تا نیک ببخشند و بپوشند و نیوشند
دینار و درم در کف اصحاب کِرَم بِه
شمشیر و قلم حامی مُلکند بتحقیق
اما دلِ بیدار ز شمشیر و قلم بِه
#ادیبالممالک
دینار و درم در کف اصحاب کِرَم بِه
شمشیر و قلم حامی مُلکند بتحقیق
اما دلِ بیدار ز شمشیر و قلم بِه
#ادیبالممالک
بگذار عشق کمکی باشد برای رشد معنوی ات ،
بگذار عشق تغذیه کننده قلبت شود
و به تو شهامت دهد بتوانی قلبت را باز کنی ،
نه فقط برای یک فرد
بلکه برای کل کیهان.
اشو
بگذار عشق تغذیه کننده قلبت شود
و به تو شهامت دهد بتوانی قلبت را باز کنی ،
نه فقط برای یک فرد
بلکه برای کل کیهان.
اشو
ساقی سرمست ما یاری خوش است
خوش حریفانیم و خماری خوش است
گر دوصد جان را به یک جرعه خرند
زود بفروشش که بازاری خوش است
عشقبازی کار بیکاران بود
کار ما میکن که این کاری خوشست
بر سر دار فنا بنشسته ایم
خوش سرِ داری و سرداری خوشست
بلبل مستیم در گلزار عشق
بزم عشاق است و گلزاری خوشست
پر بود تکرار در گفتار ما
تو خوشی بشنو که تکراری خوشست
نعمت الله مست و جام می به دست
باده نوشی با چنین یاری خوشست
#شاه_نعمتالله_ولی
خوش حریفانیم و خماری خوش است
گر دوصد جان را به یک جرعه خرند
زود بفروشش که بازاری خوش است
عشقبازی کار بیکاران بود
کار ما میکن که این کاری خوشست
بر سر دار فنا بنشسته ایم
خوش سرِ داری و سرداری خوشست
بلبل مستیم در گلزار عشق
بزم عشاق است و گلزاری خوشست
پر بود تکرار در گفتار ما
تو خوشی بشنو که تکراری خوشست
نعمت الله مست و جام می به دست
باده نوشی با چنین یاری خوشست
#شاه_نعمتالله_ولی
آن قبله تابعین، آن قوه اربعین، آن آفتاب پنهان، آن هم نفس رحمان، آن سهیل یمنی: اویس قرنی رضی الله عنه، قال النبی صلی الله علیه و سلم: اویس القرنی خیر التابعین باحسان و عطف. ستایش کسی که ستاینده او رحمه للعالمین بود. و نفس او نفس رب العالمین بود. به زبان من کجا راست آید؟ گاه گاه خواجه انبیا علیهم السلام روی سوی یمن کردی و گفتی انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن. یعنی نسیم رحمت از جانب یمن مییابم و باز خواجه انبیا(ع) گفت که: فردای قیامت حق تعالی هفتاد هزار فرشته بیافریند در صورت اویس تا اویس را در میان ایشان به عرصات برآورند و به بهشت رود تا هیچ آفریده، الا ماشاء الله واقف نگردد که در آن میان اویس کدام است. که چون در سرای دنیا حق را در زیر قبه تواری عبادت میکرد و خویش را از خلق دور میداشت تا در آخرت نیز از چشم اغیار محفوظ ماند که اولیائی تحت قبایی لایعرفونم غیری. و در اخبار غریب آمده است که: فردا خواجه انبیا علیه السلام در بهشت از حجره خود بیرون آید چنانکه کسی مر کسی را طلب کند خطاب آید که: که را طلب میکنی؟ گوید: اویس را.
آواز آید که: رنج مبر که چنانکه در دار دنیا وی را ندیدی اینجا نیز هم نبینی.
گوید: الهی کجاست؟ فرمان رسد که: فی مقعد صدق.
گوید: مرا نبیند.
فرمان رسد : کسی که ما را میبیند، تو را چرا ببیند؟
باز خواجه انبیا گفت علیه السلام که: در امت من مردی است که به عدد موی گوسفندان ربیعه و مضر او را در قیامت شفاعت خواهد بود.
و چنین گویند که در عرب هیچ قبیله را چندان گوسفند نبود که این دو قبیله را.
صحابه گفتند: این که باشد؟
گفت: عبد من عبید الله. بنده ای از بندگان خدای.
گفتند: ما همه بندگانیم. نامش چیست؟
گفت: اویس.
گفتند: او کجا بود؟
گفت: به قرن.
گفتند: او تو را دیده است؟
گفت: به دیده ظاهر ندیده است.
گفتند: عجب! چنین عاشق تو، و او به خدمت تو نشتافته است؟
گفت: از دو سبب، یکی از غلبه حال؛ دوم از تعظیم شریعت من. که پیرمادری دارد عاجزه ای است ایمان آورده به چشم به خلل و دست و پای سست شده. به روز اویس اشتروانی کند و مزد آن بر نفقات خود و مادر خود خرج کند.
گفتند: ما او را ببینیم؟
صدیق را گفت تو او را در عهد خود نبینی. اما فاروق و مرتضی را گفت رضی الله عنهم که شما او را ببینید. و وی مردی شعرانی است و بر پهلوی چپ وی و برکف دست وی چندانکه یک درم سفید است و آن نه سفیدی برص است. چون او را دریابید از من سلامش رسانید و بگویید تا امت مرا دعا گوید.
باز خواجه انبیا (ص)گفت:احب الاولیاء الی الله الاتقیاءالاخفیاء.
بعضی گفتند: یا رسول الله! ما این در خویشتن مییابیم.
سید انبیاءعلیه السلام گفت: شتر وانی است به یمن. او را اویس گویند. قدم بر قدم او نهید.
نقل است که چون خواجه انبیا را علیه السلام وفاة نزدیک رسید گفتند: یا رسول الله! مرقع تو به که دهیم؟
گفت: به اویس قرنی.
چون فاروق و مرتضی از بعد وفاة مصطفی علیه السلام به کوفه آمدند فاروق در میان خطبه گفت: یا اهل نجد قوموا. ای اهل نجد، برخیزید.
برخاستند. گفت: از قرن کسی در میان شما هست؟
گفتند: بلی.
قومی را بدو فرستادند. فاروق رضی الله عنه خبر اویس از ایشان پرسید.
گفتند: نمیدانیم.
گفت: صاحب شرع مرا خبر داده است و او گزاف نگوید. مگر شما او را نمیدانید؟
یکی گفت: هو احقر شانا من ان یطلبه امیرالمومنین.
گفت: او از آن حقیرتر است که امیرالمومنین او را طلب کند. دیوانه ای احمق است و از خلق وحشی باشد.
گفت او را طلب میکنیم. کجاست؟
گفتند: در وادی عرنه یحمی الابل. در آن وادی اشتر نگاه میدارد تا شبانگاه نانش دهیم. شوریده ای است. در آبادانیها نیاید، و با کسی صحبت ندارد، و آنچه مردمان خورند او نخورد، غم و شادی ندارد. چون مردمان بخندند او بگرید، و چون بگریند او بخندد.
گفت: او را میطلبیم.
پس فاروق و مرتضی رضی الله عنهما، آنجا شدند، او را بدیدند در نماز و حق تعالی ملکی را بدو گماشته تا اشتران او را نگاه میداشت. چون بانگ حرکت آدمی بیافت، نماز کوتاه کرد. چون سلام باز داد فاروق برخاست و سلام کرد. او جواب داد. فاروق گفت: «مااسمک»چیست نام تو؟
قال: عبدالله. گفت: بنده خدای.
گفت: همه بندگان خداییم. تو را نام خاص چیست؟
گفت: اویس.
گفت: بنمای دست راست.
بنمود. آن سپیدی که رسول علیه السلام نشان کرده بود بدید. بوسه داد دست او را و گفت: که رسول علیه السلام تو را سلام رسانیده است. گفته است که امتان مرا دعا کن.
گفت: تو اولیتری به دعا گفتن مسلمانان که بر روی زمین از تو عزیزتر کسی نیست. فاروق گفت: من خود این کاری میکنم. تو وصیت رسول علیه السلام به جای آور.
آواز آید که: رنج مبر که چنانکه در دار دنیا وی را ندیدی اینجا نیز هم نبینی.
گوید: الهی کجاست؟ فرمان رسد که: فی مقعد صدق.
گوید: مرا نبیند.
فرمان رسد : کسی که ما را میبیند، تو را چرا ببیند؟
باز خواجه انبیا گفت علیه السلام که: در امت من مردی است که به عدد موی گوسفندان ربیعه و مضر او را در قیامت شفاعت خواهد بود.
و چنین گویند که در عرب هیچ قبیله را چندان گوسفند نبود که این دو قبیله را.
صحابه گفتند: این که باشد؟
گفت: عبد من عبید الله. بنده ای از بندگان خدای.
گفتند: ما همه بندگانیم. نامش چیست؟
گفت: اویس.
گفتند: او کجا بود؟
گفت: به قرن.
گفتند: او تو را دیده است؟
گفت: به دیده ظاهر ندیده است.
گفتند: عجب! چنین عاشق تو، و او به خدمت تو نشتافته است؟
گفت: از دو سبب، یکی از غلبه حال؛ دوم از تعظیم شریعت من. که پیرمادری دارد عاجزه ای است ایمان آورده به چشم به خلل و دست و پای سست شده. به روز اویس اشتروانی کند و مزد آن بر نفقات خود و مادر خود خرج کند.
گفتند: ما او را ببینیم؟
صدیق را گفت تو او را در عهد خود نبینی. اما فاروق و مرتضی را گفت رضی الله عنهم که شما او را ببینید. و وی مردی شعرانی است و بر پهلوی چپ وی و برکف دست وی چندانکه یک درم سفید است و آن نه سفیدی برص است. چون او را دریابید از من سلامش رسانید و بگویید تا امت مرا دعا گوید.
باز خواجه انبیا (ص)گفت:احب الاولیاء الی الله الاتقیاءالاخفیاء.
بعضی گفتند: یا رسول الله! ما این در خویشتن مییابیم.
سید انبیاءعلیه السلام گفت: شتر وانی است به یمن. او را اویس گویند. قدم بر قدم او نهید.
نقل است که چون خواجه انبیا را علیه السلام وفاة نزدیک رسید گفتند: یا رسول الله! مرقع تو به که دهیم؟
گفت: به اویس قرنی.
چون فاروق و مرتضی از بعد وفاة مصطفی علیه السلام به کوفه آمدند فاروق در میان خطبه گفت: یا اهل نجد قوموا. ای اهل نجد، برخیزید.
برخاستند. گفت: از قرن کسی در میان شما هست؟
گفتند: بلی.
قومی را بدو فرستادند. فاروق رضی الله عنه خبر اویس از ایشان پرسید.
گفتند: نمیدانیم.
گفت: صاحب شرع مرا خبر داده است و او گزاف نگوید. مگر شما او را نمیدانید؟
یکی گفت: هو احقر شانا من ان یطلبه امیرالمومنین.
گفت: او از آن حقیرتر است که امیرالمومنین او را طلب کند. دیوانه ای احمق است و از خلق وحشی باشد.
گفت او را طلب میکنیم. کجاست؟
گفتند: در وادی عرنه یحمی الابل. در آن وادی اشتر نگاه میدارد تا شبانگاه نانش دهیم. شوریده ای است. در آبادانیها نیاید، و با کسی صحبت ندارد، و آنچه مردمان خورند او نخورد، غم و شادی ندارد. چون مردمان بخندند او بگرید، و چون بگریند او بخندد.
گفت: او را میطلبیم.
پس فاروق و مرتضی رضی الله عنهما، آنجا شدند، او را بدیدند در نماز و حق تعالی ملکی را بدو گماشته تا اشتران او را نگاه میداشت. چون بانگ حرکت آدمی بیافت، نماز کوتاه کرد. چون سلام باز داد فاروق برخاست و سلام کرد. او جواب داد. فاروق گفت: «مااسمک»چیست نام تو؟
قال: عبدالله. گفت: بنده خدای.
گفت: همه بندگان خداییم. تو را نام خاص چیست؟
گفت: اویس.
گفت: بنمای دست راست.
بنمود. آن سپیدی که رسول علیه السلام نشان کرده بود بدید. بوسه داد دست او را و گفت: که رسول علیه السلام تو را سلام رسانیده است. گفته است که امتان مرا دعا کن.
گفت: تو اولیتری به دعا گفتن مسلمانان که بر روی زمین از تو عزیزتر کسی نیست. فاروق گفت: من خود این کاری میکنم. تو وصیت رسول علیه السلام به جای آور.
گفت یا عمر: بنگر نباید که آن دیگری بود.
گفت: پیغمبر تو را نشان کرده است.
پس اویس گفت: مرقع پیغمبر به من دهید تا دعا کنم.
ایشان مرقع بدو بدادند. پس گفتند: بپوش و دعا کن.
گفت: صبر کنید تا حاجت بخواهم.
در نپوشید. از بر ایشان دور دور برفت و آن مرقع فرو کرد و روی بر خاک نهاد و می گفت: الهی این مرقع در نپوشم تا همه امت محمد را به من نبخشی. پیغمبرت حواله اینجا کرده است. و رسول فاروق و مرتضی است. اهلی همه کار خویش کردند، کنون کار تو مانده است.
خطاب آمد که: چندینی به تو بخشیدم، مرقع درپوش. میگفت: نه! همه را خواهم.
باز خطاب آمد که چندین هزار دیگر به تو بخشم. مرقع بپوش. میگفت: نه همه خواهم.
باز خطاب میآمد که: چندین هزار هزار دیگر به تو بخشم مرقع بپوش.
می گفت همه را خواهم. همچنان در مناجات میگفت و میشنود تا صحابه را صبر نبود. برفتند تا او را در چه کار است بدو رسیدند تا اویس ایشان را بدید گفت: آه، چرا آمدید؟ اگر این آمدن شما نبودی مرقع در نپوشیدمی تا همه امت محمد را بنخواستمی. صبر بایست کرد.
فاروق او را دید. گلیمی اشتری خود فراگرفته و سر و پای برهنه توانگری هژده هزار عالم در تحت آن گلیم دید. فاروق از خویشتن و از خلافت خود دلش بگرفت. گفت: کیست که این خلافت از ما بخرد به گرده ای؟
اویس گفت: کسی که عقل ندارد. چه میفروشی؟ بینداز تا هرکه را ببابد برگیرد. خرید و فروخت در میان چه کار دارد؟
تا صحابه فریاد برآوردند که: چیزی که از صدیق قبول کرده ای. کار چندین هزار مسلمان ضایع نتوان گذاشت؛ که یک روز عدل تو بر هزار ساله عبادت شرف درد.
تذکر اولیاء شیخ فرید الدین نیشابوری
ذکر جناب اویس قرنی روح العزیز
گفت: پیغمبر تو را نشان کرده است.
پس اویس گفت: مرقع پیغمبر به من دهید تا دعا کنم.
ایشان مرقع بدو بدادند. پس گفتند: بپوش و دعا کن.
گفت: صبر کنید تا حاجت بخواهم.
در نپوشید. از بر ایشان دور دور برفت و آن مرقع فرو کرد و روی بر خاک نهاد و می گفت: الهی این مرقع در نپوشم تا همه امت محمد را به من نبخشی. پیغمبرت حواله اینجا کرده است. و رسول فاروق و مرتضی است. اهلی همه کار خویش کردند، کنون کار تو مانده است.
خطاب آمد که: چندینی به تو بخشیدم، مرقع درپوش. میگفت: نه! همه را خواهم.
باز خطاب آمد که چندین هزار دیگر به تو بخشم. مرقع بپوش. میگفت: نه همه خواهم.
باز خطاب میآمد که: چندین هزار هزار دیگر به تو بخشم مرقع بپوش.
می گفت همه را خواهم. همچنان در مناجات میگفت و میشنود تا صحابه را صبر نبود. برفتند تا او را در چه کار است بدو رسیدند تا اویس ایشان را بدید گفت: آه، چرا آمدید؟ اگر این آمدن شما نبودی مرقع در نپوشیدمی تا همه امت محمد را بنخواستمی. صبر بایست کرد.
فاروق او را دید. گلیمی اشتری خود فراگرفته و سر و پای برهنه توانگری هژده هزار عالم در تحت آن گلیم دید. فاروق از خویشتن و از خلافت خود دلش بگرفت. گفت: کیست که این خلافت از ما بخرد به گرده ای؟
اویس گفت: کسی که عقل ندارد. چه میفروشی؟ بینداز تا هرکه را ببابد برگیرد. خرید و فروخت در میان چه کار دارد؟
تا صحابه فریاد برآوردند که: چیزی که از صدیق قبول کرده ای. کار چندین هزار مسلمان ضایع نتوان گذاشت؛ که یک روز عدل تو بر هزار ساله عبادت شرف درد.
تذکر اولیاء شیخ فرید الدین نیشابوری
ذکر جناب اویس قرنی روح العزیز
اگر عظمت فرد دیگری را تحسین می کنید، آنچه می بینید عظمت خودتان است.
اگر شما این عظمت و خصلت را نداشتید، نمی توانستید این ویژگی را در دیگری تشخیص دهید و جذب آن شوید.
دبی فورد
اگر شما این عظمت و خصلت را نداشتید، نمی توانستید این ویژگی را در دیگری تشخیص دهید و جذب آن شوید.
دبی فورد
#احمد_شاملو: ارج زندگي در موقتي بودن آن است. جاودانگي را در جاي ديگر بايد جست؟
#محمود_دولت_آبادی: درکجا؟
#احمد_شاملو: انسانیت .
💠پن: قسمتی از مصاحبه
محمود دولتآبادی با احمدشاملو
#محمود_دولت_آبادی: درکجا؟
#احمد_شاملو: انسانیت .
💠پن: قسمتی از مصاحبه
محمود دولتآبادی با احمدشاملو
معرفی عارفان
شرح_عرفانی_غزل_های_حافظ_از_ختمی.pdf
در طواف شمع میگفت این سخن پروانهای
سوختم زین آشنایان ای خوشا بیگانهای
بلبل از شوق گل و پروانه از سودای شمع
هریکی سوزد به نوعی در غم جانانهای
گر اسیرخط و خالی شد دلم، عیبم مکن
مرغ جایی میرود کانجاست آب و دانهای
تا نفرمایی که بیپروا نهای در راه عشق
شمعوش پیش تو سوزم گر دهی پروانهای
پادشه را غرفه آبادان و دل خرم، چه باک
گر گدایی جان دهد درگوشهٔ ویرانهای
کی غم بنیاد ویران دارد آن کش خانه نیست
رو خبر گیر این معانی را ز صاحبخانهای
عاقلانش باز زنجیری دگر بر پا نهند
روزی ار زنجیر از هم بگسلد دیوانهای
این جنون تنها نه مجنون را مسلم شد بهار
باش کز ما هم فتد اندر جهان افسانهای
#ملک_الشعرا_بهار
سوختم زین آشنایان ای خوشا بیگانهای
بلبل از شوق گل و پروانه از سودای شمع
هریکی سوزد به نوعی در غم جانانهای
گر اسیرخط و خالی شد دلم، عیبم مکن
مرغ جایی میرود کانجاست آب و دانهای
تا نفرمایی که بیپروا نهای در راه عشق
شمعوش پیش تو سوزم گر دهی پروانهای
پادشه را غرفه آبادان و دل خرم، چه باک
گر گدایی جان دهد درگوشهٔ ویرانهای
کی غم بنیاد ویران دارد آن کش خانه نیست
رو خبر گیر این معانی را ز صاحبخانهای
عاقلانش باز زنجیری دگر بر پا نهند
روزی ار زنجیر از هم بگسلد دیوانهای
این جنون تنها نه مجنون را مسلم شد بهار
باش کز ما هم فتد اندر جهان افسانهای
#ملک_الشعرا_بهار
در غمش هر شب به گردون پیک آهم میرسد
صبر کن، ای دل! شبی آخر به ما هم میرسد
شامِ تاریکِ غمش را گر سحر کردم چه سود؟
کز پس آن نوبتِ روزِ سیاهم میرسد
صبر کن گر سوختی ای دل! ز آزارِ رقیب
کاین حدیثِ جانگداز آخر به شاهم میرسد
گر گنه کردم، عطا از شاه خوبان دیر نسیت
روزی آخر مژدهی عفو گناهم میرسد
#ملک_الشعرا_بهار
صبر کن، ای دل! شبی آخر به ما هم میرسد
شامِ تاریکِ غمش را گر سحر کردم چه سود؟
کز پس آن نوبتِ روزِ سیاهم میرسد
صبر کن گر سوختی ای دل! ز آزارِ رقیب
کاین حدیثِ جانگداز آخر به شاهم میرسد
گر گنه کردم، عطا از شاه خوبان دیر نسیت
روزی آخر مژدهی عفو گناهم میرسد
#ملک_الشعرا_بهار
ساقی سرمست ما یاری خوش است
خوش حریفانیم و خماری خوش است
گر دوصد جان را به یک جرعه خرند
زود بفروشش که بازاری خوش است
عشقبازی کار بیکاران بود
کار ما میکن که این کاری خوشست
بر سر دار فنا بنشسته ایم
خوش سرِ داری و سرداری خوشست
بلبل مستیم در گلزار عشق
بزم عشاق است و گلزاری خوشست
پر بود تکرار در گفتار ما
تو خوشی بشنو که تکراری خوشست
نعمت الله مست و جام می به دست
باده نوشی با چنین یاری خوشست
#شاه_نعمتالله_ولی
خوش حریفانیم و خماری خوش است
گر دوصد جان را به یک جرعه خرند
زود بفروشش که بازاری خوش است
عشقبازی کار بیکاران بود
کار ما میکن که این کاری خوشست
بر سر دار فنا بنشسته ایم
خوش سرِ داری و سرداری خوشست
بلبل مستیم در گلزار عشق
بزم عشاق است و گلزاری خوشست
پر بود تکرار در گفتار ما
تو خوشی بشنو که تکراری خوشست
نعمت الله مست و جام می به دست
باده نوشی با چنین یاری خوشست
#شاه_نعمتالله_ولی
تا حال منت خبر نباشد
در کار منت نظر نباشد
آیین وفا و مهربانی
در شهر شما مگر نباشد
این شور که در سرست ما را
وقتی برود که سر نباشد
چون روی تو دلفریب و دلبند
در روی زمین دگر نباشد
حضرت سعدی
در کار منت نظر نباشد
آیین وفا و مهربانی
در شهر شما مگر نباشد
این شور که در سرست ما را
وقتی برود که سر نباشد
چون روی تو دلفریب و دلبند
در روی زمین دگر نباشد
حضرت سعدی
صنما گر ز خط و خال تو فرمان آرند
این دل خسته مجروح مرا جان آرند
خنک آن روز خوشا وقت که در مجلس ما
ساقیان دست تو گیرند و به مهمان آرند
بت پرستان رخ خورشید تو را گر بینند
بر قد و قامت زیبای تو ایمان آرند
حضرت مولانا
این دل خسته مجروح مرا جان آرند
خنک آن روز خوشا وقت که در مجلس ما
ساقیان دست تو گیرند و به مهمان آرند
بت پرستان رخ خورشید تو را گر بینند
بر قد و قامت زیبای تو ایمان آرند
حضرت مولانا
با بایزید بسطامی گفتند: کیف الطریق الی اللّه؟ گفت خود را در درون دوستی از آنِ او جای کن.
گفتند این حدیث چه معنی دارد ؟ گفت : زیرا که او هر روز هزار باردر دل دوستان خود نظر کند. باشد که یک باری در دل دوستی نظر کند و تو خود را در دل او جای کرده باشی، به تبعیت دل او، دل تو محل نظر عنایت گردد.
وتو را خود در همه عمر این بس بود.
نامه های عین القضات
گفتند این حدیث چه معنی دارد ؟ گفت : زیرا که او هر روز هزار باردر دل دوستان خود نظر کند. باشد که یک باری در دل دوستی نظر کند و تو خود را در دل او جای کرده باشی، به تبعیت دل او، دل تو محل نظر عنایت گردد.
وتو را خود در همه عمر این بس بود.
نامه های عین القضات
این عالم را حقیقت میگویی جهت آنکه در نظر میآید و محسوس است و آن معانی را که عالم فرع اوست خیال میگویی.
کار بعکس است:
خیال خود این عالم است، که آن معنی صد چو این پدید آرد و بپوسد و خراب شود و نیست گردد و باز عالم نو پدید آرد به،
و او کهن نگردد؛ منزه است از نوئی و کهنی.
فرعهای او متصفند به کهنی و نوئی، و او که محدث اینهاست از هردو منزه است و ورای هر دوست.
فیه ما فیه
کار بعکس است:
خیال خود این عالم است، که آن معنی صد چو این پدید آرد و بپوسد و خراب شود و نیست گردد و باز عالم نو پدید آرد به،
و او کهن نگردد؛ منزه است از نوئی و کهنی.
فرعهای او متصفند به کهنی و نوئی، و او که محدث اینهاست از هردو منزه است و ورای هر دوست.
فیه ما فیه
کس مبادا به سیهروزی ما در ره عشق
که فلک تیره شد از تیرگی کوکب ما
یا رب ما اثری در تو ندارد ورنه
لرزه بر عرش فتاد از اثر یا رب ما
دی سحر داد به ما وعدهٔ دیدار ولی
ترسم از بخت سیه، روز نگردد شب ما
فروغی_بسطامی
که فلک تیره شد از تیرگی کوکب ما
یا رب ما اثری در تو ندارد ورنه
لرزه بر عرش فتاد از اثر یا رب ما
دی سحر داد به ما وعدهٔ دیدار ولی
ترسم از بخت سیه، روز نگردد شب ما
فروغی_بسطامی
تا حال منت خبر نباشد
در کار منت نظر نباشد
آیین وفا و مهربانی
در شهر شما مگر نباشد
این شور که در سرست ما را
وقتی برود که سر نباشد
چون روی تو دلفریب و دلبند
در روی زمین دگر نباشد
حضرت سعدی
در کار منت نظر نباشد
آیین وفا و مهربانی
در شهر شما مگر نباشد
این شور که در سرست ما را
وقتی برود که سر نباشد
چون روی تو دلفریب و دلبند
در روی زمین دگر نباشد
حضرت سعدی
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
کردهام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
جویها بستهام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام میام نیست به کس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بر در میکدهای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
حافظ
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
کردهام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
جویها بستهام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام میام نیست به کس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بر در میکدهای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
حافظ
شیدایی
@AvayeMehregan
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو و باده و دفتر جایی
تصنیف شیدایی
• آواز : محمدرضا شجریان
• آهنگساز : پرویز مشکاتیان
💠💠💠
خرقه جایی گرو و باده و دفتر جایی
تصنیف شیدایی
• آواز : محمدرضا شجریان
• آهنگساز : پرویز مشکاتیان
💠💠💠