بدل از گلعذاری خار خاری کرده ام پیدا
بحمدالله نیم بی کار کاری کرده ام پیدا
درین گلشن چو گلبن از جفای گردش گردون
بسی خون خورده ام تا گلعذاری کرده ام پیدا
بخون دیده و دل کرده ام صید سک کویش
سک صیدم درین صحرا شکاری کرده ام پیدا
بگرداب سرشک افتاده ام در دور گیسویش
چه باک از فتنه دوران حصاری کرده ام پیدا
بمن بسپرده پنهان گلرخان نقد غم خود را
میان گلرخان خوش اعتباری کرده ام پیدا
خیالت همدم و همراز من بس روز تنهایی
ز تو مستغنیم غیر از تو یاری کرده ام پیدا
فضولی درد دل با سایه می گویم نیم بی کس
بحمدالله که چون خود خاکساری کرده ام پیدا
فضولی
بحمدالله نیم بی کار کاری کرده ام پیدا
درین گلشن چو گلبن از جفای گردش گردون
بسی خون خورده ام تا گلعذاری کرده ام پیدا
بخون دیده و دل کرده ام صید سک کویش
سک صیدم درین صحرا شکاری کرده ام پیدا
بگرداب سرشک افتاده ام در دور گیسویش
چه باک از فتنه دوران حصاری کرده ام پیدا
بمن بسپرده پنهان گلرخان نقد غم خود را
میان گلرخان خوش اعتباری کرده ام پیدا
خیالت همدم و همراز من بس روز تنهایی
ز تو مستغنیم غیر از تو یاری کرده ام پیدا
فضولی درد دل با سایه می گویم نیم بی کس
بحمدالله که چون خود خاکساری کرده ام پیدا
فضولی
نقش او در دل چه زیبا مینشست
سنگدل آیینهی ما را شکست
آینه صد پاره شد در پای دوست
باز در هر پاره عکس روی اوست
آینه در عشق بازی صادق است
آینه یک دل نه صد دل عاشق است
#هوشنگ_ابتهاج
سنگدل آیینهی ما را شکست
آینه صد پاره شد در پای دوست
باز در هر پاره عکس روی اوست
آینه در عشق بازی صادق است
آینه یک دل نه صد دل عاشق است
#هوشنگ_ابتهاج
دلداده ی غریبم و گمنام این دیار
زان یار دلنشین که نشان می دهد به من
جانا مراد بخت و جوانی وصال توست
کو جاودانه بخت جوان می دهد به من
می آمدم که حال دل زار گویمت
اما مگر سرشک امان می دهد به من
#هوشنگ_ابتهاج
زان یار دلنشین که نشان می دهد به من
جانا مراد بخت و جوانی وصال توست
کو جاودانه بخت جوان می دهد به من
می آمدم که حال دل زار گویمت
اما مگر سرشک امان می دهد به من
#هوشنگ_ابتهاج
راه شیراز _ آذر عظیما (حنانه)
@baritonmosighi
"راه شیراز"
خواننده : بانو #آذرمیدخت_عظیما
آذر میدخت عظیما خواننده قدیمی موسیقی کلاسیک ایرانی است که در برنامه گلها با آهنگ #الله وارد رادیو شد.
او همسر #مرتضی_حنانه بود.
خواننده : بانو #آذرمیدخت_عظیما
آذر میدخت عظیما خواننده قدیمی موسیقی کلاسیک ایرانی است که در برنامه گلها با آهنگ #الله وارد رادیو شد.
او همسر #مرتضی_حنانه بود.
تو که نازنده بالا دلربایی
تو که بی سرمَه چشمون سرمَهسایی
تو که مُشکین دو گیسو در قفایی
به مو گویی که سرگردون چرایی ...
#بابا_طاهر
تو که بی سرمَه چشمون سرمَهسایی
تو که مُشکین دو گیسو در قفایی
به مو گویی که سرگردون چرایی ...
#بابا_طاهر
تا بوده ایم همدم غم بوده ایم ما
غم را ملازم همه دم بوده ایم ما
غم را ز من نبوده جدایی مرا ز غم
هر جا که بوده ایم بهم بوده ایم ما
پیش از وجود با غم لعل تو عمرها
همراز تنگنای عدم بوده ایم ما
تا بر کمان ابروی تو بسته ایم دل
دایم نشان تیر ستم بوده ایم ما
هرگز نگشته است کم از ما بلای تو
یک لحظه بی بلای تو کم بوده ایم ما
هر جا نهاده ایم قدم در ره نیاز
افتاده تر ز خاک قدم بوده ایم ما
یکدم نبوده ایم فضولی بکام دل
پیوسته مبتلای الم بوده ایم ما
فضولی
غم را ملازم همه دم بوده ایم ما
غم را ز من نبوده جدایی مرا ز غم
هر جا که بوده ایم بهم بوده ایم ما
پیش از وجود با غم لعل تو عمرها
همراز تنگنای عدم بوده ایم ما
تا بر کمان ابروی تو بسته ایم دل
دایم نشان تیر ستم بوده ایم ما
هرگز نگشته است کم از ما بلای تو
یک لحظه بی بلای تو کم بوده ایم ما
هر جا نهاده ایم قدم در ره نیاز
افتاده تر ز خاک قدم بوده ایم ما
یکدم نبوده ایم فضولی بکام دل
پیوسته مبتلای الم بوده ایم ما
فضولی
نشان تیر آهم گشته ای آسمان شبها
ترا بر سینه پیکانهاست هر سو نیست کوکبها
دل بی خود درون سینه دارد فکر زلفینت
بسان مرده کش مونس قبرند عقربها
خطست آن یا برآمد دود دل از بس که محبوبان
زدند آتش بدلها در زنخدانها و غبغبها
جفا را از معلم یاد می گیرند محبوبان
ز مکتبهاست فریادم که ویران باد مکتبها
ز خاک رهگذر هر ذره را شهسواری دان
که بر دل داغها دارد ز نقش نعل مرکبها
فکندی عکس در می گشت رشکم زانکه می ترسم
نهی لب بر لب ساغر رسانی بر لبت لبها
چه شد یارب که در شبهای تنهایی نمی یابد
فضولی کام دل هر چند می خواهد به یاربها
فضولی
ترا بر سینه پیکانهاست هر سو نیست کوکبها
دل بی خود درون سینه دارد فکر زلفینت
بسان مرده کش مونس قبرند عقربها
خطست آن یا برآمد دود دل از بس که محبوبان
زدند آتش بدلها در زنخدانها و غبغبها
جفا را از معلم یاد می گیرند محبوبان
ز مکتبهاست فریادم که ویران باد مکتبها
ز خاک رهگذر هر ذره را شهسواری دان
که بر دل داغها دارد ز نقش نعل مرکبها
فکندی عکس در می گشت رشکم زانکه می ترسم
نهی لب بر لب ساغر رسانی بر لبت لبها
چه شد یارب که در شبهای تنهایی نمی یابد
فضولی کام دل هر چند می خواهد به یاربها
فضولی
به فریادم رس ای پیر خرابات
به یک جرعه جوانم کن که پیرم
به گیسوی تو خوردم دوش سوگند
که من از پای تو سر بر نگیرم
#حافظ
به یک جرعه جوانم کن که پیرم
به گیسوی تو خوردم دوش سوگند
که من از پای تو سر بر نگیرم
#حافظ
خردمند عاقل را نرسد که
به امری دعوت کند
مگر آنکه در آن امر بر بصیرت باشد،
یعنی اینکه آن امر را
از حیث رؤیت و کشف بداند،
به گونه ای که در آن هیچ شکی نکند.
به این مقام تنها رسولان الهی
اختصاص ندارند بلکه
ایشان و پیروانِ وارث ایشان را
در بر می گیرد.
و پیرو وارث آن کسی است که
پیروی در قول و عمل و
به خصوص حال باطنی برای او
به درجه کمال رسیده باشد.
#شیخ_محی_الدین_ابن_عربی
#فتوحات_مکیه
به امری دعوت کند
مگر آنکه در آن امر بر بصیرت باشد،
یعنی اینکه آن امر را
از حیث رؤیت و کشف بداند،
به گونه ای که در آن هیچ شکی نکند.
به این مقام تنها رسولان الهی
اختصاص ندارند بلکه
ایشان و پیروانِ وارث ایشان را
در بر می گیرد.
و پیرو وارث آن کسی است که
پیروی در قول و عمل و
به خصوص حال باطنی برای او
به درجه کمال رسیده باشد.
#شیخ_محی_الدین_ابن_عربی
#فتوحات_مکیه
مرا با سوز جان بگذار و بگذر
اسیر و ناتوان بگذار و بگذر
چو شمعی سوختم از آتش عشق
مرا آتش به جان بگذار و بگذر
دلی چون لاله بی داغ غمت نیست
بر این دل هم نشان بگذار و بگذر
مرا با یک جهان اندوه جانسوز
تو ای نامهربان بگذار و بگذر
دو چشمی را که مفتون رخت بود
کنون گوهرفشان بگذار و بگذر
در افتادم به گرداب غم عشق
مرا در این میان بگذار و بگذر
به او گفتم: حمید از هجر فرسود!
به من گفتا: جهان بگذار و بگذر
حمید_مصدق
اسیر و ناتوان بگذار و بگذر
چو شمعی سوختم از آتش عشق
مرا آتش به جان بگذار و بگذر
دلی چون لاله بی داغ غمت نیست
بر این دل هم نشان بگذار و بگذر
مرا با یک جهان اندوه جانسوز
تو ای نامهربان بگذار و بگذر
دو چشمی را که مفتون رخت بود
کنون گوهرفشان بگذار و بگذر
در افتادم به گرداب غم عشق
مرا در این میان بگذار و بگذر
به او گفتم: حمید از هجر فرسود!
به من گفتا: جهان بگذار و بگذر
حمید_مصدق
نه از عارست گر آن مه نیارد بر زبان ما را
چه گوید چون بپرسد نیست چون نام و نشان ما را
فلک چنگیست خم ما ناتوانها تارهای او
رضای دوست مضرابی که دارد در فغان ما را
با فغان ظاهرم وز ضعف پنهان وه که سودایت
به بی نام و نشانی کرد رسوای جهان ما را
چه می پرسی ز احوال درون در آتش عشقت
سیه ماریست مغز سوخته در استخوان ما را
طبیبا در علاج درد دل ماهر شدی اما
چه حاصل زانکه گشتی از خطا در امتحان ما را
ز خاک آستانش روی ما مشکل که برگردد
اگر مانند اختر سر رسد بر آسمان ما را
فضولی هست نقد جان و تن نذر بتان ما را
که گرداند خدا شرمنده روی بتان ما را
فضولی
چه گوید چون بپرسد نیست چون نام و نشان ما را
فلک چنگیست خم ما ناتوانها تارهای او
رضای دوست مضرابی که دارد در فغان ما را
با فغان ظاهرم وز ضعف پنهان وه که سودایت
به بی نام و نشانی کرد رسوای جهان ما را
چه می پرسی ز احوال درون در آتش عشقت
سیه ماریست مغز سوخته در استخوان ما را
طبیبا در علاج درد دل ماهر شدی اما
چه حاصل زانکه گشتی از خطا در امتحان ما را
ز خاک آستانش روی ما مشکل که برگردد
اگر مانند اختر سر رسد بر آسمان ما را
فضولی هست نقد جان و تن نذر بتان ما را
که گرداند خدا شرمنده روی بتان ما را
فضولی
ابر است و اعتدال هوای خزانی است
ساقی بیا که وقت می ارغوانی است
در زیر ابر ساغر خورشید شد نهان
روز قدح کشیدن و عیش نهانی است
ساقی بیا و جام می مشکبو بیار
این دم که باد صبح به عنبر فشانی است
می هست و اعتدال هوا هست و سبزه هست
چیزی که نیست صحبت یاران جانی است
یاری به دستآر موافق تو وحشیا
کان یار باقی است و خود این جمله فانی است
#وحشی_بافقی
ساقی بیا که وقت می ارغوانی است
در زیر ابر ساغر خورشید شد نهان
روز قدح کشیدن و عیش نهانی است
ساقی بیا و جام می مشکبو بیار
این دم که باد صبح به عنبر فشانی است
می هست و اعتدال هوا هست و سبزه هست
چیزی که نیست صحبت یاران جانی است
یاری به دستآر موافق تو وحشیا
کان یار باقی است و خود این جمله فانی است
#وحشی_بافقی
یاد تو کنم دلم تپیدن گیرد
خونابه ز دیدهام چکیدن گیرد
هرجا خبر دوست رسیدن گیرد
بیچاره دلم ز خود رمیدن گیرد
مولانــــا
خونابه ز دیدهام چکیدن گیرد
هرجا خبر دوست رسیدن گیرد
بیچاره دلم ز خود رمیدن گیرد
مولانــــا
وقتی دل سودایی میرفت به بستانها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد برفت آنها
ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمانها
گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید
چون عشق حرم باشد سهلست بیابانها
هر تیر که در کیشست گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جمله قربانها
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
میگویم و بعد از من گویند به دورانها
هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکانها
#حضرتسعدی
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد برفت آنها
ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمانها
گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید
چون عشق حرم باشد سهلست بیابانها
هر تیر که در کیشست گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جمله قربانها
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
میگویم و بعد از من گویند به دورانها
هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکانها
#حضرتسعدی
ای آنکه آفت دل و جان و تنی مرا
من دوستم ترا تو چرا دشمنی مرا
ای جان چه شود زانکه کنم میل زیستنی
چون مهربان نه تو که جان منی مرا
یوسف قرار قیمت خویش از زمانه یافت
ای در بی بها تو از او احسنی مرا
شمعم من آتشی تو ز تو دوریم مباد
زیرا حیات بخش دل روشنی مرا
مانند شمع سوخته حسرت توام
با آنکه صبح وش سبب مردنی مرا
من لاله بهار غمم شبنمم تویی
ای گوهر سرشک که در دامنی مرا
در عشق جز تو نیست فضولی حسود من
معلوم می شود که شریک فنی مرا
فضولی
من دوستم ترا تو چرا دشمنی مرا
ای جان چه شود زانکه کنم میل زیستنی
چون مهربان نه تو که جان منی مرا
یوسف قرار قیمت خویش از زمانه یافت
ای در بی بها تو از او احسنی مرا
شمعم من آتشی تو ز تو دوریم مباد
زیرا حیات بخش دل روشنی مرا
مانند شمع سوخته حسرت توام
با آنکه صبح وش سبب مردنی مرا
من لاله بهار غمم شبنمم تویی
ای گوهر سرشک که در دامنی مرا
در عشق جز تو نیست فضولی حسود من
معلوم می شود که شریک فنی مرا
فضولی
گلرخا، نوش لبا، سیم برا، سرو قدا
ما بدا قبلک ما فیک من الحسن بدا
من نه اینم که دهم غیر ترا در دل ره
اکره الشرک فلا اشرک ربی احدا
در راه عشق بتان بود تردد دشوار
کیف لا احمد من سهل امری و هدا
ذوق عشقت که ز روز ازلم همره بود
طاب لی یجعله الله رفیقی ابدا
گم شدم در طلب کعبه مقصود ای خضر
بمن گم شده راهی بنما بهر خدا
نقد جان نیست روا صرف شود بی وجهی
بنما بهر خدا روی که سازیم فدا
چند پرسی که چه شد حال فضولی بی من
چه شود حال کسی کز تو فتادست جدا
فضولی
ما بدا قبلک ما فیک من الحسن بدا
من نه اینم که دهم غیر ترا در دل ره
اکره الشرک فلا اشرک ربی احدا
در راه عشق بتان بود تردد دشوار
کیف لا احمد من سهل امری و هدا
ذوق عشقت که ز روز ازلم همره بود
طاب لی یجعله الله رفیقی ابدا
گم شدم در طلب کعبه مقصود ای خضر
بمن گم شده راهی بنما بهر خدا
نقد جان نیست روا صرف شود بی وجهی
بنما بهر خدا روی که سازیم فدا
چند پرسی که چه شد حال فضولی بی من
چه شود حال کسی کز تو فتادست جدا
فضولی
روح مومن
سلطان العارفین بایزید بسطامی قدس سره العزیز گفت:روح مومن مانند چراغ شیشه دار در ملکوت می درخشد زیرا حق تعالی در ذات خود نزد ببیننده موجود است
برگرفته از کتاب بایزید بسطامی
سلطان العارفین بایزید بسطامی قدس سره العزیز گفت:روح مومن مانند چراغ شیشه دار در ملکوت می درخشد زیرا حق تعالی در ذات خود نزد ببیننده موجود است
برگرفته از کتاب بایزید بسطامی
میپنداری که آن کس که لذت برگیرد حسرت او کمتر باشد؟ حقا که حسرت او بیشتر باشد زیرا که با این عالم, بیشتر خو کرده باشد.
شمس_تبريزى
شمس_تبريزى
هیچ گه بر حال من رحمی نمی آید ترا
می کشی ما را مگر عاشق نمی باید ترا
می شود آتش ز باد افزون چه باشد گر مدام
حسن روز افزون ز آه من بیفزاید ترا
گر ز من در خاطر پاکیزه داری اضطراب
من شوم آواره تا خاطر بیاساید ترا
چرخ می داند که در من تاب دیدار تو نیست
زین سبب هرگز نمی خواهد که بنماید ترا
بسته خود را بآن شاخ گل ای دل غنچه وار
تا نکردی دور ازو آن به که نگشاید ترا
در جفا و در وفا ای مه نداری اختیار
نشأه حسن است حاکم تا چه فرماید ترا
می نهی سر بر ره آن مه فضولی دم بدم
زین شرف شاید که سر بر آسمان ساید ترا
فضولی
می کشی ما را مگر عاشق نمی باید ترا
می شود آتش ز باد افزون چه باشد گر مدام
حسن روز افزون ز آه من بیفزاید ترا
گر ز من در خاطر پاکیزه داری اضطراب
من شوم آواره تا خاطر بیاساید ترا
چرخ می داند که در من تاب دیدار تو نیست
زین سبب هرگز نمی خواهد که بنماید ترا
بسته خود را بآن شاخ گل ای دل غنچه وار
تا نکردی دور ازو آن به که نگشاید ترا
در جفا و در وفا ای مه نداری اختیار
نشأه حسن است حاکم تا چه فرماید ترا
می نهی سر بر ره آن مه فضولی دم بدم
زین شرف شاید که سر بر آسمان ساید ترا
فضولی