گر می فروش حاجت رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند
ساقی به جام عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پربلا کند
حقا کز این غمان برسد مژده امان
گر سالکی به عهد امانت وفا کند
گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم
نسبت مکن به غیر که اینها خدا کند
در کارخانهای که ره عقل و فضل نیست
فهم ضعیف رای فضولی چرا کند
مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد
وان کو نه این ترانه سراید خطا کند
ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
یا وصل دوست یا می صافی دوا کند
جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عیسی دمی کجاست که احیای ما کند
حضرت_حافظ
ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند
ساقی به جام عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پربلا کند
حقا کز این غمان برسد مژده امان
گر سالکی به عهد امانت وفا کند
گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم
نسبت مکن به غیر که اینها خدا کند
در کارخانهای که ره عقل و فضل نیست
فهم ضعیف رای فضولی چرا کند
مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد
وان کو نه این ترانه سراید خطا کند
ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
یا وصل دوست یا می صافی دوا کند
جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عیسی دمی کجاست که احیای ما کند
حضرت_حافظ
مرغ فارغ بال بودم در هوای عافیت
از کمین برخاست ناگه غمزهی صید افکنش
عشق لیلی سخت زنجیریست مجنون آزما
این کسی داند که زنجیری بود در گردنش
سر بقدر آرزو خواهم که چون راند به ناز
گرد آن سر گردم و ریزم به پای توسنش
این سر پر آرزو در انتظار عشوه ایست
گوشه چشمی بجنبان و بینداز از تنش
سود پیراهن بر آن اندام و ما را کشت رشک
تا قیامت دست ما و دامن پیراهنش
وحشیم حیران او از دور و جان نزدیک لب
کار من موقوف یک دیدن ز چشم پر فنش
وحشیبافقی
از کمین برخاست ناگه غمزهی صید افکنش
عشق لیلی سخت زنجیریست مجنون آزما
این کسی داند که زنجیری بود در گردنش
سر بقدر آرزو خواهم که چون راند به ناز
گرد آن سر گردم و ریزم به پای توسنش
این سر پر آرزو در انتظار عشوه ایست
گوشه چشمی بجنبان و بینداز از تنش
سود پیراهن بر آن اندام و ما را کشت رشک
تا قیامت دست ما و دامن پیراهنش
وحشیم حیران او از دور و جان نزدیک لب
کار من موقوف یک دیدن ز چشم پر فنش
وحشیبافقی
دلا بگذر ز دنيا تا ز عقبى عيش جان بينى
در اين عالم بچشم دل بهشت جاودان بينى
چه از دنيا گذر کردى و در عقبى نظر کردى
بيا گامى فراتر نه که اسرار نهان بينى
دو منزل را چه طى کردى سمند عقل پى کردى
بيا با ما به ميخانه که تا پير مغان بينى
بروى پير ما بنگر که تا چشمت شود روشن
ز دست پير ساغر گير تا خود را جوان بينى
چه چشمت گشت از او بينا و شد سرمست از آن صهبا
قدم نه در ره عشاق تا جان جهان بينى
جهان را جان شوى آنگه شوى اقليم جان را سر
شوى از جان جان آگه حقيقت را عيان بينى
شود عرش از برايت فرش و گردد جسم بهرت جان
شود ظلمت همه نور و زمين را آسمان بينى
شوى در عشق حق فانى بمانى جاودان باقى
چه فيض از ماسواى حق نه اين بينى نه آن بينى
فیض_کاشانی
در اين عالم بچشم دل بهشت جاودان بينى
چه از دنيا گذر کردى و در عقبى نظر کردى
بيا گامى فراتر نه که اسرار نهان بينى
دو منزل را چه طى کردى سمند عقل پى کردى
بيا با ما به ميخانه که تا پير مغان بينى
بروى پير ما بنگر که تا چشمت شود روشن
ز دست پير ساغر گير تا خود را جوان بينى
چه چشمت گشت از او بينا و شد سرمست از آن صهبا
قدم نه در ره عشاق تا جان جهان بينى
جهان را جان شوى آنگه شوى اقليم جان را سر
شوى از جان جان آگه حقيقت را عيان بينى
شود عرش از برايت فرش و گردد جسم بهرت جان
شود ظلمت همه نور و زمين را آسمان بينى
شوى در عشق حق فانى بمانى جاودان باقى
چه فيض از ماسواى حق نه اين بينى نه آن بينى
فیض_کاشانی
مولانا جلالالدین محمد بن محمد، غزلیات شمس تبریزی، غزل شمارهی ۲۸۱۳:
اُقْتُلُونی یا ثِقاتی اِنّ فی قَتْلی حَیاتی
وَمَماتی فی حَیاتی وَحَیاتی فی مَماتی
اُقْتُلُونی، ذابَ جِسْمی، قَدَحُ الْقَهْوَةِ قِسْمی
هَله بِشْکَن قَفَص ای جان، چو طَلَب کارِ نَجاتی
زِسَفر بَدْر شَوی تو، چو یَقینْ ماهِ نُوی تو
زِشِکَست از چه تو تَلْخی، چو همه قَند و نَباتی؟
چو تویی یارْ مرا تو، بِهْ ازین دار مرا تو
بِرَسان قوتِ حَیاتَم، که تو یاقوتِ زَکاتی
چو بَسی قَحْط کَشیدم، بِنِما دَعوتِ عیدم
که نَشُد سیر دو چَشمَم، به تَره وْ نانِ بَراتی
حَرَکت کُن، حرکتهاست کلید دَرِ روزی
مَگَرت نیست خَبَر تو، که چه زیبا حرکاتی؟
به چُنین رُخ که تو داری، چه کَشی نازِ سپیده؟
که نگُنجَد به صِفَت در، که چه مَحمودْ صِفاتی
بِنِه ای ساقیِ اَسْعَد، تو یکی بَزمِ مُخَلَّد
که خُماریست جهان را زِ میْ و بَزمِ نَباتی
به حَقِ بَحْرِ کَفِ تو، گُهَرِ باشَرَفِ تو
که به لُطف و به گُوارِش، تو بِهْ از آبِ فُراتی
مَثَلِ ساغَرِ آخِر، تو خَرابیِّ عقولی
که چو تَحریمهٔ اوَّل، سَرِ اَرکانِ صَلاتی
کَرَمَت مَست بَرآیَد، کَفِ چون بَحْر گُشایَد
بِدَهَد صَدْقه، نَپُرسَد که تو اهلِ صَدَقاتی
به کَرَم فاتحِ عَقدی، به عَطا نَقْدهٔ نَقْدی
بِرَهان مُنْتَظِران را زِ تَمنّایِ سُباتی
نه در ابرویِ تو چینی، نه دَران خویِ تو کینی
به عَدو گوید لُطفَت که بَنینیّ و بَناتی
رَسی از ساغَرِ مَردان به خیالاتِ مُصَوَّر
زِ رَهِ سینه خُرامان، کَنِساءٍ خَفِراتِ
وَجَوارٍ ساقیاتٍ وَسَواقٍ جارِیاتٍ
تو بگو باقیِ این را، اَنَا فی سُکْرِ سُقاتی
اُقْتُلُونی یا ثِقاتی اِنّ فی قَتْلی حَیاتی
وَمَماتی فی حَیاتی وَحَیاتی فی مَماتی
اُقْتُلُونی، ذابَ جِسْمی، قَدَحُ الْقَهْوَةِ قِسْمی
هَله بِشْکَن قَفَص ای جان، چو طَلَب کارِ نَجاتی
زِسَفر بَدْر شَوی تو، چو یَقینْ ماهِ نُوی تو
زِشِکَست از چه تو تَلْخی، چو همه قَند و نَباتی؟
چو تویی یارْ مرا تو، بِهْ ازین دار مرا تو
بِرَسان قوتِ حَیاتَم، که تو یاقوتِ زَکاتی
چو بَسی قَحْط کَشیدم، بِنِما دَعوتِ عیدم
که نَشُد سیر دو چَشمَم، به تَره وْ نانِ بَراتی
حَرَکت کُن، حرکتهاست کلید دَرِ روزی
مَگَرت نیست خَبَر تو، که چه زیبا حرکاتی؟
به چُنین رُخ که تو داری، چه کَشی نازِ سپیده؟
که نگُنجَد به صِفَت در، که چه مَحمودْ صِفاتی
بِنِه ای ساقیِ اَسْعَد، تو یکی بَزمِ مُخَلَّد
که خُماریست جهان را زِ میْ و بَزمِ نَباتی
به حَقِ بَحْرِ کَفِ تو، گُهَرِ باشَرَفِ تو
که به لُطف و به گُوارِش، تو بِهْ از آبِ فُراتی
مَثَلِ ساغَرِ آخِر، تو خَرابیِّ عقولی
که چو تَحریمهٔ اوَّل، سَرِ اَرکانِ صَلاتی
کَرَمَت مَست بَرآیَد، کَفِ چون بَحْر گُشایَد
بِدَهَد صَدْقه، نَپُرسَد که تو اهلِ صَدَقاتی
به کَرَم فاتحِ عَقدی، به عَطا نَقْدهٔ نَقْدی
بِرَهان مُنْتَظِران را زِ تَمنّایِ سُباتی
نه در ابرویِ تو چینی، نه دَران خویِ تو کینی
به عَدو گوید لُطفَت که بَنینیّ و بَناتی
رَسی از ساغَرِ مَردان به خیالاتِ مُصَوَّر
زِ رَهِ سینه خُرامان، کَنِساءٍ خَفِراتِ
وَجَوارٍ ساقیاتٍ وَسَواقٍ جارِیاتٍ
تو بگو باقیِ این را، اَنَا فی سُکْرِ سُقاتی
Telegram
attach 📎
فرهاد، بهر شیرین، گر کَند جوئی از شیر
من کردهام ز دیده، سیلاب خون روانه
وقت صبوحی آمد ای ساقی سحر خیز
برخیز تا بنوشیم، از این می شبانه
#شاطر_عباس_صبوحى
من کردهام ز دیده، سیلاب خون روانه
وقت صبوحی آمد ای ساقی سحر خیز
برخیز تا بنوشیم، از این می شبانه
#شاطر_عباس_صبوحى
با می به کنار جوی میباید بود
وز غصه کنارهجوی میباید بود
این مدت عمر ما چو گل ده روز است
خندان لب و تازهروی میباید بود
#حافظ
وز غصه کنارهجوی میباید بود
این مدت عمر ما چو گل ده روز است
خندان لب و تازهروی میباید بود
#حافظ
بیایید بند زبان را ببندیم
و "بال اندیشه" را بگشاییم
برای گفتن همیشه وقت هست
اما برای اندیشیدن
ممکن است دیر بشود.....
#محمود_دولتآبادی
و "بال اندیشه" را بگشاییم
برای گفتن همیشه وقت هست
اما برای اندیشیدن
ممکن است دیر بشود.....
#محمود_دولتآبادی
چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی
مرا ازیاد خود بستان بدین خواب فراموشی
زموج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم
که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی
#هوشنگ_ابتهاج
مرا ازیاد خود بستان بدین خواب فراموشی
زموج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم
که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی
#هوشنگ_ابتهاج
مردی گربه ای داشت و هر روز پاره ای گوشت به او میداد. روزی آن گربه را در خانه ای بگرفتند و بکشتند، پوستش را پُر از کاه کردند و بر در کبوتر خانه ای بیاویختند.
روزی مرد بدان طرف گذری میکرد. گربه خود را دید بدان حالت آویخته گفت:
اگر بدان قدر گوشت که به وی میرسید قناعت میکرد، این بلا به وی نیامدی. اما چون به دام طمع بماند، جانش از دست بداد...
کیمیائی تو را بیاموزم
که در اکسیر و در صناعت نیست
رو قناعت گزین که در عالم
هیچ گنجی به از قناعت نیست
جوامع الحکایات
#محمد_عوفی
روزی مرد بدان طرف گذری میکرد. گربه خود را دید بدان حالت آویخته گفت:
اگر بدان قدر گوشت که به وی میرسید قناعت میکرد، این بلا به وی نیامدی. اما چون به دام طمع بماند، جانش از دست بداد...
کیمیائی تو را بیاموزم
که در اکسیر و در صناعت نیست
رو قناعت گزین که در عالم
هیچ گنجی به از قناعت نیست
جوامع الحکایات
#محمد_عوفی
دلا بگذر ز دنيا تا ز عقبى عيش جان بينى
در اين عالم بچشم دل بهشت جاودان بينى
چه از دنيا گذر کردى و در عقبى نظر کردى
بيا گامى فراتر نه که اسرار نهان بينى
دو منزل را چه طى کردى سمند عقل پى کردى
بيا با ما به ميخانه که تا پير مغان بينى
بروى پير ما بنگر که تا چشمت شود روشن
ز دست پير ساغر گير تا خود را جوان بينى
چه چشمت گشت از او بينا و شد سرمست از آن صهبا
قدم نه در ره عشاق تا جان جهان بينى
جهان را جان شوى آنگه شوى اقليم جان را سر
شوى از جان جان آگه حقيقت را عيان بينى
شود عرش از برايت فرش و گردد جسم بهرت جان
شود ظلمت همه نور و زمين را آسمان بينى
شوى در عشق حق فانى بمانى جاودان باقى
چه فيض از ماسواى حق نه اين بينى نه آن بينى
فیض_کاشانی
در اين عالم بچشم دل بهشت جاودان بينى
چه از دنيا گذر کردى و در عقبى نظر کردى
بيا گامى فراتر نه که اسرار نهان بينى
دو منزل را چه طى کردى سمند عقل پى کردى
بيا با ما به ميخانه که تا پير مغان بينى
بروى پير ما بنگر که تا چشمت شود روشن
ز دست پير ساغر گير تا خود را جوان بينى
چه چشمت گشت از او بينا و شد سرمست از آن صهبا
قدم نه در ره عشاق تا جان جهان بينى
جهان را جان شوى آنگه شوى اقليم جان را سر
شوى از جان جان آگه حقيقت را عيان بينى
شود عرش از برايت فرش و گردد جسم بهرت جان
شود ظلمت همه نور و زمين را آسمان بينى
شوى در عشق حق فانى بمانى جاودان باقى
چه فيض از ماسواى حق نه اين بينى نه آن بينى
فیض_کاشانی
قلب سالک هم مونس اوست و هم محب اوست و هم موضع اسرار اوست.
به بیانی « قلب سالک عرش خداست» .
هر که طواف قلب خود کند، مقصود یابد و هر که راه دل گم کند، چنان دور افتد که هرگز خود را باز نیابد!
گفتم مَلِکا ترا کجا جویم من
گفتا که مرا مجو بعرش و ببهشت
وز خلعت تو وصف کجا گویم من
نزد دل خود که نزد دل پویم من
عین_القضات_همدانی
به بیانی « قلب سالک عرش خداست» .
هر که طواف قلب خود کند، مقصود یابد و هر که راه دل گم کند، چنان دور افتد که هرگز خود را باز نیابد!
گفتم مَلِکا ترا کجا جویم من
گفتا که مرا مجو بعرش و ببهشت
وز خلعت تو وصف کجا گویم من
نزد دل خود که نزد دل پویم من
عین_القضات_همدانی
بو شناسی بزرگان و بوی حضرت محبوب👇
شمس تبريزی در مقالات سخنی دارد راجع به بويی كه قبل از تجلی می آيد و انسان را مست مست می كند. می فرمايد:
حق تعالی را خود بويی است محسوس. به مشام برسد چنانكه بوی مشک و عنبر، اما چه ماند به مشک و عنبر ! چون تجلی خواهد بود آن بوی مقدمه بيايد آدمی مست مست شود.
👈مولوی نيز در مثنوی معنوی می گويد :
گفت بوی بوالعجب آمد به من
همچنانكه مر نبی را از يمن
كه محمد گفت بر دست صبا
از يمن می آيدم بوی خدا
مثنوی معنوی - دفتر چهارم
چون به ما بويی رسانيدی از اين
سر مبند آن مشک را ای رب دين
مثنوی معنوی - دفتر پنجم
👈رايحه و بوی خوشی كه از برخی اساتيد عرفانی نيز احساس می شود از همين مقوله است.
👈راجع به بو شناسی بزرگان هم گفتنی است که یعنی هستند بزرگانی که از بویی که از انسان به مشام شان می رسد درک می کنند که چه ها در باطن شخص نهفته است. از این روست که مولانا در مثنوی می فرماید :
بو شناسانند حاذق در مصاف
تو به جَلدی های و هو کم کن گزاف
مثنوی معنوی - دفتر چهارم
👈همچنین مولانا در فیه ما فیه می فرماید :
بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی دود آید و بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی مشک آید. این را کسی دریابد که او را مشامی باشد.
شمس تبريزی در مقالات سخنی دارد راجع به بويی كه قبل از تجلی می آيد و انسان را مست مست می كند. می فرمايد:
حق تعالی را خود بويی است محسوس. به مشام برسد چنانكه بوی مشک و عنبر، اما چه ماند به مشک و عنبر ! چون تجلی خواهد بود آن بوی مقدمه بيايد آدمی مست مست شود.
👈مولوی نيز در مثنوی معنوی می گويد :
گفت بوی بوالعجب آمد به من
همچنانكه مر نبی را از يمن
كه محمد گفت بر دست صبا
از يمن می آيدم بوی خدا
مثنوی معنوی - دفتر چهارم
چون به ما بويی رسانيدی از اين
سر مبند آن مشک را ای رب دين
مثنوی معنوی - دفتر پنجم
👈رايحه و بوی خوشی كه از برخی اساتيد عرفانی نيز احساس می شود از همين مقوله است.
👈راجع به بو شناسی بزرگان هم گفتنی است که یعنی هستند بزرگانی که از بویی که از انسان به مشام شان می رسد درک می کنند که چه ها در باطن شخص نهفته است. از این روست که مولانا در مثنوی می فرماید :
بو شناسانند حاذق در مصاف
تو به جَلدی های و هو کم کن گزاف
مثنوی معنوی - دفتر چهارم
👈همچنین مولانا در فیه ما فیه می فرماید :
بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی دود آید و بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی مشک آید. این را کسی دریابد که او را مشامی باشد.