه، ١٣٩٧، چ ١، ص ۴٩.
Forwarded from Deleted Account
ڪــرم ابــریــشــمــ
در پــیــلــه تــا بــه ڪــِے بــر خــویــشــتــن تــنــے ؟
« پــرســیــد ڪــرم را مــرغ از فــروتــنــے »
تــا چــنــد مــنــزوے در ڪــنــج خــلــوتــے ؟
در بــســتــه تــا بــه ڪــِے در مــحــبــس تــنــے ؟
در فــڪــر رســتــنــمــَ . پــاســخ داد ڪــرمــ
خــلــوت نــشــســتــه ام زیــن روے مــنــحــنــیــ
فــرســود جــان مــن از بــس بــه یــڪ مــدار
بــر جــاے مــانــده ام چــون فــطــرت دنــیــ.
همــســال هاے مــن پــروانــگــان شــدنــد
جــســتــنــد از ایــن قــفــس گــشــتــنــد دیــدنــیــ
یــا ســوخــت جــانــشــان دهقــان بــه دیــگــدانــ
جــز مــن ڪــه زنــده ام در حــال جــان ڪــنــیــ.
در حــبــس و خــلــوتــم تــا وارهم بــه مــرگــ
یــا پــَر بــرآورم بــهرِ پــریــدنــیــ
ایــنــڪ تــو را چــه شــد ڪــاے مــرغ خــانــگــے !
ڪــوشــش نــمــے ڪــنــے ؟پــرے نــمــے زنــے ؟
پــا بــنــده ے چــه ئے ؟ وابــســتــه ڪــه ئے ؟
تــا ڪــے اســیــرے و در حــبــس دشــمــنــے ؟
۱۸ فــروردیــن مــاه ســالــ۱۳۰۸
| #نــیــمــایــوشــیــج |
در پــیــلــه تــا بــه ڪــِے بــر خــویــشــتــن تــنــے ؟
« پــرســیــد ڪــرم را مــرغ از فــروتــنــے »
تــا چــنــد مــنــزوے در ڪــنــج خــلــوتــے ؟
در بــســتــه تــا بــه ڪــِے در مــحــبــس تــنــے ؟
در فــڪــر رســتــنــمــَ . پــاســخ داد ڪــرمــ
خــلــوت نــشــســتــه ام زیــن روے مــنــحــنــیــ
فــرســود جــان مــن از بــس بــه یــڪ مــدار
بــر جــاے مــانــده ام چــون فــطــرت دنــیــ.
همــســال هاے مــن پــروانــگــان شــدنــد
جــســتــنــد از ایــن قــفــس گــشــتــنــد دیــدنــیــ
یــا ســوخــت جــانــشــان دهقــان بــه دیــگــدانــ
جــز مــن ڪــه زنــده ام در حــال جــان ڪــنــیــ.
در حــبــس و خــلــوتــم تــا وارهم بــه مــرگــ
یــا پــَر بــرآورم بــهرِ پــریــدنــیــ
ایــنــڪ تــو را چــه شــد ڪــاے مــرغ خــانــگــے !
ڪــوشــش نــمــے ڪــنــے ؟پــرے نــمــے زنــے ؟
پــا بــنــده ے چــه ئے ؟ وابــســتــه ڪــه ئے ؟
تــا ڪــے اســیــرے و در حــبــس دشــمــنــے ؟
۱۸ فــروردیــن مــاه ســالــ۱۳۰۸
| #نــیــمــایــوشــیــج |
Forwarded from Deleted Account
❑ «بُزِ ملا حسن»
بزُ ملاحسن مسئلهگو
چو به ده از رَمه میکردی رو
داشت همواره به همره پس افت
تا سوی خانه ز بزُها دو سه جفت
بزُ همسایه بزُ مردِم دِه
همه پر شیر و همه نافع و مفت
شاد ملا پی دوشیدنشان
جستی از جای و به تحسین میگفت:
«مرَحبا بزُبزُک زیرکِ من
که کند سود من افزون به نهفت!»
روزی آمد ز قضا بزُ گم شد
بزُ ملّا به سوی مردمُ شد
جست ملّا کسل و سرگردان
همه ده خانۀ این خانۀ آن
زیر هر چاله و هر دهلیزی
کنجُ هر بیشه به هر کوهستان
دید هر چیز و بزُ خویش ندید
سخت آشفت و به خود عهدکنان
گفت: «اگر یافتم این بد گوهر
کنمش خرد سراسر ستخوان.»
ناگهان دید فراز کمری
بزُ خود را ز پی بوته چرَی
رفت و بستش به رسَن، زد به عصا
«بی مرّوت بزُ بی شرم و حیا
این همه آب و علف دادن من
عاقبت از توأم این بود جزا
که خورد شیر تو را مردم ده ؟»
بزُک افتاد و بر او داد ندا:
«شیر صد روز بزُان دگران
شیر یک روز مرا نیست بها؟»
یا مخور حق کسی کز تو جداست
یا بخور با دگران آن چه تو راست.
● ۲۰ دی ۱۳۰۲ ●
#مجموعه_اشعار_نیما_یوشیج
بزُ ملاحسن مسئلهگو
چو به ده از رَمه میکردی رو
داشت همواره به همره پس افت
تا سوی خانه ز بزُها دو سه جفت
بزُ همسایه بزُ مردِم دِه
همه پر شیر و همه نافع و مفت
شاد ملا پی دوشیدنشان
جستی از جای و به تحسین میگفت:
«مرَحبا بزُبزُک زیرکِ من
که کند سود من افزون به نهفت!»
روزی آمد ز قضا بزُ گم شد
بزُ ملّا به سوی مردمُ شد
جست ملّا کسل و سرگردان
همه ده خانۀ این خانۀ آن
زیر هر چاله و هر دهلیزی
کنجُ هر بیشه به هر کوهستان
دید هر چیز و بزُ خویش ندید
سخت آشفت و به خود عهدکنان
گفت: «اگر یافتم این بد گوهر
کنمش خرد سراسر ستخوان.»
ناگهان دید فراز کمری
بزُ خود را ز پی بوته چرَی
رفت و بستش به رسَن، زد به عصا
«بی مرّوت بزُ بی شرم و حیا
این همه آب و علف دادن من
عاقبت از توأم این بود جزا
که خورد شیر تو را مردم ده ؟»
بزُک افتاد و بر او داد ندا:
«شیر صد روز بزُان دگران
شیر یک روز مرا نیست بها؟»
یا مخور حق کسی کز تو جداست
یا بخور با دگران آن چه تو راست.
● ۲۰ دی ۱۳۰۲ ●
#مجموعه_اشعار_نیما_یوشیج
Forwarded from ا. تقی پور
پیرمرد چشم ما بود
جلال آلاحمد در کتاب ارزیابی شتابزده، از اولین دیدار خود با نیما چنین میگوید:
« بار اول که پیرمرد را دیدم در کنگرهٔ نویسندگانی بود که خانهٔ «وکس» در تهران علم کرده بود. تیر۱۳۲۵. زبر و زرنگ میآمد و میرفت. دیگر شعرا کاری بهکار او نداشتند. من هم که شاعر نبودم و علاوهبر آن جوانکی بودم و توی جماعت بُر خورده بودم. شبی که نوبت شعر خواندن او بود، یادم است، برق خاموش شد. و روی میز خطابه شمعی نهادند و او در محیطی عهدبوقی «آی آدمها»یش را خواند. سر بزرگ و تاسش برق میزد و گودی چشمها و دهانش عمیق شده بود و خودش ریزهتر مینمود. و تعجب میکردی که این فریاد از کجای او در میآید.
جلال آلاحمد در کتاب ارزیابی شتابزده، از اولین دیدار خود با نیما چنین میگوید:
« بار اول که پیرمرد را دیدم در کنگرهٔ نویسندگانی بود که خانهٔ «وکس» در تهران علم کرده بود. تیر۱۳۲۵. زبر و زرنگ میآمد و میرفت. دیگر شعرا کاری بهکار او نداشتند. من هم که شاعر نبودم و علاوهبر آن جوانکی بودم و توی جماعت بُر خورده بودم. شبی که نوبت شعر خواندن او بود، یادم است، برق خاموش شد. و روی میز خطابه شمعی نهادند و او در محیطی عهدبوقی «آی آدمها»یش را خواند. سر بزرگ و تاسش برق میزد و گودی چشمها و دهانش عمیق شده بود و خودش ریزهتر مینمود. و تعجب میکردی که این فریاد از کجای او در میآید.
Forwarded from Deleted Account
جــوے مــے گــریــد
جــوے مــے گــریــد و مــه خــنــدان اســتــ
و او بــه مــیــلــِ دلــِ مــن مــے خــنــدد.
بــر خــرابــے ڪــه بــر آن تــپــّه بــه جــاســتــ
جــغــد هم بــا مــن مــے پــیــونــدد.
وز درونــِ شــبــِ تــاریــڪ ســرشــتــ
چــشــم از مــن بــه نــهانــ
ســوے مــن مــے نــگــرد.
زهره اش نــیــســت ڪــه دارد بــه زبــانــ
گــریــه از بــهرِ چــه مــیــدارد ســاز.
بــا وفــایــِ مــنــِ غــمــنــاڪ مــبــاشــ
رفــتــه از گــریــه نــمــے آیــد بــاز.
از غــم آلــوده ے ایــن خــانــه بــه در
گــریــه ے گــم شــده اســتــ
راهِ خــود مــے ســپــرد.
| #نــیــمــایــوشــیــج |
جــوے مــے گــریــد و مــه خــنــدان اســتــ
و او بــه مــیــلــِ دلــِ مــن مــے خــنــدد.
بــر خــرابــے ڪــه بــر آن تــپــّه بــه جــاســتــ
جــغــد هم بــا مــن مــے پــیــونــدد.
وز درونــِ شــبــِ تــاریــڪ ســرشــتــ
چــشــم از مــن بــه نــهانــ
ســوے مــن مــے نــگــرد.
زهره اش نــیــســت ڪــه دارد بــه زبــانــ
گــریــه از بــهرِ چــه مــیــدارد ســاز.
بــا وفــایــِ مــنــِ غــمــنــاڪ مــبــاشــ
رفــتــه از گــریــه نــمــے آیــد بــاز.
از غــم آلــوده ے ایــن خــانــه بــه در
گــریــه ے گــم شــده اســتــ
راهِ خــود مــے ســپــرد.
| #نــیــمــایــوشــیــج |
Forwarded from ا. تقی پور
نیمای دبیر
انور خامهای، نیما را به عنوان معلم چنین توصیف میکند:
« آنها(شاگردان نیما) میگفتند او اصلاً به برنامهٔ درسی و کتاب درسی کاری ندارد، در کلاس مانند یک دوست کنار شاگردان مینشیند و با آنها به گپزدن و درد دلکردن میپردازد. گاهی هم داستانها یا شعرهایی از خود یا شعرای دیگری را میخواند. همهٔ آنها از او به نیکی و احترام یادمیکردند.
انور خامهای، نیما را به عنوان معلم چنین توصیف میکند:
« آنها(شاگردان نیما) میگفتند او اصلاً به برنامهٔ درسی و کتاب درسی کاری ندارد، در کلاس مانند یک دوست کنار شاگردان مینشیند و با آنها به گپزدن و درد دلکردن میپردازد. گاهی هم داستانها یا شعرهایی از خود یا شعرای دیگری را میخواند. همهٔ آنها از او به نیکی و احترام یادمیکردند.
Forwarded from منیژه بانو نورانی
تا صبح دمان
تا صبحدمان، دراین شب گرم،
افروخته ام چراغ، زیراک،
می خواهم برکشم بجا تر،
دیواری در سرای کوران.
بر ساخته ام نهاده کوری،
انگشت که عیب هاست با آن،
دارد به عتاب کور دیگر،
پرسش که چراست این، چرا آن ؟
وینگونه به خشت می نهم خشت،
در خانه ی کور دیدگانی،
تا از تَف آفتاب فردا،
بنشانمشان به سایبانی.
افروخته ام چراغ از این رو،
تا صبحدمان در این شب گرم،
می خواهم بر کشم بجاتر
دیواری در سرای کوران
نیمایوشیج اسفند ماه سال ۱۳۲۹
تا صبحدمان، دراین شب گرم،
افروخته ام چراغ، زیراک،
می خواهم برکشم بجا تر،
دیواری در سرای کوران.
بر ساخته ام نهاده کوری،
انگشت که عیب هاست با آن،
دارد به عتاب کور دیگر،
پرسش که چراست این، چرا آن ؟
وینگونه به خشت می نهم خشت،
در خانه ی کور دیدگانی،
تا از تَف آفتاب فردا،
بنشانمشان به سایبانی.
افروخته ام چراغ از این رو،
تا صبحدمان در این شب گرم،
می خواهم بر کشم بجاتر
دیواری در سرای کوران
نیمایوشیج اسفند ماه سال ۱۳۲۹
Forwarded from ا. تقی پور
نیما و تفسیرش از آثار خود
افسانه
در شمارهٔ چهارم دورهٔ دوم روزنامهٔ قرن بیستم، به تاریخ چهارشنبه، ۲۴اسفند، نیما در نامهای به دوستی خیالی «افسانه» را چنین شرح میدهد:
« این ساختمانی که «افسانهٔ» من در آن جای گرفتهاست و یک طرز مکالمهٔ طبیعی و آزاد را نشان میدهد، شاید برای دفعهٔ اول پسندیدهٔ تو نباشد...؛ اما چیزی که مرا به رعایت این ساختمان تازه معتقد کرده است، همانا رعایت معنی و طبیعت است و هیچ حسنی برای شعر و شاعر بالاتر از این نیست که بهتر بتواند طبیعت را تشریح کند. وقتی که نمایش خود را تمام کردم و به این سبک به صحنه دادم نشان خواهم داد چهطور. حالا شاید بعضی تصوّرات کوچکِ کوچک نتواند به تو مدد دهد تا تفاوت این ساختمان را با ساختمانهای کهنه بشناسی. نظریات مرا در دیباچهٔ نمایش آیندهٔ من خواهیدید. این «افسانه» فقط نمونهای است.
افسانه
در شمارهٔ چهارم دورهٔ دوم روزنامهٔ قرن بیستم، به تاریخ چهارشنبه، ۲۴اسفند، نیما در نامهای به دوستی خیالی «افسانه» را چنین شرح میدهد:
« این ساختمانی که «افسانهٔ» من در آن جای گرفتهاست و یک طرز مکالمهٔ طبیعی و آزاد را نشان میدهد، شاید برای دفعهٔ اول پسندیدهٔ تو نباشد...؛ اما چیزی که مرا به رعایت این ساختمان تازه معتقد کرده است، همانا رعایت معنی و طبیعت است و هیچ حسنی برای شعر و شاعر بالاتر از این نیست که بهتر بتواند طبیعت را تشریح کند. وقتی که نمایش خود را تمام کردم و به این سبک به صحنه دادم نشان خواهم داد چهطور. حالا شاید بعضی تصوّرات کوچکِ کوچک نتواند به تو مدد دهد تا تفاوت این ساختمان را با ساختمانهای کهنه بشناسی. نظریات مرا در دیباچهٔ نمایش آیندهٔ من خواهیدید. این «افسانه» فقط نمونهای است.
Forwarded from Deleted Account
شعرهایی که نیما یوشیج برای کودکان سروده، نشانه ی توجه او به نسل آینده است و با توجه به تاریخ سرایش آنها می توان نیما یوشیج را از نخستین کسانی دانست که در ایران کارهایی ویژه ی کودکان آفریده اند.
بهار
بچه ها بهار
گلا وا شدن
برفا پا شدن
از رو سبزه ها
از رو کوهسار
بچه ها بهار
داره رو درخت
میخونه به گوش
پوستینو بکن
قبا رو بپوش
بیدار شو بیدار
بچه ها بهار
دارن می رن
دارن می پرن
زنبور از لونه
بابا از خونه
همه پی کار
بچه ها بهار
لاهیجان / اسفند 1308
#نیما_یوشیج
#شعر_کودک
بهار
بچه ها بهار
گلا وا شدن
برفا پا شدن
از رو سبزه ها
از رو کوهسار
بچه ها بهار
داره رو درخت
میخونه به گوش
پوستینو بکن
قبا رو بپوش
بیدار شو بیدار
بچه ها بهار
دارن می رن
دارن می پرن
زنبور از لونه
بابا از خونه
همه پی کار
بچه ها بهار
لاهیجان / اسفند 1308
#نیما_یوشیج
#شعر_کودک
Forwarded from Deleted Account
رباعی نامه.pdf
15.4 MB
رباعی نامه
منتخب رباعیات از : رودکی سمرقندی تا نیما یوشیج
سال نشر:1355
منتخب رباعیات از : رودکی سمرقندی تا نیما یوشیج
سال نشر:1355
Forwarded from S Shfn
✉️ بخش پایانیِ نامۀ نیما یوشج به صادق هدایت
دوست عزیزم!
در مورد آثار شما، مخصوصاً موضوع افکارِ آثارِ شما گفتنی زیاد است؛ اما من آن را میگذارم برای بعد.
کاری که تو در نثر انجام دادی، من در نظم کلمات خشن و سقط انجام دادهام که به نتیجۀ زحمت آنها را رام کردهام؛ اما در این کار من مخالف زیاد است؛ زیرا دیوار پوسیده هنوز جلوی راه هست و سوسکها بالا میروند و ضجّه میکشند، مثل «واشریعتا» و «وا وزنا» میزنند... بالاخره کار من هنوز نمودی نخواهد داشت و تا مرگ من هم نمودی نخواهد داشت. این کاری است که من برای آن تمام عمرم را گذاشتهام؛ بیخبر که دیگران چند ساعت را به مصرف رسانیده دیواری که من در تمام عمرم ساختهام، در یک ساعت به هم زده و معلوم نیست چهجور باید ساخت و روزی ساختۀ نحس آنها خراب شده، به همین دیوار برگردند.
من مطلب را در همینجا تمام میکنم و آرزوی موفقیت آن دوست عزیز را دارم.
دوستدار شما
نیما یوشیج، زمستان ۱۳۱۵
● منبع: نامههای نیما
دوست عزیزم!
در مورد آثار شما، مخصوصاً موضوع افکارِ آثارِ شما گفتنی زیاد است؛ اما من آن را میگذارم برای بعد.
کاری که تو در نثر انجام دادی، من در نظم کلمات خشن و سقط انجام دادهام که به نتیجۀ زحمت آنها را رام کردهام؛ اما در این کار من مخالف زیاد است؛ زیرا دیوار پوسیده هنوز جلوی راه هست و سوسکها بالا میروند و ضجّه میکشند، مثل «واشریعتا» و «وا وزنا» میزنند... بالاخره کار من هنوز نمودی نخواهد داشت و تا مرگ من هم نمودی نخواهد داشت. این کاری است که من برای آن تمام عمرم را گذاشتهام؛ بیخبر که دیگران چند ساعت را به مصرف رسانیده دیواری که من در تمام عمرم ساختهام، در یک ساعت به هم زده و معلوم نیست چهجور باید ساخت و روزی ساختۀ نحس آنها خراب شده، به همین دیوار برگردند.
من مطلب را در همینجا تمام میکنم و آرزوی موفقیت آن دوست عزیز را دارم.
دوستدار شما
نیما یوشیج، زمستان ۱۳۱۵
● منبع: نامههای نیما
Forwarded from Deleted Account
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
"فــیــلــمــ ڪــوتــاهے از حــیــاط خــانــه نــیــمــا یــوشــیــجــ"
Forwarded from Deleted Account
ﮐﺸﻨﺪﮔﺎﻥ ﻫﺪﺍﻳﺖ
ﮐﺸﻨﺪﮔﺎﻥ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻫﻤﻴﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﺎﺋﻮﺱ ﮐﺮﺩﻧﺪ .
ﻋﻠﻮﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﻳﮏ ﻧﻔﺮ ﺷﻬﻮﺗﻲ ﻭ ﺧﻮﺩﺧﻮﺍﻩ ﺍﺳﺖ . ﺣﻘﻴﺮ ﺗﺮﻳﻦ ﺁﺩﻣﻲ ﺩﺭ
ﻧﻈﺮ ﺍﻭ ﻣﻨﻢ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﺁﺩﻣﻲ ﻫﺪﺍﻳﺖ .
ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻧﺎﺟﻮﺍﻧﻤﺮﺩﻱ ﻫﺎﻳﻲ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺣﻤﻞ ﺑﺮ ﺑﻲ ﺣﺎﻟﻲ ﺍﻭ
ﮐﺮﺩ .
ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺷﻴﻦ ﭘﺮﺗﻮ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻨﺪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭼﻪ ﭘﺬﻳﺮﺍﺋﻴﻬﺎﻳﻲ ﮐﺮﺩ . ﺭﻓﺘﺎﺭ
ﺍﻭ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺩﺭ ﮐﻨﮕﺮﻩ ﮐﻪ ﺣﻤﺎﻳﺖ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮔﻠﻮﻱ ﺍﻭ
ﺑﻪ ﺷﮑﻢ ﺍﻭ ﺑﺎﺩ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺸﻮﺩ . ﻭﺑﺰﺭﮒ ﻋﻠﻮﻱ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﻲ
ﮐﺮﺩ ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻮﺩ ﭘﺲ ﺧﻮﺩﺵ ﭼﻪ ﻋﻨﻮﺍﻧﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ...
یــادداشــتــهاے روزانــه نــیــمــایــوشــیــج
ﮐﺸﻨﺪﮔﺎﻥ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻫﻤﻴﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﺎﺋﻮﺱ ﮐﺮﺩﻧﺪ .
ﻋﻠﻮﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﻳﮏ ﻧﻔﺮ ﺷﻬﻮﺗﻲ ﻭ ﺧﻮﺩﺧﻮﺍﻩ ﺍﺳﺖ . ﺣﻘﻴﺮ ﺗﺮﻳﻦ ﺁﺩﻣﻲ ﺩﺭ
ﻧﻈﺮ ﺍﻭ ﻣﻨﻢ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﺁﺩﻣﻲ ﻫﺪﺍﻳﺖ .
ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻧﺎﺟﻮﺍﻧﻤﺮﺩﻱ ﻫﺎﻳﻲ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺣﻤﻞ ﺑﺮ ﺑﻲ ﺣﺎﻟﻲ ﺍﻭ
ﮐﺮﺩ .
ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺷﻴﻦ ﭘﺮﺗﻮ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻨﺪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭼﻪ ﭘﺬﻳﺮﺍﺋﻴﻬﺎﻳﻲ ﮐﺮﺩ . ﺭﻓﺘﺎﺭ
ﺍﻭ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺩﺭ ﮐﻨﮕﺮﻩ ﮐﻪ ﺣﻤﺎﻳﺖ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮔﻠﻮﻱ ﺍﻭ
ﺑﻪ ﺷﮑﻢ ﺍﻭ ﺑﺎﺩ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺸﻮﺩ . ﻭﺑﺰﺭﮒ ﻋﻠﻮﻱ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﻲ
ﮐﺮﺩ ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻮﺩ ﭘﺲ ﺧﻮﺩﺵ ﭼﻪ ﻋﻨﻮﺍﻧﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ...
یــادداشــتــهاے روزانــه نــیــمــایــوشــیــج
Forwarded from ا. تقی پور
حسن ختام زندگینامهٔ پیرمرد
طوبی مفتاح، مادر نیما
میرزا ابراهیم نوری اسفندیاری، ملقب به اعظام السلطنه، پدر نیما
لادبن یوشیج، تنها برادر نیما
بخش مهمی از نامههای نیما به اوست.
علی نوری اسفندیاری که بعدتر اسم خود را به نیما یوشیج تغییر داد، در ۲۱آبان۱۲۷۶، در یوش که دهی سردسیر و دورافتاده و کوهستانی بود و از توابع نور مازندران محسوب میشد، به دنیا آمد. پدر وی میرزا ابراهیم نوری اسفندیاری، ملقب به اعظامالسلطنه، مالکی بلند قامت و تفنگدار بود و مادر وی طوبی مفتاح نام داشت. نیما، برادران و خواهرانی بهنامهای بهجت، ناکیتا، ثریا و رضا(لادبن) داشت.
سالهای نخست کودکی او در یوش سپری شد. پدرش در همان سالها غایب شد و تفنگ بر دوش گذاشت و همراه دیگر تفنگداران یوش و در کنار دیگر مازندرانیها برای جنبش نوپای مشروطه به جنگ رفت. همان موقعها بود که پدرش به وی سوارکاری و تیراندازی آموخت و هر خطایی را که از نیما در یادگیری سرمیزد، با شلاق پاسخ میداد.
نیمای تازه به نوجوانی رسیده، در میان غوغای نوجوانی و شور آن سنین، عاشق صفورا میشود. صفورا دختری چادرنشین و کوهستانی از اهالی ایل کوشکک بود. پدر صفورا، ایلبیگی علیجانبیگ نام داشت و با پدر نیما نشست و برخاست داشت. نیما هر بار که فرصت دست میداد و پدرش به صرف ناهار با ایلبیگی علیجانبیگ دعوت میشد، همراه میشد تا به بهانهٔ ناهار، صفورا را ملاقات کند. نیما به هر بهانهای از درس مکتبخانه میگریخت و به اردوگاه ایل کوشکک سرمیکشید.این روال تا جایی ادامه داشت که نیما در یوش بود. در سال۱۲۸۸ نیمای ۱۲ساله بههمراه خانواده به تهران مهاجرت کرد تا در مدرسهٔ «حیات جاویدان» ادامهٔ تحصیل دهد. آنان در روبهروی مسجدشاه خانهای تهیه کردند تا روزگار نوجوانی نیما در آنجا سپری شود. نیما پس از پایان دورهٔ ابتدایی در مدرسهٔ «حیات جاویدان»، همراه پدر به یوش بازگشت و صفورا را مجددا ملاقات کرد. نیما، همراه برادرش لادبن، به اصرار پدر برای ادامهٔ تحصیل به تهران بازگشت. پدر سپرده بود تا آنها در بهترین مدرسهٔ تهران ثبتنام شوند. چنین شد که نیما و لادبن در مدرسهٔ کاتولیکی سنلویی به ادامهٔ تحصیل پرداختند. مدرسهای که توسط فرانسویها در سال۱۲۴۱ در کوچهٔ نکیسا، بین خیابان لالهزار و فردوسی، تأسیس شده بود و در آن زبانهای فرانسوی، عربی، فارسی، علوم، تاریخ، جغرافیا، حساب و خوشنویسی و نقاشی تدریس میشد. در دوران تحصیل نیما در آن مدرسه، او با شعرای رمانتیک فرانسوی، از جمله «لامارتین» آشنا شد. روزها به همین منوال برای نیما میگذشت تااینکه جنگ اول جهانی آغاز شد و نیما بیقرار شد و سفری چند ماهه به یوش کرد. جنگ در ایران قحطی و هرجومرج بهوجود آورد. در این بحبوحه نیما با عباس رسام ارژنگی، نقاش و مجسمهساز آشنا شد و دوستی عمیقی بین آنها بهوجود آمد. رسام ارژنگی هنرجویی بهنام هلن داشت که نیما پس از چندی به او دلباخته شد و چند ماهی با او دوست بود. حاصل این دوستی برای نیما چیزی جز سرشکستگی و سرگشتگی نداشت. چرا که هلن ارمنی بود و هنگامی که خبر کشتار ارامنه بهدست ترکهای عثمانی شنیدهشد، همراهبا خانواده و دیگر ارمنیهای تهران، به شهرستانهای دور گریختند و چنین شد که عشق نیما به هلن نافرجام گشت.
نیما پس از پایان تحصیل با دو مدرک، یکی از وزارت معارف و دیگری از مدرسهٔ سنلویی، به یوش بازگشت و قصد ازدواج با صفورا را کرد. پدر نیما و پدر صفورا با این ازدواج موافق بودند. پدر نیما اما یک شرط داشت، اینکه نیما و صفورا باید به تهران مهاجرت کنند و زندگی شهری داشته باشند، نه روستایی و با درآمد کشاورزی و دامداری. ولی صفورا که ایلیاتی بود نمیتوانست از ایل و چراگاه دل بکند و درنتیجه راضی به قبول این شرط نشد. لذا ازدواج رخ نداد و سرخوردگی دیگری برای نیما آفرید.داستان عاشقی نیما و صفورا تا آن حد آشنا و سرزبانها بود که رمضان جمشیدی، شاعری که مثل نیما از اهالی یوش بود، بعد از مرگ نیما چنین سرود:
ای صبا یک دمی از ره لطف، بر سر قبر نیما گذر کن گو به آن شاعر خفته در خاک، خیز بر زادگاهت نظر کن
گو به نیما مگر شد فراموش در دل نیمه شبهای مهتاب گفتوگو داشتی با صفورا روی گلهای صحرا لب آب
کوه و صحرا گل و لالهٔ یوش انتظار تو دارد انتظار تو دارد صفورا، تنگهٔ ماخاولا را نظر کن
طوبی مفتاح، مادر نیما
میرزا ابراهیم نوری اسفندیاری، ملقب به اعظام السلطنه، پدر نیما
لادبن یوشیج، تنها برادر نیما
بخش مهمی از نامههای نیما به اوست.
علی نوری اسفندیاری که بعدتر اسم خود را به نیما یوشیج تغییر داد، در ۲۱آبان۱۲۷۶، در یوش که دهی سردسیر و دورافتاده و کوهستانی بود و از توابع نور مازندران محسوب میشد، به دنیا آمد. پدر وی میرزا ابراهیم نوری اسفندیاری، ملقب به اعظامالسلطنه، مالکی بلند قامت و تفنگدار بود و مادر وی طوبی مفتاح نام داشت. نیما، برادران و خواهرانی بهنامهای بهجت، ناکیتا، ثریا و رضا(لادبن) داشت.
سالهای نخست کودکی او در یوش سپری شد. پدرش در همان سالها غایب شد و تفنگ بر دوش گذاشت و همراه دیگر تفنگداران یوش و در کنار دیگر مازندرانیها برای جنبش نوپای مشروطه به جنگ رفت. همان موقعها بود که پدرش به وی سوارکاری و تیراندازی آموخت و هر خطایی را که از نیما در یادگیری سرمیزد، با شلاق پاسخ میداد.
نیمای تازه به نوجوانی رسیده، در میان غوغای نوجوانی و شور آن سنین، عاشق صفورا میشود. صفورا دختری چادرنشین و کوهستانی از اهالی ایل کوشکک بود. پدر صفورا، ایلبیگی علیجانبیگ نام داشت و با پدر نیما نشست و برخاست داشت. نیما هر بار که فرصت دست میداد و پدرش به صرف ناهار با ایلبیگی علیجانبیگ دعوت میشد، همراه میشد تا به بهانهٔ ناهار، صفورا را ملاقات کند. نیما به هر بهانهای از درس مکتبخانه میگریخت و به اردوگاه ایل کوشکک سرمیکشید.این روال تا جایی ادامه داشت که نیما در یوش بود. در سال۱۲۸۸ نیمای ۱۲ساله بههمراه خانواده به تهران مهاجرت کرد تا در مدرسهٔ «حیات جاویدان» ادامهٔ تحصیل دهد. آنان در روبهروی مسجدشاه خانهای تهیه کردند تا روزگار نوجوانی نیما در آنجا سپری شود. نیما پس از پایان دورهٔ ابتدایی در مدرسهٔ «حیات جاویدان»، همراه پدر به یوش بازگشت و صفورا را مجددا ملاقات کرد. نیما، همراه برادرش لادبن، به اصرار پدر برای ادامهٔ تحصیل به تهران بازگشت. پدر سپرده بود تا آنها در بهترین مدرسهٔ تهران ثبتنام شوند. چنین شد که نیما و لادبن در مدرسهٔ کاتولیکی سنلویی به ادامهٔ تحصیل پرداختند. مدرسهای که توسط فرانسویها در سال۱۲۴۱ در کوچهٔ نکیسا، بین خیابان لالهزار و فردوسی، تأسیس شده بود و در آن زبانهای فرانسوی، عربی، فارسی، علوم، تاریخ، جغرافیا، حساب و خوشنویسی و نقاشی تدریس میشد. در دوران تحصیل نیما در آن مدرسه، او با شعرای رمانتیک فرانسوی، از جمله «لامارتین» آشنا شد. روزها به همین منوال برای نیما میگذشت تااینکه جنگ اول جهانی آغاز شد و نیما بیقرار شد و سفری چند ماهه به یوش کرد. جنگ در ایران قحطی و هرجومرج بهوجود آورد. در این بحبوحه نیما با عباس رسام ارژنگی، نقاش و مجسمهساز آشنا شد و دوستی عمیقی بین آنها بهوجود آمد. رسام ارژنگی هنرجویی بهنام هلن داشت که نیما پس از چندی به او دلباخته شد و چند ماهی با او دوست بود. حاصل این دوستی برای نیما چیزی جز سرشکستگی و سرگشتگی نداشت. چرا که هلن ارمنی بود و هنگامی که خبر کشتار ارامنه بهدست ترکهای عثمانی شنیدهشد، همراهبا خانواده و دیگر ارمنیهای تهران، به شهرستانهای دور گریختند و چنین شد که عشق نیما به هلن نافرجام گشت.
نیما پس از پایان تحصیل با دو مدرک، یکی از وزارت معارف و دیگری از مدرسهٔ سنلویی، به یوش بازگشت و قصد ازدواج با صفورا را کرد. پدر نیما و پدر صفورا با این ازدواج موافق بودند. پدر نیما اما یک شرط داشت، اینکه نیما و صفورا باید به تهران مهاجرت کنند و زندگی شهری داشته باشند، نه روستایی و با درآمد کشاورزی و دامداری. ولی صفورا که ایلیاتی بود نمیتوانست از ایل و چراگاه دل بکند و درنتیجه راضی به قبول این شرط نشد. لذا ازدواج رخ نداد و سرخوردگی دیگری برای نیما آفرید.داستان عاشقی نیما و صفورا تا آن حد آشنا و سرزبانها بود که رمضان جمشیدی، شاعری که مثل نیما از اهالی یوش بود، بعد از مرگ نیما چنین سرود:
ای صبا یک دمی از ره لطف، بر سر قبر نیما گذر کن گو به آن شاعر خفته در خاک، خیز بر زادگاهت نظر کن
گو به نیما مگر شد فراموش در دل نیمه شبهای مهتاب گفتوگو داشتی با صفورا روی گلهای صحرا لب آب
کوه و صحرا گل و لالهٔ یوش انتظار تو دارد انتظار تو دارد صفورا، تنگهٔ ماخاولا را نظر کن
Forwarded from ا. تقی پور
نیما پس از ناکامیاش در ازدواج با صفورا به تهران برگشت و در وزارت مالیه استخدام شد. با امضای قرارداد ننگین ۱۹۱۹، شرایط کشور مجدداً بحرانی شد و در سال۱۲۹۹ نیما برای رهایی از این وضعیت، به یوش بازگشت. در آنجا «قصهٔ رنگپریده، خون سرد» را نوشت و چندی بعد با دارایی شخصی خود منتشر کرد. سپس همراه با پدر و دیگر شمالیها به جنبش جنگل پیوست و تا ۱۳۰۰ که جنبش کاملاً در هم پاشید، با میرزاکوچکخان همراه بود. سپس به تهران بازگشت و مجدداً در ادارهٔ مالیه مشغول به کار شد. او در دی ماه سال۱۳۰۱، بخشی از شعر «افسانه» را به دوستاش، میرزاده عشقی داد تا در روزنامهاش، «قرن بیستم»، انتشار دهد. انتشار افسانه مخالفتهای بسیاری از سوی قدماییها برانگیخت و اتهامات بسیاری بر نیما وارد شد.
در ۶اردیبهشت۱۳۰۴، نیما با عالیه جهانگیر که خواهرزادهٔ میرزاجهانگیرخان صوراسرافیل بود، آشنا شد، او را به عقد درآورد و یک سال بعد، با او ازدواج کرد. ازدواج آنها مصادف با فوت پدر نیما، میرزا ابراهیم، شد. چنین بود که مجلس عروسی آن دو بسیار مختصر و ساده بر پا شد. در ابتدای زندگی آنها، عالیه که هنوز با طبع ایلیاتی نیما آگاه نبود، بسیار با وی مشاجره میکرد.
نیما و عالیه در سال۱۳۰۷ به سبب انتقال کار عالیه به بارفروش(اکنون بابل)، به آن شهر رفتتند. در آنجا نیما «سفرنامهٔ بارفروش» را به رشتهٔ تحریر درآورد. سال بعد، ۱۳۰۸، مجددا به سبب انتقال عالیه آنها به رشت مهاجرت کردند. در همین اسبابکشیها بود که رمان «آیدین» که نیما بسیار برروی آن زحمت کشیدهبود، گم شد. در این سالها او همجنان بیکار بود و گهگاه شعری در نشریهای چاپ میکرد. در مهر۱۳۰۹ به آستارا نقل مکان کردند و نیما در آنجا در مدرسهٔ متوسطهٔ حکیم نظامی بهعنوان معلم مشغول به کار شد. پس از یکماهونیم از آغاز به کار نیما در آن مدرسه، مشکلاتی به وجود آمد. مشکل اصلی، لجاجت مدیر مدرسه، فتحالله حکیمی با نیما بود. طوری که به زدوخورد انجامید. پس از درگیریهای قضایی بسیار، نهایتاً نیما و عالیه به تهران بازمیگردند و در خانهٔ پدری عالیه ساکن میشوند.
از نیما در سالهای۱۳۱۱و۱۳۱۲، اثر خاصی در دست نیست. او در سال۱۳۱۳ قلعهٔ سقریم را سرود. از آن سال، تا سال۱۳۱۶، نیما به خاطر مشکلات زندگی و دیگر مشکلات روحی، حال خوشی نداشت و به قول مهدی اخوان ثالث، «در خانهٔ خود گویی به چله نشسته بود.» در سال۱۳۱۶تا۱۳۱۹ اما نیما دست به قلم برد و ققنوس، لاشخورها، خانهٔ سریویلی و آثار دیگری را سرود. پس از ورود متفقین و سقوط رضاشاه، فضای سیاسی کشور باز شد و احزابی مثل حزب توده سر برآوردند. از آن پس نزدیکیای بین نیما و حزب توده بهوجود آمد. اما او هیچگاه عضو آن نشد، همیشه استقلال خود را از آن حزب حفظ کرد و مانند بسیاری دیگر، او نیز پس از چندی از آن حزب سر خورده گشت. در دوران نخستوزیری محمد مصدّق، نیما با انتشار اشعاری، همدلی خود را با مصدّق و جنبشش نشان داد. نمونهٔ آن شعر «مرغ آمین» است که در نشریهٔ «اتمک» که نشریهای طرفدار جنبش ملیشدن صنعت نفت بود، منتشر شد. همچنین نیما شعر «دل فولادم» را برای دکتر مصدّق سرود.
نیما در سال۱۳۲۲، همسایهٔ جلال آلاحمد در تجریش شد. در سالهای پس از کودتا، نیما خانهنشین شد و با عدهٔ اندکی از افرادی، مثل آلاحمد، سیمین دانشور، ابراهیم ناعم نشست و برخاست داشت و تنها با «بهمن محصص» که در ایتالیا بود، نامهنگاری میکرد. او در سال۱۳۳۵، وصیتنامهاش را نوشت و در آن محمد معین را قیّم خود اعلام کرد. نیما در شبانگاه چهارشنبه، ۱۳دی۱۳۳۸ به علت بیماری ذاتالریه چشم از جهان فرو بست و ابتدا در قبرستان ابنبابویه خاک شد و سپس بازمانده جسد او در سال۱۳۷۰، به یوش منتقل شد.
در ۶اردیبهشت۱۳۰۴، نیما با عالیه جهانگیر که خواهرزادهٔ میرزاجهانگیرخان صوراسرافیل بود، آشنا شد، او را به عقد درآورد و یک سال بعد، با او ازدواج کرد. ازدواج آنها مصادف با فوت پدر نیما، میرزا ابراهیم، شد. چنین بود که مجلس عروسی آن دو بسیار مختصر و ساده بر پا شد. در ابتدای زندگی آنها، عالیه که هنوز با طبع ایلیاتی نیما آگاه نبود، بسیار با وی مشاجره میکرد.
نیما و عالیه در سال۱۳۰۷ به سبب انتقال کار عالیه به بارفروش(اکنون بابل)، به آن شهر رفتتند. در آنجا نیما «سفرنامهٔ بارفروش» را به رشتهٔ تحریر درآورد. سال بعد، ۱۳۰۸، مجددا به سبب انتقال عالیه آنها به رشت مهاجرت کردند. در همین اسبابکشیها بود که رمان «آیدین» که نیما بسیار برروی آن زحمت کشیدهبود، گم شد. در این سالها او همجنان بیکار بود و گهگاه شعری در نشریهای چاپ میکرد. در مهر۱۳۰۹ به آستارا نقل مکان کردند و نیما در آنجا در مدرسهٔ متوسطهٔ حکیم نظامی بهعنوان معلم مشغول به کار شد. پس از یکماهونیم از آغاز به کار نیما در آن مدرسه، مشکلاتی به وجود آمد. مشکل اصلی، لجاجت مدیر مدرسه، فتحالله حکیمی با نیما بود. طوری که به زدوخورد انجامید. پس از درگیریهای قضایی بسیار، نهایتاً نیما و عالیه به تهران بازمیگردند و در خانهٔ پدری عالیه ساکن میشوند.
از نیما در سالهای۱۳۱۱و۱۳۱۲، اثر خاصی در دست نیست. او در سال۱۳۱۳ قلعهٔ سقریم را سرود. از آن سال، تا سال۱۳۱۶، نیما به خاطر مشکلات زندگی و دیگر مشکلات روحی، حال خوشی نداشت و به قول مهدی اخوان ثالث، «در خانهٔ خود گویی به چله نشسته بود.» در سال۱۳۱۶تا۱۳۱۹ اما نیما دست به قلم برد و ققنوس، لاشخورها، خانهٔ سریویلی و آثار دیگری را سرود. پس از ورود متفقین و سقوط رضاشاه، فضای سیاسی کشور باز شد و احزابی مثل حزب توده سر برآوردند. از آن پس نزدیکیای بین نیما و حزب توده بهوجود آمد. اما او هیچگاه عضو آن نشد، همیشه استقلال خود را از آن حزب حفظ کرد و مانند بسیاری دیگر، او نیز پس از چندی از آن حزب سر خورده گشت. در دوران نخستوزیری محمد مصدّق، نیما با انتشار اشعاری، همدلی خود را با مصدّق و جنبشش نشان داد. نمونهٔ آن شعر «مرغ آمین» است که در نشریهٔ «اتمک» که نشریهای طرفدار جنبش ملیشدن صنعت نفت بود، منتشر شد. همچنین نیما شعر «دل فولادم» را برای دکتر مصدّق سرود.
نیما در سال۱۳۲۲، همسایهٔ جلال آلاحمد در تجریش شد. در سالهای پس از کودتا، نیما خانهنشین شد و با عدهٔ اندکی از افرادی، مثل آلاحمد، سیمین دانشور، ابراهیم ناعم نشست و برخاست داشت و تنها با «بهمن محصص» که در ایتالیا بود، نامهنگاری میکرد. او در سال۱۳۳۵، وصیتنامهاش را نوشت و در آن محمد معین را قیّم خود اعلام کرد. نیما در شبانگاه چهارشنبه، ۱۳دی۱۳۳۸ به علت بیماری ذاتالریه چشم از جهان فرو بست و ابتدا در قبرستان ابنبابویه خاک شد و سپس بازمانده جسد او در سال۱۳۷۰، به یوش منتقل شد.
Forwarded from Deleted Account
pordard-ekuhestan-t@bamun1.pdf
4.5 MB
پردرد کوهستان: زندگی و هنر نیما یوشیج. سیروس طاهباز. تهران: زریاب، 1375.