عاشقان ایران
#خرمشهر_آزاد_شد اما پروژه #عربی_کردن خوزستان درجریان❗️ سالارسیف الدینی مقاله ی #کوبنده ی روزنامه #شرق (#پان_عربها و #نئو_بعثی ها با انتشاراین مقاله مدام به روزنامه شرق تاخته اند. لطفا به شماره های زیر پیام صوتی ومتنی دهید در #حمایت ازاین مقاله ٨٨٦٤٠٢٦٠ (٣٠٠٠٤٦٩٩…
👈گرامیداشت خجسته روز آزادی #خرمشهر، روز خدا
✍ #محمدعلی_اسلامی_ندوشن
۵خرداد ماه ۱۳۶۱
❇️ هنگامی که خرّمشهر با ایستادگی و فداکاریِ رزمندگانِ میهن آزاد شد، دکتر اسلامینُدوشن مقالهٔ زیبا و ماندگاری را آفرید که خواندنِ آن غروری زیبا به وسعتِ تاریخ، به هر ایرانی میبخشد:
🌷خرّمشهر، تارکِ ایـران، عروسِ ایـران؛
هرگز نامِ تو اینسان خُرّم نبوده، و شهر نبوده! هرگز تو اینسان آباد نبودهای، چون اکنون که خرابهای بیش نیستی.
خُرّمشهر، شهرِ شهرها، عروسِ طپیده در خون و پاکیزه چون گُلاب، که در جمعِ بندگانِ شهوت، گرسنگانِ گوشت، کفْ بر دهان آوردگان، بدنِ خود را دوشیزه نگاه داشتی؛ هتک شده امّا سر به مُهر.
و نخلهایت زلف پریشان کردهاند، گیسو بریدهاند در عزایِ عزیزان؛ نخلهایت چون پریان در چنگِ دیوان؛ دربند کشیده شده، دهان بر سینه نهاده شد، و با این حال کام نبخشیده.
خُرّمشهر، چه زیباست شبِ وصل، در آغوشِ دامادانی که تنشان بویِ عرق میدهد و پوستشان تابیده است چون مِس و بازوانشان پیچیده چون کُندهی تاک؛ دامادانِ همیشه داماد که زَفافِ آنها مرگِ آنهاست.
تو عروسِ ایرانی، عروسِ هزاران داماد؛ زیورِ تو تاریخ است، بویِ فردا میدهی و کابینِ تو یادگارهای قرون است:
مهتاب و نخلستان، سیاهیِ کاروانها و سپیدیِ امیدها، لشکرِ سلم و تور که گم شد در این بیابانِ دود.
هم بر خاک زندگی داری و هم بر آب، خاکت چون غبارِ نشسته بر ضریح است و آبت چون اشکْ روشن.
کارونْ کاکُلِ خود را بر ساقِ تو میساید و بر ناخنهای تو بوسه میزند، ناخن حنا بسته، چون عنّاب.
و نسیمی که بر تو میوزد نه از شرق است و نه از غرب، از بامِ عاشقان است که انگشتِ خود را بریدهاند و نمک بر آن پاشیده تا خوابشان نَبَرد.
دیدهبانِ دریچهی بلندِ صبح، پریِ دریایی، سیه چشمی که سر از پنجره بیرون آوردهای و دورِ دور را مینگری.
خرمنِ ناز پوشیده در چادرِ نیاز، چشمهای خود را مخوابان.
در تو چه میبینیم؟ از تو چه میشنویم، چه میبوییم؟ از سینهی پُر رازِ تو، صبر و وقارِ تو، بیگناهیِ خاموش چون مریمِ تو.
میبینیم و میشنویم و میبوییم، جوابِ «قادسیّه» را، بُرّندهترین جواب با نرمترین آوا، پیامِ قرون و اعصار، صدای گمشدهی دور، بانگِ جرسها، و آن این است که ایران از پای نمیافتد، میطپد و چون قُقنُس از خاکستر خود برمیخیزد؛ مانندِ دُلفین جَست میزند و پیدا میشود و نهان میشود، و باز از نو پدیدار.
هر کجا که گمان کنید که نیست، درست همانجا هست، در هر لباس، هر سیما، چه در زربفت و چه در کرباس، چه گویا و چه خاموش.
هزاران هزار صَدا در خرابههای تو پیچید که: «دیوان آمد، دیوان آمد!»
این صدا در خرابههای دیگر نیز پیچیده است و گوشِ روزگار با آن آشناست؛ ولی دیوان میآیند و میروند، غولان میآیند و میروند، دوالپایان پاورچین پاورچین میگذرند و آن رَوَندهی بزرگ که ایران نام دارد، میماند.
خُرّمشهر، دیدهبانِ برجِ بلند، چشم از راه برمَدار، همه باز میگردند:
مرغها که از بانگِ خمپارهها رفتند باز میگردند؛ مارها میروند و کبوترها میآیند. مغیلانها میخشکند و لالهها میرویند، و باز نخلها چترهای خود را خواهند جُنباند.
و ایران این لوکِ پیرِ همیشه جوان، چون یالهای خود را تکان دهد بادیه میلرزد، رملها و صحراهای غَفْر میلرزند، سرابها میلرزند، نوشندگانِ نفت که کبابِ سوسمار «مزّهٔ» آنهاست، میلرزند.
غباری برخاسته است و سواری در راه است.
#فصلنامه_هستی ؛ تابستان۱۳۷۲
/کانال دکتر ندوشن@sarv_e_sokhangoo /
@LoversofIRAN
✍ #محمدعلی_اسلامی_ندوشن
۵خرداد ماه ۱۳۶۱
❇️ هنگامی که خرّمشهر با ایستادگی و فداکاریِ رزمندگانِ میهن آزاد شد، دکتر اسلامینُدوشن مقالهٔ زیبا و ماندگاری را آفرید که خواندنِ آن غروری زیبا به وسعتِ تاریخ، به هر ایرانی میبخشد:
🌷خرّمشهر، تارکِ ایـران، عروسِ ایـران؛
هرگز نامِ تو اینسان خُرّم نبوده، و شهر نبوده! هرگز تو اینسان آباد نبودهای، چون اکنون که خرابهای بیش نیستی.
خُرّمشهر، شهرِ شهرها، عروسِ طپیده در خون و پاکیزه چون گُلاب، که در جمعِ بندگانِ شهوت، گرسنگانِ گوشت، کفْ بر دهان آوردگان، بدنِ خود را دوشیزه نگاه داشتی؛ هتک شده امّا سر به مُهر.
و نخلهایت زلف پریشان کردهاند، گیسو بریدهاند در عزایِ عزیزان؛ نخلهایت چون پریان در چنگِ دیوان؛ دربند کشیده شده، دهان بر سینه نهاده شد، و با این حال کام نبخشیده.
خُرّمشهر، چه زیباست شبِ وصل، در آغوشِ دامادانی که تنشان بویِ عرق میدهد و پوستشان تابیده است چون مِس و بازوانشان پیچیده چون کُندهی تاک؛ دامادانِ همیشه داماد که زَفافِ آنها مرگِ آنهاست.
تو عروسِ ایرانی، عروسِ هزاران داماد؛ زیورِ تو تاریخ است، بویِ فردا میدهی و کابینِ تو یادگارهای قرون است:
مهتاب و نخلستان، سیاهیِ کاروانها و سپیدیِ امیدها، لشکرِ سلم و تور که گم شد در این بیابانِ دود.
هم بر خاک زندگی داری و هم بر آب، خاکت چون غبارِ نشسته بر ضریح است و آبت چون اشکْ روشن.
کارونْ کاکُلِ خود را بر ساقِ تو میساید و بر ناخنهای تو بوسه میزند، ناخن حنا بسته، چون عنّاب.
و نسیمی که بر تو میوزد نه از شرق است و نه از غرب، از بامِ عاشقان است که انگشتِ خود را بریدهاند و نمک بر آن پاشیده تا خوابشان نَبَرد.
دیدهبانِ دریچهی بلندِ صبح، پریِ دریایی، سیه چشمی که سر از پنجره بیرون آوردهای و دورِ دور را مینگری.
خرمنِ ناز پوشیده در چادرِ نیاز، چشمهای خود را مخوابان.
در تو چه میبینیم؟ از تو چه میشنویم، چه میبوییم؟ از سینهی پُر رازِ تو، صبر و وقارِ تو، بیگناهیِ خاموش چون مریمِ تو.
میبینیم و میشنویم و میبوییم، جوابِ «قادسیّه» را، بُرّندهترین جواب با نرمترین آوا، پیامِ قرون و اعصار، صدای گمشدهی دور، بانگِ جرسها، و آن این است که ایران از پای نمیافتد، میطپد و چون قُقنُس از خاکستر خود برمیخیزد؛ مانندِ دُلفین جَست میزند و پیدا میشود و نهان میشود، و باز از نو پدیدار.
هر کجا که گمان کنید که نیست، درست همانجا هست، در هر لباس، هر سیما، چه در زربفت و چه در کرباس، چه گویا و چه خاموش.
هزاران هزار صَدا در خرابههای تو پیچید که: «دیوان آمد، دیوان آمد!»
این صدا در خرابههای دیگر نیز پیچیده است و گوشِ روزگار با آن آشناست؛ ولی دیوان میآیند و میروند، غولان میآیند و میروند، دوالپایان پاورچین پاورچین میگذرند و آن رَوَندهی بزرگ که ایران نام دارد، میماند.
خُرّمشهر، دیدهبانِ برجِ بلند، چشم از راه برمَدار، همه باز میگردند:
مرغها که از بانگِ خمپارهها رفتند باز میگردند؛ مارها میروند و کبوترها میآیند. مغیلانها میخشکند و لالهها میرویند، و باز نخلها چترهای خود را خواهند جُنباند.
و ایران این لوکِ پیرِ همیشه جوان، چون یالهای خود را تکان دهد بادیه میلرزد، رملها و صحراهای غَفْر میلرزند، سرابها میلرزند، نوشندگانِ نفت که کبابِ سوسمار «مزّهٔ» آنهاست، میلرزند.
غباری برخاسته است و سواری در راه است.
#فصلنامه_هستی ؛ تابستان۱۳۷۲
/کانال دکتر ندوشن@sarv_e_sokhangoo /
@LoversofIRAN