معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.3K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
منبع از کتاب دکتر محمد علی موحد : شمس تبریزی
🍷

غروب خورشید
قسمت ۱
شمس تصمیم بر ترک قونیه گرفته و مکرر در گوش سلطان ولد خوانده بود که اینها می‌خواهند مرا از مولانا جدا کنند و من هم تصمیم خود را گرفته ام . خواهم اینبار چنان رفتن که نداند کسی کجایم من . ( ابتدا نامه) سپهسالار نیز از قول او روایت می کند که می گفته : ( این نوبت چنان غیبت خواهم کرد که اثر مرا هیچ آفریده نیابد.و چنین بود که یک روز پنجشنبه سال ۶۴۵ که بامداد مولانا در مدرسه به سراغ پیر رفت خانه را ایشان خالی یافت.)
بعدها شایع شد که شمس به دست منکران و بد خواهان کشته شده است ولیکن سلطان ولد و سپهسالار که شهود عینی آن وقایع بودن مطلقا اشاره به قتل شمس ندارند.سلطان ولد می گوید : ناگهان گم شد از میان همه.
قسمت ۲
غروب خورشید
نشان تربت شمس در جاهای مختلف از جمله در خود قونیه و در خوی و تبریز داده اند..
ظاهرا کتاب الجواهر المائده که نویسنده آن بقول مرحوم فروزانفر که در اواخر عمر خود با سلطان ولد معاصر بوده ، کهن ترین اثری است که َاینه قتل شمس را آورده:
شمس تبریزی سر به نیست شد و معلوم نگشت کجا رفته و گفته می‌شود اطرافیان مولانا قصد جان او را کردند و ناگهانی از پای در آوردند و خدا داناتر است .،
گلپینارلی احتمال می‌دهد شمس قربانی یک سو قصد شده باشد و حال آنکه هیچ مدرک در خور اعتمادی در دست ندارین که تایید کند.چگونه چنین جنایت بزرگی در قونیه اتفاق افتاده و کسی چون مولانا از آن بی خبر مانده و این بی خبری چندان ادامه یافته که وی به گمان اینکه شمس باز به شام رفته دو بار به آن دیار سفر کرده؟
گلپینارلی حدس می‌زد سلطان ولد آگاهی داشته و از مولانا پنهان کرده است.به روایتی هم می گویند نزدیکان او را کشته و در چاه انداختند و سلطان ولد به روایت فاطمه خاتون نیمه شب یاران محرم را جمع کرده و سپس جسد شمس را از چاه در آورده و به خاک سپرده است و مدتی از مولانا مخفی کرده.
مگر مولانا محجور شده بود که سلطان ولد جوان به خود اجازه دهد با او چنان رفتار کند ؟
آیا جوانمردی نبود که مولانای پریشان احوال را با خبر گرداند و او را از تحمل رنج سفر و اضطراب و امید برهاند ؟
این با گفته سلطان ولد نمی خواند :
هیچ از وی کسی نداد خبر
نه به کس بو رسید ازو نه اثر
چرا نه مولانا و نه خلفای او صلاح الدین و حسام الدین چلبی وقتی آبها از آسیاب افتاده هیچگاه سراغ آرامگاه آن عزیز نرفتند؟
قسمت ۳
غروب خورشید
در دیوان کبیر غزل‌هایی است که مضمون این غزل‌ها روایت سپهسالار و سلطان ولد را تایید می‌کند که شمس مولانا را در بی خبری مطلق گذاشته و رفته بودو بی قراری مولانا در غم هجران دوست چنان بوده که گویی به دلش برات شده بود که دیگر او را نخواهد دید:
میان ما چو شمعی نور میداد
کجا شد؟ ای عجب بی ما کجا شد؟
دلم چون برگ می لرزد همه روز
که دلبر نیمشب تنها کجا شد؟
دو چشم من چو جیحون شد ز گریه
که آن گوهر درین دریا کجا شد ؟
یگو روشن که شمس الدین تبریز
چو گفت الشمس لا یخفی کجا شد ؟
در همین دیوان غزلیاتی هم هست چنین می‌نماید که از رفتن شمس به سوی تبریز حکایت می کرد ؛
پیرهن یوسف و بو می رسد
در پی این هر دو خود او می رسد
مژده ده ای عشق که از شمس دین
از تبریز آیت نو می رسد.
باید به سوی تبریز شتافت ..اما انتظار زیاد طول نکشید و سرانجام خبر مرگ شمس رسید‌ او چشم از جهان بسته بود.و به اغلب احتمال در راه تبریز .و مولانا می بایستی خود را با این واقعیت آشنا سازد.نخست باور نمی‌کرد و فریاد می‌زد:

که گفت که آن زنده جاوید بمرد ؟
که گفت که آفتاب امید بمرد؟
و سپس نا امیدانه می موید :

این اجل کر است و ناله نشنود
ور نه با خون چگر بگریستی
دل ندارد هیچ این جلاد مرگ
ور دلش بودی حجر بگریستی
سایه نوری تو و ما جمله جهان سایه تو

نور کی دیدست که او باشد از سایه جدا

#مولانا_سایه_نور
ای چراغ آسمان و رحمت حق بر زمین
ناله من گوش دار و درد حال من ببین

از میان صد بلا من سوی تو بگریختم
دست رحمت بر سرم نِه یا بجنبان آستین

یا روان کن آب رحمت آتش غم را بکش
یا خلاصم ده چو عیسی از جهان آتشین

یا مراد من بده یا فارغم کن از مراد
وعده ی فردا رها کن یا چنان کن یا چنین

یا در انافتحنا برگشا تا بنگرم
صد هزاران گلستان و صد هزاران یاسمین

#مولانا
داستانی از دفتر دوم مثنوی

وصلِ او گلشن کند خارِ تُرا
مردی در مسیر رفت و آمد مردم بوته هایی از خار کاشته بود ،مردمی که از آن گذرگاه عبور می کردند به او می گفتند این خارها را از ریشه در آور نوک تیز آنها باعث آزار مردم میشود ، ولی او اهمیتی نمی داد و هربار کندن آنرا به فردا موکول می کرد تا اینکه خبر به حاکم رسید و او مجبور شد با زحمت زیاد و صرف وقت بیشتری ی انها را از ریشه در آورد.
مولانا در این حکایت بیان می کند که صفات ناشایستِ ما مانند خارهایی هستند که اگر به موقع انها را ریشه کن نکنیم برای اتلاف وقت و بی توجهی که به ان داشته ایم باید بهای سنگینی بپردازیم، زیرا این خارها ابتدا به خودمان آسیب می رسانند بعد به دیگری و ...مولانا می گوید، این بی توجهی به خارهایِ اخلاقی که در ما رشد می کند باعث می شود که مدام، کارهایت را به فردا موکول می کنی ،همیشه می گویی بعدا انجام میدهم،فردا انجام می دهم و این حیله ی نفس است که کارها را به تعویق بیاندازد،و در ادامه دو راه حل نشان میدهد اول اینکه تا چیزی را به فردا افکندی بدان که این تله نفسانیست و باعث رخوت و سستی و بی حالی تو می شود و این یک نشانه و هشدار است پس تحت تاثیر قرار نگیر و کارهایت را به تاخیر نیانداز و راه حل دیگر آنست که با کسانی که ضعف های اخلاقی مشابه تو دارندو کارها را به فردا و فرداها موکول می کنند، نشست و برخاست نکن، بلکه با افرادی همنشینی کن که باعث رشد و تحول تو بشوند و مثال زیبایی بیان می کند.می گوید اگر به طبیعت نگاه کنی ، وقتی بوته های خار ، در کنارهم می رویند و در هم می تنند گُل نمی دهند، اما همین خار اگر در کنار گلها بروید و به هم نشینی باانان پیوند داده شود خواهی دید که ان خار هم گُل میدهد، زیرا همنشین در او اثر می کند. برای مثال از دوران مدرسه هم به یاد داریم که آموزگار همیشه دانش آموزِ پرحرف را در کنار دانش آموز کم حرف می نشاند تا در کلاس تعادل برقرار شود
یا حق
من آن نیستم که بحث توانم کردن !اگر تحت اللفظ ,فهم کنم آنرا نشاید که بحث کنم .اگر به زبان خود بحث کنم,بخندند و تکفیر کنند !!
من غریبم ...........
سخن با خود توانم گفتن ,یا هر که خود را در او دیدم در او ,آری با او سخن توانم گفت !
#مقالات_شمس_تبریز
.
پختگی، زمانی رخ می‌دهد
که فرد می‌آموزد
تنها به چیزهایی اهمیت دهد
که ارزشمند هستند!

#مارک_منسون
برای آن که بتوان کمی، حتی شده کمی زندگی کرد، باید دوبار متولد شویم.
ابتدا تولد جسم‌مان است و سپس تولد روح‌مان.
هر دو تولد، مانند کنده‌شدن می‌مانند.
تولد اول، بدن را به این دنیا می‌کشاند، و تولد دوم، روح را به آسمان پرواز می‌دهد.
تولد دوم من زمانی بود که تو را ملاقات کردم...


#کریستین_بوبن
سحرگهان که دم صبح در هوا گیرد

صبا چراغ گل از شمع روز واگیرد

بگرید ابر بهاری و غنچه از سر لطف

سرشک او همه در دامن قبا گیرد

هر آنچه سوسن آزاد بر زبان راند

ز خوش زبانی او زود در صبا گیرد

چو افتد آتش خورشید در حراقة شب

چراغ لاله از و روشنی فرا گیرد

ز شرم روی بتم گل چنان برآید سرخ

که پای تا سر او آتش حیا گیرد

رشک ژاله زرخسار لاله رونق یافت

کهر هر اینه از جوهری بها گیرد

چنین که گل بجوانی و حسن مغرورست

حدیث بلبل عاشق درو کجا گیرد؟

ز تنگ چشمی غنچه اگر چه زر دارد

دهدن برابر گشاید و زو عطا گیرد


#کمال_الدین_اسماعیل
روزی بایزید بسطامی فرمود: سي سال بود كه ميگفتم ؛ خدايا !
چنين كن و چنين ده ؛
چون به قدم اول معرفت رسيدم ؛ گفتم : الهي تو مرا باش و هر چه مي خواهي كن

#بایزید_بسطامی
ای لولیان لالا بالا پریده بالا

وارسته زین هیولا فارغ ز چون و چندی


#مولانای_جان
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
تصنیف بی همگان

• محمدرضا شجریان
• حسین علیزاده
• کیهان کلهر
• همایون شجریان
• کنسرت کپنهاگ

بی همگان بسر شود بی تو بسر نمی‌شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود
#مناجات

ملکا و پادشاها
آتش‌های حرص ما را به آب رحمت خویش بنشان.
جان مشتاقان را شراب وحدت بچشان.
ضمیر دل ما را به انوار معرفت و اسرار وحدت، منور و روشن دار.
دام‌های امید ما را که در صحرای سعت رحمت تو بازگشاده‌ایم به مرغان سعادت و شکارهای کرامت مشرفّ و مکرمّ گردان.
آه سحرگاه سوختگان راه را به سمع قبول و عاطفت استماع کن.
دود دل بیدلان را که از سوز فراق آن مجمع ارواح هر دم آن دود بر تابخانه‌ی فلک برمی‌آید به عطر وصال معطر گردان.
قال و قیل ما را و گفت و شنود ما را که چون پاسبانان بر بام سلطنت عشق، چوبک می‌زنند از اجرای «یوفیهم اجورهم بغیر حساب» نصیب مدام بخشش فرما.
قال ما را خلاصه‌ی حال گردان.
حال ما را از شرفات قال درگذران.
ما را از دشمنکامی هر دو جهان نگاه دار.
آنچه دشمنان می‌خواهند بر ما، از ما دور دار.
آنچه دوستان می‌خواهند و گمان می‌برند، ما را عالی‌تر و بهتر از آن گردان.
ای خزانه‌ی لطف تو بی پایان و ای دریای باپهنای باکرم تو بیکران.


#مجالس_سبعه
#حضرت_مولانا
آتش
همایون شجریان ، هوشنگ ابتهاج
#هوشنگ_ابتهاج
#همایون_شجریان

عشق آتش به سینه داشتن است
دم همت بر او گماشتن است
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
غم میون دوتا چشموم قشنگت
لونه کرده
شب تو موهای سیاهت
خونه کرده
به غیر عشق هر صورت
که آن سر برزند از دل

ز صحن دل همین ساعت
برون رانم به جان تو

#مولانای_جان
بیا ای او که رفتی تو
که چیزی کو رود آید

نه تو آنی به جان من
نه من آنم به جان تو

#مولانای_جان