در حقیقت مثنوی یک شمایی است از آن چه که از احوالات برون ریزِ مولانا ما باید بدانیم نه آن چه که در درون خود مولانا موجود است، چون هیچ کتابی در عالم آن قدر حقیقت در آن متبلور و متجلّی و مکتوب نیست که تمامیّت باطن و حالات درونی و باطنیِ یک نویسنده ی عارف را که در سلوک به مقامات بالایی رسیده را ثبت کرده باشد.
در زمان مولانا طبق آن چه که شهرت دارد علامه ای ـ قطب الدین شیرازی ـ است بسیار مغرور و خودخواه که زیر آسمان کبود برای هیچ کس تره خرد نمی کند. و این علامه وصف حال مولانا را شنیده و خیلی مشتاق شده است که مولانا را ببیند امّا این اشتیاق، از آن اشتیاق هایی نیست که مولانا در مثنوی به دنبال آن می گردد و در آن باره می گوید:
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
اشتیاق علامه قطب الدین برای این است که بفهمد خودش بالاتر است یا مولانا، اشتیاقی کنجکاوانه و ناراستین. چون مولانا را دیده که شهره ی آفاق شده، قطب زمان گشته، و پیر و دانای زمان به حساب آمده، و پیر زمان، کسی که فقیه بوده و حالا دیگر در او تحوّلی ژرف ایجاد شده و به گونه ای دیگر گشته و در حقیقت نوعی برانگیخته شدن حسّ کنجکاوی او بود که در درون به این می پرداخت که باید بروم و ببینم این که این همه شهرت یافته و در باره ی او حرف ها و حکایت ها بر زبان جاری است کیست؟ با پیغام و ارتباطات بالاخره مولانا او را می پذیرد امّا نه در خلوت و تنهائی، و موقعی که کسی را در خلوت نپذیرند یعنی این که برای من تو هیچ اعتباری نداری. این جزء رسوم قدمای مشایخ طریقت است. مولانا او را در خلوت نمی پذیرد حالا این کسی است که به قولی با تمامی رقبای متکلّم و فیلسوف پنجه در پنجه افکنده و بر همه غالب و چیره شده ولی مولانا بازی اش نمی گیرد، نه راهش را، نه اندیشه اش را، و نه حتّی خودش را. مولانا مجلس خودش را طبق روال عادی طی می کند و آخر سر هم یک حکایت بیان می کند می گوید این حکایت فقط به خاطر شماست دیگر با کسی کاری ندارد فقط با این کار دارد که می خواهد مولانا را بشناسد که این مولانا کیست؟ و مولانا داستان پادشاه بخارا را برای علامه تعریف میکند.
#فهم_زبان_مولانا
در زمان مولانا طبق آن چه که شهرت دارد علامه ای ـ قطب الدین شیرازی ـ است بسیار مغرور و خودخواه که زیر آسمان کبود برای هیچ کس تره خرد نمی کند. و این علامه وصف حال مولانا را شنیده و خیلی مشتاق شده است که مولانا را ببیند امّا این اشتیاق، از آن اشتیاق هایی نیست که مولانا در مثنوی به دنبال آن می گردد و در آن باره می گوید:
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
اشتیاق علامه قطب الدین برای این است که بفهمد خودش بالاتر است یا مولانا، اشتیاقی کنجکاوانه و ناراستین. چون مولانا را دیده که شهره ی آفاق شده، قطب زمان گشته، و پیر و دانای زمان به حساب آمده، و پیر زمان، کسی که فقیه بوده و حالا دیگر در او تحوّلی ژرف ایجاد شده و به گونه ای دیگر گشته و در حقیقت نوعی برانگیخته شدن حسّ کنجکاوی او بود که در درون به این می پرداخت که باید بروم و ببینم این که این همه شهرت یافته و در باره ی او حرف ها و حکایت ها بر زبان جاری است کیست؟ با پیغام و ارتباطات بالاخره مولانا او را می پذیرد امّا نه در خلوت و تنهائی، و موقعی که کسی را در خلوت نپذیرند یعنی این که برای من تو هیچ اعتباری نداری. این جزء رسوم قدمای مشایخ طریقت است. مولانا او را در خلوت نمی پذیرد حالا این کسی است که به قولی با تمامی رقبای متکلّم و فیلسوف پنجه در پنجه افکنده و بر همه غالب و چیره شده ولی مولانا بازی اش نمی گیرد، نه راهش را، نه اندیشه اش را، و نه حتّی خودش را. مولانا مجلس خودش را طبق روال عادی طی می کند و آخر سر هم یک حکایت بیان می کند می گوید این حکایت فقط به خاطر شماست دیگر با کسی کاری ندارد فقط با این کار دارد که می خواهد مولانا را بشناسد که این مولانا کیست؟ و مولانا داستان پادشاه بخارا را برای علامه تعریف میکند.
#فهم_زبان_مولانا
این داستان در واقع پاسخی است که مولانا به حضور علامه قطب الدین می دهد. فقیهی بود و در عین حال بسیار گدا و سمج، و در مقابل پادشاهی فقیه، دانا و اهل بخشش و کرامت، و دانای اسرار باطنی افراد و دارای قدرت خواندن ضمایر حاضران تا این حدّ که افراد را که می دید نیاز این ها را متوجّه می شد. هر روز ملاقاتی داشت بیرون از کاخ، از کاخ خارج می شد و افراد نیازمند صف می کشیدند و این همراهانی که داشت این ها وسایل لازم را که پادشاه تشخیص می داد باید به همراهش می آوردند و بی این که کسی سؤال بکند برای او آن چه که خواست او بود برایش می انداخت و بعد می دیدند آن چه را که طرف در ذهنش طلب می کرده او ذهن را خوانده و همان را به او داده است. بعد مقرّر کرده بود که هر روز یک گروه بیش تر نباشند و شرط اساسی این بود که هیچ کس به زبان طلب نکند هر کس به زبان طلب می کرد به او پاسخ نمی داد و نقل می کنند که یک روزی یک نفر، یک پیرمردی بود به زبان طلب کرد و تنها کسی که به زبان طلب کرد و از این پادشاه چیزی گرفت فقط او بود و این طلب این گونه بود. او آمد چیزی را به زبان بیاورد چون سلطان عهد کرده بود که هرکسی به زبان طلب بکند چیزی به او ندهد تحویلش نگرفت و این پیرمرد شروع کرد داد و قال کردن و بد و بیراه گفتن به پادشاه. پادشاه گفت که وقاحت به خرج نده! او هم به پادشاه گفت: وقیح تویی. گفت: چرا وقیح منم؟ گفت: برای این که تو از هر گدایی گداتری، هم حکومت داری هم سلطنت داری و هم می خواهی که مردم گدای تو باشند و همه چیزی را برای خودت می خواهی حتّی گداها را هم برای خودت می خواهی حتّی با این کارها می خواهی که آخرت را هم برای خود جمع کنی و تو این همه را برای خودت می خواهی. پادشاه از این فرد جسور ولی راست گو خوشش آمد، و لذا آن چه که طلب کرده بود با زبان از پادشاه گرفت. این داستان هر روز تکرار می شد و فقیه برای این که از پادشاه بتواند چیزی بگیرد هر روز می آمد، پادشاه هم همین طور یکی یکی افراد را می دید چیزی برایشان می انداخت به این که می رسید رد می شد به نفر بعدی و نفر بعدی...
فقیهِ سائل به فکر فرو رفت که چرا به من چیزی نمی دهد؟ او فکر کرد که خوب حالا در این قیافه با این لباس، با این رنگ و فرم، من را می شناسد. لباسش را عوض کرد به هر شکلی که می توانست در آمد امّا به هر شکلی که در می آمد پادشاه او را می شناخت تا به او می رسید رد می شد به نفر بعدی...
مستأصل شد که چطور و چگونه من از این پادشاه یک چیزی بگیرم؟ نقل می کنند که یک کسی را گفت مرا در نمدی بپیچ و در سر راه پادشاه قرار بده و دریافته را با هم تقسیم می کنیم و این تنها راهی است که از او می شود چیزی را گرفت چون به هر لباسی که در بیایی او تو را می شناسد. مولانا می گوید:
دیده ای خواهم که باشد شه شناس
تا شناسد شاه را در هر لباس
به هر لباس که در بیایی تو را می شناسد او با لباس تو کاری ندارد با خودت کار دارد، او تو را می شناسد و لذا اگر صد لباس هم عوض کنی برای او فرقی نمی کند. پس چاره ی کار همین است که اندیشیده است. و پادشاه که فردی مؤمن و مسلمان است طبق احکام و سنّت چنان چه مرده ای سر راه باشد و بی کس نماید باید برای او پولی رد کرد تا خرج کفن و دفن او بشود. و لذا راه را در مردن می بیند و بر این اساس بر آن می شود که خود را به مردن بزند تا بدین واسطه بتواند از پادشاه چیزی بگیرد. تا می بیند که سلطان دارد می آید خودش را به مردن می زند. امّا پادشاه که می رسد می داند که او کیست؟ و می داند که نمرده امّا مقداری سکّه برایش می ریزد او هم شادمانه سکّه ها را جمع می کند بلافاصله بلند می شود می گوید: گرفتم! بالاخره گرفتم و سلطان می گوید که: گرفتی! امّا تا نمردی نبردی، بله گرفتی ولی تا نمردی ندادم! #فهم_زبان_مولانا
فقیهِ سائل به فکر فرو رفت که چرا به من چیزی نمی دهد؟ او فکر کرد که خوب حالا در این قیافه با این لباس، با این رنگ و فرم، من را می شناسد. لباسش را عوض کرد به هر شکلی که می توانست در آمد امّا به هر شکلی که در می آمد پادشاه او را می شناخت تا به او می رسید رد می شد به نفر بعدی...
مستأصل شد که چطور و چگونه من از این پادشاه یک چیزی بگیرم؟ نقل می کنند که یک کسی را گفت مرا در نمدی بپیچ و در سر راه پادشاه قرار بده و دریافته را با هم تقسیم می کنیم و این تنها راهی است که از او می شود چیزی را گرفت چون به هر لباسی که در بیایی او تو را می شناسد. مولانا می گوید:
دیده ای خواهم که باشد شه شناس
تا شناسد شاه را در هر لباس
به هر لباس که در بیایی تو را می شناسد او با لباس تو کاری ندارد با خودت کار دارد، او تو را می شناسد و لذا اگر صد لباس هم عوض کنی برای او فرقی نمی کند. پس چاره ی کار همین است که اندیشیده است. و پادشاه که فردی مؤمن و مسلمان است طبق احکام و سنّت چنان چه مرده ای سر راه باشد و بی کس نماید باید برای او پولی رد کرد تا خرج کفن و دفن او بشود. و لذا راه را در مردن می بیند و بر این اساس بر آن می شود که خود را به مردن بزند تا بدین واسطه بتواند از پادشاه چیزی بگیرد. تا می بیند که سلطان دارد می آید خودش را به مردن می زند. امّا پادشاه که می رسد می داند که او کیست؟ و می داند که نمرده امّا مقداری سکّه برایش می ریزد او هم شادمانه سکّه ها را جمع می کند بلافاصله بلند می شود می گوید: گرفتم! بالاخره گرفتم و سلطان می گوید که: گرفتی! امّا تا نمردی نبردی، بله گرفتی ولی تا نمردی ندادم! #فهم_زبان_مولانا
و مولانا این کلمه ی آخر را یعنی: تا نمردی نبردی به عنوان فلسفه و راه اندیشه و سلوک معنوی خود برای علامه بیان می کند. مولانا می گوید: راه ما این است اگر می توانی بمیری بیا اگر نمی توانی بمیری برو. نقل می کنند که جواب را گرفت امّا نفهمید، در آخر یک بار دیگر تقاضای یک ملاقات حضوری می کند خلاصه با سماجت تمام به مولانا می چسبد که سؤالی دارم، و آن، این که بالاخره چه کار باید بکنم؟ مولانا می گوید: همین کار را بکن! می گوید بهتر از این بگو چه کار کنم؟ مولانا می گوید: تا آخر عمرت بر این باش بر این که چه کنم؟
گفتم: چه کنم؟ گفت: همین که چه کنم
گفتم: به از این چاره ببین که چه کنم
رو کرده به من بگفت: ای طالب دین
پیوسته برین باش ، بر این که چه کنم
چرا؟ چون او از خودش بیرون نیامده و حرف مولانا را نفهمیده. فهیمدن با شنیدن دو مقوله ی جداست فهمیدن این است که عملِ درجا صورت بگیرد، مکث کردن و اندیشیدن و زمان بردن یعنی نفهمیدن. #فهم_زبان_مولانا
گفتم: چه کنم؟ گفت: همین که چه کنم
گفتم: به از این چاره ببین که چه کنم
رو کرده به من بگفت: ای طالب دین
پیوسته برین باش ، بر این که چه کنم
چرا؟ چون او از خودش بیرون نیامده و حرف مولانا را نفهمیده. فهیمدن با شنیدن دو مقوله ی جداست فهمیدن این است که عملِ درجا صورت بگیرد، مکث کردن و اندیشیدن و زمان بردن یعنی نفهمیدن. #فهم_زبان_مولانا
Forwarded from کنج اهل دل/استاد کاظم محمّدی
رو سربنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
مائیم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو، هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
مائیم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ی ما صد جای آسیا کن
خیره کشی ست ما را دارد دلی چو خارا
بُکشد کس اش نگوید، تدبیر خون بها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن، وفا کن
دردی ست غیر مردن کآن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کآن درد را دوا کن
در خواب دوش پیری درکوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
#فهم_زبان_مولانا
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
مائیم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو، هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
مائیم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ی ما صد جای آسیا کن
خیره کشی ست ما را دارد دلی چو خارا
بُکشد کس اش نگوید، تدبیر خون بها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن، وفا کن
دردی ست غیر مردن کآن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کآن درد را دوا کن
در خواب دوش پیری درکوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
#فهم_زبان_مولانا
Forwarded from کنج اهل دل/استاد کاظم محمّدی
این ابیات که شور و حال آخرین لحظات حیات مولانا را یادآور می شود نشان از شأن و حال او و نیز بیانگر قدرت خیال و بینائیِ باطنی او است. و اگر قرار باشد که به او توجّهی شود باید به این غزل و غزلیاتی به مانند این که وصف حال مولانا در آن پیدا است دقّت و تأمّل شود تا به این واسطه شناختی مختصر ولی تقریباً دقیق و گویا از وی به واسطه ی آثار خود او به دست آید. #فهم_زبان_مولانا
Forwarded from کنج اهل دل/استاد کاظم محمّدی
در این غزل بسیار زیبا و دلسوز و در عین حال شورانگیز نکته هایی خاص از شخصیّت مولانا را در خود گنجانده است؛ مرور برخی واژه ها می تواند ما را به فهم بهتر شخصیّت مولانا رهبری کند. و طبیعتاً اگر قرار باشد شخصیّت مولانا مورد شناسایی قرار بگیرد از طریق عبارات و کلماتِ خود او باید به این شناخت و تعریف برسیم. این غزل و غزلیات و ابیاتی دیگر این کار را بر عهده خواهند داشت کافی است با این روی کرد، یک بار دیگر به مجموعه آثار مولانا دقّت و توجّه کنیم. #فهم_زبان_مولانا
Forwarded from کنج اهل دل/استاد کاظم محمّدی
تنهایی و خلوت های پیاپی، ترک غیر و وصل با یار، مأنوس بودن با شب و بیداری در شب ها، اشک و زاری و ریختن آب دیده به درگاه ذات احدیِ نادیده، عشق ورزی و خالی شدن از هواهای نفسانی، وفاداری و ترک جفا و احتمال جفا از همه، صبر و شکیبایی، وجود درد که لازمه ی عرفان و سلوک و مردی است، سیر در کوی عشق و حرکت امیدوارانه و ممتد به سوی معشوق حیِّ ازلی. #فهم_زبان_مولانا
Forwarded from کنج اهل دل/استاد کاظم محمّدی
مولانا به سان چشمه ی جوشانی است که از بالا و به مدد خداوند و وحی و مفاهیم باطنی و معنوی هر لحظه در حال غلیان و جوشیدن است و این جوشش چنان پایا و پویاست که هشت قرن از جوشش باز نایستاده و خورندگان و نوشندگان را سیر و سیراب ساخته و هرگز مائده ی تکراری از آن نوع که کهنه و غیر قابل خوردن باشد به کسی نـداده است. و این بزرگ ترین هنر این ولیِ خدا و عارف بزرگ و بی بدیل است. #فهم_زبان_مولانا
Forwarded from کنج اهل دل/استاد کاظم محمّدی
آن کسی که گرایش فلسفی داشته مولانا را به شکل فلسفی می فهمد. آن کسی که گرایش ادبی داشته مولانا را با ادبیات و شعر می فهمد. آن کسی که جنبه کلامی داشته مولانا را به عنوان یک متکلّم شناسایی می کند. و این بدین خاطر است که همه ی این مباحث در مثنوی و در دیوان کبیر وجود دارد و مولانا خوش بختانه در یک موقف و مرکزی قرار گرفته بود که هیچ کس گمان نمی کرد که وی خارج از این ها باشد. یعنی مولانا هم فقیه بود، هم اصولی بود، هم کلامی بود، هم منطقی بود، و هم فلسفی. امّا در عین حال هیچ کدام از این ها هم نبود. همه ی این ها را داشت و لذا می بینید که تمامی این ها را به عنوان پیرایه هایی تلقّی می کند که زمانی مجبور بود که با این عناوین سروکار داشته باشد و آن لحظه ای که به حقیقتِ خودش وقوف پیدا کرد و در حقیقت، دین را و باطن دین و آیات خداوند را به خوبی فهم و استنباط کرد، از یکایک این ها سعی کرد جدا و منفک بشود و نسبت به هیچ کدام از این ها انگی را قبول نکرد. #فهم_زبان_مولانا
Forwarded from کنج اهل دل/استاد کاظم محمّدی
نه نسبت به شعر و شاعری، که اصلاً خود را شاعر نمی داند و آن را باور ندارد و رسماً می گوید که من از شاعری و از این که به عنوان شاعر مطرح شوم ننگ دارم. نه نسبت به کلام، که آنان را نیز مضر به حال دین تلقّی می کرد و واقعاً هم با بیان مباحثی چالشی که خود در گرداب آن باقی ماندند و مخلصی نیافتند مردم را نیز از دین ساده و نرمی که داشتند بیرون کرده و آشوبی ژرف و بی سرانجام را برایشان باقی گذاشتند. نه نسبت به فقه، که آن را هم به دلایلی ناتمام دانسته و بخشی از دین قلمداد می نمود و نه تمامِ دین. و نه نسبت به فلسفه، که ایشان را خامان و گمراهان می دانسته و سرگردانشان تلقّی می کرده است. او پس از رسیدن به کنه فلسفه از همه ی این ها تبرّی جست کما این که درباره ی فقه می بینید که با صراحت تمام در غزلیات خود فقها را که نصیبی از عشق ندارند مخاطب ساخته و حلال و حرام ایشان را هر چند که از ناحیه ی وحی و خداوند بیان گردیده فقط در دنیای خاکی قابل پذیرش می داند. #فهم_زبان_مولانا
Forwarded from کنج اهل دل/استاد کاظم محمّدی
آن چه بایسته و شایسته برای همه است دانستن و فهمیدن محو و عشق است که در حکم صحیح و درست شنا کردن در دریای پر از امواج سهمناک است. آشنا بودن با عشق و دانا بودن به محو سبب نجات و رستگاری آدمی است. پس باید دانش و علمی را آموخت که اگر آدمی در اقیانوس قرار بگیرد بداند که چه باید بکند. در مقابل طغیان ها و پیچش هایی که هردم و به راحتی می تواند هر ناآشنایی را در خود فرو کشد و به تمامی ببلعد و نابود بکند این علمِ محو و عشق است که دادرس و مددکار سالک خواهد بود نه نحو و فقه و کلام و فلسفه. #فهم_زبان_مولانا
Forwarded from کنج اهل دل/استاد کاظم محمّدی (Narges Golparvarirad )
در حقیقت مثنوی یک شمایی است از آن چه که از احوالات برون ریزِ مولانا ما باید بدانیم نه آن چه که در درون خود مولانا موجود است، چون هیچ کتابی در عالم آن قدر حقیقت در آن متبلور و متجلّی و مکتوب نیست که تمامیّت باطن و حالات درونی و باطنیِ یک نویسنده ی عارف را که در سلوک به مقامات بالایی رسیده را ثبت کرده باشد.
در زمان مولانا طبق آن چه که شهرت دارد علامه ای ـ قطب الدین شیرازی ـ است بسیار مغرور و خودخواه که زیر آسمان کبود برای هیچ کس تره خرد نمی کند. و این علامه وصف حال مولانا را شنیده و خیلی مشتاق شده است که مولانا را ببیند امّا این اشتیاق، از آن اشتیاق هایی نیست که مولانا در مثنوی به دنبال آن می گردد و در آن باره می گوید:
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
اشتیاق علامه قطب الدین برای این است که بفهمد خودش بالاتر است یا مولانا، اشتیاقی کنجکاوانه و ناراستین. چون مولانا را دیده که شهره ی آفاق شده، قطب زمان گشته، و پیر و دانای زمان به حساب آمده، و پیر زمان، کسی که فقیه بوده و حالا دیگر در او تحوّلی ژرف ایجاد شده و به گونه ای دیگر گشته و در حقیقت نوعی برانگیخته شدن حسّ کنجکاوی او بود که در درون به این می پرداخت که باید بروم و ببینم این که این همه شهرت یافته و در باره ی او حرف ها و حکایت ها بر زبان جاری است کیست؟ با پیغام و ارتباطات بالاخره مولانا او را می پذیرد امّا نه در خلوت و تنهائی، و موقعی که کسی را در خلوت نپذیرند یعنی این که برای من تو هیچ اعتباری نداری. این جزء رسوم قدمای مشایخ طریقت است. مولانا او را در خلوت نمی پذیرد حالا این کسی است که به قولی با تمامی رقبای متکلّم و فیلسوف پنجه در پنجه افکنده و بر همه غالب و چیره شده ولی مولانا بازی اش نمی گیرد، نه راهش را، نه اندیشه اش را، و نه حتّی خودش را. مولانا مجلس خودش را طبق روال عادی طی می کند و آخر سر هم یک حکایت بیان می کند می گوید این حکایت فقط به خاطر شماست دیگر با کسی کاری ندارد فقط با این کار دارد که می خواهد مولانا را بشناسد که این مولانا کیست؟ و مولانا داستان پادشاه بخارا را برای علامه تعریف میکند.
#فهم_زبان_مولانا
در زمان مولانا طبق آن چه که شهرت دارد علامه ای ـ قطب الدین شیرازی ـ است بسیار مغرور و خودخواه که زیر آسمان کبود برای هیچ کس تره خرد نمی کند. و این علامه وصف حال مولانا را شنیده و خیلی مشتاق شده است که مولانا را ببیند امّا این اشتیاق، از آن اشتیاق هایی نیست که مولانا در مثنوی به دنبال آن می گردد و در آن باره می گوید:
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
اشتیاق علامه قطب الدین برای این است که بفهمد خودش بالاتر است یا مولانا، اشتیاقی کنجکاوانه و ناراستین. چون مولانا را دیده که شهره ی آفاق شده، قطب زمان گشته، و پیر و دانای زمان به حساب آمده، و پیر زمان، کسی که فقیه بوده و حالا دیگر در او تحوّلی ژرف ایجاد شده و به گونه ای دیگر گشته و در حقیقت نوعی برانگیخته شدن حسّ کنجکاوی او بود که در درون به این می پرداخت که باید بروم و ببینم این که این همه شهرت یافته و در باره ی او حرف ها و حکایت ها بر زبان جاری است کیست؟ با پیغام و ارتباطات بالاخره مولانا او را می پذیرد امّا نه در خلوت و تنهائی، و موقعی که کسی را در خلوت نپذیرند یعنی این که برای من تو هیچ اعتباری نداری. این جزء رسوم قدمای مشایخ طریقت است. مولانا او را در خلوت نمی پذیرد حالا این کسی است که به قولی با تمامی رقبای متکلّم و فیلسوف پنجه در پنجه افکنده و بر همه غالب و چیره شده ولی مولانا بازی اش نمی گیرد، نه راهش را، نه اندیشه اش را، و نه حتّی خودش را. مولانا مجلس خودش را طبق روال عادی طی می کند و آخر سر هم یک حکایت بیان می کند می گوید این حکایت فقط به خاطر شماست دیگر با کسی کاری ندارد فقط با این کار دارد که می خواهد مولانا را بشناسد که این مولانا کیست؟ و مولانا داستان پادشاه بخارا را برای علامه تعریف میکند.
#فهم_زبان_مولانا
Forwarded from کنج اهل دل/استاد کاظم محمّدی (Narges Golparvarirad )
این داستان در واقع پاسخی است که مولانا به حضور علامه قطب الدین می دهد. فقیهی بود و در عین حال بسیار گدا و سمج، و در مقابل پادشاهی فقیه، دانا و اهل بخشش و کرامت، و دانای اسرار باطنی افراد و دارای قدرت خواندن ضمایر حاضران تا این حدّ که افراد را که می دید نیاز این ها را متوجّه می شد. هر روز ملاقاتی داشت بیرون از کاخ، از کاخ خارج می شد و افراد نیازمند صف می کشیدند و این همراهانی که داشت این ها وسایل لازم را که پادشاه تشخیص می داد باید به همراهش می آوردند و بی این که کسی سؤال بکند برای او آن چه که خواست او بود برایش می انداخت و بعد می دیدند آن چه را که طرف در ذهنش طلب می کرده او ذهن را خوانده و همان را به او داده است. بعد مقرّر کرده بود که هر روز یک گروه بیش تر نباشند و شرط اساسی این بود که هیچ کس به زبان طلب نکند هر کس به زبان طلب می کرد به او پاسخ نمی داد و نقل می کنند که یک روزی یک نفر، یک پیرمردی بود به زبان طلب کرد و تنها کسی که به زبان طلب کرد و از این پادشاه چیزی گرفت فقط او بود و این طلب این گونه بود. او آمد چیزی را به زبان بیاورد چون سلطان عهد کرده بود که هرکسی به زبان طلب بکند چیزی به او ندهد تحویلش نگرفت و این پیرمرد شروع کرد داد و قال کردن و بد و بیراه گفتن به پادشاه. پادشاه گفت که وقاحت به خرج نده! او هم به پادشاه گفت: وقیح تویی. گفت: چرا وقیح منم؟ گفت: برای این که تو از هر گدایی گداتری، هم حکومت داری هم سلطنت داری و هم می خواهی که مردم گدای تو باشند و همه چیزی را برای خودت می خواهی حتّی گداها را هم برای خودت می خواهی حتّی با این کارها می خواهی که آخرت را هم برای خود جمع کنی و تو این همه را برای خودت می خواهی. پادشاه از این فرد جسور ولی راست گو خوشش آمد، و لذا آن چه که طلب کرده بود با زبان از پادشاه گرفت. این داستان هر روز تکرار می شد و فقیه برای این که از پادشاه بتواند چیزی بگیرد هر روز می آمد، پادشاه هم همین طور یکی یکی افراد را می دید چیزی برایشان می انداخت به این که می رسید رد می شد به نفر بعدی و نفر بعدی...
فقیهِ سائل به فکر فرو رفت که چرا به من چیزی نمی دهد؟ او فکر کرد که خوب حالا در این قیافه با این لباس، با این رنگ و فرم، من را می شناسد. لباسش را عوض کرد به هر شکلی که می توانست در آمد امّا به هر شکلی که در می آمد پادشاه او را می شناخت تا به او می رسید رد می شد به نفر بعدی...
مستأصل شد که چطور و چگونه من از این پادشاه یک چیزی بگیرم؟ نقل می کنند که یک کسی را گفت مرا در نمدی بپیچ و در سر راه پادشاه قرار بده و دریافته را با هم تقسیم می کنیم و این تنها راهی است که از او می شود چیزی را گرفت چون به هر لباسی که در بیایی او تو را می شناسد. مولانا می گوید:
دیده ای خواهم که باشد شه شناس
تا شناسد شاه را در هر لباس
به هر لباس که در بیایی تو را می شناسد او با لباس تو کاری ندارد با خودت کار دارد، او تو را می شناسد و لذا اگر صد لباس هم عوض کنی برای او فرقی نمی کند. پس چاره ی کار همین است که اندیشیده است. و پادشاه که فردی مؤمن و مسلمان است طبق احکام و سنّت چنان چه مرده ای سر راه باشد و بی کس نماید باید برای او پولی رد کرد تا خرج کفن و دفن او بشود. و لذا راه را در مردن می بیند و بر این اساس بر آن می شود که خود را به مردن بزند تا بدین واسطه بتواند از پادشاه چیزی بگیرد. تا می بیند که سلطان دارد می آید خودش را به مردن می زند. امّا پادشاه که می رسد می داند که او کیست؟ و می داند که نمرده امّا مقداری سکّه برایش می ریزد او هم شادمانه سکّه ها را جمع می کند بلافاصله بلند می شود می گوید: گرفتم! بالاخره گرفتم و سلطان می گوید که: گرفتی! امّا تا نمردی نبردی، بله گرفتی ولی تا نمردی ندادم! #فهم_زبان_مولانا
فقیهِ سائل به فکر فرو رفت که چرا به من چیزی نمی دهد؟ او فکر کرد که خوب حالا در این قیافه با این لباس، با این رنگ و فرم، من را می شناسد. لباسش را عوض کرد به هر شکلی که می توانست در آمد امّا به هر شکلی که در می آمد پادشاه او را می شناخت تا به او می رسید رد می شد به نفر بعدی...
مستأصل شد که چطور و چگونه من از این پادشاه یک چیزی بگیرم؟ نقل می کنند که یک کسی را گفت مرا در نمدی بپیچ و در سر راه پادشاه قرار بده و دریافته را با هم تقسیم می کنیم و این تنها راهی است که از او می شود چیزی را گرفت چون به هر لباسی که در بیایی او تو را می شناسد. مولانا می گوید:
دیده ای خواهم که باشد شه شناس
تا شناسد شاه را در هر لباس
به هر لباس که در بیایی تو را می شناسد او با لباس تو کاری ندارد با خودت کار دارد، او تو را می شناسد و لذا اگر صد لباس هم عوض کنی برای او فرقی نمی کند. پس چاره ی کار همین است که اندیشیده است. و پادشاه که فردی مؤمن و مسلمان است طبق احکام و سنّت چنان چه مرده ای سر راه باشد و بی کس نماید باید برای او پولی رد کرد تا خرج کفن و دفن او بشود. و لذا راه را در مردن می بیند و بر این اساس بر آن می شود که خود را به مردن بزند تا بدین واسطه بتواند از پادشاه چیزی بگیرد. تا می بیند که سلطان دارد می آید خودش را به مردن می زند. امّا پادشاه که می رسد می داند که او کیست؟ و می داند که نمرده امّا مقداری سکّه برایش می ریزد او هم شادمانه سکّه ها را جمع می کند بلافاصله بلند می شود می گوید: گرفتم! بالاخره گرفتم و سلطان می گوید که: گرفتی! امّا تا نمردی نبردی، بله گرفتی ولی تا نمردی ندادم! #فهم_زبان_مولانا
Forwarded from کنج اهل دل/استاد کاظم محمّدی (Narges Golparvarirad )
و مولانا این کلمه ی آخر را یعنی: تا نمردی نبردی به عنوان فلسفه و راه اندیشه و سلوک معنوی خود برای علامه بیان می کند. مولانا می گوید: راه ما این است اگر می توانی بمیری بیا اگر نمی توانی بمیری برو. نقل می کنند که جواب را گرفت امّا نفهمید، در آخر یک بار دیگر تقاضای یک ملاقات حضوری می کند خلاصه با سماجت تمام به مولانا می چسبد که سؤالی دارم، و آن، این که بالاخره چه کار باید بکنم؟ مولانا می گوید: همین کار را بکن! می گوید بهتر از این بگو چه کار کنم؟ مولانا می گوید: تا آخر عمرت بر این باش بر این که چه کنم؟
گفتم: چه کنم؟ گفت: همین که چه کنم
گفتم: به از این چاره ببین که چه کنم
رو کرده به من بگفت: ای طالب دین
پیوسته برین باش ، بر این که چه کنم
چرا؟ چون او از خودش بیرون نیامده و حرف مولانا را نفهمیده. فهیمدن با شنیدن دو مقوله ی جداست فهمیدن این است که عملِ درجا صورت بگیرد، مکث کردن و اندیشیدن و زمان بردن یعنی نفهمیدن. #فهم_زبان_مولانا
گفتم: چه کنم؟ گفت: همین که چه کنم
گفتم: به از این چاره ببین که چه کنم
رو کرده به من بگفت: ای طالب دین
پیوسته برین باش ، بر این که چه کنم
چرا؟ چون او از خودش بیرون نیامده و حرف مولانا را نفهمیده. فهیمدن با شنیدن دو مقوله ی جداست فهمیدن این است که عملِ درجا صورت بگیرد، مکث کردن و اندیشیدن و زمان بردن یعنی نفهمیدن. #فهم_زبان_مولانا
Forwarded from کنج اهل دل/استاد کاظم محمّدی (Shahed)
در حقیقت مثنوی یک شمایی است از آن چه که از احوالات برون ریزِ مولانا ما باید بدانیم نه آن چه که در درون خود مولانا موجود است، چون هیچ کتابی در عالم آن قدر حقیقت در آن متبلور و متجلّی و مکتوب نیست که تمامیّت باطن و حالات درونی و باطنیِ یک نویسنده ی عارف را که در سلوک به مقامات بالایی رسیده را ثبت کرده باشد.
در زمان مولانا طبق آن چه که شهرت دارد علامه ای ـ قطب الدین شیرازی ـ است بسیار مغرور و خودخواه که زیر آسمان کبود برای هیچ کس تره خرد نمی کند. و این علامه وصف حال مولانا را شنیده و خیلی مشتاق شده است که مولانا را ببیند امّا این اشتیاق، از آن اشتیاق هایی نیست که مولانا در مثنوی به دنبال آن می گردد و در آن باره می گوید:
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
اشتیاق علامه قطب الدین برای این است که بفهمد خودش بالاتر است یا مولانا، اشتیاقی کنجکاوانه و ناراستین. چون مولانا را دیده که شهره ی آفاق شده، قطب زمان گشته، و پیر و دانای زمان به حساب آمده، و پیر زمان، کسی که فقیه بوده و حالا دیگر در او تحوّلی ژرف ایجاد شده و به گونه ای دیگر گشته و در حقیقت نوعی برانگیخته شدن حسّ کنجکاوی او بود که در درون به این می پرداخت که باید بروم و ببینم این که این همه شهرت یافته و در باره ی او حرف ها و حکایت ها بر زبان جاری است کیست؟ با پیغام و ارتباطات بالاخره مولانا او را می پذیرد امّا نه در خلوت و تنهائی، و موقعی که کسی را در خلوت نپذیرند یعنی این که برای من تو هیچ اعتباری نداری. این جزء رسوم قدمای مشایخ طریقت است. مولانا او را در خلوت نمی پذیرد حالا این کسی است که به قولی با تمامی رقبای متکلّم و فیلسوف پنجه در پنجه افکنده و بر همه غالب و چیره شده ولی مولانا بازی اش نمی گیرد، نه راهش را، نه اندیشه اش را، و نه حتّی خودش را. مولانا مجلس خودش را طبق روال عادی طی می کند و آخر سر هم یک حکایت بیان می کند می گوید این حکایت فقط به خاطر شماست دیگر با کسی کاری ندارد فقط با این کار دارد که می خواهد مولانا را بشناسد که این مولانا کیست؟ و مولانا داستان پادشاه بخارا را برای علامه تعریف میکند.
#فهم_زبان_مولانا
در زمان مولانا طبق آن چه که شهرت دارد علامه ای ـ قطب الدین شیرازی ـ است بسیار مغرور و خودخواه که زیر آسمان کبود برای هیچ کس تره خرد نمی کند. و این علامه وصف حال مولانا را شنیده و خیلی مشتاق شده است که مولانا را ببیند امّا این اشتیاق، از آن اشتیاق هایی نیست که مولانا در مثنوی به دنبال آن می گردد و در آن باره می گوید:
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
اشتیاق علامه قطب الدین برای این است که بفهمد خودش بالاتر است یا مولانا، اشتیاقی کنجکاوانه و ناراستین. چون مولانا را دیده که شهره ی آفاق شده، قطب زمان گشته، و پیر و دانای زمان به حساب آمده، و پیر زمان، کسی که فقیه بوده و حالا دیگر در او تحوّلی ژرف ایجاد شده و به گونه ای دیگر گشته و در حقیقت نوعی برانگیخته شدن حسّ کنجکاوی او بود که در درون به این می پرداخت که باید بروم و ببینم این که این همه شهرت یافته و در باره ی او حرف ها و حکایت ها بر زبان جاری است کیست؟ با پیغام و ارتباطات بالاخره مولانا او را می پذیرد امّا نه در خلوت و تنهائی، و موقعی که کسی را در خلوت نپذیرند یعنی این که برای من تو هیچ اعتباری نداری. این جزء رسوم قدمای مشایخ طریقت است. مولانا او را در خلوت نمی پذیرد حالا این کسی است که به قولی با تمامی رقبای متکلّم و فیلسوف پنجه در پنجه افکنده و بر همه غالب و چیره شده ولی مولانا بازی اش نمی گیرد، نه راهش را، نه اندیشه اش را، و نه حتّی خودش را. مولانا مجلس خودش را طبق روال عادی طی می کند و آخر سر هم یک حکایت بیان می کند می گوید این حکایت فقط به خاطر شماست دیگر با کسی کاری ندارد فقط با این کار دارد که می خواهد مولانا را بشناسد که این مولانا کیست؟ و مولانا داستان پادشاه بخارا را برای علامه تعریف میکند.
#فهم_زبان_مولانا
Forwarded from کنج اهل دل/استاد کاظم محمّدی (Shahed)
این داستان در واقع پاسخی است که مولانا به حضور علامه قطب الدین می دهد. فقیهی بود و در عین حال بسیار گدا و سمج، و در مقابل پادشاهی فقیه، دانا و اهل بخشش و کرامت، و دانای اسرار باطنی افراد و دارای قدرت خواندن ضمایر حاضران تا این حدّ که افراد را که می دید نیاز این ها را متوجّه می شد. هر روز ملاقاتی داشت بیرون از کاخ، از کاخ خارج می شد و افراد نیازمند صف می کشیدند و این همراهانی که داشت این ها وسایل لازم را که پادشاه تشخیص می داد باید به همراهش می آوردند و بی این که کسی سؤال بکند برای او آن چه که خواست او بود برایش می انداخت و بعد می دیدند آن چه را که طرف در ذهنش طلب می کرده او ذهن را خوانده و همان را به او داده است. بعد مقرّر کرده بود که هر روز یک گروه بیش تر نباشند و شرط اساسی این بود که هیچ کس به زبان طلب نکند هر کس به زبان طلب می کرد به او پاسخ نمی داد و نقل می کنند که یک روزی یک نفر، یک پیرمردی بود به زبان طلب کرد و تنها کسی که به زبان طلب کرد و از این پادشاه چیزی گرفت فقط او بود و این طلب این گونه بود. او آمد چیزی را به زبان بیاورد چون سلطان عهد کرده بود که هرکسی به زبان طلب بکند چیزی به او ندهد تحویلش نگرفت و این پیرمرد شروع کرد داد و قال کردن و بد و بیراه گفتن به پادشاه. پادشاه گفت که وقاحت به خرج نده! او هم به پادشاه گفت: وقیح تویی. گفت: چرا وقیح منم؟ گفت: برای این که تو از هر گدایی گداتری، هم حکومت داری هم سلطنت داری و هم می خواهی که مردم گدای تو باشند و همه چیزی را برای خودت می خواهی حتّی گداها را هم برای خودت می خواهی حتّی با این کارها می خواهی که آخرت را هم برای خود جمع کنی و تو این همه را برای خودت می خواهی. پادشاه از این فرد جسور ولی راست گو خوشش آمد، و لذا آن چه که طلب کرده بود با زبان از پادشاه گرفت. این داستان هر روز تکرار می شد و فقیه برای این که از پادشاه بتواند چیزی بگیرد هر روز می آمد، پادشاه هم همین طور یکی یکی افراد را می دید چیزی برایشان می انداخت به این که می رسید رد می شد به نفر بعدی و نفر بعدی...
فقیهِ سائل به فکر فرو رفت که چرا به من چیزی نمی دهد؟ او فکر کرد که خوب حالا در این قیافه با این لباس، با این رنگ و فرم، من را می شناسد. لباسش را عوض کرد به هر شکلی که می توانست در آمد امّا به هر شکلی که در می آمد پادشاه او را می شناخت تا به او می رسید رد می شد به نفر بعدی...
مستأصل شد که چطور و چگونه من از این پادشاه یک چیزی بگیرم؟ نقل می کنند که یک کسی را گفت مرا در نمدی بپیچ و در سر راه پادشاه قرار بده و دریافته را با هم تقسیم می کنیم و این تنها راهی است که از او می شود چیزی را گرفت چون به هر لباسی که در بیایی او تو را می شناسد. مولانا می گوید:
دیده ای خواهم که باشد شه شناس
تا شناسد شاه را در هر لباس
به هر لباس که در بیایی تو را می شناسد او با لباس تو کاری ندارد با خودت کار دارد، او تو را می شناسد و لذا اگر صد لباس هم عوض کنی برای او فرقی نمی کند. پس چاره ی کار همین است که اندیشیده است. و پادشاه که فردی مؤمن و مسلمان است طبق احکام و سنّت چنان چه مرده ای سر راه باشد و بی کس نماید باید برای او پولی رد کرد تا خرج کفن و دفن او بشود. و لذا راه را در مردن می بیند و بر این اساس بر آن می شود که خود را به مردن بزند تا بدین واسطه بتواند از پادشاه چیزی بگیرد. تا می بیند که سلطان دارد می آید خودش را به مردن می زند. امّا پادشاه که می رسد می داند که او کیست؟ و می داند که نمرده امّا مقداری سکّه برایش می ریزد او هم شادمانه سکّه ها را جمع می کند بلافاصله بلند می شود می گوید: گرفتم! بالاخره گرفتم و سلطان می گوید که: گرفتی! امّا تا نمردی نبردی، بله گرفتی ولی تا نمردی ندادم! #فهم_زبان_مولانا
فقیهِ سائل به فکر فرو رفت که چرا به من چیزی نمی دهد؟ او فکر کرد که خوب حالا در این قیافه با این لباس، با این رنگ و فرم، من را می شناسد. لباسش را عوض کرد به هر شکلی که می توانست در آمد امّا به هر شکلی که در می آمد پادشاه او را می شناخت تا به او می رسید رد می شد به نفر بعدی...
مستأصل شد که چطور و چگونه من از این پادشاه یک چیزی بگیرم؟ نقل می کنند که یک کسی را گفت مرا در نمدی بپیچ و در سر راه پادشاه قرار بده و دریافته را با هم تقسیم می کنیم و این تنها راهی است که از او می شود چیزی را گرفت چون به هر لباسی که در بیایی او تو را می شناسد. مولانا می گوید:
دیده ای خواهم که باشد شه شناس
تا شناسد شاه را در هر لباس
به هر لباس که در بیایی تو را می شناسد او با لباس تو کاری ندارد با خودت کار دارد، او تو را می شناسد و لذا اگر صد لباس هم عوض کنی برای او فرقی نمی کند. پس چاره ی کار همین است که اندیشیده است. و پادشاه که فردی مؤمن و مسلمان است طبق احکام و سنّت چنان چه مرده ای سر راه باشد و بی کس نماید باید برای او پولی رد کرد تا خرج کفن و دفن او بشود. و لذا راه را در مردن می بیند و بر این اساس بر آن می شود که خود را به مردن بزند تا بدین واسطه بتواند از پادشاه چیزی بگیرد. تا می بیند که سلطان دارد می آید خودش را به مردن می زند. امّا پادشاه که می رسد می داند که او کیست؟ و می داند که نمرده امّا مقداری سکّه برایش می ریزد او هم شادمانه سکّه ها را جمع می کند بلافاصله بلند می شود می گوید: گرفتم! بالاخره گرفتم و سلطان می گوید که: گرفتی! امّا تا نمردی نبردی، بله گرفتی ولی تا نمردی ندادم! #فهم_زبان_مولانا
Forwarded from کنج اهل دل/استاد کاظم محمّدی (Shahed)
و مولانا این کلمه ی آخر را یعنی: تا نمردی نبردی به عنوان فلسفه و راه اندیشه و سلوک معنوی خود برای علامه بیان می کند. مولانا می گوید: راه ما این است اگر می توانی بمیری بیا اگر نمی توانی بمیری برو. نقل می کنند که جواب را گرفت امّا نفهمید، در آخر یک بار دیگر تقاضای یک ملاقات حضوری می کند خلاصه با سماجت تمام به مولانا می چسبد که سؤالی دارم، و آن، این که بالاخره چه کار باید بکنم؟ مولانا می گوید: همین کار را بکن! می گوید بهتر از این بگو چه کار کنم؟ مولانا می گوید: تا آخر عمرت بر این باش بر این که چه کنم؟
گفتم: چه کنم؟ گفت: همین که چه کنم
گفتم: به از این چاره ببین که چه کنم
رو کرده به من بگفت: ای طالب دین
پیوسته برین باش ، بر این که چه کنم
چرا؟ چون او از خودش بیرون نیامده و حرف مولانا را نفهمیده. فهیمدن با شنیدن دو مقوله ی جداست فهمیدن این است که عملِ درجا صورت بگیرد، مکث کردن و اندیشیدن و زمان بردن یعنی نفهمیدن. #فهم_زبان_مولانا
گفتم: چه کنم؟ گفت: همین که چه کنم
گفتم: به از این چاره ببین که چه کنم
رو کرده به من بگفت: ای طالب دین
پیوسته برین باش ، بر این که چه کنم
چرا؟ چون او از خودش بیرون نیامده و حرف مولانا را نفهمیده. فهیمدن با شنیدن دو مقوله ی جداست فهمیدن این است که عملِ درجا صورت بگیرد، مکث کردن و اندیشیدن و زمان بردن یعنی نفهمیدن. #فهم_زبان_مولانا
Forwarded from کنج اهل دل/استاد کاظم محمّدی (Shahed)
مولانا به سان چشمه ی جوشانی است که از بالا و به مدد خداوند و وحی و مفاهیم باطنی و معنوی هر لحظه در حال غلیان و جوشیدن است و این جوشش چنان پایا و پویاست که هشت قرن از جوشش باز نایستاده و خورندگان و نوشندگان را سیر و سیراب ساخته و هرگز مائده ی تکراری از آن نوع که کهنه و غیر قابل خوردن باشد به کسی نـداده است. و این بزرگ ترین هنر این ولیِ خدا و عارف بزرگ و بی بدیل است. #فهم_زبان_مولانا
Forwarded from کنج اهل دل/استاد کاظم محمّدی (Shahed)
آن کسی که گرایش فلسفی داشته مولانا را به شکل فلسفی می فهمد. آن کسی که گرایش ادبی داشته مولانا را با ادبیات و شعر می فهمد. آن کسی که جنبه کلامی داشته مولانا را به عنوان یک متکلّم شناسایی می کند. و این بدین خاطر است که همه ی این مباحث در مثنوی و در دیوان کبیر وجود دارد و مولانا خوش بختانه در یک موقف و مرکزی قرار گرفته بود که هیچ کس گمان نمی کرد که وی خارج از این ها باشد. یعنی مولانا هم فقیه بود، هم اصولی بود، هم کلامی بود، هم منطقی بود، و هم فلسفی. امّا در عین حال هیچ کدام از این ها هم نبود. همه ی این ها را داشت و لذا می بینید که تمامی این ها را به عنوان پیرایه هایی تلقّی می کند که زمانی مجبور بود که با این عناوین سروکار داشته باشد و آن لحظه ای که به حقیقتِ خودش وقوف پیدا کرد و در حقیقت، دین را و باطن دین و آیات خداوند را به خوبی فهم و استنباط کرد، از یکایک این ها سعی کرد جدا و منفک بشود و نسبت به هیچ کدام از این ها انگی را قبول نکرد. #فهم_زبان_مولانا
Forwarded from کنج اهل دل/استاد کاظم محمّدی (Shahed)
نه نسبت به شعر و شاعری، که اصلاً خود را شاعر نمی داند و آن را باور ندارد و رسماً می گوید که من از شاعری و از این که به عنوان شاعر مطرح شوم ننگ دارم. نه نسبت به کلام، که آنان را نیز مضر به حال دین تلقّی می کرد و واقعاً هم با بیان مباحثی چالشی که خود در گرداب آن باقی ماندند و مخلصی نیافتند مردم را نیز از دین ساده و نرمی که داشتند بیرون کرده و آشوبی ژرف و بی سرانجام را برایشان باقی گذاشتند. نه نسبت به فقه، که آن را هم به دلایلی ناتمام دانسته و بخشی از دین قلمداد می نمود و نه تمامِ دین. و نه نسبت به فلسفه، که ایشان را خامان و گمراهان می دانسته و سرگردانشان تلقّی می کرده است. او پس از رسیدن به کنه فلسفه از همه ی این ها تبرّی جست کما این که درباره ی فقه می بینید که با صراحت تمام در غزلیات خود فقها را که نصیبی از عشق ندارند مخاطب ساخته و حلال و حرام ایشان را هر چند که از ناحیه ی وحی و خداوند بیان گردیده فقط در دنیای خاکی قابل پذیرش می داند. #فهم_زبان_مولانا
Forwarded from کنج اهل دل/استاد کاظم محمّدی (Shahed)
آن چه بایسته و شایسته برای همه است دانستن و فهمیدن محو و عشق است که در حکم صحیح و درست شنا کردن در دریای پر از امواج سهمناک است. آشنا بودن با عشق و دانا بودن به محو سبب نجات و رستگاری آدمی است. پس باید دانش و علمی را آموخت که اگر آدمی در اقیانوس قرار بگیرد بداند که چه باید بکند. در مقابل طغیان ها و پیچش هایی که هردم و به راحتی می تواند هر ناآشنایی را در خود فرو کشد و به تمامی ببلعد و نابود بکند این علمِ محو و عشق است که دادرس و مددکار سالک خواهد بود نه نحو و فقه و کلام و فلسفه. #فهم_زبان_مولانا