📖 اهدای خون
سال ها پیش، زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم، با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری نادری رنج می برد.
ظاهرا تنها شانس بهبودی او از نظر پزشکان، انتقال خون از برادر پنج ساله اش بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود و هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.
پزشک معالج، وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟
برادر خردسال اندکی تردید کرد و سپس نفس عمیقی کشید و گفت بله، من این کار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.
زمانی که انتقال خون انجام می شد، پسرک کنار خواهرش دراز کشیده بود و لبخند می زد.
همه دیدیم که رنگ گونه های دختر در حال تغییر است و انگار خون منتقل شده داشت اثر می کرد.
صورت پسرک رنگ پریده شده بود و دیگر لبخندی بر لبانش نبود.
پسرک به پزشک نگاه کرد و با صدایی لرزان گفت من خیلی زود می میرم؟
پسرک به خاطر سن کمش، توضیحات دکتر را درست متوجه نشده بود و فکر می کرد باید همه خون خود را برای نجات خواهرش به او ببخشد و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود.
#متن @film_miks
سال ها پیش، زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم، با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری نادری رنج می برد.
ظاهرا تنها شانس بهبودی او از نظر پزشکان، انتقال خون از برادر پنج ساله اش بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود و هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.
پزشک معالج، وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟
برادر خردسال اندکی تردید کرد و سپس نفس عمیقی کشید و گفت بله، من این کار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.
زمانی که انتقال خون انجام می شد، پسرک کنار خواهرش دراز کشیده بود و لبخند می زد.
همه دیدیم که رنگ گونه های دختر در حال تغییر است و انگار خون منتقل شده داشت اثر می کرد.
صورت پسرک رنگ پریده شده بود و دیگر لبخندی بر لبانش نبود.
پسرک به پزشک نگاه کرد و با صدایی لرزان گفت من خیلی زود می میرم؟
پسرک به خاطر سن کمش، توضیحات دکتر را درست متوجه نشده بود و فکر می کرد باید همه خون خود را برای نجات خواهرش به او ببخشد و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود.
#متن @film_miks
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﯿﺎﺩ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮﺵ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﺑﺸﻪ !
ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﮕﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺸﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ پنج ﺳﻮﺍﻝ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﯼ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺘﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎﺵ ﭘﺎﺳﺦ ﺻﺤﯿﺢ ﺑﺪﯼ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪﻣﻮﻥ ﺑﺸﯽ !
ﭘﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯿﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﺷﻤﺎ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﻭ ﺑﭙﺮﺳﯿﻦ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﺮجمه ﻣﯿﮑﻨﻢ !
ﺍﻭﻧﺎﻫﻢ ﻣﯿﮕﻦ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺳﻮﺍﻻ ﺭﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻦ !
۱ : ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﻣﻦ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﮐﺪﻭﻡ ﺷﻬﺮ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩﻡ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ :ﻭﺍﺷﻨﮕﺘﻮﻥ !!
ﻣﯿﮕﻦ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﻌﺪﯼ !
۲ : ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺘﻘﻼﻝ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﯽ ﺍﺳﺖ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ:ﻧﯿﻮﻣﻦ ﺷﺎﭖ ﮐﯽ ﺣﺮﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﻪ؟؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ ۴ ﺟﻮﻻﯼ !!
ﻣﯿﮕﻦ ﺩﺭﺳﺘﻪ !
۳ : ﺍﻣﺴﺎﻝ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﺭﯾﺎﺳﺖ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺗﯿﮑﻪ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻩ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ: ﺗﻮﮔﻮﺭ !!
ﻃﺮﻑ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﻭ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻭﺭﻩ !
۴ : ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﯾﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ : ﺍﺯ ﭼﯿﻪ ﺟﻮﺭﺍﺑﺎﯼ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﺑﺪﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﻮﺵ !
#متن @film_miks
ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﮕﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺸﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ پنج ﺳﻮﺍﻝ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﯼ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺘﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎﺵ ﭘﺎﺳﺦ ﺻﺤﯿﺢ ﺑﺪﯼ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪﻣﻮﻥ ﺑﺸﯽ !
ﭘﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯿﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﺷﻤﺎ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﻭ ﺑﭙﺮﺳﯿﻦ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﺮجمه ﻣﯿﮑﻨﻢ !
ﺍﻭﻧﺎﻫﻢ ﻣﯿﮕﻦ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺳﻮﺍﻻ ﺭﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻦ !
۱ : ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﻣﻦ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﮐﺪﻭﻡ ﺷﻬﺮ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩﻡ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ :ﻭﺍﺷﻨﮕﺘﻮﻥ !!
ﻣﯿﮕﻦ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﻌﺪﯼ !
۲ : ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺘﻘﻼﻝ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﯽ ﺍﺳﺖ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ:ﻧﯿﻮﻣﻦ ﺷﺎﭖ ﮐﯽ ﺣﺮﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﻪ؟؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ ۴ ﺟﻮﻻﯼ !!
ﻣﯿﮕﻦ ﺩﺭﺳﺘﻪ !
۳ : ﺍﻣﺴﺎﻝ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﺭﯾﺎﺳﺖ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺗﯿﮑﻪ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻩ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ: ﺗﻮﮔﻮﺭ !!
ﻃﺮﻑ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﻭ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻭﺭﻩ !
۴ : ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﯾﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ : ﺍﺯ ﭼﯿﻪ ﺟﻮﺭﺍﺑﺎﯼ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﺑﺪﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﻮﺵ !
#متن @film_miks
در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا یک دانشجوی دختر که از چهرهاش پیداست اروپایی است،سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند.
سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند میشود تا آنها را بیاورد.
وقتی برمیگردد، با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد سیاهپوست آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!
بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس میکند.
اما بهسرعت افکارش را تغییر میدهد و فرض را بر این میگیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.
او حتی این را هم در نظر میگیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذاییاش را ندارد.
در هر حال، تصمیم میگیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ میدهد.
دختر اروپایی سعی میکند کاری کند؛ اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.
به این ترتیب، مرد سالاد را میخورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از کباب را برمیدارند، و یکی از آنها ماست را میخورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛
مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرمکننده و با مهربانی لبخند میزنند.
آنها ناهارشان را تمام میکنند. زن اروپایی بلند میشود تا قهوه بیاورد.
و اینجاست که کمی آنورتر پشت سر مرد سیاهپوست، در کنار میز بغلی کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی میبیند !
و ظرف غذایش را که دست نخورده و روی آن یکی میز مانده است.!!
چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیشداوریها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل کوته فکران رفتار کنیم؛
مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر میکرد در بالاترین نقطۀ تمدن است،
در حالی که آفریقاییِ دانش آموخته به او اجازه داد از غذايش بخورد :
زمين بهشت مي شود...
روزيكه مردم بفهمند ؛
هيچ چيز عيب نيست جز قضاوت ومسخره كردن ديگران...!
هیچوقت خودمان را بزرگ نبینیم!!!
#متن @film_miks
سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند میشود تا آنها را بیاورد.
وقتی برمیگردد، با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد سیاهپوست آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!
بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس میکند.
اما بهسرعت افکارش را تغییر میدهد و فرض را بر این میگیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.
او حتی این را هم در نظر میگیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذاییاش را ندارد.
در هر حال، تصمیم میگیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ میدهد.
دختر اروپایی سعی میکند کاری کند؛ اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.
به این ترتیب، مرد سالاد را میخورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از کباب را برمیدارند، و یکی از آنها ماست را میخورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛
مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرمکننده و با مهربانی لبخند میزنند.
آنها ناهارشان را تمام میکنند. زن اروپایی بلند میشود تا قهوه بیاورد.
و اینجاست که کمی آنورتر پشت سر مرد سیاهپوست، در کنار میز بغلی کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی میبیند !
و ظرف غذایش را که دست نخورده و روی آن یکی میز مانده است.!!
چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیشداوریها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل کوته فکران رفتار کنیم؛
مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر میکرد در بالاترین نقطۀ تمدن است،
در حالی که آفریقاییِ دانش آموخته به او اجازه داد از غذايش بخورد :
زمين بهشت مي شود...
روزيكه مردم بفهمند ؛
هيچ چيز عيب نيست جز قضاوت ومسخره كردن ديگران...!
هیچوقت خودمان را بزرگ نبینیم!!!
#متن @film_miks
که نمیتونستم نت بیام یجورایی بهش وابسته شده بودم نمیدونم چراولی شمارمو براش گذاشتم و بهم اس میدادیم تااینکه چند روز بعدش به هم ابرازعلاقه کردیم و گفتم نمیخام داداشم باشی عشقم باش اونم قبول کرد پسره خوبی بود خیلی دوسش داشتم عاشقش شده بودم قرارشد همدیگروببینیم بعداز3ماه-عیدبودش که رفتم کرج وهمدیگرودیدیم توپارک نشسته بودیم یجورای خیلی عاشقانه بود -کنارهم رونیمکت نشسته بودیم سرموگذاشتم روشونهاش قلبم تندمیزد دستمو بوسید و همش بهم میگفتیم دوست دارم روزخوبی بودش باخودم فک میکردم من واون تااخرعمر باهمیم - راجبه زندگی باهم حرف میزدیم بعدازچند روز برادرم فهمید که با سعیدم -رو من خیلی تعصب داشت -هیچوقت یادم نمیره یه عالمه کتک خوردم -کنکورم دشتم میرفتم کتابخونه درس میخوندم اما دیگه نذاشت برم میگفت معلوم نیست کجا میره-خیلی طعنه میزد که واقعا دل منو میشکست نمیتونستم ازسعید بگذرم بهش گفتم چندروزی اس نمیدم دیگه ، گوشیم نداشتم هر روز میرفتم خونه دخترخالم و از گوشی اون اس میدادم خیلی دوسش داشتم-خیلی باهم دعوامیکردیم چون نمیتونستیم زیادهمدیگر و ببینیم دعوا میکردیم و زود اشتی میکردیم دومین دیدارمون خردادماه بود دیگه واقعا بهش دل بسته بودم بهم گفت باید بیای خونمون مگه زنم نیستی-امازیر بار نمیرفتممیگفتم نه معلوم نیست که مال هم باشیم میگفت باشه بیخیال کم کم سردشد باهام ، روزایی بود که بهش اس میدادم زنگ میزدم جواب نمیداد و مینوشت ولم کن دیگه حوصلتو ندارم دیگه وقتی باسعید بودم یکی وارد زندگیم شد باهم هم محل بودیم نمیدونم چرا امارفتم باهاش بیرون وقتی دیدمش دنیام عوض شد تواون روزا هم سعید باهام خیلی سردبود بامهدی بودم که بهم گفت عاشقت شدم میگفتم چرا؟میگفت چون خوشگلی باشخصیتی باادبی وازاین حرفا میدونست باسعیدم اونم دوست دخترداشت باسعید زیاد خوب نبودم گفتم که باهاش تموم کردم -خیلی بازیگرخوبی بود شرایط روحی مناسبی نداشتم حالم خیلی بدبود- چندسالی بود که تو خونه مشکل داشتیم برادرم اعتیاد داشت واقعا داغون شده بودم مهدی بهم میگفت چرابا خودت اینکارارومیکنی- همیشه تنها تو خونه میشینی گریه میکنی یجورایی باهاش بودن بهم دلخوشی میداد- تااینکه باز باسعید اشتی کردم وبا مهدی بهم زدم بهم میگفت: خیانتکار!!! تودختری هستی که بایه نفر نمیتونی باشی باید با چند نفر باشی اما به مهدی علاقه شدیدی پیداکرده بودم-بازم باهم اشتی کردیم یجورایی عذاب وجدان گرفته بودم ازاینکه بهش بدی کردم یه روزباهاش بودم که گفت ازچشمم افتادی دیگه نمیخوامت، تودوماه پیش داغونم کردی طوری که دوهفته خونه نمیرفتم. باورم نمیشد !! با اسرار من شب 19 ماه رمضان اومد امامزاده رفتم پیشش تو ماشین. دختر کم حرفی شده بودم نگاش نمیکردم میکفت چته؟ گفتم : خیلی اذیتت کردم بببخشید..... وقتی دستاش تودستام بود چشماشو بسته بود دستاش میلرزید .... واین اخرین دیدارمون بود فرداش گفت باخودم عهدبستم نیام منو ببینی نمیخوام ناراحتت کنم دیگه تنها بودم خیلی افسرده شدم تا همین امروز شبا نمیخوابم تا صبح بیدارم پرخوری عصبی -- عصبی و بی حوصله غمگین و ناراحت تقصیر خودم بودم ، خیلی عوض شدم دیگه اعتمادی به کسی ندارم ، به دوست داشتن ایمانی ندارم- من به خودم بدکردم با کارام خیلی چیزارو ازدست دادم مهمترینش اعتماد وغرورم.
شما پای عشقتون بمونید💔 #متن @film_miks ╰☆╮
شما پای عشقتون بمونید💔 #متن @film_miks ╰☆╮
درس عبرت ، لطفا دگر ادامه ندید✋😔💔
رازم اینه که از بچگی مورد آزار جنسی برادرم بودم
اون موقع ها همش ازش میترسیدم تهدیدم میکرد
بهم میگفت به همه میگه سر راه مدرسم وای میستاد
بهم میگفت تو خرا.. .ی از کلاس سوم شروع شد به مادرم گفتم
ولی بابام کتکش میزد نمی داشت باهاش تنها باشم
بعد دوست بابام بهم دست میزد بابام منو میدید تا حد مرگ کتک میخوردم خواهر بزرگم کمک برادرم میکرد
شوهر خواهرم به این موضوع شک کرده بود
اونم میخواست بهم دست بزنه ولی به مادرم گفتم
خواهرم رو در جریان گذاشت ولی خواهرم گفت من بدکاره ام
یه دختر ده ساله افسردگی گرفتم تو تمام این وقت ها مامانم کنارم بود
اونم بی دفاع تر از من با تمام درس خوندم ازدواج کردم
بهش عشق دادم الان فهمیدم اعتیاد شدید داره و خانوادش بهش کمک میکننن
و کنار هم میکشن دنیام خراب شده مادرم اگه زنده بود
شاید اینجا کمکم میکرد میخوام طلاق بگیرم
با کلی حسرت ولی کسی رو ندارم
پدرم میگه باهاش بساز اگه درست نشه خودکشی میکنم
__
💔💔
@film_miks ╰☆╮ #متن
رازم اینه که از بچگی مورد آزار جنسی برادرم بودم
اون موقع ها همش ازش میترسیدم تهدیدم میکرد
بهم میگفت به همه میگه سر راه مدرسم وای میستاد
بهم میگفت تو خرا.. .ی از کلاس سوم شروع شد به مادرم گفتم
ولی بابام کتکش میزد نمی داشت باهاش تنها باشم
بعد دوست بابام بهم دست میزد بابام منو میدید تا حد مرگ کتک میخوردم خواهر بزرگم کمک برادرم میکرد
شوهر خواهرم به این موضوع شک کرده بود
اونم میخواست بهم دست بزنه ولی به مادرم گفتم
خواهرم رو در جریان گذاشت ولی خواهرم گفت من بدکاره ام
یه دختر ده ساله افسردگی گرفتم تو تمام این وقت ها مامانم کنارم بود
اونم بی دفاع تر از من با تمام درس خوندم ازدواج کردم
بهش عشق دادم الان فهمیدم اعتیاد شدید داره و خانوادش بهش کمک میکننن
و کنار هم میکشن دنیام خراب شده مادرم اگه زنده بود
شاید اینجا کمکم میکرد میخوام طلاق بگیرم
با کلی حسرت ولی کسی رو ندارم
پدرم میگه باهاش بساز اگه درست نشه خودکشی میکنم
__
💔💔
@film_miks ╰☆╮ #متن
📔#متن
پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت. آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟»
پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!»
سرباز گفت:«نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.»
پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟»
سرباز گفت:«میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟»
پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:«آقای ویلیام گری...»
┄┄┅━❅✯❅━┅┄┄┄
@Film_miks ╰☆╮
┄┄┅━❅✯❅━┅┄┄┄
پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت. آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟»
پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!»
سرباز گفت:«نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.»
پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟»
سرباز گفت:«میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟»
پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:«آقای ویلیام گری...»
┄┄┅━❅✯❅━┅┄┄┄
@Film_miks ╰☆╮
┄┄┅━❅✯❅━┅┄┄┄
در نیمه شبی سرد زمستانی در حالی که برف بشدت میبارید و تمام کوچه و خیابان ها را سفید پوش کرده بود از ابتدای کوچه دیدم که در انتهای کوچه کسی سر به دیوار گذاشته و روی سرش برف نشسته است!
باخود گفتم شاید معتادی دوره گرد است که سنگ کوب کرده! جلو رفتم دیدم او یک جوان است!
او را تکانی دادم!
بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنی!
گفتم : جوان مثه اینکه متوجه نیستی! برف، برف!
روی سرت برف نشسته!
ظاهرا مدت هاست که اینجایی!
مریض می شوی!
خدای ناکرده می میری!
اینجا چه میکنی ؟
جوان که گویی سخنان مرا نشنیده بود! با سرش اشاره ای به روبرو کرد!
دیدم او زل زده به پنجره خانه ای!
فهمیدم عاشق شده!
نشستم و با تمام وجود گریستم!
جوان تعجب کرد!
کنارم نشست!
گفت تو را چه شده ای پیرمرد!
آیا تو هم عاشق شدی؟!
گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشقم!
ولی اکنون که تو را دیدم [چگونه برای رسیدن به عشقت از خودبی خود شدی] فهمیدم من عاشق نیستم و ادعایی بیش نبوده!
مگر عاشق میتواند لحظه ای به یاد معشوقش نباشد!!!
#متن @Film_miks 🥺💔
باخود گفتم شاید معتادی دوره گرد است که سنگ کوب کرده! جلو رفتم دیدم او یک جوان است!
او را تکانی دادم!
بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنی!
گفتم : جوان مثه اینکه متوجه نیستی! برف، برف!
روی سرت برف نشسته!
ظاهرا مدت هاست که اینجایی!
مریض می شوی!
خدای ناکرده می میری!
اینجا چه میکنی ؟
جوان که گویی سخنان مرا نشنیده بود! با سرش اشاره ای به روبرو کرد!
دیدم او زل زده به پنجره خانه ای!
فهمیدم عاشق شده!
نشستم و با تمام وجود گریستم!
جوان تعجب کرد!
کنارم نشست!
گفت تو را چه شده ای پیرمرد!
آیا تو هم عاشق شدی؟!
گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشقم!
ولی اکنون که تو را دیدم [چگونه برای رسیدن به عشقت از خودبی خود شدی] فهمیدم من عاشق نیستم و ادعایی بیش نبوده!
مگر عاشق میتواند لحظه ای به یاد معشوقش نباشد!!!
#متن @Film_miks 🥺💔
روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو سال، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: «میخواهم رازی را به تو بگویم.»
پسر گفت: «گوش میکنم.»
دختر گفت: «من میخواستم همان اول این مسئله را با تو در میان بگذارم، اما نمیدانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آنطور که باید خوش قیافه نبودم، بابت این دو ماه واقعا از تو عذر میخواهم.»
پسر گفت: «مشکلی نیست.»
دختر پرسید: «یعنی تو الان ناراحت نیستی؟»
پسر گفت: «ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من میخواند فلج است، از این ناراحتم که چرا همان اول با من روراست نبودی، اما مشکلی نیست من باز هم تو را میخواهم و عاشقانه دوستت دارم.»
دختر با تعجب گفت: «یعنی تو هنوز میخواهی با من ازدواج کنی؟»
پسر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.»
دختر پرسید: «مطمئنی دیوید؟»
پسر گفت: «آره و همین امروز هم میخواهم تو را ببینم.»
دختر با خوشحالی قبول کرد و پسر همان روز با ماشین قدیمیاش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت، اما هرچه گذشت دختر نیامد. پس از ساعاتی موبایل پسر زنگ خورد.
دختر گفت: «سلام.»
پسر گفت: «سلام، پس کجایی؟»
دختر گفت: «دارم میآیم، از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟»
پسر گفت: «اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمیآمدم عشق من.»
دختر گفت: «آخه…»
پسر گفت: «آخه نداره، زود بیا. من منتظر هستم.» و پایان تماس…
پس از گذشت دو دقیقه یک ماشین مدل بالا کنار پسر ایستاد. دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه میکرد. پسر که مات و مبهوت مانده بود، فقط با تعجب به او نگاه میکرد.
دختر با لبخندی پر از اشک گفت: «سوارشو زندگی من…»
پسر که هنوز باورش نشده بود، پرسید: «مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بدقیافه نبودی؟ پس… من همین الان توضیح میخواهم.»
دختر گفت: «هیس، فقط سوار شو…»
آری، دختر یکی از ثروتمندترین افراد آن شهر بود. آنها ازدواج کردند و بهترین و عاشقانهترین زندگی را ساختند.
دخترک سالها بعد داستان عاشقانه زندگی خود را برای همه تعریف کرد و گفت: «هیچوقت نمیتوانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد، زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمیتوانستم ریسک کنم… به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت شوم، سه سال طول کشید تا من دیوید را پیدا کردم، در این مدت طولانی به هر کس که میگفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد میکرد، اما من تسلیم نشدم و با خود میگفتم اگر میخواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. میدانم واقعاً سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند، اما دیوید یک پسر نبود… او یک فرشته بود.» #متن
پسر گفت: «گوش میکنم.»
دختر گفت: «من میخواستم همان اول این مسئله را با تو در میان بگذارم، اما نمیدانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آنطور که باید خوش قیافه نبودم، بابت این دو ماه واقعا از تو عذر میخواهم.»
پسر گفت: «مشکلی نیست.»
دختر پرسید: «یعنی تو الان ناراحت نیستی؟»
پسر گفت: «ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من میخواند فلج است، از این ناراحتم که چرا همان اول با من روراست نبودی، اما مشکلی نیست من باز هم تو را میخواهم و عاشقانه دوستت دارم.»
دختر با تعجب گفت: «یعنی تو هنوز میخواهی با من ازدواج کنی؟»
پسر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.»
دختر پرسید: «مطمئنی دیوید؟»
پسر گفت: «آره و همین امروز هم میخواهم تو را ببینم.»
دختر با خوشحالی قبول کرد و پسر همان روز با ماشین قدیمیاش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت، اما هرچه گذشت دختر نیامد. پس از ساعاتی موبایل پسر زنگ خورد.
دختر گفت: «سلام.»
پسر گفت: «سلام، پس کجایی؟»
دختر گفت: «دارم میآیم، از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟»
پسر گفت: «اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمیآمدم عشق من.»
دختر گفت: «آخه…»
پسر گفت: «آخه نداره، زود بیا. من منتظر هستم.» و پایان تماس…
پس از گذشت دو دقیقه یک ماشین مدل بالا کنار پسر ایستاد. دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه میکرد. پسر که مات و مبهوت مانده بود، فقط با تعجب به او نگاه میکرد.
دختر با لبخندی پر از اشک گفت: «سوارشو زندگی من…»
پسر که هنوز باورش نشده بود، پرسید: «مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بدقیافه نبودی؟ پس… من همین الان توضیح میخواهم.»
دختر گفت: «هیس، فقط سوار شو…»
آری، دختر یکی از ثروتمندترین افراد آن شهر بود. آنها ازدواج کردند و بهترین و عاشقانهترین زندگی را ساختند.
دخترک سالها بعد داستان عاشقانه زندگی خود را برای همه تعریف کرد و گفت: «هیچوقت نمیتوانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد، زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمیتوانستم ریسک کنم… به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت شوم، سه سال طول کشید تا من دیوید را پیدا کردم، در این مدت طولانی به هر کس که میگفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد میکرد، اما من تسلیم نشدم و با خود میگفتم اگر میخواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. میدانم واقعاً سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند، اما دیوید یک پسر نبود… او یک فرشته بود.» #متن
در یکی از روستاهای مازندران جوانی فقیر زندگی میکرد که چوپان قراری و روزمزد گوسفندان اهالی محل بود. این جوان عموی ثروتمندی داشت که بیشتر گوسفندان نزد او برای عمویش بود. عمو برای اینکه هم برادرزاده فقیر را کمک کرده باشد و هم چوپان گلهاش در نزدیکی او باشد؛ کلبهای کوچکی در نزدیک خود به جوان داده بود تا در آنجا زندگی کند.به تدریج جوان دلداده دختر عموی خویش، و دختر عمو هم عاشق او میشود. پدر دختر به دلیل فقر جوان با ازدواج آنها مخالفت میکرد و لذا بین این دو یار فاصله حکمفرما بود.جوان در طول روز و یا همچنین هر غروب که از چرای گوسفندان به خانه برمی گشت با نوای لَلِه وای خود با دختر عمویش به دلدادگی میپرداخت؛ و بدین طریق دختر عمو کاملاً با نوای لَلِه وا پسر عمویش آشنا بود. این رمز و راز بین آنها ادامه داشت، تا از قضا روزی دزدان به گله حملهور شده و گله از وحشت پراکنده میشود، دزدان از چوپان میخواهند تا گله را یک جا گرد آورد، چوپان نی را به دست گرفته بر بلندی میرود تا در ظاهر گوسفندان را به آرامش فرا خواند، ولی در واقع با نی خود شعر زیر را دمید. که به دختر عمویش این پیغام را برساند و به او تفهیم کند که مورد حمله دزدان قرار گرفته است :«های آهای دختر عمو جان/ گله را بردند، رمه را بردند / گوسفند جوان بور و گوسفند پرواری را بردند/ رمه را بردند، همه را بردند/ دختر عمو جان گله را بردند / همه را بردند/ آهای، آهای دختر عمو جان / چادر بر سر کن (آماده شو) /مردم محل را با خبر کن / هم سن و سالهایت / پسر عمو ها / همگی را باخبر کن
دختر عمو نیز با دریافت پیام به وسیله این نغمه، اهالی را خبر کرده و با آمدن آنها دزدان فراری میشوند، پدر دختر از این رمز و راز و دلدادگی، و ابتکار دو جوان در جهت نجات گله خود و اهالی متوجه میشود، با ازدواج آنها موافقت میکند و جشن عروسی مفصلی به راه میافتد. #متن
دختر عمو نیز با دریافت پیام به وسیله این نغمه، اهالی را خبر کرده و با آمدن آنها دزدان فراری میشوند، پدر دختر از این رمز و راز و دلدادگی، و ابتکار دو جوان در جهت نجات گله خود و اهالی متوجه میشود، با ازدواج آنها موافقت میکند و جشن عروسی مفصلی به راه میافتد. #متن
💟#متن
پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟ دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت میدونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره… باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.
پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت…هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد.
پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟ مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمینگیر نشدم ازش مراقبت میکنم.
پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد.
زن جوان انگار با نگاهش به او میگفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!
هیچ کس از فرداش خبر نداره
مواظب همدیگر باشیم🥺❤
پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟ دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت میدونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره… باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.
پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت…هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد.
پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟ مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمینگیر نشدم ازش مراقبت میکنم.
پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد.
زن جوان انگار با نگاهش به او میگفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!
هیچ کس از فرداش خبر نداره
مواظب همدیگر باشیم🥺❤
پصر گف: هر دو؟!|:🚶🏿♂
دکتر گف: بله هم مادر و هم بچه 😞💔
پصر اشکاش چکید🥲 رف بالا سر دختر چشاشو بوسیدو گف: پاشو دلبرم💋 پاشو مامان بچم🤱 پاشو باز منو بابا کن 🚶🏿♂🕳
پاشو ط باید مادری کنی👀💔
پاشو دلبرکم ....💋🍃
ولی خعلی دیر بود خعلی🚶🏿♂🚬
#عشق.دوم.بودن.خعلی.بده.همیشه.فقدوفقد.جایگزین.ینفری.هیچ.وق.برا.اولین.بار.براش.خانومی.نکردی_امید.وارم.هیچ.عشق.دوم.یکی.نباشی!!!
#متن
دکتر گف: بله هم مادر و هم بچه 😞💔
پصر اشکاش چکید🥲 رف بالا سر دختر چشاشو بوسیدو گف: پاشو دلبرم💋 پاشو مامان بچم🤱 پاشو باز منو بابا کن 🚶🏿♂🕳
پاشو ط باید مادری کنی👀💔
پاشو دلبرکم ....💋🍃
ولی خعلی دیر بود خعلی🚶🏿♂🚬
#عشق.دوم.بودن.خعلی.بده.همیشه.فقدوفقد.جایگزین.ینفری.هیچ.وق.برا.اولین.بار.براش.خانومی.نکردی_امید.وارم.هیچ.عشق.دوم.یکی.نباشی!!!
#متن
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه : سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام . پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند
#متن
#متن
اوایل حالش خوب بود؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلاً طبیعی نبود. همش بهم
نگاه میكرد و میخندید. به خودم گفتم: عجب غلطی كردم قبول كردمها.... اما دیگه برای
این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.
خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن كه اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد
به سرش و دیوونه میشد ممكن بود همه چیزو به هم بریزه و كلی آبرو ریزی میشد.
اونشب برای اینكه آرومش كنم سعی كردم بیشتر بهش نزدیك بشم و باهاش صحبت كنم.
بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت. یه باره بیمقدمه گفت: توهم از
اون قرصها داری؟ قبل از اینكه چیزی بگم گفت: وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب
میشه. انگار دارم رو ابرا راه میرم.... روی ابرا كسی بهم نمیگه دیوونه...! بعد با بغض پرسید
تو هم فكر میكنی من دیوونهام؟؟؟... اما اون از من دیوونه تره. بعد بلند خندید و گفت: آخه
به من میگفت دوستت دارم. اما با یكی دیگه عروسی كرد و بعد آروم گفت: امشبم
عروسیشه
#متن
نگاه میكرد و میخندید. به خودم گفتم: عجب غلطی كردم قبول كردمها.... اما دیگه برای
این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.
خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن كه اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد
به سرش و دیوونه میشد ممكن بود همه چیزو به هم بریزه و كلی آبرو ریزی میشد.
اونشب برای اینكه آرومش كنم سعی كردم بیشتر بهش نزدیك بشم و باهاش صحبت كنم.
بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت. یه باره بیمقدمه گفت: توهم از
اون قرصها داری؟ قبل از اینكه چیزی بگم گفت: وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب
میشه. انگار دارم رو ابرا راه میرم.... روی ابرا كسی بهم نمیگه دیوونه...! بعد با بغض پرسید
تو هم فكر میكنی من دیوونهام؟؟؟... اما اون از من دیوونه تره. بعد بلند خندید و گفت: آخه
به من میگفت دوستت دارم. اما با یكی دیگه عروسی كرد و بعد آروم گفت: امشبم
عروسیشه
#متن
معلم پای تخته نوشت یک با یک برابر است....
یکی از دانش آموز ها بلند شد و گفت:
آقا اجازه یک با یک برابر نیست...
معلم که بهش بر خورده بود گفت:
بیا پای تخته ثابت کن یک با یک برابر نیست... اگه ثابت نکنی پیش بچه ها به فلک میبندمت....
دانش آموز با پای لرزون رفت پای تخته و گفت:
آقا من هشت سالمه علی هم هشت سالشه.... شب وقتی پدر علی میاد خونه با علی بازی میکنه اما پدر من شبها هر شب من و کتک میزنه....
چرا علی بعد از اینکه از مدرسه میره خونه میره تو کوچه بازی میکنه اما من بعد از مدرسه باید برم ترازومو بر دارم برم رو پل کار کنم....
محسن مثل من 8سالشه چرا از خونه محسن همیشه بوی برنج میاد اما ما همیشه شب ها گرسنه میخوابیم....
شایان مثل من 8سالشه چرا اون هر 3ماه یک بار کفش میخره و اما من 3سال یه کفش و میپوشم...
حمید مثل من 8سالشه چرا همیشه بعد از مدرسه با مادرش میرن پارک اما من باید برم پاهای مادر مریضم و ماساژ بدم و...
معلم اشکهاش و پاک کردو رفت پای تخته و تخته رو پاک کردو نوشت...
یک با یک برابر نیست...!!!
#متن
یکی از دانش آموز ها بلند شد و گفت:
آقا اجازه یک با یک برابر نیست...
معلم که بهش بر خورده بود گفت:
بیا پای تخته ثابت کن یک با یک برابر نیست... اگه ثابت نکنی پیش بچه ها به فلک میبندمت....
دانش آموز با پای لرزون رفت پای تخته و گفت:
آقا من هشت سالمه علی هم هشت سالشه.... شب وقتی پدر علی میاد خونه با علی بازی میکنه اما پدر من شبها هر شب من و کتک میزنه....
چرا علی بعد از اینکه از مدرسه میره خونه میره تو کوچه بازی میکنه اما من بعد از مدرسه باید برم ترازومو بر دارم برم رو پل کار کنم....
محسن مثل من 8سالشه چرا از خونه محسن همیشه بوی برنج میاد اما ما همیشه شب ها گرسنه میخوابیم....
شایان مثل من 8سالشه چرا اون هر 3ماه یک بار کفش میخره و اما من 3سال یه کفش و میپوشم...
حمید مثل من 8سالشه چرا همیشه بعد از مدرسه با مادرش میرن پارک اما من باید برم پاهای مادر مریضم و ماساژ بدم و...
معلم اشکهاش و پاک کردو رفت پای تخته و تخته رو پاک کردو نوشت...
یک با یک برابر نیست...!!!
#متن
دخترک وپسرهردوباهم خيلي خوب بودن اوناهرروزبه پارک ميرفتندوخوشحال بودن اوناانگارتوي يه دنياي
ديگه اي به سرميبردنداصلابه اطراف خودشون توجهي نميکردندوفقط به خودشون فکرميکردندتااينکه روزاي
خوشي تموم شد...يه روزي که باهم رفته بودندپارک دخترحالش بدشدوبي هوش شددخترتوي بغل پسرک
بي هوش افتادوپسرهم نگران که چه اتفاقي براي عشقش افتاده بعدازاين پسر دخترک رابردپيش
دکترودکترهم بعدازمعاينه دختر اورافرستادتاکه آزمايش بگيردوبرگردد...جواب آزمايش بعدازچندروز
رسيدپسررفت پيش دکتر...دکترسکوت کردوچيزي نگفت پسراعصباني شدوازدکترپرسيد:که عشقم چش
شده دکتربعدازچنددقيقه صحبت خودش راشروع کرددکتربامقدمه چيني زيادبه پسرگفت که دخترچش
شده...پسريه دفعه شکه شدانگارکه دنياروي سرش خراب شده وکاملادگرگون شد...پسربه خونه رفت
وکلي باخودش فکرکرداوفکرميکردوگريه...روزبعددوباره دوران خوشي دختروپسرامددوباره اونابه پارک
ميرفتن وخوشحال بودن...دخترهي ازپسرميپرسيدکه دکتراون روزچي گفت اماپسرجواب نميدادوبحث
روعوض ميکردتااينکه طاقت دخترسراومدوگفت که اگه نگي ديگه باهات حرف نميزنم وپسرهم گفت اگه
ميخاي بفهمي فردابياخونمون دخترهم قبول کرد...روزبعددختربه خونه پسررفت اوداخل خونه شد سلام
کردورفت روي مبل نشست دختردوباره سوال خودراپرسيداماپسردرجواب دخترگفت:توبامن رابطه داشته باش! ميکني دخترگفت:ديوونه شدي حالت خوب نيس چيزي خوردي اماپسردوباره حرف خودرا زد امادخترقبول نکرد...پسر دخترک رابه زوربه اتاقش بردوبه اوتجاوزکرد...دخترداشت گريه ميکردوتقلا اماپسرگوش ندادوکارخودش راکردوقتي که کارپسرتمام شددختررا ول کرددخترازدست پسرخيلي اعصباني بودوديگه پسررادوست نداشت وگريه ميکرد...پسرازکارش خيلي خوشحال بودوگفت:حالامنم مثل توايدزدارم
حالامنم باتوميميرم...دختريه دفعه جاخوردگريه اش قطع شد و...
#متن
ديگه اي به سرميبردنداصلابه اطراف خودشون توجهي نميکردندوفقط به خودشون فکرميکردندتااينکه روزاي
خوشي تموم شد...يه روزي که باهم رفته بودندپارک دخترحالش بدشدوبي هوش شددخترتوي بغل پسرک
بي هوش افتادوپسرهم نگران که چه اتفاقي براي عشقش افتاده بعدازاين پسر دخترک رابردپيش
دکترودکترهم بعدازمعاينه دختر اورافرستادتاکه آزمايش بگيردوبرگردد...جواب آزمايش بعدازچندروز
رسيدپسررفت پيش دکتر...دکترسکوت کردوچيزي نگفت پسراعصباني شدوازدکترپرسيد:که عشقم چش
شده دکتربعدازچنددقيقه صحبت خودش راشروع کرددکتربامقدمه چيني زيادبه پسرگفت که دخترچش
شده...پسريه دفعه شکه شدانگارکه دنياروي سرش خراب شده وکاملادگرگون شد...پسربه خونه رفت
وکلي باخودش فکرکرداوفکرميکردوگريه...روزبعددوباره دوران خوشي دختروپسرامددوباره اونابه پارک
ميرفتن وخوشحال بودن...دخترهي ازپسرميپرسيدکه دکتراون روزچي گفت اماپسرجواب نميدادوبحث
روعوض ميکردتااينکه طاقت دخترسراومدوگفت که اگه نگي ديگه باهات حرف نميزنم وپسرهم گفت اگه
ميخاي بفهمي فردابياخونمون دخترهم قبول کرد...روزبعددختربه خونه پسررفت اوداخل خونه شد سلام
کردورفت روي مبل نشست دختردوباره سوال خودراپرسيداماپسردرجواب دخترگفت:توبامن رابطه داشته باش! ميکني دخترگفت:ديوونه شدي حالت خوب نيس چيزي خوردي اماپسردوباره حرف خودرا زد امادخترقبول نکرد...پسر دخترک رابه زوربه اتاقش بردوبه اوتجاوزکرد...دخترداشت گريه ميکردوتقلا اماپسرگوش ندادوکارخودش راکردوقتي که کارپسرتمام شددختررا ول کرددخترازدست پسرخيلي اعصباني بودوديگه پسررادوست نداشت وگريه ميکرد...پسرازکارش خيلي خوشحال بودوگفت:حالامنم مثل توايدزدارم
حالامنم باتوميميرم...دختريه دفعه جاخوردگريه اش قطع شد و...
#متن
رفته بودم آسایشگاه ببینمش.. نزدیک ۶ ماه بود که ندیده بودمش.. وارد راهرو که شدم صدای جیغ و گریه ای شنیدمــ.. نزدیکتر شدم..خودش بود.. توی این ۶ ماه خیلی شکسته تر شده بود.. صدای جیغو گریش خیلی بلند بود هنوز متوجه من نشده بود..
دختر:ولـــــــــم کنین من خوبــــم ولم کنین لعنتیا اززززش نمییییگذرممم بیییچارش مییکنم..ولم کنیییین
پرستار:عزیزم اروم باش
دختر:خانوم پرستار ولم کن من آرووومم خانوم پرستار من اون دخترو میییکشمش خانوم پرستار جلوی من عشقمو ازم گرررف..دیدم عشقم هم داشت همراهیش میییکرد خااانوم پرررستار
پرستار:هیییس آروم باش گلم آروم..
دختر:نه خاانوم پرستار ولم کن ازززش نمیگذرم..جای دستای من دستای اون دختره توی دستاش بوود خانوم پرستار من..
پرستار:عزیزدلم توروخدا اروم باش بیا بریم توی اتاقت..
دختر:ولم کنیییین خانوم پرستار تورو خدااابهش بگو برگرده قول میدم دختر خوبی باشم دیگه لج نمیکنم دیگه عصبانی نمیشم فقط بهش بگو برگرده تورو به خدا قسمت میدم بهش بگو..
پرستار:باشه گلم بیا بریم داخل..
دختر:خانوم پرستار تورو خدا یه کاری کن ببینمش فقط یه بار تورو خدا...
پرستار:باشه گلم بریم تو..
پرستار بلاخره بردش تو و من موندمو یه راهروی خالیو یه بغض سنگین و یه گونه خیس..
اون دخترو من دیگه نمیشناسم..دوست من تغییر کرده بود..دوست من شده بود یه مرده متحرک..
پرستارو دیدم که داشت میومد سمتم سریع رفتم سمتش..
-خانوم پرستار حالش چطوره؟؟؟
+خیلی داغونه..کاش بشه به اون پسر بگی بیاد فقط یه لحظه ببیندش..این دختر توی این ۶ ماهی که نبودی نابود شد..اون پسرو خیلی دوست داشت..
-خانوم پرستار اون پسر دیگه داره ازدواج میکنه..
خیلی راحت عشقشو فراموش کرد..
+چه سرنوشت بدی داشته این دختر..فقط یک لحظه بگو بیاد ببیندش..
-سعی میکنم بگم بیاد..
راه افتادم توی پیاده رو..دودل بودم بزنگم یانه..ولی برای راحتی دوستم مجبورم..
-الو
+بله بفرمایید
-سلام(..)هستم..
+آه سلام خوبی
-بایدببینمت...
+باشه کجا؟
+اوکی دودیقه دیگ اونجام
اون اومد..شاداب ترازهمیشه انگار نه انگار اون رفیق من رووی تخت بیمارستان داره برای یک لحظه دیدنش جون میده
+بله کاری داشتی
تمام قضیه رو براش تعریف کردم..خشکش زد..فکرشم نمیکردکه یه روزی اون عشق شیطونش به همچین روزی بیوفته..
-باید هرچه سریعتربریم برای یه لحظه دیدنت داره جون میده..باید..
+پاشو بریم
سریع رفتیم..
همچین که رسیدیم باز داشت جیغ و گریه میکرد..
-خااانوم پررستارتوقول دادی که میاد چیشد پسسس
پرستار:اروم باش عزیزم داره میاد
-خانوم پررستار توروخدابگوبیاددد تورو..
چشمش خورد بهش..
به سمت پسری اومدکه زندگیشوتباه کرد..
مثل ابربهارمیبارید..
پسر بادیدنش به هق هق افتادو زانو زد..
دختر نشست..صورت عشقشو توی دستاش گرف..
-میدونی چقد منتظرت بودم..:)
پسر:(گریه)
-عشقم شنیدم داری ازدواج میکنی اره؟
پسر:(گریه)
-همسرآیندت خیلی خوشگله نه؟از من خیلی خوشگلتره مگه نه؟
پسر(گریه)
-دوسش داری؟:)
پسر(گریه)
-چرا انقدر ساکتی گریه نکن دیگه،توکه میدونی من برای هر یه مرواریدی که ازچشات میریزه ده سال پیرتر میشم..پس چرا گریه میکنی دیوونه..
پسر(باگریه): نمیخواستم اینطوری شی..
-ولی شده دیگه..گریه نکن طاقت اشکاتو ندارم..امیدوارم خوشبخت شیـ..
من داشتم بابغض به این دونفر نگاه میکردم..
بعد اونروز ک عشقشودیدخیلی اروم شدـ..
روز عروسی پسر رسید..منم دعوت کرده بود هه..خواستم برم ولی پرستار بهم زنگ زد..
+زودباش بیا خودکشی کردهههه
-چ..ی..
شوکه شدمم
خواهرم خودشوکشت..
وقتی رسیدم تیمارستان دیدم شلوغه..زنگ زدم به پسر..
+تورووخدا سریییع بیاتییمارستان خودکشییی کرده
-چیییی..
بوق ممتد..
بعد یه ربع اومد بالباس دامادی بود..
دخترداشت نفسای اخرشو میکشید..پسر رفت بالاسرش..
دختر:چقدتوی لباس دامادی خوشگلترمیشی..
پسربا(گریه):شرمندتم..چرااینکاروکردی..
دختر:من دیگه امیدی برای زندگی کردن ندارم..:)امیدوارم خوشبخت شی..
همسرتو خوشبخت کن اون لیاقت تورو داره...
پسر:(گریه)..
بــــــــوق...خط صــــــــاف...
دستای بی جون دختر از دستای بزرگ پسر سر خوردوافتاد..
صدای گریه پسر بلند شد..
صبح تشییع جنازش بودو پسر تابوت عشق سابقش روی دوشش بود..
همسرش چیزی نمیگفت..فقط اونم گریه میکرد و به پسر حق میداد و به عشق دختر احترام میزاشت..
حالا یک سال از مرگش میگذره و پسر هرروز سر قبر دختر اشک میریزه ولی اون نیص کح برگرده🙂🖤عشقتونو تنها نزارید..ممکنه همچین بلایی سرخودش بیاره😄🖤
#متن
دختر:ولـــــــــم کنین من خوبــــم ولم کنین لعنتیا اززززش نمییییگذرممم بیییچارش مییکنم..ولم کنیییین
پرستار:عزیزم اروم باش
دختر:خانوم پرستار ولم کن من آرووومم خانوم پرستار من اون دخترو میییکشمش خانوم پرستار جلوی من عشقمو ازم گرررف..دیدم عشقم هم داشت همراهیش میییکرد خااانوم پرررستار
پرستار:هیییس آروم باش گلم آروم..
دختر:نه خاانوم پرستار ولم کن ازززش نمیگذرم..جای دستای من دستای اون دختره توی دستاش بوود خانوم پرستار من..
پرستار:عزیزدلم توروخدا اروم باش بیا بریم توی اتاقت..
دختر:ولم کنیییین خانوم پرستار تورو خدااابهش بگو برگرده قول میدم دختر خوبی باشم دیگه لج نمیکنم دیگه عصبانی نمیشم فقط بهش بگو برگرده تورو به خدا قسمت میدم بهش بگو..
پرستار:باشه گلم بیا بریم داخل..
دختر:خانوم پرستار تورو خدا یه کاری کن ببینمش فقط یه بار تورو خدا...
پرستار:باشه گلم بریم تو..
پرستار بلاخره بردش تو و من موندمو یه راهروی خالیو یه بغض سنگین و یه گونه خیس..
اون دخترو من دیگه نمیشناسم..دوست من تغییر کرده بود..دوست من شده بود یه مرده متحرک..
پرستارو دیدم که داشت میومد سمتم سریع رفتم سمتش..
-خانوم پرستار حالش چطوره؟؟؟
+خیلی داغونه..کاش بشه به اون پسر بگی بیاد فقط یه لحظه ببیندش..این دختر توی این ۶ ماهی که نبودی نابود شد..اون پسرو خیلی دوست داشت..
-خانوم پرستار اون پسر دیگه داره ازدواج میکنه..
خیلی راحت عشقشو فراموش کرد..
+چه سرنوشت بدی داشته این دختر..فقط یک لحظه بگو بیاد ببیندش..
-سعی میکنم بگم بیاد..
راه افتادم توی پیاده رو..دودل بودم بزنگم یانه..ولی برای راحتی دوستم مجبورم..
-الو
+بله بفرمایید
-سلام(..)هستم..
+آه سلام خوبی
-بایدببینمت...
+باشه کجا؟
+اوکی دودیقه دیگ اونجام
اون اومد..شاداب ترازهمیشه انگار نه انگار اون رفیق من رووی تخت بیمارستان داره برای یک لحظه دیدنش جون میده
+بله کاری داشتی
تمام قضیه رو براش تعریف کردم..خشکش زد..فکرشم نمیکردکه یه روزی اون عشق شیطونش به همچین روزی بیوفته..
-باید هرچه سریعتربریم برای یه لحظه دیدنت داره جون میده..باید..
+پاشو بریم
سریع رفتیم..
همچین که رسیدیم باز داشت جیغ و گریه میکرد..
-خااانوم پررستارتوقول دادی که میاد چیشد پسسس
پرستار:اروم باش عزیزم داره میاد
-خانوم پررستار توروخدابگوبیاددد تورو..
چشمش خورد بهش..
به سمت پسری اومدکه زندگیشوتباه کرد..
مثل ابربهارمیبارید..
پسر بادیدنش به هق هق افتادو زانو زد..
دختر نشست..صورت عشقشو توی دستاش گرف..
-میدونی چقد منتظرت بودم..:)
پسر:(گریه)
-عشقم شنیدم داری ازدواج میکنی اره؟
پسر:(گریه)
-همسرآیندت خیلی خوشگله نه؟از من خیلی خوشگلتره مگه نه؟
پسر(گریه)
-دوسش داری؟:)
پسر(گریه)
-چرا انقدر ساکتی گریه نکن دیگه،توکه میدونی من برای هر یه مرواریدی که ازچشات میریزه ده سال پیرتر میشم..پس چرا گریه میکنی دیوونه..
پسر(باگریه): نمیخواستم اینطوری شی..
-ولی شده دیگه..گریه نکن طاقت اشکاتو ندارم..امیدوارم خوشبخت شیـ..
من داشتم بابغض به این دونفر نگاه میکردم..
بعد اونروز ک عشقشودیدخیلی اروم شدـ..
روز عروسی پسر رسید..منم دعوت کرده بود هه..خواستم برم ولی پرستار بهم زنگ زد..
+زودباش بیا خودکشی کردهههه
-چ..ی..
شوکه شدمم
خواهرم خودشوکشت..
وقتی رسیدم تیمارستان دیدم شلوغه..زنگ زدم به پسر..
+تورووخدا سریییع بیاتییمارستان خودکشییی کرده
-چیییی..
بوق ممتد..
بعد یه ربع اومد بالباس دامادی بود..
دخترداشت نفسای اخرشو میکشید..پسر رفت بالاسرش..
دختر:چقدتوی لباس دامادی خوشگلترمیشی..
پسربا(گریه):شرمندتم..چرااینکاروکردی..
دختر:من دیگه امیدی برای زندگی کردن ندارم..:)امیدوارم خوشبخت شی..
همسرتو خوشبخت کن اون لیاقت تورو داره...
پسر:(گریه)..
بــــــــوق...خط صــــــــاف...
دستای بی جون دختر از دستای بزرگ پسر سر خوردوافتاد..
صدای گریه پسر بلند شد..
صبح تشییع جنازش بودو پسر تابوت عشق سابقش روی دوشش بود..
همسرش چیزی نمیگفت..فقط اونم گریه میکرد و به پسر حق میداد و به عشق دختر احترام میزاشت..
حالا یک سال از مرگش میگذره و پسر هرروز سر قبر دختر اشک میریزه ولی اون نیص کح برگرده🙂🖤عشقتونو تنها نزارید..ممکنه همچین بلایی سرخودش بیاره😄🖤
#متن
”پیرمرد صبح زود و در همان ساعت همیشگی از خانهاش خارج شد.
در حین عبور از خیابان، ماشینی به او زد و او روی زمین افتاد.
سعی کرد از جایش بلند شود، اما پاهایش کمی درد گرفت، از پیشانیش خون می آمد.
عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند و بعد به او گفتند:
«باید از تو عکسبرداری شود تا اگر احیاناً جایی از بدنت آسیب دیده، در عکسها مشخص شود.»
پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستارها از او دلیل عجلهاش را پرسیدند.
پیرمرد گفت: «همسرم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم، نمیخواهم دیر شود»
یکی از پرستارها به او گفت: «نگران نباشید، خودمان به او خبر میدهیم»
پیرمرد با اندوه گفت:«خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد، چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمیشناسد»
پرستار با حیرت پرسید: «وقتی که نمیداند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای خوردن صبحانه پیش او میروید؟»
پیرمرد در حالی که سعی میکرد کفشهایش را بپوشد، با صدایی گرفته و به آرامی گفت: «اما من که میدانم او چه کسی است…!»“
کاش همه اینگونه وفادار بودن و قدر همدیگر را میدانستیم دنیا دو روز است کاش همدیگر را فراموش نکنیم و هنوز دوست بداریم #متن
در حین عبور از خیابان، ماشینی به او زد و او روی زمین افتاد.
سعی کرد از جایش بلند شود، اما پاهایش کمی درد گرفت، از پیشانیش خون می آمد.
عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند و بعد به او گفتند:
«باید از تو عکسبرداری شود تا اگر احیاناً جایی از بدنت آسیب دیده، در عکسها مشخص شود.»
پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستارها از او دلیل عجلهاش را پرسیدند.
پیرمرد گفت: «همسرم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم، نمیخواهم دیر شود»
یکی از پرستارها به او گفت: «نگران نباشید، خودمان به او خبر میدهیم»
پیرمرد با اندوه گفت:«خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد، چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمیشناسد»
پرستار با حیرت پرسید: «وقتی که نمیداند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای خوردن صبحانه پیش او میروید؟»
پیرمرد در حالی که سعی میکرد کفشهایش را بپوشد، با صدایی گرفته و به آرامی گفت: «اما من که میدانم او چه کسی است…!»“
کاش همه اینگونه وفادار بودن و قدر همدیگر را میدانستیم دنیا دو روز است کاش همدیگر را فراموش نکنیم و هنوز دوست بداریم #متن