تمام کارهايى که در این خرابشده انجام میگیرد به قدری عجیب و غریب است که از حد تصور خارج است. گمان نمیکنم در هیچ جای دنیا خلائی به این کثافت و مسخرگی وجود داشته باشد.
اما چه میشود کرد در اینجا ترکمانمان زدهاند و راه گریز مسدود است!
اما چه میشود کرد در اینجا ترکمانمان زدهاند و راه گریز مسدود است!
خیلیا قدر چیزهایی رو که به دست آوردن رو نمیدونن و دنبال بهتر و برترش میگردن!
چراا؟ چون بعد از یه مدت براشون عادی میشه و یادشون میره همینی که الان دارن یه روز آرزوشون بوده!
میبینی؟ ناشکری تو ذاته آدماست !
چراا؟ چون بعد از یه مدت براشون عادی میشه و یادشون میره همینی که الان دارن یه روز آرزوشون بوده!
میبینی؟ ناشکری تو ذاته آدماست !
فراموش میشوی انگار هیچ وقت نبودهای
فراموش میشوی مثل مرگ یک پرنده
مثل یک کنیسه متروکه
مثل شاخه گلی در دستان باد
فراموش میشوی مثل عشق یک رهگذر
فراموش میشوی مثل مرگ یک پرنده
مثل یک کنیسه متروکه
مثل شاخه گلی در دستان باد
فراموش میشوی مثل عشق یک رهگذر
افسردگی سایه نیست که در بَرَت گیرد... افسردگی نوعی مردن، نوعی کرختیِ محض است نسبت به زمان... البَت که گاهی به مکان... افسردگی نه سیاه است و نه خاکستری... از من بپرس... از منی که مدتها در قعرِ خود با او زندگیها کردهام... افسردگی بیرنگیِ دنیاست، بیرنگی ذوق، بیرنگی شوق و حتی بیرنگی دوام... بیرنگیِ دوامِ آنچه ما را سرپا نگه داشته... شاید بتوان گفت افسردگی حیوانی درنده است... حیوانی درونی که جهانِ بیرون سازنده ی اوست... حیوانی که در عمیقترین لایههای افکارت، افسار گسیخته میشود و چنان رج به رجَت را میشکافد که اتصالِ دوبارهات ارادهای میخواهد پولادین و تلاشی بسیار... بهترست ملموستر بگویم افسردگی سر و شکلی ندارد... ماهیتش تهیست و مصاحبت با آن باوری از تو میسازد سراسرْ پوچ... نهایتِ افسردگی، نیستیست... نیستی نه فایدهای دارد و نه بهرهای... نکند خیال میکنی پوچی لایق توست و تو متعلق به او؟ آگاهیات را قدم بزن، ورای بودِشَت پرواز کن... خواهی دید که روزنه پیداست..؛
دیوید والاس میگه: هر چیزي که رها کردم، جاي چنگ زدنم رو روي خودش داشت. اگه تو هم به تازگي رها کردي چیزي رو که روزي به جانت بسته بود و غمگیني، شاید لازم داشته باشي این رو بخوني:
أحياناً القرار الصحيح يحزنك…
«گاهي تصمیمِ درست غمگینت ميکنه…»
أحياناً القرار الصحيح يحزنك…
«گاهي تصمیمِ درست غمگینت ميکنه…»