چامه
48 subscribers
2 photos
Download Telegram
گَرَم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم
ز جامِ وصل مِی‌ نوشم، ز باغِ عیش گل چینم

شرابِ تلخِ صوفی سوز، بنیادم بخواهد برد
لبم بر لب نِه ای ساقی و بِستان جانِ شیرینم

مگر دیوانه خواهم شد در این سودا که شب تا روز
سخن با ماه می‌گویم، پَری در خواب می‌بینم

لبت شِکَّر به مستان داد و چَشمت مِی به مِیخواران
منم کز غایتِ حِرمان نه با آنم نه با اینم

چو هر خاکی که باد آورد، فیضی بُرد از اِنعامت
ز حالِ بنده یاد آور که خدمتگارِ دیرینم

نه هر کو نقشِ نظمی زد کلامش دلپذیر افتد
تَذَروِ طُرفه من گیرم که چالاک است شاهینم

اگر باور نمی‌داری، رو از صورتگرِ چین پُرس
که مانی نسخه می‌خواهد ز نوکِ کِلکِ مُشکینم

وفاداری و حق گویی نه کارِ هر کسی باشد
غلامِ آصفِ ثانی جلالُ الحقِ و الدینم

رموزِ مستی و رندی ز من بشنو نه از واعظ
که با جام و قَدَح هر دَم ندیمِ ماه و پروینم

#حافظ
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازی

شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطرگردان را شِکَر در مجمر اندازیم

چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم

صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز
بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم

یکی از عقل می‌لافد یکی طامات می‌بافد
بیا کاین داوری‌ها را به پیش داور اندازیم

بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم

سخندانیّ و خوشخوانی نمی‌ورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم

#حافظ
صبح است ساقیا قَدَحی پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن

خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش می‌طلبی ترک خواب کن

روزی که چرخ از گلِ ما کوزه‌ها کند
زنهار کاسه سر ما پرشراب کن

ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده صافی خطاب کن

کار صواب باده پرستیست حافظا
برخیز و عزم جزم به کار صواب کن

#حافظ
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم؟

به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟

نه قوتی که توانم کناره‌ جُستن از او

نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم

نه دست صبر که در آستین عقل برم

نه پای عقل که در دامن قرار کشم

ز دوستان به جفا سیرگَشت مردی نیست

جفای دوست، زنم گر نه مردوار کشم!

چو می‌توان به صبوری کشید جور عدو

چرا صبور نباشم که جور یار کشم

شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل

ضرورت است که درد سر خمار کشم

گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید

کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم
#سعدی
‌نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم
هر جور که از تو بر من آید
از گردش روزگار دارم
در دل غم تو کنم خزینه
گر یک دل و گر هزار دارم
این خسته دلم چو موی باریک
از زلف تو یادگار دارم
من کانده تو کشیده باشم
اندوه زمانه خوار دارم
در آب دو دیده از تو غرقم
و امید لب و کنار دارم
دل بردی و تن زدی همین بود
من با تو بسی شمار دارم
دشنام همی‌دهی به سعدی
من با دو لب تو کار دارم
#سعدی
هرگز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که معلوم نشد

هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
معلومم شد که هیچ معلوم نشد

#رباعیات_خیام
شب ــ بیداری‌ها

اینک آسایشِ روشن، نه تب نه ضعف، روی بستر یا روی چمن.

اینک یار، نه حادً نه سست. یار.

اینک دلدار، نه جفاجو نه جفاکش. دلدار.

دنیا و هوا، بی‌هواخواه‌. زندگی.

ــ پس همین بود؟

ــ و رویا خنک شده‌ست.


اشراقها، #آرتور_رمبو، ترجمه‌ی #بیژن_الهی.
پیوست: امروز سالمرگ بیژن الهی بود.
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده جوانی از این زندگانیم
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بی همزبانیم
ای لاله بهار جوانی که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
برخاستی که بر سر آتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم

#شهریار
مرا

تو

بی‌سببی

نیستی.

به‌راستی

صلتِ کدام قصیده‌ای

ای غزل؟

ستاره‌بارانِ جوابِ کدام سلامی

به آفتاب

از دریچه‌ی تاریک؟

کلام از نگاهِ تو شکل می‌بندد.

خوشا نظربازیا که تو آغاز می‌کنی!

پسِ پُشتِ مردمکانت

فریادِ کدام زندانی‌ست

که آزادی را

به لبانِ برآماسیده

گُلِ سرخی پرتاب می‌کند؟ ــ

ورنه

این ستاره‌بازی

حاشا

چیزی بدهکارِ آفتاب نیست.

نگاه از صدای تو ایمن می‌شود.

چه مؤمنانه نامِ مرا آواز می‌کنی!

و دلت

کبوترِ آشتی‌ست،

در خون تپیده

به بامِ تلخ.

با این همه

چه بالا

چه بلند

پرواز می‌کنی!


"احمد شاملو"
سروِ چَمانِ من چرا میلِ چمن نمی‌کند؟
همدمِ گل نمی‌شود یادِ سَمَن نمی‌کند

دی گِلِه‌ای ز طُرِّه‌اش کردم و از سرِ فُسوس
گفت که این سیاهِ کج، گوش به من نمی‌کند

تا دلِ هرزه گَردِ من رفت به چینِ زلفِ او
زان سفرِ درازِ خود عزمِ وطن نمی‌کند

پیشِ کمانِ ابرویش لابه همی‌کنم ولی
گوش کشیده است از آن گوش به من نمی‌کند

با همه عطفِ دامنت آیدم از صبا عجب
کز گذرِ تو خاک را مُشکِ خُتَن نمی‌کند

چون ز نسیم می‌شود زلفِ بنفشه پُرشِکَن
وه که دلم چه یاد از آن عَهدْشِکَن نمی‌کند

دل به امیدِ رویِ او همدمِ جان نمی‌شود
جان به هوایِ کویِ او خدمتِ تن نمی‌کند

ساقیِ سیم ساقِ من گر همه دُرد می‌دهد
کیست که تن چو جامِ مِی جمله دهن نمی‌کند؟

دستخوشِ جفا مَکُن آبِ رُخَم که فیضِ ابر
بی‌مددِ سِرشکِ من دُرِّ عَدَن نمی‌کند

کُشتهٔ غمزهٔ تو شد حافظِ ناشنیده پند
تیغ سزاست هر که را دَرد سخن نمی‌کند

#حافظ
مرده بُدم زنده شدم گریه بُدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیده‌یِ سیر است مرا جان دلیر است مرا
زَهره‌یِ شیر است مرا زُهره تابنده شدم

گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

گفت که سرمست نه‌ای رو که از این دست نه‌ای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

گفت که تو کشته نه‌ای در طرب آغشته نه‌ای
پیش رخ زنده‌کُنش کشته و افکنده شدم

گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم

گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیَم شمع نیَم دود پراکنده شدم

گفت که شیخی و سَری پیش‌رو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم

گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بی‌پر و پرکنده شدم

گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم

گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم

چشمه خورشید تویی سایه‌گه بید منم
چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم

تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم

صورت جان وقت سحر لاف همی‌زد ز بطر
بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم

شُکر کند کاغذ تو از شَکر بی‌حدِ تو
کآمد او در بر من با وی ماننده شدم

شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم
کز نظر و گردش او نورپذیرنده شدم

شکر کند چرخِ فلک از مَلِک و مُلک و مَلَک
کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم

شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم

زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم

از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر
کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم

باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم

#مولانا
آی آدم ها
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من ؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدم ها
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد
آی آدم ها که روی ساحل آرام، در کار تماشائید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده، بس مدهوش
می رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید:
آی آدم ها...
و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رساتر
از میان آب های دور ی و نزدیک
باز در گوش این نداها
آی آدم ها…

#نیما_یوشیج
جان و جهان! دوش کجا بوده‌ای؟
نی غلطم، در دل ما بوده‌ای

دوش ز هجر تو جفا دیده‌ام
ای که تو سلطان وفا بوده‌ای

آه که من دوش چه‌سان بوده‌ام!
آه که تو دوش کرا بوده‌ای!

رشک برم کاش قبا بودمی
چونک در آغوش قبا بوده‌ای

زهره ندارم که بگویم ترا
«بی من بیچاره چرا بوده‌ای؟!»

یار سبک روح! به وقت گریز
تیزتر از باد صبا بوده‌ای

بی‌تو مرا رنج و بلا بند کرد
باش که تو بند بلا بوده‌ای

رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بوده‌ای

رنگ تو داری، که ز رنگ جهان
پاکی، و همرنگ بقا بوده‌ای

آینهٔ رنگ تو عکس کسیست
تو ز همه رنگ جدا بوده‌ای

#مولانا
لاشه

روان من، آیا به یاد داری آنچه را دیدیم
در آن صبحگاه دلپذیر تابستان؟
در خم کوره‌راه، لاشه‌ای پلید
بر بستری از سنگریزه افتاده بود

پا در هوا، به سان زنی شهوتران
غرقه در عرقی زهرآگین می‌گداخت
و گستاخ و بی‌شرم و بی‌خیال
شکم بدبوی خود را گشوده بود

آفتاب بر آن لاشه پوسیده می‌تابید
گویی که می‌خواست برشته‌‌اش کند
و صد برابر آنچه را که در پیکره بود
به طبیعت بی‌کرانه باز گرداند

آسمان اسکلت باشکوه را می‌نگریست
به سان گلی بود که از هم می‌شکفت
بوی لاشه گندیده چندان بود
که پنداشتی بر علفزار بیهوش می‌شوی

مگسها وزوز می‌کردند بر آن شکم گندیده
دسته‌های سیاه کرم بیرون می‌ریختند از آن
و چون مایعی غلیظ جاری می‌شدند
بر سراپای رخت‌پاره‌های تنش

چون موج بر می‌شدند و فرود می‌آمدند
یا که با صدایی خشک برمی‌جستند
گویی که نعش، آکنده از نفسی گنگ
می‌زیست و دادم رشد می‌کرد

از آن منظره آهنگی غریب برمی‌خاست
چونان صدای باد و آب روان
یا صدای بوحاری که با جنبشی موزون
دانه‌ای را در غربال می‌چرخاند

اَشکال محو شدند و رویایی نماند بیش
طرحی بر پرده‌ای ازیادرفته بود
آرام شکل گرفته بود زین پس تنها
نقاش خاطره به پایانش می‌رساند

در پس سنگها ماده سگی
خشمگین به ما خیره گشته بود
در کمین آنکه بازگیرد از استخوان
تکه‌ای را که از کف نهاده بود

ــ آنک ای اختر دیدگان و آفتاب طبع من
ای فرشته من و ای عشق من
تو هم به این زباله همانند می‌شوی
به این لاشه گندیده هولناک

آری ای شهبانوی نیکی و مهر
از پس خاکسپاری، تو هم این‌گونه می‌شوی
آن‌دم که زیر علفها و گلهای بانشاط
میان تلی از استخوان کپک می‌زنی

آنگاه، ای محبوب زیبای من !
به کرمی که با بوسه تو‌ را نوش می‌‌کند بگو
که من هنوز با خویشتن نگاه‌داشته‌ام
پیکر و جوهر عشق‌های ازهم‌پاشیده‌ام را...


#شارل_بودلر
گلهای رنج
ترجمه م. پارسایار
دوستِ صمیمی‌ام
که تراژدی و اندوه و غربت را
درچشمانت می‌خوانم
ما مردمی هستیم که شادی را نمی‌دانیم!
بچه‌های ما تاکنون رنگین کمان ندیده‌اند
اینجا کشوری است
که درهای خود را بسته است
و اندیشیدن و احساس را لغو کرده است!
کشوری که به کبوتر شلّیک می‌کند،
و به ابرها و ناقوس‌ها.
اینجا پرنده پروایِ پریدن ندارد
و شاعر
هراس از شعر خواندن!
اینجا کشوری است
که راهی برای پیمودن ندارد
حتی مگس از پریدن می‌ترسد
و شب شعری برگزار نمی‌شود!
اینجا کشوری است
که نیمی از آن سیاهچال است
نیمِ دیگر نگهبان!
مُردگان با همسرانِ یکدیگر
ازدواج کرده‌اند
و روشن نیست مردمانش کجا رفته‌اند!
گردشگرِ مو طلایی فرانسوی به من می‌گوید
کشورِ شما
زیباترین کشوری است که من دیده‌ام!
اینجا باران می‌خندد
گل‌ها می‌خندند
هلو و انار می‌خندد
بوته‌های یاسمن
از دیوارها آویزانند
پس چرا درکشورِ شما
هیچ آدمی نمی‌خندد؟!

#نزار_قبانی
ترجمهٔ یدالله گودرزی
من از کجا پند از کجا، باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را، برریز بر جان ساقیا

بر دست من نِه جام جان، ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان، پیش آر پنهان ساقیا

نانی بده نان خواره را، آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را، کنجی بخسبان ساقیا

ای جانِ جانِ جانِ جان، ما نامدیم از بهر نان
برجَه گدارویی مکن، در بزم سلطان ساقیا

اول بگیر آن جامِ مِه، بر کفهٔ آن پیر نِه
چون مست گردد پیر ده، رو سوی مستان ساقیا

رو سخت کن ای مرتجا، مست از کجا شرم از کجا
ور شرم داری، یک قدح بر شرم افشان ساقیا

برخیز ای ساقی بیا، ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود، پیش آی خندان ساقیا

#مولانا
بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟
گره از کار فروبستهٔ ما بگشایی؟

نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن: که خیالی شدم از تنهایی

گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو
من به جان آمدم، اینک تو چرا می‌نایی؟

بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی

همه عالم به تو می‌بینم و این نیست عجب
به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی

پیش ازین گر دگری در دل من می‌گنجید
جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی

جز تو اندر نظرم هیچ کسی می‌ناید
وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی

گفتی: «از لب بدهم کام عراقی روزی»
وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی

#عراقی
بیدار شو بیدار شو هین رفت شب بیدار شو
بیزار شو بیزار شو وز خویش هم بیزار شو

در مصر ما یک احمقی نک می‌فروشد یوسفی
باور نمی‌داری مرا اینک سوی بازار شو

بی‌چون تو را بی‌چون کند روی تو را گلگون کند
خار از کفت بیرون کند وآنگه سوی گلزار شو

مشنو تو هر مکر و فسون خون را چرا شویی به خون
همچون قدح شو سرنگون و آن گاه دردی خوار شو

در گردش چوگان او چون گوی شو چون گوی شو
وز بهر نقل کرکسش مردار شو مردار شو

آمد ندای آسمان آمد طبیب عاشقان
خواهی که آید پیش تو بیمار شو بیمار شو

این سینه را چون غار دان خلوتگه آن یار دان
گر یار غاری هین بیا در غار شو در غار شو

تو مرد نیک ساده‌ای زر را به دزدان داده‌ای
خواهی بدانی دزد را طرار شو طرار شو

خاموش وصف بحر و دُرّ، کم گوی در دریای او
خواهی که غواصی کنی دم دار شو دم دار شو

#مولانا