چامه
54 subscribers
2 photos
Download Telegram
آی آدم ها
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من ؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدم ها
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد
آی آدم ها که روی ساحل آرام، در کار تماشائید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده، بس مدهوش
می رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید:
آی آدم ها...
و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رساتر
از میان آب های دور ی و نزدیک
باز در گوش این نداها
آی آدم ها…

#نیما_یوشیج
من که دورم از ديار خود چو مرغی از مقر
همچو عمر رفته امروزم فراموش از نظر
من که سر از فکر سنگين دارم و بربسته لب،
شب به من می ‌خواند از راز نهانش، من به شب

من که نه کس با من و نه من به کس دارم سخن
در جوار "سخت‌سر" دريا چه می ‌گويد به من؟
موج او بهر چه می ‌آيد به سوی من درشت؟
وين هيون بهر چه ‌ام آشفته می‌ کوبد به مشت؟

گر مرا پيوند از غم بگسلد، او را چه سود؟
می ‌کند در پيش اين دريا، غم من، چه نمود؟
ليک اين سرد و خروشان گرم در کار خود است
پای می ‌کوبد به شوق و دست می‌ مالد به دست

می‌ گريزد چون خيال و می ‌رسد از راه دور
دارد آن رمزی که پيدا نيست با موجش عبور
و به هر دم لب گشاده حرف غمگين می ‌زند
حرف او در من غم ديرينه ‌ام نو می‌ کند

زير و رو می‌ دارم آن غمهای ديرين، چون به دل
خاطر از ياد ديار و يار می ‌دارم کسل
و به پيشاپيش دريای نوازنده ز دور
با غمی مهمان،‌ من از خانه می ‌رانم سرور

با جبين سرد خود، بنشسته گرم اما ز غم
روزهای رفته را پيوند با هم می ‌دهم
آه! عمری را در اين ره رايگان کردم تلف
حسرت بس رفته ‌ام امروز می‌ماند به کف

هر نگاه من به سوئی، فکر سوی آشيان
می ‌کند دريا هم از اندوه من با من بيان
خانه ‌ام را می ‌نماياند به موج سبز و زرد
می ‌پراند آفتابی در ميان لاجورد

من در آن شوريدگی ‌هايی که او از چيرگی
در سر آورده است با ساحل، که دارد خيرگی
دوستانم را همه می ‌بينم آنجا در عبور
اين زمان نزديک آن سامان رسيدستم ز دور

سالها عمر نهان را دستی از دريا بدر
می ‌کشد بر پرده‌ های تيرگی ‌های بصر
چشم می ‌بندم به موج و موج همچون من بهم
بر لب دريای غم‌ افزا تأسف می خورم

ای دريای بزرگ! ای در دل تو مستتر
تيرگيهای نگاه مانده ای دور از مقر؟
از رهی بگريخته، سوی رهی باز آمده
پهنه ‌ور دريا، که چون من دلت ناساز آمده

می ‌سپارم نيز من از حرف تو راه خيال
می‌دهم پيوند در دل هر خيالی را با ملال
تا فرود آيم بدان سوهای تو يک روز من
کاش بودم در وطن، ای کاش بودم در وطن

#نیما_یوشیج