شاملو تو یکی از نامههاش به آیدا میگه:
«من با تو، انسانی را که هرگز در زندگیِ خود نیافته بودم، پیدا کردم»
و چقدر قشنگه یکی بیاد تو زندگیت که حس کنی کلِ عمرش، دنبالِ آدمی شبیه تو بوده..
«من با تو، انسانی را که هرگز در زندگیِ خود نیافته بودم، پیدا کردم»
و چقدر قشنگه یکی بیاد تو زندگیت که حس کنی کلِ عمرش، دنبالِ آدمی شبیه تو بوده..
هرکی دلم رو شکست و رفت همیشه پیش خودم گفتم از این به بعد منم عوضی میشم،اما هرکاری کردم نشد.
فمیدم یه ادم عوضی ذاتن عوضیه!
فمیدم یه ادم عوضی ذاتن عوضیه!
وقتی راهت را جدا کردی،
وقتی رفتی وپشت سرت را هم نگاه نکردی..
به خیالت بدترین آدم عالم را
دست به سر کرده ای و
خوشحال از شکار بعدی ات سر از پا نمیشناختی..
اما آن روز را می بینم که روزها ،
با نگاه کردن به صفحه ی گوشی ات
و اینکه هیچ پیغامی دریافت نمیکنی
و هیچکسی پشت خط انتظارت را
نمی کشد،
دلت عجیب می گیرد..
دلت برای میم مالکیتی که همیشه چسبیده به آخر اسمت بود تنگ می شود،
دلت برای تُن صدای بسیار معمولی ام
هم تنگ میشود..
برای سکوتهایی که پر از حرف بود..
روزی هست ،یقین دارم ،
که تو..
عجیب دلتنگِ بدترین آدم زندگی ات می شوی!
دلتنگِ دیوانه ای میشوی که یک ساعت هم نمیتوانست
بی خبر از تو باشد..
اما یک عمر از تو بی نصیب گشته و
دم نمیزند..
یقین دارم حتی آن روزی که
تو دست دختربچه ات را
گرفته ای و با همسرت در پارک کنار خانه تان
برای هواخوری رفته اید ،
هوای من بدجور به سرت خواهد زد و
هجوم خاطراتم دامنت را خواهد گرفت..
آنجاست که برای یک لحظه،
یک ثانیه بودنم، و دیدنم
دلت هوایی می شود..اما دیر شده است،آنقدر دیر که جهانی بین ما فاصله افتاده است!
آن روز که دل تو عجیب بگیرد..
من در خانه ام با آرامشِ تمام مشغول خواندن کتاب مورد علاقه ام هستم
و با خیالی آسوده چای ام را می نوشم..
گذشته ام را دفن کرده ام و با
آن «دیگری» که بعد از تو آمده است
بسیار احساس خوشبختی خواهم کرد..
و تو چقدر دلت می خواهد جای
او باشی..زیرا میدانی وفادارترین آدم زندگی ات را از دست داده ای!
sh👤
وقتی رفتی وپشت سرت را هم نگاه نکردی..
به خیالت بدترین آدم عالم را
دست به سر کرده ای و
خوشحال از شکار بعدی ات سر از پا نمیشناختی..
اما آن روز را می بینم که روزها ،
با نگاه کردن به صفحه ی گوشی ات
و اینکه هیچ پیغامی دریافت نمیکنی
و هیچکسی پشت خط انتظارت را
نمی کشد،
دلت عجیب می گیرد..
دلت برای میم مالکیتی که همیشه چسبیده به آخر اسمت بود تنگ می شود،
دلت برای تُن صدای بسیار معمولی ام
هم تنگ میشود..
برای سکوتهایی که پر از حرف بود..
روزی هست ،یقین دارم ،
که تو..
عجیب دلتنگِ بدترین آدم زندگی ات می شوی!
دلتنگِ دیوانه ای میشوی که یک ساعت هم نمیتوانست
بی خبر از تو باشد..
اما یک عمر از تو بی نصیب گشته و
دم نمیزند..
یقین دارم حتی آن روزی که
تو دست دختربچه ات را
گرفته ای و با همسرت در پارک کنار خانه تان
برای هواخوری رفته اید ،
هوای من بدجور به سرت خواهد زد و
هجوم خاطراتم دامنت را خواهد گرفت..
آنجاست که برای یک لحظه،
یک ثانیه بودنم، و دیدنم
دلت هوایی می شود..اما دیر شده است،آنقدر دیر که جهانی بین ما فاصله افتاده است!
آن روز که دل تو عجیب بگیرد..
من در خانه ام با آرامشِ تمام مشغول خواندن کتاب مورد علاقه ام هستم
و با خیالی آسوده چای ام را می نوشم..
گذشته ام را دفن کرده ام و با
آن «دیگری» که بعد از تو آمده است
بسیار احساس خوشبختی خواهم کرد..
و تو چقدر دلت می خواهد جای
او باشی..زیرا میدانی وفادارترین آدم زندگی ات را از دست داده ای!
sh👤
یادت نره هرچی هم که بشه بازم تو قشنگترینِ منی
خنده هات، چشمات، موهای بهم ریختت، صدای خابالوت، حتی اخم کردنات و غر زدنات برام قشنگه.
خنده هات، چشمات، موهای بهم ریختت، صدای خابالوت، حتی اخم کردنات و غر زدنات برام قشنگه.
خوبه برای آدمی که دوستت داره بجنگی، ولی اصلاً خوب نیست برای اینکه یکی دوستت داشته باشه، بجنگی. یه فرق خیلی بزرگی بینشون هست .
ميگفت اون روزي که مجبور شدي مدام خودت رو به کسي یادآوري کني، تموم شدي، برو.
یادمه اولین باری که بهش نزدیک شدم و گفتم ازش حس خوبی میگیرم،
واکنشش برام خیلی جالب بود،
فقط یک کلمه پرسید: «چرا؟»
منم در جواب بهش گفتم، شاید چون چشماش زیباترین تصویریه که در طول این بیست و چند سال دیدم!
اونم لبخند زد و با همون لحن نوک زبونی و جذابش گفت: «شروع خوبی بود!»
.
و این شروع دوستی من و سوزان بود. دوستیای که هر دومون خوب میدونستیم قرار نیست به باهم بودنمون ختم بشه.
سوزان ارمنی بود و پدر و مادری مسیحی و به شدت مذهبی داشت.
من هم مسلمون بودم و توی خونوادهای با اعتقادات مذهبی سفت و سخت بزرگ شده بودم.
ما سال ۷۰، توی دانشگاه اصفهان، هم دانشگاهی بودیم. اون ساکن اصفهان بود و ادبیات میخوند و من هم اصالتاً رشتی بودم و دانشجوی حسابداری.
اون روز هم مثل همهی دوشنبهها هیچی از کلاس مالیهعمومی نفهمیدم! طبق معمولِ تموم هفتههای گذشته منتظر بودم ده دقیقه قبل از پایان کلاس بیاد دم در و از قسمت شیشهای برام دست تکون بده، که یعنی کلاسش تموم شده.
بعدشم دوتایی بریم همون کافهی همیشگی و گپ بزنیم و برام کتاب بخونه.
همیشه آرزوش این بود که یه کتابفروشی بزرگ داشته باشه. بهش میگفتم اگه یه روزی کتابفروشی رویاهات به واقعیت بدل شد، اسمش رو بذار «کتابفروشی بارانهای نقرهای». اینجوری هروقت وارد کتابفروشیت بشی یاد شهرِ من و خودم میفتی!
سوزان عاشق ادبیات و کتاب بود و منم عاشق هرچیزی که اون عاشقشون بود!
وقتی دانشگاهمون تموم شد با خانوادهها صحبت کردیم. واکنشها دقیقا همونی بود که انتظارشو داشتیم؛
یک «نه»ی قاطعانه، به دلایل کاملاً مذهبی.
ما واقعاً احساس میکردیم که عاشق همیم، اما... عاشق خونوادههامون هم بودیم. اون زمان هم مثل الآن نبود که خونوادهها کمی منطقیتر با این دست مسائل برخورد کنن. روزای قشنگ من و سوزان آذر ماه ۱۳۷۰ شروع شد و بهار ۱۳۷۵ که من رفتم سربازی تموم شد. بعد از کلی آرزوی قشنگ برای هم، از هم خداحافظی کردیم.
بعد از اون هیچوقت به اصفهان برنگشتم. اما وقتی سال گذشته همسرم مقصد سفر برای تعطیلات عید رو اصفهان اعلام کرد، نمیدونم چرا از این پیشنهاد استقبال کردم. حس غریبی داشتم. چیزی در حدود ۳۰ سال از اون روزا گذشته بود، اما یه ترس ناشناختهای روحم رو آزار میداد.
وقتی دلیل این ترس رو فهمیدم که دست توی دست همسر و پسرم داشتیم مرکز شهر قدم میزدیم. یه ساختمون بسیار بزرگ و مجلل که این تابلوی بزرگ روی درش خودنمایی میکرد:
«کتابفروشی بارانهای نقرهای»
با اینکه از رفتن به داخل کتابفروشی میترسیدم...
با اینکه از روبرو شدن دوباره با سوزان میترسیدم...
با وجود ترس از اینکه ممکنه توی ۵۰ سالگی با دیدن زنی، به غیر از همسرم، ضربان قلبم شدید بشه...
اما یه نیروی ناشناخته من رو به داخل کتابفروشی کشید.
توی اون ساعت از روز خیلی شلوغ نبود. همسر و پسرم به بخش رمانها رفتن و من درست وسط کتابفروشی خشکم زده بود.
دختر جوونی که داشت راهنماییشون میکرد به نظرم آشنا اومد. وقتی که لبخند زد...مطمئن شدم؛
اون چشمها...
اون لبخند...
اون کمان گوشهی لبها موقع خندیدن...
اون دختر بدون شک دخترِ سوزان بود.
درست لحظهای که خواستم صداش کنم و دربارهی صاحب کتابفروشی ازش سوال کنم، چشمم به یه قاب عکس بالای میزی که دختر جوون از پشتش بلند شده بود افتاد.
عکس سوزان بود. مسنتر، شکستهتر... و شاید جذابتر.
گوشهی قاب عکس یه نوار مشکی زده شده بود و در کنار اون هم یه تخته سیاه چوبی کوچیک که روی اون به خطی زیبا نوشته شده بود:
«عشق، زیباترین دین دنیاست.
سوزان گروسیان
۱۲ ژوئن ۱۹۶۸
۳۱ ژانویه ۲۰۱۹»
کار از فشار دادن نوک بینی و لب ورچیدن گذشته بود. اشکام سرعتعملشون خیلی از من بیشتر بود.
همسرم با نگرانی به سمتم اومد و پرسید: «چیشده علیرضا...»
و من به سختی لبخندی مصنوعی زدم و گفتم: «چیزی نیست. یاد خاطرات دوران دانشگاهم افتادم. فقط دلم برای اون روزا تنگ شد و بغض کردم. همین...»
و این اولین و آخرین دروغی بود که به همسرم گفتم...
واکنشش برام خیلی جالب بود،
فقط یک کلمه پرسید: «چرا؟»
منم در جواب بهش گفتم، شاید چون چشماش زیباترین تصویریه که در طول این بیست و چند سال دیدم!
اونم لبخند زد و با همون لحن نوک زبونی و جذابش گفت: «شروع خوبی بود!»
.
و این شروع دوستی من و سوزان بود. دوستیای که هر دومون خوب میدونستیم قرار نیست به باهم بودنمون ختم بشه.
سوزان ارمنی بود و پدر و مادری مسیحی و به شدت مذهبی داشت.
من هم مسلمون بودم و توی خونوادهای با اعتقادات مذهبی سفت و سخت بزرگ شده بودم.
ما سال ۷۰، توی دانشگاه اصفهان، هم دانشگاهی بودیم. اون ساکن اصفهان بود و ادبیات میخوند و من هم اصالتاً رشتی بودم و دانشجوی حسابداری.
اون روز هم مثل همهی دوشنبهها هیچی از کلاس مالیهعمومی نفهمیدم! طبق معمولِ تموم هفتههای گذشته منتظر بودم ده دقیقه قبل از پایان کلاس بیاد دم در و از قسمت شیشهای برام دست تکون بده، که یعنی کلاسش تموم شده.
بعدشم دوتایی بریم همون کافهی همیشگی و گپ بزنیم و برام کتاب بخونه.
همیشه آرزوش این بود که یه کتابفروشی بزرگ داشته باشه. بهش میگفتم اگه یه روزی کتابفروشی رویاهات به واقعیت بدل شد، اسمش رو بذار «کتابفروشی بارانهای نقرهای». اینجوری هروقت وارد کتابفروشیت بشی یاد شهرِ من و خودم میفتی!
سوزان عاشق ادبیات و کتاب بود و منم عاشق هرچیزی که اون عاشقشون بود!
وقتی دانشگاهمون تموم شد با خانوادهها صحبت کردیم. واکنشها دقیقا همونی بود که انتظارشو داشتیم؛
یک «نه»ی قاطعانه، به دلایل کاملاً مذهبی.
ما واقعاً احساس میکردیم که عاشق همیم، اما... عاشق خونوادههامون هم بودیم. اون زمان هم مثل الآن نبود که خونوادهها کمی منطقیتر با این دست مسائل برخورد کنن. روزای قشنگ من و سوزان آذر ماه ۱۳۷۰ شروع شد و بهار ۱۳۷۵ که من رفتم سربازی تموم شد. بعد از کلی آرزوی قشنگ برای هم، از هم خداحافظی کردیم.
بعد از اون هیچوقت به اصفهان برنگشتم. اما وقتی سال گذشته همسرم مقصد سفر برای تعطیلات عید رو اصفهان اعلام کرد، نمیدونم چرا از این پیشنهاد استقبال کردم. حس غریبی داشتم. چیزی در حدود ۳۰ سال از اون روزا گذشته بود، اما یه ترس ناشناختهای روحم رو آزار میداد.
وقتی دلیل این ترس رو فهمیدم که دست توی دست همسر و پسرم داشتیم مرکز شهر قدم میزدیم. یه ساختمون بسیار بزرگ و مجلل که این تابلوی بزرگ روی درش خودنمایی میکرد:
«کتابفروشی بارانهای نقرهای»
با اینکه از رفتن به داخل کتابفروشی میترسیدم...
با اینکه از روبرو شدن دوباره با سوزان میترسیدم...
با وجود ترس از اینکه ممکنه توی ۵۰ سالگی با دیدن زنی، به غیر از همسرم، ضربان قلبم شدید بشه...
اما یه نیروی ناشناخته من رو به داخل کتابفروشی کشید.
توی اون ساعت از روز خیلی شلوغ نبود. همسر و پسرم به بخش رمانها رفتن و من درست وسط کتابفروشی خشکم زده بود.
دختر جوونی که داشت راهنماییشون میکرد به نظرم آشنا اومد. وقتی که لبخند زد...مطمئن شدم؛
اون چشمها...
اون لبخند...
اون کمان گوشهی لبها موقع خندیدن...
اون دختر بدون شک دخترِ سوزان بود.
درست لحظهای که خواستم صداش کنم و دربارهی صاحب کتابفروشی ازش سوال کنم، چشمم به یه قاب عکس بالای میزی که دختر جوون از پشتش بلند شده بود افتاد.
عکس سوزان بود. مسنتر، شکستهتر... و شاید جذابتر.
گوشهی قاب عکس یه نوار مشکی زده شده بود و در کنار اون هم یه تخته سیاه چوبی کوچیک که روی اون به خطی زیبا نوشته شده بود:
«عشق، زیباترین دین دنیاست.
سوزان گروسیان
۱۲ ژوئن ۱۹۶۸
۳۱ ژانویه ۲۰۱۹»
کار از فشار دادن نوک بینی و لب ورچیدن گذشته بود. اشکام سرعتعملشون خیلی از من بیشتر بود.
همسرم با نگرانی به سمتم اومد و پرسید: «چیشده علیرضا...»
و من به سختی لبخندی مصنوعی زدم و گفتم: «چیزی نیست. یاد خاطرات دوران دانشگاهم افتادم. فقط دلم برای اون روزا تنگ شد و بغض کردم. همین...»
و این اولین و آخرین دروغی بود که به همسرم گفتم...