گر نیست در این میکدهها دورِ تمامی
قانع چو هلالیم به نصفِ خط جامی
در ملک قناعت به مه و مهر مپرداز
گر نان شبی هست و چراغ سرِ شامی
این باغ چه دارد ز سر و برگِ تعیّن؟
تخم، آرزوی پوچ و ثمر، فطرت خامی
بنیاد غرورِ همه بر دعویِ پوچ است
در عرصه ما تیغ کشیده است نیامی
شاهان به نگین غرّه، گدایان به قناعت
هستی همه را ساخته خفّتکشِ نامی
عبرت خبری میدهد از فرصت اقبال
این وصل نه زآنهاست که ارزد به پیامی
دلها همه مجموعه ی نیرنگِ فنوناند
هر دانه که دیدم، گرهی بود به دامی
هستی روشِ نازِ جنونتازِ که دارد؟
میآیدم از گَردِ نفس بویِ خرامی
"بیدل" چه ازل؟ کو ابد؟ از وهم برون آی
در کشورِ تحقیق، نه صبحیاست نه شامی
#بیدل_دهلوی
قانع چو هلالیم به نصفِ خط جامی
در ملک قناعت به مه و مهر مپرداز
گر نان شبی هست و چراغ سرِ شامی
این باغ چه دارد ز سر و برگِ تعیّن؟
تخم، آرزوی پوچ و ثمر، فطرت خامی
بنیاد غرورِ همه بر دعویِ پوچ است
در عرصه ما تیغ کشیده است نیامی
شاهان به نگین غرّه، گدایان به قناعت
هستی همه را ساخته خفّتکشِ نامی
عبرت خبری میدهد از فرصت اقبال
این وصل نه زآنهاست که ارزد به پیامی
دلها همه مجموعه ی نیرنگِ فنوناند
هر دانه که دیدم، گرهی بود به دامی
هستی روشِ نازِ جنونتازِ که دارد؟
میآیدم از گَردِ نفس بویِ خرامی
"بیدل" چه ازل؟ کو ابد؟ از وهم برون آی
در کشورِ تحقیق، نه صبحیاست نه شامی
#بیدل_دهلوی
خوش باش
علیرضا قربانی و درصف الحمدانی
زود گردد چهرهٔ بیشرم، پامال نگاه
میرود گلشن به غارت، باغبان خفته را
صائب تبریزی
میرود گلشن به غارت، باغبان خفته را
صائب تبریزی
خودنمایی غافلان را در بلا می افکند
پای خواب آلود تا ساکن بود بی آفت است
صائب تبریزی
پای خواب آلود تا ساکن بود بی آفت است
صائب تبریزی
شنیده صبحدم از جور گل افغان بلبل را
بدندان پاره پاره ساخته شبنم تن گل را
چو گیرم کاکلش را تا کشد سوی خودم آن مه
بقصد دوری من می گشاید عقد کاکل را
فضولی
بدندان پاره پاره ساخته شبنم تن گل را
چو گیرم کاکلش را تا کشد سوی خودم آن مه
بقصد دوری من می گشاید عقد کاکل را
فضولی
چه جویم التفات از گلرخی کز غایت شوخی
ز اسباب کمال حسن می داند تغافل را
نه عاشق اگر فکر نجات از قید غم داری
چه نسبت با اسیر عشق تدبیر و تأمل را
فضولی
ز اسباب کمال حسن می داند تغافل را
نه عاشق اگر فکر نجات از قید غم داری
چه نسبت با اسیر عشق تدبیر و تأمل را
فضولی
من چه در وهم وجودم چه عدم، دل تنگم
از عدم تا به وجود آمده ام دلتنگم
راز گل کردن من، خون جگر خوردن بود
از درآمیختن شادی و غم دل تنگم
#فاضل_نظری
از عدم تا به وجود آمده ام دلتنگم
راز گل کردن من، خون جگر خوردن بود
از درآمیختن شادی و غم دل تنگم
#فاضل_نظری
تو و چشم سیه مستی که نتوان دید هشیارش
من و بخت گران خوابی که نتوان کرد بیدارش
نه الله است هر اسمی که بسرایند در قلبش
نه منصور است هر جسمی که بفرازند بردارش
به بازاری گذر کردم که زر نقشی است از خاکش
به گلزاری قدم خوردم که گل عکسی است از خارش
معطر شد دماغ جان من از بوی گیسویش
منور شد چراغ چشم من از شمع رخسارش
پری رویی که من دیدم همه خلقند مفتونش
مسیحایی که من دارم همه شهرند بیمارش
به رویی دیده بگشادم که خون میجوشد از شوقش
به مویی عهد بر بستم که جان میریزد از تارش
چه مستیها که کردم از شراب لعل میگونش
چه افسونها که دیدم از نگاه چشم سحارش
چه شادیها که دارم در سر سودای اندوهش
چه منت ها که دارد یوسف من بر خریدارش
دمادم تلخ میگوید دعا گویان دولت را
مکرر قند میریزد لب لعل شکربارش
جواب هر سلامم را دو صد دشنام میبخشند
غرض هر لحظه کامی میبرم از فیض گفتارش
پی شمشاد قد ماهی، نماندم قوت رفتن
که سرو بوستان پا در گل است از شرم رفتارش
پرستش میکند جان فروغی آفتابی را
که ظلمت خانه دلها منور شد به انوارش
#فروغی_بسطامی
من و بخت گران خوابی که نتوان کرد بیدارش
نه الله است هر اسمی که بسرایند در قلبش
نه منصور است هر جسمی که بفرازند بردارش
به بازاری گذر کردم که زر نقشی است از خاکش
به گلزاری قدم خوردم که گل عکسی است از خارش
معطر شد دماغ جان من از بوی گیسویش
منور شد چراغ چشم من از شمع رخسارش
پری رویی که من دیدم همه خلقند مفتونش
مسیحایی که من دارم همه شهرند بیمارش
به رویی دیده بگشادم که خون میجوشد از شوقش
به مویی عهد بر بستم که جان میریزد از تارش
چه مستیها که کردم از شراب لعل میگونش
چه افسونها که دیدم از نگاه چشم سحارش
چه شادیها که دارم در سر سودای اندوهش
چه منت ها که دارد یوسف من بر خریدارش
دمادم تلخ میگوید دعا گویان دولت را
مکرر قند میریزد لب لعل شکربارش
جواب هر سلامم را دو صد دشنام میبخشند
غرض هر لحظه کامی میبرم از فیض گفتارش
پی شمشاد قد ماهی، نماندم قوت رفتن
که سرو بوستان پا در گل است از شرم رفتارش
پرستش میکند جان فروغی آفتابی را
که ظلمت خانه دلها منور شد به انوارش
#فروغی_بسطامی
خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دار
خوی من کی خوش شود بیروی خوبت ای نگار
بیتو هستم چون زمستان خلق از من در عذاب
با تو هستم چون گلستان خوی من خوی بهار
بیتو بیعقلم ملولم هر چه گویم کژ بود
من خجل از عقل و عقل از نور رویت شرمسار
آب بد را چیست درمان باز در جیحون شدن
خوی بد را چیست درمان بازدیدن روی یار
آب جان محبوس میبینم در این گرداب تن
خاک را بر میکنم تا ره کنم سوی بحار
شربتی داری که پنهانی به نومیدان دهی
تا فغان در ناورد از حسرتش اومیدوار
چشم خود ای دل ز دلبر تا توانی برمگیر
گر ز تو گیرد کناره ور تو را گیرد کنار
#مولانا
خوی من کی خوش شود بیروی خوبت ای نگار
بیتو هستم چون زمستان خلق از من در عذاب
با تو هستم چون گلستان خوی من خوی بهار
بیتو بیعقلم ملولم هر چه گویم کژ بود
من خجل از عقل و عقل از نور رویت شرمسار
آب بد را چیست درمان باز در جیحون شدن
خوی بد را چیست درمان بازدیدن روی یار
آب جان محبوس میبینم در این گرداب تن
خاک را بر میکنم تا ره کنم سوی بحار
شربتی داری که پنهانی به نومیدان دهی
تا فغان در ناورد از حسرتش اومیدوار
چشم خود ای دل ز دلبر تا توانی برمگیر
گر ز تو گیرد کناره ور تو را گیرد کنار
#مولانا
تغافل کرد تا در آرزوی دامِ او بودم
کنون کز گوشهی بامش پریدم،دانه میریزد!
عاشق اصفهانی
کنون کز گوشهی بامش پریدم،دانه میریزد!
عاشق اصفهانی
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری
همه آفاق گلستان بینی
هاتف اصفهانی
آنچه نادیدنی است آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری
همه آفاق گلستان بینی
هاتف اصفهانی
تو،عشق را به همه عاشقان میآموزی
ستاره را به شب و آسمان میآموزی
پری نئیّ و به صورت چنانی از خوبی
که حُسن را به پری زادگان میآموزی
تو ،آن تنی که سبک باری و لطافت را
ز یک کرشمهی شیرین،به جان میآموزی
چگونه مهر نورزد ، دلم به ساحت تو ؟
تویی که مهر به هر مهربان میآموزی
تو از حقیقت عشق آمدی،نه وهم فریب
که هم تو،علمِ یقین ،با گمان میآموزی
تو سبز را به درختان سرو می گویی
تو سرخ را ، به گل ارغوان میآموزی
تو آن جوانهی خُردی که با دمیدن خود
بهار را به درخت جوان میآموزی
خدا و گر نه مسیحایی،ای دوبارهی من
چنین که با تن بی جان روان میآموزی
حسین منزوی
ستاره را به شب و آسمان میآموزی
پری نئیّ و به صورت چنانی از خوبی
که حُسن را به پری زادگان میآموزی
تو ،آن تنی که سبک باری و لطافت را
ز یک کرشمهی شیرین،به جان میآموزی
چگونه مهر نورزد ، دلم به ساحت تو ؟
تویی که مهر به هر مهربان میآموزی
تو از حقیقت عشق آمدی،نه وهم فریب
که هم تو،علمِ یقین ،با گمان میآموزی
تو سبز را به درختان سرو می گویی
تو سرخ را ، به گل ارغوان میآموزی
تو آن جوانهی خُردی که با دمیدن خود
بهار را به درخت جوان میآموزی
خدا و گر نه مسیحایی،ای دوبارهی من
چنین که با تن بی جان روان میآموزی
حسین منزوی
مشکل که آفتاب درآيد به آينه
زهرا مگر که رخ بنماید به آينه
جز مرتضی برابر زهرا ندیدهایم
باید که چهره نیز بیاید به آينه
باید صفات مادر ما را بیان کند
خود را اگر خدا بِستاید به آينه
از پرتو جلال تو خیس است چشم خلق
باید علی جمال فزاید به آينه
کتباً که هیچ ، راز شفاهی به کس نگفت
اینجا لب رسول بِساید به آينه
با هر کس شبیه خودش حرف می زند
مانده است تا چه رُخ بنماید به آينه
ما را که پَرتویم جلوتر دهد عبور
وقتی خدا بهشت گشاید به آينه
در معبرش به حشر ببندیم چشم خویش
تا مُشتَبَه مباد که باید به آينه...
جای خدای عَزَوَجل سجده ای کنیم
از بس خدا به ذات درآيد به آينه
زهرا پسِ حریرِ جمالش جلالت است
جیوه بِغیر پشت نیاید به آينه
معنی زنجانی
زهرا مگر که رخ بنماید به آينه
جز مرتضی برابر زهرا ندیدهایم
باید که چهره نیز بیاید به آينه
باید صفات مادر ما را بیان کند
خود را اگر خدا بِستاید به آينه
از پرتو جلال تو خیس است چشم خلق
باید علی جمال فزاید به آينه
کتباً که هیچ ، راز شفاهی به کس نگفت
اینجا لب رسول بِساید به آينه
با هر کس شبیه خودش حرف می زند
مانده است تا چه رُخ بنماید به آينه
ما را که پَرتویم جلوتر دهد عبور
وقتی خدا بهشت گشاید به آينه
در معبرش به حشر ببندیم چشم خویش
تا مُشتَبَه مباد که باید به آينه...
جای خدای عَزَوَجل سجده ای کنیم
از بس خدا به ذات درآيد به آينه
زهرا پسِ حریرِ جمالش جلالت است
جیوه بِغیر پشت نیاید به آينه
معنی زنجانی
جز حادثه هرگز طلبم کس نکند
یک پرسش گرم جز تبم کس نکند
ورجان به لب آیدم، به جز مردم چشم
یک قطرهٔ آب بر لبم کس نکند
رودکی
یک پرسش گرم جز تبم کس نکند
ورجان به لب آیدم، به جز مردم چشم
یک قطرهٔ آب بر لبم کس نکند
رودکی
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
حالیا خانه برانداز دل و دین من است
تا در آغوش که میخسبد و همخانه کیست
باده لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پیمان ده پیمانه کیست
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسید خدا را که به پروانه کیست
میدهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه کیست
یا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین
در یکتای که و گوهر یک دانه کیست
گفتم آه از دل دیوانه حافظ بی تو
زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست
حافظ
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
حالیا خانه برانداز دل و دین من است
تا در آغوش که میخسبد و همخانه کیست
باده لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پیمان ده پیمانه کیست
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسید خدا را که به پروانه کیست
میدهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه کیست
یا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین
در یکتای که و گوهر یک دانه کیست
گفتم آه از دل دیوانه حافظ بی تو
زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست
حافظ
مرغان ز قفس قفس زِ مرغانْ خالی
مرغا ز کجایی که چنین خوشحالی
از نالهٔ تو بوی بقا میآید
مینالْ برین پرده که خوش مینالی
رباعی_مولانا
مرغا ز کجایی که چنین خوشحالی
از نالهٔ تو بوی بقا میآید
مینالْ برین پرده که خوش مینالی
رباعی_مولانا
عشقت از دایره عقل برون کرد مرا
داخل سلسله اهل جنون کرد مرا
در غم عشق بتان هیچ کسی چون من نیست
نظری کن که غم عشق تو چون کرد مرا
من نبودم به غم عشق چنین به طاقت
کمی لطف تو بسیار زبون کرد مرا
بامیدی که مگر طعنه زنان نشناسند
شادم از اشک که آغشته بخون کرد مرا
فضولی
داخل سلسله اهل جنون کرد مرا
در غم عشق بتان هیچ کسی چون من نیست
نظری کن که غم عشق تو چون کرد مرا
من نبودم به غم عشق چنین به طاقت
کمی لطف تو بسیار زبون کرد مرا
بامیدی که مگر طعنه زنان نشناسند
شادم از اشک که آغشته بخون کرد مرا
فضولی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
هر روز همي شود به نوعي
حسن تو فزون و صبر من کم
بر زد نتوان به شادکامي
بي روي تو اي نگار يک دم
آخر به سر آيد اين شب هجر
وين صبح وصال بردمد هم
#سنایی از غزل ۲۵۱
هر روز همي شود به نوعي
حسن تو فزون و صبر من کم
بر زد نتوان به شادکامي
بي روي تو اي نگار يک دم
آخر به سر آيد اين شب هجر
وين صبح وصال بردمد هم
#سنایی از غزل ۲۵۱
.
عجب سیرکی است!
همهمان خواهیم مُرد!
این مسئله به تنهایی،
باید کاری کند که یکدیگر را دوست
بداریم؛
ولی نمیکند...!
#چارلز بوکوفسکی
عجب سیرکی است!
همهمان خواهیم مُرد!
این مسئله به تنهایی،
باید کاری کند که یکدیگر را دوست
بداریم؛
ولی نمیکند...!
#چارلز بوکوفسکی
وقتی که تمام مردم شهر
به خواب میروند،
من در کوچه ها
تو را قدم می زنم…
بزرگترین پشیمانی ام
ساعت ها جمله ساختن
برای کسانی بود
که لیاقتِ یک کلمه را هم نداشتند.
هرگز
نمی توانی
سن یک زن را از او بپرسی!
چرا که او هم نمی داند سنش
با شبهایی که بغض کرده و
گریسته چقدر است…!
#ایلهان برک
به خواب میروند،
من در کوچه ها
تو را قدم می زنم…
بزرگترین پشیمانی ام
ساعت ها جمله ساختن
برای کسانی بود
که لیاقتِ یک کلمه را هم نداشتند.
هرگز
نمی توانی
سن یک زن را از او بپرسی!
چرا که او هم نمی داند سنش
با شبهایی که بغض کرده و
گریسته چقدر است…!
#ایلهان برک
دوجین کار سرم ریخته
اول باید خورشید را به آسمان سوزن کنم
و بعد منت ماه را بکشم تا به شب برگردد
سپس بادها را هل بدهم تا دوباره وزیدن بگیرند
و آنقدر با گل ها حرف بزنم تا به یاد آورند روزی زیبا بوده اند
بعد از تو
این دنیا
یک دنیا
کار دارد
تا دوباره دنیا شود.
#ایلهان برک
اول باید خورشید را به آسمان سوزن کنم
و بعد منت ماه را بکشم تا به شب برگردد
سپس بادها را هل بدهم تا دوباره وزیدن بگیرند
و آنقدر با گل ها حرف بزنم تا به یاد آورند روزی زیبا بوده اند
بعد از تو
این دنیا
یک دنیا
کار دارد
تا دوباره دنیا شود.
#ایلهان برک