زمانی میتونی بفهمی یک فرد برات تموم شده که ببینی ترس ناشی از نبودنش و از دست دادنش، صرفا بخاطر خاطرات شیرینشه، نه حضور تلخ و بی روحش.
دلم نمیخواد وقتی بابا شدم، دخترم بگه "اگه بابام بفهمه میکشتم" دلم میخواد اولین چیزی که به ذهنش میرسه این باشه که:
باید به بابام زنگ بزنم
باید به بابام زنگ بزنم
ببین من هرکاری که بکنم با هرکسی که باشم و هرچیز خوبی که بدست بیارم تهش فقط کافیه بشینم بهت فکر کنم که بفهمم دلم تنگته و همه اون چیز خوبا هیچ بشه
اینهمه پارادوکس میچینم کناره هم ، کلمه هارو جور در میارم تا واست تکستای قشنگ قشنگ بنویسم، ولی یکی نیست بیاد بزنه تو گوش ما بگه آخه بدبخت مینویسی که چی بشه ؟ میخونه ؟ دوستشون داره اصلا ؟ این جماعت نمیبینن این چیزارو .
رها کن بره..
رها کن بره..
دیگه به جایی رسیدم که نه میتونم تورو دوست داشته باشم، نه کسی جز تورو...
میترسم سال ها بگذره و هنوز نتونم به این سوال جواب بدم که نخواستم یا نتونستم
یه مرحله از زندگی هم وجود داره که بهش میگن بی تفاوتی ناشی از صبر بیش از حد که دیگه مثل گذشته برای نبودن ها بی قراری نمیکنی و قبول کردی کاری از دستت برنمیاد