گفت چهل سال است روی به خلق اوردم و ایشان را به حق خواندم.
و کس اجابت نکرد روی از ایشان بگردانیدم
و به حضرت رفتم
همه را پیش از خود آنجا دیدم.
یعنی عنایت حق ،در حق خلق بیش از عنایت خود دیدم ،آنچه می خواستم حق تعالی به یک عنایت آن همه را پیش از من به خود رسانید.
#عطار
و کس اجابت نکرد روی از ایشان بگردانیدم
و به حضرت رفتم
همه را پیش از خود آنجا دیدم.
یعنی عنایت حق ،در حق خلق بیش از عنایت خود دیدم ،آنچه می خواستم حق تعالی به یک عنایت آن همه را پیش از من به خود رسانید.
#عطار
به یک عالم توجّه از تـو
چون قانع توانم شد
که من از جملهی عالَم
تو را دارم، تو را دارم...
#صائب_تبریزی
چون قانع توانم شد
که من از جملهی عالَم
تو را دارم، تو را دارم...
#صائب_تبریزی
من صید غم عشوه نمایی که تو باشی
بیمار به امید دوایی که تو باشی
لطفی به کسان گر نکند عیب بگیرند
غارت زدهٔ مهر و وفایی که تو باشی
مردم همه جویند نشاط و طرب و عیش
من فتنه و آشوب بلایی که تو باشی
ای بخت ز شاهی به گدایی نرسیدیم
در سایهٔ میمون همایی که تو باشی
از بس که ملایک به تماشای تو جمعند
اندیشه نگنجد به سرایی که تو باشی
خورشید به گرد سر هر ذره بگردد
آن جا که خیال تو و جایی که تو باشی
عرفی چه کند گر به ضیافت بردش وصل
با نعمت دیدار گدایی که تو باشی
#عرفی_شیرازی
بیمار به امید دوایی که تو باشی
لطفی به کسان گر نکند عیب بگیرند
غارت زدهٔ مهر و وفایی که تو باشی
مردم همه جویند نشاط و طرب و عیش
من فتنه و آشوب بلایی که تو باشی
ای بخت ز شاهی به گدایی نرسیدیم
در سایهٔ میمون همایی که تو باشی
از بس که ملایک به تماشای تو جمعند
اندیشه نگنجد به سرایی که تو باشی
خورشید به گرد سر هر ذره بگردد
آن جا که خیال تو و جایی که تو باشی
عرفی چه کند گر به ضیافت بردش وصل
با نعمت دیدار گدایی که تو باشی
#عرفی_شیرازی
شادم که غم تو در دل من گنجد
زیرا که غمت بجای روشن گنجد
آن غم که نگنجد در افلاک و زمین
اندر دل چون چشمهٔ سوزن گنجد
دیوان شمس/۷۳۹
#مولوی
زیرا که غمت بجای روشن گنجد
آن غم که نگنجد در افلاک و زمین
اندر دل چون چشمهٔ سوزن گنجد
دیوان شمس/۷۳۹
#مولوی
این چه حرف است که در عالم بالاست بهشت؟
هر کجا وقت خوشی رو دهد آنجاست بهشت
از درون سیه توست جهان چون دوزخ
دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت
#صائب_تبریزی
هر کجا وقت خوشی رو دهد آنجاست بهشت
از درون سیه توست جهان چون دوزخ
دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت
#صائب_تبریزی
معرفی عارفان
Moein Siavash Ghomayshi – Parandeh
#شمس من و خدای من
پیر من و مراد من درد من و دوای من
پیر من و مراد من درد من و دوای من
فاش بگویم این سخن شمس من و خدای من
شمس من و خدای من
شمس من و خدای من
شمس من و خدای من
از تو به حق رسیدهام ای حق حق گزار من
شکر تو را ستادهام شمس من و خدای من
شکر تو را ستادهام شمس من و خدای من
شمس من و خدای من
شمس من و خدای من
شمس من و خدای من
مات شدم ز عشق تو زآنکه شه دو عالمی
تا تو مرا نظر کنی شمس من و خدای من
شمس من و خدای من
محو شوم به پیش تو تا که اثر نماندم
شرط ادب چنین بود شمس من و خدای من
شمس من و خدای من
کعبه من کنشت تو دوزخ من بهشت تو
مونس روزگار من شمس من و خدای من
شمس من و خدای من
برق اگر هزار سال چرخ زند به شرق و غرب
از تو نشان کی آورد شمس من و خدای من
#شمس من و خدای من
#مولانا
پیر من و مراد من درد من و دوای من
پیر من و مراد من درد من و دوای من
فاش بگویم این سخن شمس من و خدای من
شمس من و خدای من
شمس من و خدای من
شمس من و خدای من
از تو به حق رسیدهام ای حق حق گزار من
شکر تو را ستادهام شمس من و خدای من
شکر تو را ستادهام شمس من و خدای من
شمس من و خدای من
شمس من و خدای من
شمس من و خدای من
مات شدم ز عشق تو زآنکه شه دو عالمی
تا تو مرا نظر کنی شمس من و خدای من
شمس من و خدای من
محو شوم به پیش تو تا که اثر نماندم
شرط ادب چنین بود شمس من و خدای من
شمس من و خدای من
کعبه من کنشت تو دوزخ من بهشت تو
مونس روزگار من شمس من و خدای من
شمس من و خدای من
برق اگر هزار سال چرخ زند به شرق و غرب
از تو نشان کی آورد شمس من و خدای من
#شمس من و خدای من
#مولانا
معرفی عارفان
چشمِ رضا و مرحمت بر همه باز میکنی چون که به بختِ ما رسد، اینهمه نـاز میکنی ای که نیازمودهای صورتِ حالِ بیدلان عشق حقیقتست اگر حملِ مَجاز میکنی! پیشِ نماز بگذرد سروِ روان و گویدم: قبلهی اهل دل منم! سهو نماز میکنی... #سعدی
هرکجا بویِ خدا میآید
خَلق بین بیسَر و پا میآید
زانکه جانها همه تشنهست به وی
تشنه را بانگِ سَقا میآید
شیرخوار کَرَماَند و نگران
تا که مادر ز کجا میآید
در فراقاَند و همه منتظرند
کز کجا وصل و لِقا میآید
از مسلمان و جهود و تَرسا
هر سحَر بانگ دعا میآید
خُنُک آن هوش که در گوشِ دلش
ز آسمان بانگِ صَلا میآید
گوشِ خود را ز جَفا پاک کنید
زانکه بانگی ز سَما میآید
گوشِ آلوده ننوشد آن بانگ
هر سزایی به سزا میآید
چشم آلوده مکن از خَد و خال
کان شهنشاهِ بقا میآید
ور شد آلوده به اشکش میشوی
زانک از آن اشک دوا میآید
کاروانِ شِکَر از مصر رسید
شَرفۀ گام و دَرا میآید
هین، خَمُش، کز پیِ باقیِّ غزل
شاهِ گویندۀ ما میآید
#دیوان شمس
# غزل شمارۀ (۸۳۷)
خَلق بین بیسَر و پا میآید
زانکه جانها همه تشنهست به وی
تشنه را بانگِ سَقا میآید
شیرخوار کَرَماَند و نگران
تا که مادر ز کجا میآید
در فراقاَند و همه منتظرند
کز کجا وصل و لِقا میآید
از مسلمان و جهود و تَرسا
هر سحَر بانگ دعا میآید
خُنُک آن هوش که در گوشِ دلش
ز آسمان بانگِ صَلا میآید
گوشِ خود را ز جَفا پاک کنید
زانکه بانگی ز سَما میآید
گوشِ آلوده ننوشد آن بانگ
هر سزایی به سزا میآید
چشم آلوده مکن از خَد و خال
کان شهنشاهِ بقا میآید
ور شد آلوده به اشکش میشوی
زانک از آن اشک دوا میآید
کاروانِ شِکَر از مصر رسید
شَرفۀ گام و دَرا میآید
هین، خَمُش، کز پیِ باقیِّ غزل
شاهِ گویندۀ ما میآید
#دیوان شمس
# غزل شمارۀ (۸۳۷)
عشق سفر است.
مسافر این سفر چه بخواهد چه نخواهد، از سر تا پا عوض میشود.
کسی نیست که رهرو این راه شود و تغییر نکند!
#شمس_تبریزی
من غریبم، از بیابان آمدم
بر امید لطفِ سلطان آمدم!
(مثنوى_معنوی)
حضرت_مولانا
مسافر این سفر چه بخواهد چه نخواهد، از سر تا پا عوض میشود.
کسی نیست که رهرو این راه شود و تغییر نکند!
#شمس_تبریزی
من غریبم، از بیابان آمدم
بر امید لطفِ سلطان آمدم!
(مثنوى_معنوی)
حضرت_مولانا
ای عقل برو که عاقل اینجا نیست
گر موی شوی موی ترا گنجانیست
روز آمد و روز هر چراغی که فروخت
در شعلهٔ آفتاب جز رسوا نیست
#مولانای_جان
گر موی شوی موی ترا گنجانیست
روز آمد و روز هر چراغی که فروخت
در شعلهٔ آفتاب جز رسوا نیست
#مولانای_جان
هو
شیخ ابوالحسن خرقانی فرمود: دو برادر بودند و مادری ، هر شب یک برادر بخدمت مادر مشغول شدی و یک برادر به خدمت خداوند مشغول بود ، آن شخص که به خدمت خدا مشغول بود با خدمت خدایش خوش بود برادر را گفت: امشب نیز خدمت خداوند بمن ایثار کن ، چنان کرد ، آن شب به خدمت خداوند سر بسجده نهاد در خواب دید که آوازی آمد که برادر ترا بیامرزیدیم و ترا بدو بخشیدیم او گفت: آخر من به خدمت خدای مشغول بودم و او به خدمت مادر مرا در کار او میکنید ؟ گفتند: زیرا که آنچه تو میکنی ما از آن بینیازیم ولیکن مادرت از آن بی نیاز نیست که برادرت خدمت کند.
تذکره الأولیاء
شیخ ابوالحسن خرقانی فرمود: دو برادر بودند و مادری ، هر شب یک برادر بخدمت مادر مشغول شدی و یک برادر به خدمت خداوند مشغول بود ، آن شخص که به خدمت خدا مشغول بود با خدمت خدایش خوش بود برادر را گفت: امشب نیز خدمت خداوند بمن ایثار کن ، چنان کرد ، آن شب به خدمت خداوند سر بسجده نهاد در خواب دید که آوازی آمد که برادر ترا بیامرزیدیم و ترا بدو بخشیدیم او گفت: آخر من به خدمت خدای مشغول بودم و او به خدمت مادر مرا در کار او میکنید ؟ گفتند: زیرا که آنچه تو میکنی ما از آن بینیازیم ولیکن مادرت از آن بی نیاز نیست که برادرت خدمت کند.
تذکره الأولیاء
من چنان آينه وار
در نظرگاه تو ايستاده ام
كه چو رفتى زِ بَرم
چيزى از ماحصل عشق تو
برجاى نماند
در خيال و نظرم
غير حزنى در دل
غير نامى به زبان
#شاملو
در نظرگاه تو ايستاده ام
كه چو رفتى زِ بَرم
چيزى از ماحصل عشق تو
برجاى نماند
در خيال و نظرم
غير حزنى در دل
غير نامى به زبان
#شاملو
رفتی ای جان و ندانیم که جای تو کجاست
مرغ شبخوان کجایی و نوای تو کجاست
آن چه بیگانگی و این چه غریبی ست که نیست
آشنایی که بپرسیم سرای تو کجاست
چه شد آن مهر و وفایی که من آموختمت
عهد ما با تو نه این بود ، وفای تو کجاست
مردم دیدهی صاحب نظران جای تو بود
اینک ای جان نگران باش که جای تو کجاست
چه پریشانم ازین فکر پریشان شب و روز
که شب و روز کجایی و کجای تو کجاست
هنر خویش به دنیا نفروشی زنهار
گوهری در همه عالم به بهای تو کجاست
چه کنی بندگی دولت دنیا ؟ ای کاش
به خود آیی و ببینی که خدای تو کجاست
گرچه مشاطهی حسنت به صد آیین آراست
صنما آینهی عیب نمای تو کجاست
زیر سرپنجه ی گرگیم و جگرها خون است
ای شبان دل ما نالهی نای تو کجاست
کوه ازین قصه ی پر غصه به فریاد آمد
آه و آه از دل سنگ تو ، صدای تو کجاست
دل ز غم های گلوگیر گره در گره است
سایه آن زمزمه ی گریه گشای تو کجاست
#هوشنگ_ابتهاج
مرغ شبخوان کجایی و نوای تو کجاست
آن چه بیگانگی و این چه غریبی ست که نیست
آشنایی که بپرسیم سرای تو کجاست
چه شد آن مهر و وفایی که من آموختمت
عهد ما با تو نه این بود ، وفای تو کجاست
مردم دیدهی صاحب نظران جای تو بود
اینک ای جان نگران باش که جای تو کجاست
چه پریشانم ازین فکر پریشان شب و روز
که شب و روز کجایی و کجای تو کجاست
هنر خویش به دنیا نفروشی زنهار
گوهری در همه عالم به بهای تو کجاست
چه کنی بندگی دولت دنیا ؟ ای کاش
به خود آیی و ببینی که خدای تو کجاست
گرچه مشاطهی حسنت به صد آیین آراست
صنما آینهی عیب نمای تو کجاست
زیر سرپنجه ی گرگیم و جگرها خون است
ای شبان دل ما نالهی نای تو کجاست
کوه ازین قصه ی پر غصه به فریاد آمد
آه و آه از دل سنگ تو ، صدای تو کجاست
دل ز غم های گلوگیر گره در گره است
سایه آن زمزمه ی گریه گشای تو کجاست
#هوشنگ_ابتهاج
بخت تو برخاست
صبح تو خندید
از نفست تازه گشت اتش امید
وه که به زندان ظلمت شب یلدا
نور ز خورشید خواستی و برآمد
هوشنگ_ابتهاج
صبح تو خندید
از نفست تازه گشت اتش امید
وه که به زندان ظلمت شب یلدا
نور ز خورشید خواستی و برآمد
هوشنگ_ابتهاج
ای دوست مرا غمت چو موئی کرده است
صدگونه بلا از تو برون آورده است
گفتم که مگر غم تو من می خوردم
می در نگرم غمت مرا می خورده است
سیدحسن غزنوی
صدگونه بلا از تو برون آورده است
گفتم که مگر غم تو من می خوردم
می در نگرم غمت مرا می خورده است
سیدحسن غزنوی
از رنگ رخ تو لاله پرتاب شده است
نرگس ز پی چشم تو بی خواب شده است
از رشک خطت بنفشه در تاب شده است
وز آتش رخسار تو گل آب شده است
سیدحسن غزنوی
نرگس ز پی چشم تو بی خواب شده است
از رشک خطت بنفشه در تاب شده است
وز آتش رخسار تو گل آب شده است
سیدحسن غزنوی