معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.5K photos
12.5K videos
3.23K files
2.78K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
روز محشر عاشقان را با قیامت کار نیست
کار عاشق جز تماشای وصال یار نیست

از سرکویش اگر سوی بهشتم می‌برند
پای ننهم که در آنجا وعده دیدار نیست

#خواجه_عبدالله_انصاری
گشت آشکاره راز دلم بر زبان اشک
از چشم خلق ازآن بفتادم بسان اشک

افگنده پاره پاره دلم در دهان خلق
زان پاره پاره می نهمش در دهان اشک

بردوخته‌ست چشم من از خواب تا کشید
در تارِ سوزنِ مژه از ریسمان اشک

زانگه که گشت سینه‌ی من منزل غمت
می نگسلد ز دامن من کاروان اشک

صفراوی‌ست رنگ رخان در فراق او
از بهر آن همی دهمش ناردان اشک

چون ناردانه‌ای که در او استخوان بود
پنهان شده‌ست شخصِ من اندر میان اشک

زان هر زمان به روی درآید سرشک من
کز دست اختیار برون شد عنان اشک

تا بر رخت بنفشه و گلنار بردمید
می‌بشکفد ز نرگس من ارغوان اشک

دل در میان اشک و تو اندر میان دل
پیداست رنگ چهره‌ی تو از نهان اشک

خون دلم هدر شد از بس که هر زمان
فتوی دهد به خونِ دلِ من زبان اشک

هر گوشه‌ای که من بگریزم ز دست غم
آرد غمِ تو پی به سرم بر نشان اشک

کمال الدین اسماعیل اصفهانی
www.khaterehmusic.ir
www.khaterehmusic.ir
ÇÑÇÆå ÏåäÏå Ýæá ÂáÈæã åÇí ÞÏíãí
Çæáíä æ ˜Çãá…
🎼ماه و پلنگ

خواننده و آهنگساز : کورش یغمایی
شاعر : حسین منزوی
در خور حمد و ثنا بار خدایی است کریم

که زخوان کَرَمش بهره بَرد دیو رجیم

نیک و بد را ننمود از در احسان محروم

سلطنت داد به فرعون و نبوت به کلیم

آیت بخشش او نقد روان است و خرد

چشم بیننده و گوش شنوا قلب سلیم

احد است و صمد و لم یلد و لم یولد

حاکم منتقم و عادل و علّام و حکیم

آشکار است بر او راز نهان همه کس

که سمیع است و بصیر است و خیبر است علیم

همه ی عمر اگر بنده کند معصیتش

به یکی توبه به بخشد که غفور است و رحیم

غیبها داند و هرگز ندَرد پرده ی کس

عیب ها بیند و پوشد همه زالطاف عمیم

نَبُرد روزی مُجرم به گناهان بزرگ

نَدَرد پرده ی عاصی به معاصی عظیم

بی عنایاتش اگر طاعت کونین تو راست

هان مشو غرّه که هست از بَدی خاتمه بیم

با عطیّاتش، گر حُرم دو عالم داری

دار امیّد بهشت أبد و دار نعیم

رحمت بی حد او می دهدم مژده ی خُلد

گرچه از کرده خود هست مرا بیم حجیم

مالک الملک أبد خالق اَبدان و نُفوس

که زفیض ازلی زنده کند عظم رمیم

دولت بی سر و پایی به گدایان بخشید

قسمت تاجوران کرد سریر و دیهیم

در خور نعمت او نیست سپاس ثقلین

شُکر حادث نبود در خور احسان قدیم

بارالها به شفیعان جزا احمد و آل

درگذر از گنه خلق زالطاف عمیم

بخش آزادگی از قید علایق همه را

ایمن از وسوسه ی نفس کن و دیو رجیم

بی نیازش زکسان کن که سگ تو است «محیط»

سگ خود را نپسندد، بِدَر غیر کریم
#محیط_قمی
ترا باید که هفت اندام هنگام نماز اندر

فروسائی بخاک تیره در کیش مسلمانی

وگر از نام هفت اندام پرسی گویمت اینک

دو شست پای و دو زانو و دو پنجه دست و پیشانی

 
#ادیب_الممالک
هنوز ، داغ تو ، ای لاله ی جوان ! تازه است
سه سال رفته و این زخم خون چکان تازه است
پس از تو ، داغ پی داغ دیده باغ ، آری !
همیشه زخم گل از خنجر خزان تازه است
مرا و یاد تو را ، لحظه لحظه دیداری است ،
که چون همیشه ی دیدار عاشقان ، تازه است
پلی زده است غمت در میانه ی دو نقیض
که با زمانه قدیم است با زمان تازه است
چگونه مرگ بفرسایدت ؟ مگر تو تنی ؟
تو جان خالصی و تا همیشه جان تازه است
به همره شفق آن خاطرات خون آلود ،
به هر غروب در آفاق آسمان تازه است
چگونه خون تو پامال ماه و سال شود ؟
که چون بهار رسد ، خون ارغوان تازه است
دلم به سوگ تو آتشکده است و سر کش و سبز
هنوزش آتش شوق تو ، در میان تازه است
همیشه در دلم از حسرت تو کولاکی است
که مثل برف دی و باد مهرگان تازه است
غم تو ، قصه ی عشق است و با همه تکرار
به هر زمان و به هر جای و هر زبان ، تازه است *
چنان که ماتم تو ، کهنگی نمی گیرد
شرار کینه ی ما نیز ، همچنان تازه است
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب ،
کز هر زبان که می شنوم نا مکرر است
( خواجه )



#حسین_منزوی
#غزل_شماره_۸۷
هر صبحدم نسیم گل از بوستان توست
الحان بلبل از نفس دوستان توست

چون خضر دید آن لب جان بخش دلفریب
گفتا که آب چشمه حیوان دهان توست

یوسف به بندگیت کمر بسته بر میان
بودش یقین که ملک ملاحت از آن توست

هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری
در دل نیافت راه که آن جا مکان توست

هرگز نشان ز چشمه کوثر شنیده‌ای
کو را نشانی از دهن بی‌نشان توست

از رشک آفتاب جمالت بر آسمان
هر ماه ماه دیدم چون ابروان توست

این باد روح پرور از انفاس صبحدم
گویی مگر ز طره عنبرفشان توست

صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر
بینم که دست من چو کمر در میان توست

گفتند میهمانی عشاق می‌کنی
سعدی به بوسه‌ای ز لبت میهمان توست

سعدی
ذکر حق ای یار من بسیار کن
تا توانی کار خوش در کار کن

پاک باش و بی وضو یک دم مباش
جز که با پاکان دمی همدم مباش

دور باش از مجلس نقش خیال
صحبتی می دار با اهل کمال

یک سر موئی خلاف دین مکن
ور کند شخصی تو اش تحسین مکن

رهروان راه حق را دوست دار
رهروی می جو و راهی می سپار

گر بیابی جامی از زر یا سفال
نوش کن از هر دو جام آب زلال

گرم باش و آتشی خوش برفروز
بود و نابودت ز سر تا پا بسوز

معنی توحید جامع را بجو
از همه مصنوع صانع را بجو

هرچه بینی مظهر اسما نگر
هر که یابی دوستدار ما نگر

سیدی گر پیشت آید یا غلام
می رسان از ما سلامی والسلام

مثنویات/۵۷
#شاه_نعمت_الله_ولی
داد دهی ساغر و پیمانه را
مایه دهی مجلس و میخانه را

مست کنی نرگس مخمور را
پیش کشی آن بت دردانه را

جز ز خداوندی تو کی رسد
صبر و قرار این دل دیوانه را

تیغ برآور هله ای آفتاب
نور ده این گوشه ویرانه را

قاف تویی مسکن سیمرغ را
شمع تویی جان چو پروانه را

چشمه حیوان بگشا هر طرف
نقل کن آن قصه و افسانه را

دیوان شمس/۲۵۶
#مولوی
Audio
ای کرده تو مهمانم در پیش درآ جانم
زان روی که حیرانم من خانه نمی‌دانم

ای گشته ز تو واله هم شهر و هم اهل ده
کو خانه نشانم ده من خانه نمی‌دانم

زان کس که شدی جانش زان کس مطلب دانش
پیش آ و مرنجانش من خانه نمی‌دانم

وان کز تو بود شورش می دار تو معذورش
وز خانه مکن دورش من خانه نمی‌دانم

من عاشق و مشتاقم من شهره آفاقم
رحم آر و مکن طاقم من خانه نمی‌دانم

ای مطرب صاحب صف می زن تو به زخم کف
بر راه دلم این دف من خانه نمی‌دانم

شمس الحق تبریزم جز با تو نیامیزم
می افتم و می خیزم من خانه نمی‌دانم


من عاشق و مشتاقم
من شهره آفاقم

#غزل_مولانا

#هژیر_مهرافروز
ای چشم پر خمارت دل ها فگار کرده
وی زلف مشک‌ بارت جان ها شکار کرده


از روی همچو حورت صحرا چو خلد گشته
وز آه عاشقانت دریا بخار کرده


#خاقانی
زندگی زمانی ثمربخش به شمار می‌آید که انسان آن را با تکیه بر نیروهای انسانی، همچون خرد، عشق و کار مولد در جهت همبستگی انسانی استوار کند. در حقیقت، اگر انسان بکوشد زندگی را به جای تکیه بر نیروی درونی، با تکیه بر تکیه‌گاه‌ها و جایگزین‌های نامناسب استوار کند، زندگی‌اش توخالی، یکنواخت و بی‌انگیزه خواهد بود.

اریش فروم
سوزی ز ساز عشقت در دل چرا نگیرم
رمزی ز راز مهرت در جان چرا ندارم

آتش به خاک پنهان دارند صبح خیزان
من خاک عشقم آتش پنهان چرا ندارم


#خاقانی
مفهوم تعادل چیست؟

تعادل معجزه‌ای در طبیعت است که توسط تفکر خلاق و مدبرانه خداوند شکل گرفته است.
افراط و تفریط در هر کدام از پدیده‌های هستی، نظام و قوانین در حیات را بر هم می‌زند و به خطر می‌اندازد؛ زیرا پایه و اساس زندگی بر مبنای تعادل بنا شده است؛ به دلیل این که ساختار صور آشکار و پنهان در گرو عشق و محبت پدید آمده است که با جابجایی در کوچک‌ترین قطعه این پازل زندگی از میزان و کنترل خود خارج خواهد شد. 
در واقع شیوه مهم علم زندگی و خوب زیستن در تعادل می‌باشد و سرچشمه این علم از دانایی گرفته شده است.‌
 
ما گاهی با ناخن‌های فکر، روح و روان‌مان را زخمی و خراشیده می‌کنیم. گاهی انرژی خود را مصروف گشودن گره‌هایی می‌کنیم که بر کیسه‌هایی تهی بسته شده است و افکار پراکنده به این می‌مانند که روی آینه چیزی بنویسیم و صفای آن را مخدوش کنیم. در مثنوی با این مقدمه از مولانا آمده است:

“در بیان آنک صفا و سادگی نفس مطمئنّه از فکرتها مشوش شود چنانک بر روی آینه چیزی نویسی یا نقش کنی اگر چه پاک کنی داغی بماند و نقصانی.”

روی نفس مطمئنّه در جسد
زخم، ناخن‌های فکرت می‌کشد

فکرت بد، ناخن پُر زهر دان
می‌خراشد در تعمّق روی جان

عُقده را بگشاده گیر ای منتهی
عُقده‌ی سختست بر کیسه‌ی تهی

از گشاد عُقده‌ها گشتی تو پیر
عُقده‌ی چندی دگر بگشاده گیر

عُقده‌ای که آن بر گلوی ماست سخت
که بدانی که خسی یا نیک‌بخت

حل این اشکال کن گر آدمی
خرج این کن دم، اگر آدم‌دمی

حد اعیان و عَرَض دانسته گیر
حد خود را دان که نبود زین گزیر

مثنوی/۵
#مولانا
خواستم که بدین خلق وانمایم عشق جوانمردان تا خلق بدانستندی که هر عشق، عشق نبود تا هر که معشوق خود را بدیدی شرم داشتی که گفتی: من تو را دوست دارم.

ابوالحسن خرقانی
بگو غزل که به صد قرن خلق این خوانند

نسیج را که خدا بافت آن نفرسوید

«مولانا
مولوی هرگز نشد مولای روم
تا غلام شمس تبریزی نشد

مولانا
خداوند بندگانش را مبتلا نمی سازد
مگر آنکه در رفع آن به وی پناه جویند
و در رفعش به غیر او پناه نبرند،
و چون چنین کردند،
از صابران محسوب می شوند
و محبوب خدایند.

از اسماء نعتی او تعالی «الصبور» است
و کسی را که خلعت خویش را
بر بالای او ببیند، دوست دارد.
یعنی شخص صابر
از مظاهر تجلی اسم الصبور او می شود



#شیخ_محی_الدین_ابن_عربی
#فتوحات_مکیه
شر بالذات و شربالعرض

شر "بالذات" همان نیستی است و نه هر نیستی بلکه نیستی "مقتضای" طبیعت شی‏ است که عبارت می‏باشد از کمالهای ثابت برای نوع و طبیعت آن

و شر "بالعرض" همان نیست کننده یا بازدارنده کمال است از مستحق کمال و از نیستی مطلق هیچ خبری نیستد مگر از "لفظ" آن پس نیستی مطلق شر موجود نمی‏ باشد


و اگر برای آن "تحققی" بود هر آینه شر همگانی بود پس هر چیزی که وجودش بر نهایت کمالش باشد و در آن ما بالقوه نباشد، شری بر آن وارد نمی‏ شود


و شر تنها ملحق شود بر چیزی که در سرشتش ما "بالقوه" باشد و این لحوق شر به دلیل ماده است....



#جناب_ابن_سینا
#الهیات_شفا